eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
سر که برمی‌گرداند رسول پشت سرش است و دارد به وی نگاه می‌کند که چطور نگاهش بدرقه ی راه بچه‌های اوست. تا با هم بنشینند و دوتایی چایی و نان خالی بخورند ؛تلفن حوریه زنگ می‌خورد و مادرش می‌گوید دو روز است دلش شور می‌زند و فکر می‌کند اتفاق بدی برای او افتاده است. تا حوریه گوشی را به شوهرش بدهد و دل مادر آرام شود؛ چشمش به ساعت مانده است که همیشه تا آن موقع رسیده بود مرکز. _من دارم میرم سر کار. تو هم پاشو برو آسایشگاه. _ نمی‌خواد بری. امروز رو استراحت کن. _ من یه کارگرم، هر روز که نرم سر کار روزی خودمون رو بریدم. دختر دلش نمی‌آید مرد را بفرستد سرکار. هنوز کاملاً روبه‌راه نشده است، می‌ترسد باز اتفاقی برایش بیفتد. اما رسول لباسش را می‌پوشد. _ پس لااقل بیا این گوشی من رو ببر .هر وقت حالت بد شد زنگ بزن خونه. _باورت میشه من سر از اینا در نمیارم .تازه وقتی حالم بد میشه دیگه چیزی حالیم نیست. کارگرهام بخوان زنگ بزنن، اونجا تلفن هست دیگه. تا مرد را راضی کند که می‌خواهد او هم بیاید و محل کارش را ببیند؛ هر دو وسط کوچه هستند.همان مرد داخل نانوایی، زنبیل خرید به دست، از سر کوچه که رد می‌شود، آنها را می‌بیند .مرد، خوش و خندان دستی برای رسول تکان می‌دهد. _دیگه نبینم مریض بشی سید. اگه بدونی اون روز خانومت چه حال و روزی داشت . _من شرمنده‌ی شما و همه همسایه‌هام آقا حیدر. _ خواهش می‌کنم... آبجی شما هم اگه کاری داشتین به این حاج خانوم ما بگین. خونه‌ی ما نبش همین کوچه س. حوریه هنوز خجالت زده‌ی نان‌هایی است که صبح از مرد گرفته بود. اصلاً هم به مسیری که او اشاره کرده است، نگاه نمی‌کند تا خانه‌اش را یاد بگیرد. دیگه روی زحمت دادن به همسایه‌ها را ندارد. صدای دستگاه‌های کارگاه تولیدی تا سر کوچه می‌آید. حوریه نمی‌داند مردی که از شنیدن هر صدایی مغزش سوت می‌کشد و از سردرد به سرش می‌زند و عصبانی می‌شود؛ چطور می‌تواند آنجا دوام بیاورد. حوریه می‌داند که باید زبان بریزد تا صاحب کار شوهرش دلش به رحم بیاید و رضایت بدهد رسول دوباره در میان آن همه سر و صدا کار کند.اما مردی که سرش را باندپیچی کرده است تا چشمش به رسول می‌افتد به طرفش هجوم می‌آورد و شروع به ناسزاگویی می‌کند. _مرد ناحسابی زدی سرم رو شکستی، تازه حال و احوالم می‌کنی. یه هفته برام طول درمان نوشتن. امروز اومدم سر کار که برم از دستت شکایت بکنم. اگه می‌مُردم یا ضربه مغزی می‌شدم؛ کی جواب پنج سر عائله من رو می‌داد؟ حوریه می‌ترسد، می‌ترسد دوباره حال رسول بد شود. همه کارگرها دارند نگاهش می‌کنند؛ اما خودش را جلو می‌اندازد تا رضایت مرد را بگیرد. صاحب کارگاه هم که می‌آید آب پاکی را روی دستشان می‌ریزد. _آخه خانوم مگه با آه و ناله، کار من می‌چرخه که نگهش دارم. امروز دیدین که چه قشقرقی به پاشد. شیش ماهه اینجاس. تا حالا چند بار زده به سرش و دعوا راه انداخته. دو بار مادرش اومده وساطت، حالا که شما اومدی. می‌بینی که شاکی داره. مرد همانطور حرف می‌زند و رسول به زنش نگاه می‌کند که مدام طرف او را می‌گیرد و جدش را قسم می‌دهد تا اخراجش نکنند. اما مدیر کارگاه تنها کاری که می‌کند این است که نصف حقوق آن ماه رسول را به کارگری که سرش شکسته است بدهد تا از شکایت منصرف شود.کمی هم پول کف دست رسول بگذارد و برای همیشه عذرش را بخواهد. حوریه گلوله‌ی آتش است، اما وقتی چشمش به رسول می‌افتد که از چشم‌هایش مثل تنور نانوایی آتش بیرون می‌آید و صورتش گُر گرفته است، سعی می‌کند لبخند بزند. _نمی‌خواد ناراحت باشی. من که مثلاً حالم خوبه، از سر و صدای اینجا سردرد گرفتم .اصلاً همون بهتره که اینجا کار نکنی. بیخود اصرار کردم نگهت دارن. _ پس چه کار کنم؟ کار دیگه‌ای بلد نیستم. از بایگ که اومدیم با دیپلم ردی افتادم به کارگری. چند ساله همش از سر این کار میرم سر اون کار. یا خودم نمی‌تونم دوام بیارم، یا عذرم رو می‌خوان. _غصه نخور .بالاخره یه کار بی سر و صدا پیدا میشه. فقط کاش سلامتی خودت رو جدی می‌گرفتی. _ ننه صفیه گفت تا زن نگیرم آدم نمی‌شم. زن گرفتم و آدمم نشدم. حوریه فکر می‌کند باید خودش جلو بیفتد و یک کار مناسب برای رسول پیدا کند. اما اول از همه باید می‌فهمید درد بی‌درمان رسول از چیست. به حرم که می‌رسند از طرف خیابان نواب و صحن آزادی وارد می‌شوند. حوریه دوباره یاد رضا می‌افتد. انگار ناگهان جلوی چشمش ظاهر شده است و دوباره دارد می‌گویدهوای پسر عمویش را داشته باشد. نمی‌داند چطور پایش کشیده می‌شود طرف پله‌های بهشت رضا .تا برای رسول تعریف کند سید رضا چطور شهید شده، رسیده‌اند بالای سنگ قبر رضا. سنگ قبری که نمی‌داند کار پدر رضاست و یا دایی اش. _خوش به سعادتش! کاش منم پول داشتم و اینجا پایین پای آقا خاکم می‌کردند🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
_ حالم که خوب شد برم گردوندن خونه. بعدشم خبر اومد که عبدالحسین شهید شده و جنازه ش رو نتونستن برگردونن عقب. حوریه زبانش بند آمده است.نفسش بالا نمی‌آید .همه‌ی مردان مرکز صف می‌کشند جلویش .شاید همان تَرکش کوچک علت تمام مشکلات رسول باشد. به اسم رضا روی سنگ قبر نگاه می‌کند و اشک راهش را از روی صورتش پیدا می‌کند و بر روی سنگ رضا می‌چکد. رضا کشانده بودش آنجا تا دهان رسول باز شود. اگر رضا را نداشت چه کارمی‌توانست بکند؟کی با رسول آشنا می‌شد؟ کی حاضر می‌شد با رسول ازدواج کند؟ کی می‌فهمید رسول رفته است جبهه؟ _نکنه تَرکش جای بدی خورده و اعصابت به خاطر اون خرابه رسول؟ _ نه بابا فقط یه تَرکش کوچیک بود. چیزی که یادم نیست؛ اما یادمه دکتر می‌گفت بچه جون خطر از بیخ جفت گوشات گذشته. 《 فکر و خیال همه‌ی وجودت را پُر می‌کند .چرا فکرش را نکرده بودی شاید رسول در جبهه مشکلی پیدا کرده است؟ مگر هر روز در مرکز نمی‌دیدی که بی‌سیم چی و تخریبچی چطور فریاد می‌کشند و خودشان را به تخت می‌کوبند. مگر ندیده بودی چه به سر دست‌های بهادری آمده است. اصلاً فکرش‌را هم نمی‌کردی که رسول رفته باشد خط مقدم. نمی‌دانی چطور خودت را روی سنگ قبر رضا می‌اندازی و از ته دل می‌گویی مواظب پسر عمویش خواهی بود.》 رسول علت آن همه هیجان و شادی حوریه را نمی‌داند. وقتی حرف جبهه و برادر شهیدش را می‌زد؛ مادر بچه‌هایش داد و هوار راه می‌انداخت که همه چیز را فراموش کند. می‌ترسید با فکر کردن به آنها دوباره حالش خراب شود.آن وقت حوریه از شنیدن جبهه رفتنش، رنگ به صورتش آمده و جان گرفته بود. جبهه‌ای که رفتن و برگشتنش یک ماه هم نشده بود. وقتی هم برگشته بود ننه کلی دعوایش کرده و پدرش کتکش زده بود؛ تا اینکه خبر برادرش را آورده بودند و از غصه‌اش زده بود به سرش. صدایی اذان ظهر که بلند می‌شود و بچه‌ای از کنارشان می‌دود، حوریه دستپاچه بلند می‌شود. _پاشو سید رسول! الانه که بچه‌ها برسن خونه . _من که بیکار شدم، اما امروز تو هم از کار موندی. _ شنیدن این حرفا به همه چی می‌ارزید. اگه نیومده بودیم اینجا شاید تا آخر عمرتم چیزی از جبهه بهم نمی‌گفتی. تا از پله‌های بهشت ثامن بالا می‌آیند و حوریه چشمش به گنبد طلا می‌افتد؛ قلبش با شدت شروع به تپیدن می‌کند و ولوله‌ای در دلش به پا می‌شود. 《یعنی رسول هم جانباز شده بود؟ یعنی تو هم بالاخره به آرزویت رسیده بودی حوریه ؟یعنی تمام مشکلات مردت از همان تَرکش بود؟ یعنی می‌شد دیگر جلوی همسایه‌ها سرت را پایین نمی‌انداختی و گوش‌هایت را نمی‌بستی، تا نشوی که به همدیگر می‌گویند تو زنِ همان روانی ته کوچه هستی؟ یعنی می‌شد سرت را بالا می‌گرفتی می‌گفتی همسر یک جانباز هستی و به او افتخار می‌کنی.》 تازه جلوی در خانه، حوریه یادش می‌افتد از هیجان کشفی که کرده است دست خالی به خانه برگشته اند. نه ماست. نه تخم مرغی دارند و نه نانی از صبح در سفره مانده است به بچه‌ها نگاه می‌کند. اکبر و احسان هنوز لباس‌هایشان را در نیاورده‌اند. در دل حوریه، بی آنکه خودش بداند جشنی برپاست. رو می‌کند به بچه‌ها و می‌گوید:《 ناهار بریم کبابی سر خیابان؟》 پسرها که بالا و پایین می‌پرند؛رسول به ته مانده‌ی پولی که صبح صاحب کارش به او داده است، فکر می‌کند. اما حوریه تمام راه، دلش از خوشی می‌تپد. باید کاری می‌کرد؛ باید می‌رفت پی دکتر مرکز؛ باید می‌رفت به بنیاد. شاید خبر خوبی در راه باشد. شاید واقعأ رسول مشکلی در جبهه پیدا کرده بود و خودش خبر نداشت. بچه‌ها که بعد از مدت‌ها، بگو بخندشان بلند است ته غذایشان را بالا می‌آورند و رسول دستش را به جیبش می‌رود. _امروز مهمون من هستین سیدرسول.وقتی یه مادر بی فکر حواسش نیست که برای بچه‌هاش ناهار درست کنه، باید تنبیه بشه . پول‌ها را که می‌شمارد، می‌داند آن جشن کوچک، ادامه‌ی جشن بزرگتری است که در دلش برپاست. تا به خانه برسند تمام پول‌های هر دویشان را صرف خرید می‌کنند و همه با دست پُر ،راهی خانه می‌شوند. رسول هم تنها دلش خوش است که همه خوابیده‌اند و کسی در کوچه‌ها نیست که بگویند دیوانه‌ی محلشان گنج پیدا کرده و بعد از مدت‌ها دست پُر به خانه برگشته است. حوریه دوباره برگشته است مرکز. دوباره دلش از دیدن همه شاد است و از شنیدن حرف‌های بشارتی گرفته. _خانوم وفایی!دیگه بی‌نظمی شما رو نمیشه تحمل کرد. دیروز که بی‌خبر نیومدین،من یه نفر دیگه رو پیدا کردم. از هفته‌ی دیگه،همه‌ی کارهاش ردیف میشه و به جای شما میاد سرکار. حوریه نمی‌داند خوشحال است یا ناراحت. خوشحال است که دیروز فرصتی پیدا کرده است و توانسته با مردش حرف بزند و به خیال خودش،علت ناراحتی او را بداند. خوشحالی هم دمی با رسول را به تلخی اخراجش ترجیح می‌دهد. اما ناراحت است که دیگر دیربه دیر می‌تواند به مرکز سربزند و به دعای مددجویان آنجا،روی خوشی را در زندگی‌اش ببیند.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
.حوریه یک آن مثل رسول انگار ۱۰۰ متر از زمین بالا می‌رود دوباره پرت می‌شود روی صندلی مطب .خوشحال است خوشحال است که لااقل دارد می‌فهمد مشکل شوهرش از چیست. _من چند روز بیشتر اونجا نبودم. اصلا نمی‌دونستم کی به کیه که بخوام جانباز و موجی بشم. تو این بی‌پولی اگه تو اصرار نمی‌کردی، دکترم نمی‌اومدم. این همه عکس و آزمایشی هم که نوشته، لابد کلی پولش میشه. _سید رسول آخه چطور دلت اومده تو این همه سال دنبال دکتر و متخصص نری و بذاری حالت بدتر بشه. _دکتر که رفتم؛اما نمی‌دونستم چرا خوب نمی‌شم. حوریع به برق آشنای چشمان مردش نگاه می‌کند و می‌گوید:《 آخه تو رفتی پیش یه دکتر عمومی و گفتی سرت درد می‌کنه. اون که نمی‌دونسته سابقه‌ی جبهه داری و اونجا موج انفجار بهت خورده.》 مرد هیچ نمی‌گوید. آنقدر مشکلات زندگی در بایگ و پیدا کردن مدام کار جدید، خسته‌اش می‌کرد که به فکر سلامتی خودش نبود.به قول همه، فکر می‌کرد آدم بد خُلقی است و چاره‌ای جز تحمل خودش ندارد. حوریه صبح که بیدار می‌شود؛ رختخواب رسول خالی است و کم مانده آفتاب بزند.صدای بسته شدن در که می‌آید، سریع از جایش بلند می‌شود؛ اما رسول رفته است ،بی آنکه بداند کجا می‌رود. تا بچه‌ها را روانه کند و خودش را به اتوبوس برساند، دیرش می‌شود .می‌خواهد آن چند روز را هم به موقع به سر کار برود تا صدای بشارتی و سامانی در نیاید. اتوبوس که پشت چراغ قرمز توقف می‌کند؛ چشمش به مردانی می‌افتد که کنار میدان ایستاده‌اند تا سر کار بروند. هر کس هم بقچه‌ی غذای ظهر و یا لباس کارش را زیر بغلش زده است. اتوبوس که راه می‌افتد، تازه حوریه چشمش به رسول می‌افتد که در میان آن مردان ایستاده است،بی بقچه‌ی غذا و لباس کار بلند می‌شود و تا جایی که توان دارد در دلش نام رسول را فریاد می‌زند و به شیشه‌ی اتوبوس می‌زند. اتوبوس از کارگران دور و دورتر می‌شود و حوریه از پنجره‌ی اتوبوس می‌بیند وانتی کنار مردها توقف می‌کند. رسول می‌خواست کارگری کند، می‌خواست با آن حالش، برود آجر بالا بیندازد و با عمله و بناها سر و کله بزند. با آن هیکل تنومندش، بعید نبود زود کار پیدا کند؛ اما مگر می‌توانست تحمل کند و با کسی دعوایش نشود. حوریه دلش می‌خواهد از اتوبوس پیاده شود و برود دنبالش، اما می‌ترسد باز مردش خجالت بکشد و تا شب خودش را در کوچه‌ها آواره کند. تا به مرکز می‌رسد، می‌رود بالای سر حاجی و حرف‌های دکتر را برایش تعریف می‌کند. _باورم نمیشه. آخه بعد این همه سال چطور نرفته دنبالش! _فامیل شماست دیگه. اونقده بچه بوده که این چیزها به فکرش نمی‌رسیده. موندم چطور خودش رو رسونده خط مقدم. تا حاجی یادش می‌دهد کجا برود، مرخصی ساعتی می‌گیرد و راه می‌افتد طرف بنیاد. اولش فکر می‌کنند شوخی می‌کند، و از این اتاق به آن اتاق می‌فرستندش.بعد از آن همه سال اصلاً معلوم نبود دنبال چه می‌گشت. به هر اتاقی که می‌رود دوباره شروع می‌کند به گفتن حرف‌هایش. آخر هم پاسش می‌دهند به قرارگاه تیپ ۲۱ امام رضا که در نیشابور است. _پرونده‌ی اعزامی‌های سال‌های آخر جنگ،همه رفته نیشابور. اونجا هم بعید بدونم پرونده‌ی پزشکی بیست و چند سال پیش پیدا بشه. از کدوم یگان بوده؟ هیچ چیز نمی‌داند باید حسابی رسول را به حرف می‌کشید. ماجرا را که به حاجی می‌گوید او هم قول می‌دهد از طریق یکی از دوستانش پیگیر باشد تا ببیند چطور می‌توانند پرونده‌ی رسول را پیدا کنند. دیگر تا پایان ساعت کارش، چیزی نمانده است که راه می‌افتد طرف خانه. نمی‌داند بچه‌ها را به که بسپارد، تا با رسول به نیشابور بروند.اگر مرد میانه‌ی راه، در اتوبوس حالش بد می‌شد، چه کار باید می‌کرد؟ به ذهنش می‌رسد اول صبوره را بفرستد آنجا پرس وجویی بکند و بعد که مشخص شد کجا باید برود و چه مدارکی ببرند، خودشان بروند نیشابور. شماره‌ی صبوره را که می‌گیرد، نمی‌داند چطور و چه جور سر مطلب را باز می‌کند تا او شوکه نشود. _چی داری میگی تو؟مگه میشه؟زده به‌سرت.تو این همه سال،هرکی جانباز بوده،رفته واسه خودش پرونده‌ درست کرده و خونه و ماشینشم گرفته. _این طوری هام نیست صبوره. یه جانبازی اومد آسایشگاه ملاقات رفیقش که جفت پا نداشت؛اصلا نرفته بود سراغ گرفتن کارت جانبازی؛می‌گفت همین که برای خودش ثابت شده و خدا میدونه،کافیه. _تو چی حوریه؟تو دلت می‌خواد چی رو ثابت کنی؟می‌خوای به زورم که شده برای خودت شوهر جانباز درست کنی؟ _چرت نگو صبوره!برای خودش دارم به آب و آتیش می‌زنم تا درمانش کنم. برای بچه‌هاش تا دیگه کسی نگه باباشون قاطی داره. _من که بعید میدونم به این راحتی به جواب برسی؛اما باشه،فردا می‌گم فرهاد با ماشینش من رو ببره قرارگاه. _پس حسابی ته و توی قضیه رو در بیار. تا گوشی را قطع می‌کند،اتوبوس به ایستگاه آخر و نزدیک حرم رسیده است. 🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
بچه‌ها از ترس،به همدیگر می‌چسبند و اکبر گریه‌اش می‌گیرد. حمید با ناباوری به رسول می‌نگرد. _ به خدا این شوهرت دیوونه س آبجی. تو چطور باهاش سر می‌کنی؟ قحط شوهر بود، اما نه دیگه انقده. _ این چه حرفیه جلوی بچه‌ها می‌زنی؟ حوریه به زور مرد را به اتاق بغلی می‌کشد و برایش رختخواب می‌اندازد و رسول را می‌خواباند. بعد می‌نشیند بالای سرش و دستان یخ کرده‌اش را مالش می‌دهد. رسول هنوز ناآرام است و بعد شروع می‌کند به خاراندن دست و پایش. کم مانده تاول‌های پای مرد پاره شوند و خون بیفتند و حوریه نمی‌داند چه کاری از دستش برمی‌آید. حمید خاک انداز را از آمنه می‌گیرد و شروع به جمع کردن خورده‌های شکسته‌ی تلویزیون می‌کند. _چقدم گرمن لامصبا ...حالا تو هم نمی‌خواد گریه کنی. چه بهتر که شکست. آخه این تلویزیون عهد بوق مگه چیزی هم نشون می‌داد؟ احسان با ابروهای گره خورده، شیشه‌هایی را که گوشه‌ی اتاق پرت شده است، جمع می‌کند. آمنه هم اکبر را می‌کشد داخل آشپزخانه تا آرامش کند. حمید قوطی شکسته‌ی تلویزیون را می‌اندازد روی سطل زباله‌ی توی حیاط و شلوارش آویزان می‌کند روی جارختی دیوار. _چیزی تو خونه تون پیدا میشه بخوریم. مثل اینکه موندگار شدیم دیگه. دلم نمیاد این آبجی بیچاره رو تو این حال و روز ول کنم و برم. تا رسول چشمانش را می‌بندد ،حوریه بلند می‌شود و می‌داند که باید تا صبح غُرغُرهای برادرش را تاب بیاورد. دلش می‌خواهد او را روانه‌ی خانه‌شان کند؛ اما می‌ترسد،می‌ترسد دوباره رسول حالش بد شود و نصف شبی، دست تنها بماند. حمید پیش بچه‌ها می‌خوابد تا صبح خُرخُرش خواب از چشمان آنها می‌گیرد. حوریه هم می‌نشیند بالای سر رسول و هرچه از مادر دعا یاد گرفته است، می‌خواند. مردش که چشم باز می‌کند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد؛ بلند می‌شود و به آفتابی که رویش افتاده است، نگاه می‌کند و به نمازی که نخوانده است، فکر می‌کند.چشمانش را همچون کودک شیرین، به حوریه می‌دوزد و لبخند می‌زند ؛و تازه حوریه یادش می‌افته که چقدر او را دوست دارد. مرد جای خالی تلویزیون را که می‌بیند؛ با تعجب به حوریه نگاه می‌کند .حمید در جایش غلتی می‌زند و خواب آلود در جایش می‌نشیند . _بَه آقا رسول. خسته نباشی برادر من. داری به... حوریه نمی‌گذارد برادرش چیزی بگوید. _ چیزی نیست. دیشب دستت خورد به تلویزیون، افتاد شکست. فدای سرت. حمید خمیازه ای می‌کشد و از جایش بلند می‌شود ومی‌گوید:《 آبجی راست میگه، فدای سرت. خواستی یه نو بخری، خبرم کن خودم بیام یکی از این پلاسماهای ۵۰ اینچی رو برات سوا کنم. بیفته بشکنه هم،این همه خرابکاری نداره.》 رسول دستش می‌رود طرف لباس‌هایش. دست ودل حوریه می‌لرزد. حمید استکان چایی اش را می‌گذارد لبه‌ی تاقچه و دست مرد را می‌گیرد. _یه جمعه رو بیخیال کار شو. بیا بچه‌ها رو ببر گردشی، پارکی. اصلاً ببر کوه سنگی .منم میرم بچه‌ها رو برمی‌دارم و میام. اکبر که خواب و بیدار است، از جایش می‌پرد و داد می‌زند:《آخ جون، کوه سنگی.》 _من با غذاهای حوریه کهیر می‌زنم. برم بگم رؤیا یه چیز خوشمزه درست کنه. شما هم پاشین یواش یواش راه بیفتین تا بچه‌ها یکم بازی کنن. احسان هم با شنیدن این حرف از جا می‌پرد آمنه با نان تازه سر می‌رسد . _خب نون مونم که رسید ،من یه لقمه بخورم، رفتم. برادرش مهربان شده بود. شاید هم دلش برای او سوخته بود. هرچه بود بچه‌ها هم به تفریح احتیاج داشتند،درست مثل رسول ،مثل خودش. تا سوار اتوبوس می‌شوند، صبوره تلفن می‌کند .همان صبوره ی پرحرف که با سلیقه‌ی خودش سر حرف را باز می‌کند و سریع نمی‌رود سر حرف اصلیش. _دو روزه دارم میرم و میام. هی پاس میدن به این و اون. یکی میگه بیخود خودت رو خسته نکن ،دیگه کسی رو قبول نمی‌کن. یکی میگه باید مدارک بالینی طرف رو بیارین. یکی هم گفت برین همونجا که زمان جنگ بستری بوده ،اینجا همچین اسمی نداریم... حالا قرار شد شنبه برم پیش رئیس شون ببینم اون چی میگه. حوریه می‌گذارد همه خوش باشند. می‌گذارد رسول بی‌خبر از کارهایی که دارد پیگیری می‌کند،سرش به بچه‌ها گرم باشد و در استخر پارک کوه سنگی،دنبال اکبر بدود و خنده‌ی بچه‌ها از دهانشان روی آب می‌ریزد و آب،موج خنده بردارد و این طرف استخر،خنده را بر لب بقیه بیاورد. _میگم آبجی ،این شوهرت رو یه دکتر اساسی ببر. اونجور که دیشب زد تلویزیون رو شکست؛گفتم امروز می‌زنه سر من رو می‌شکنه. اما الآن می‌بینم داره مثل بچه‌ها گرگم به هوا بازی می‌کنه. گوش‌های مادر،حرف‌های حمید را با قدرت به درون مغزش می‌کشد و سرش را به طرف دختر برمی‌گرداند. _حمید چی میگه حوریه؟ تلویزیون رو برای چی شکست؟ تا حوریه بیاید و تمام چیزهایی را که دکتر گفته به مادرش بگوید؛ زن ناگهان اخم‌هایش ناپدید می‌شود و گره‌ی ابروهایش به لبخند باز می‌شود.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
حوریه می‌رود ،حوریه کنار مردش سوار اژدهایی می‌شود که روی ریل‌ها می‌غرد و تنوره کشان آنها را به اهواز می‌رساند. کوپه ی قطار بهترین جایی است که تازه حوریه وقت می‌کند از خاطرات اهوازش برای رسول بگوید.از روزهایی که عاشق جبهه و شهادت بود. هر پایگاهی، نیروی مردمی می‌خواست، حوریه آنجا حاضر بود. از این پایگاه به آن پایگاه می‌رفت. به کلاس‌های آموزشی بهیاری، کلاس اسلحه شناسی و شناخت مواد منفجره می‌رفت؛ به کلاس‌های امدادیاری و ایدیولوژی و... _یه پا برای خودت رزمنده بودی ها خانومی. چرا تا حالا این‌ها رو بهم نگفتی؟ _ به همون علت که تو چیزی نگفتی. آخه ما کی فرصت کرده بودیم درست بشینیم و با هم حرف بزنیم. حوریه از روزی می‌گوید که انگار درهای آسمان به رویش باز شده بود که پاسداری آمد و گفت می‌خواهند ۱۵ نفر از بهیاران را ببرند منطقه. _ هر روز، قبل یا بعد مدرسه، می‌رفتم پایگاه و می‌گفتم پس کی میریم جبهه برادر؟ آخرش وقتی گفتن منم برای اعزام انتخاب شدم دیگه از خوشحالی همه چیز را فراموش کردم؛ حتی اینکه چطوری باید از بابام رضایت‌نامه بگیرم. حوریه یک آن متوجه می‌شود پیرزن و پیرمردی اهوازی که روبروی آنها نشسته‌اند، با دقت به حرف‌هایشان گوش می‌کنند. _یوما تو اهواز بودی،تو جنگ؟اِی چه روزها که ما اون روزها نداشتیم ‌. پیرمرد به عربی رو به زنش،غُر می‌زد و زن می‌گوید:《ها، دختره گفت رفت پی بوآش تا رضایت بگیره.گوش بگیر اینقدر از من سؤال و جواب نکنی.》 رسول از ته دل می‌خند و حوریه از روزی می‌گوید که پُر از حسرت و درد نشسته و جلوی پدرش. _بابام قبول نکرد. گفت کار هر کسی نیست بره جنگ. زبونم بند اومده بود. آخرش کلی از راست و دروغ براش تو قصه بافتم که ما میریم اهواز، اونجا امنِ امنه. بابام یه نگاه تو صورتم کرد و گفت می‌دونی کجا می‌خوای بری دختر؟ می‌دونی برای چی می‌خوای بری؟ گفتم معلومه که می‌دونم. همه باید به رزمنده‌ها کمک کنیم. هممون تکلیف داریم بابا. پیرزن با خوشحالی و به عربی چیزی زیر لب زمزمه می‌کند. _باریک الله دختر . _بابام یه تسبیح عقیق داشت که دل ازش نمی‌کند. حالام مادرم دلبسته ی اونه. پیرزن به تسبیح مردش نگاه می‌کند که بی‌حرکت در دستان او مانده است،تبسمی می‌کند و دوباره چشم می‌دوزد به حوریه. _ بابام دونه‌های تسبیح رو یکی یکی از لای انگشتاش سُر داد پایین. داشت استخاره می‌کرد. یهو زل زد تو چشمام. کم مونده بود اشکم بچکه که گفت:《 برو.》 هنوز باورم نشده بود .دوباره پرسیدم و دوباره گفت:《 برو بابا .》 پیرمرد آرام روی زانوی زنش می‌زند و به عربی چیزی می‌گوید. _یوما ،مَردَم میگه جای بوآت تو خود بهشته. بهشت دور بود ؛بهشت همون نزدیکی، در اهواز بود. پُرسان پُرسان ،سپاه منطقه را پیدا می‌کند و نامه‌شان را چند نفر دست به دست می‌چرخانند. بعد می‌فرستندشان به ساختمان دیگر سپاه. حوریه نشانی ساختمان جدید را می‌گیرد و می‌آیند توی خیابان و تاکسی می‌گیرند . نامه را که نشان می‌دهند، مردی می‌رود سراغ کامپیوتر و سرش را از آن بیرون نمی‌آورد .حوریه فقط صلوات می‌فرستد و هرچه نذر و نیاز بلد است، زیر لب جاری می‌کند. _ عبدالرسول سرخ آبادی دیگه، بله؟ رسول از جا می‌پرد و می‌گوید:《بله》 مرد با تعجب نگاهی به آنها می‌اندازد و بعد دوباره تند تند دکمه‌های صفحه کلید را می‌زند. _ اعزامی از مشهد ،از بخش بایگ، درسته؟ حوریه علت تعجب مرد را نمی‌فهمد ؛مرد کارت ملی و شناسنامه‌ی رسول را نگاه می‌کند بعد نگاه مرموزش را به آنها می‌دوزد. _ تنها یه نفر با مشخصات شما هستش که سال ۶۵ شهید شده! حوریه با چشمان کنجکاوش به رسول نگاه می‌کند و او به فکر می‌رود و کمی بد می‌زند زیر خنده. _ مرد حسابی، من که اینجام .اون که اون موقع شهید شده، برادرم عبدالحسین سرخ آبادی بود. همین که من رو برگرددوندن،خبر اومد تو عملیات کربلای ۵ شهید شده. _در هر حال، این تنها کمکی بود که می‌تونستم بکنم. بهتره برین تو همون بیمارستانی که توش مجروح شدین، شاید نشونه‌ای چیزی داشته باشن. در ضمن بد نیست اول بیمارستان جندی شاپورم سر بزنین. اونام هنوز کلی پرونده از زمان جنگ دارند. بیمارستان جندی شاپور دروازه‌ی بهشت و شاید خود بهشتی بود که روزگاری دَم به دَم، مهمانانش را برای خود گلچین می‌کرد. جندی شاپور جایی است که حوریه بعد از ۲۳ سال، هنوز می‌تواند نشانی‌هایی از گذشته‌های دور و نزدیک را در آن پیدا کند.جایی است که هنوز روی دیوارها و کف راهروهایش ،رد خون را می‌تواند ببیند .جایی که به محض ورود، قلبش هم چون پتکی سنگین که بَر در آهنی خاطرات بکوبند ؛پُر سر و صداتر می‌تپد.جایی که با بالا و پایین رفتن از پله‌هایش، صدای ناله‌ی زخمی‌ها را می‌شنود و دلش هُری می‌ریزد ته همان دل بی‌قرارش.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
شنیدن همان حرف‌ها هم برایشان شیرین و لذت بخش است. آنها همان حوریه و رسولی نبودند که چند روز پیش به اهواز آمده بودند. چشم‌هایشان پُر از شور است، پُر از عشقی پنهان که رفته رفته بیشتر به هم وابسته‌شان می‌کند. تا به ایستگاه قطار مشهد برسند و از دور گنبد طلای حرم را ببینند، حوریه دل توی دلش نیست تا خودش را به خیابان امام رضا و به حرم برساند. حوریه راه نمی‌رود، می‌دود؛ تندتر از آنکه در اهواز از بیمارستان تا سپاه می‌دوید، می‌دود. می‌دود، بی‌آنکه به فکر زانو دردش و رسول باشد .همه‌ی صحن‌ها را نه با پا، که با سر، پشت سر می‌گذارد. خودش را به رواق دارالضیافه می‌رساند و اشک از عمق وجودش می‌جوشد.اشک به اندازه‌ی تمام آن سال‌ها می‌بارد،سال‌هایی که دلش برای زنده ماندنش بعد از جنگ گرفته بو.د سال‌هایی که تنها مانده بود. سال‌هایی که مرد رؤیاهایش او را تنها گذاشته و به سراغش نیامده بود. اشک به شوق پیدا کردن دوباره‌ی رسولش، عبدالرسولش، از چانه‌اش می‌چکد.اشک خجالت نمی‌کشد. اشک خوشحال است. اشک داغ است، اما دلش را خنک می‌کند. دیگر هیچ غمی در دنیا ندارد. دیگر رسول مال اوست. _تو چه زود ماها رو به آرزوهامون می‌رسونی یا امام غریب! من رو ببخش! من به آرزوم رسیده بودم؛ اما بی‌خبر بودم و هنوز پی اون می‌گشتم. حوریه نجوا می‌کند. گریه می‌کند.از ته دلش فریاد می‌کشد و فقط خودش صدای خودش را می‌شنود و صدای رسول را که آن طرف دیوار شیشه‌ای کنار ضریح،های های دلش را سبک می‌کند. یک آن به یاد رضا می‌افتد. به یاد همان شب شهادتش. شبی که با نگاه او را در آن طرف دیوار شیشه‌ای میان مردان بدرقه می‌کرد.باید از رضا هم تشکر می‌کرد، از اویی که واسطه شده بود تا زودتر به آرزوهایش برسد. تا به خانه برسد از شوق و از شَرم شکایت به امام رضا روی پایش بند نیست .هر وقت رسول را می‌دید نه ته دلش فکر می‌کرد چرا امام واسطه‌اش نشده بود تا به خواسته‌اش برسد. حالا از تمام گِله‌هایش شرمنده بود و از تمام خبرهایی که در پیش رو داشت، شاد. سر کوچه‌شان که می‌رسند آقا حیدر پسرش با دست‌های پُر از خرید هم از راه می‌رسند. تا رسول بخواهد دوباره از زحمت‌هایی که به همسایه داده شرمنده بشود ،مرد به ساک دست رسول نگاه می‌کند . _پیدات نبود سید؟گفتم خدایی نکرده نکنه باز حالت بد شده. سفر بودی؟ تا رسول از ماجرای اهواز و جانبازی‌اش بگوید، گل از گل مرد می‌شکفد. پلاستیک‌های توی دستش رها می‌شوند کف کوچه و سر و صورت رسول را بوسه باران می‌کند. _پس بگو یه پهلوون ته کوچه‌ی ما بوده و ما بی‌خبر! _ شما لطف دارین آقای حیدر .خود شما برای یه محل وشهر کافی هستی .من کاری نکردم جز اینکه این همه سال شما به بقیه‌ی همسایه‌ها رو اذیت کردم. آقا حیدر که نمی‌خواهد از راه رسیده آنها را خسته کند، خریدهایش را برمی‌دارد و می‌گوید:《 باید بعداً مفصل برام تعریف کنی. حالا هر وقت خواستی بری بنیاد منم خبر کن. شاید کمک حالی شدم و کار زودتر راه افتاد.》 حوریه که کلید می‌اندازد به دلِ در، رسول زنگ در خانه را هم می‌زند. _حالا ببین مادر چه حالی میشه. مادر تا دختر و دامادش را می‌بیند، زبانش بند می‌آید و فقط صورت هر دو را می‌بوسد. _ هنوز اول راهیم مادر. تا بیام ثابت کنم، کلی کار داریم. _خوش خبر باشی دختر! الهی همیشه دستت بخیر و خوشی باشه. مادر به چهره‌های خندان و گل انداخته ی مسافرهایش نگاه می‌کند.آن دو همان‌هایی نبودند که چند روز پیش از زیر قرآن ردشان کرد. آن چهره‌های زردی که با خجالت به هم نگاه می‌کردند، تبدیل به گونه‌های گلی رنگی شده بودند که سفرِ عشق، وجودشان را رنگ آمیزی کرده بود و قدر همدیگر را می‌دانستند.حوریه چشم از رسول برنمی‌داشت و رسول چنان به حوریه نگاه می‌کرد که دل دختر می‌شکفت و غنچه‌ی لب‌هایش باز می‌شد. _مادرجان،این دختر شما دوبار زندگی رو به من برگردوند،یه بار تو بیمارستان اهواز که اگر دیر به دادم رسیده بود،ممکن بود در اثر خونریزی تَرکش تلف بشم.یه بارم با فهمیدن موجی بودن من، خودش رو.... زبان رسول بند می‌آید و نمی‌تواند بقیه‌ی حرفش را بزند. _گریه نکن مرد!خداروشکر زود فهمیدین و کارهاتون هم تو اهواز سریع راه افتاد!مگه نه حوریه؟ حوریه حرفی برای گفتن ندارد. او باید با دیدن مددجویان مرکز زودتر از آن می‌فهمید احتمالا رسولش جانباز اعصاب و روان،و شیمیایی است.مادر برای اینکه جلوی اشک‌های خودش را بگیرد،می‌رود توی آشپزخانه و استکان‌ها را پُر می‌کند. مدام هم گوشه‌ی چارقدش نمدار می‌شود و زیرچشمی به حوریه نگاه می‌کند که چشمش مانده است به رسول که دارد دست و رویش را کنار حوض می‌شوید و با ماهی‌ها بازی می‌کند. _دستت دردنکنه مادر!بیا بشین خودم می‌ریختم.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
بچه‌ها با دست پُر به خانه می‌روند و رسول که دیگر دلش نمیاد از حوریه ‌اش جدا شود، دنبالش راه می‌افتد. زن‌های همسایه که دَم در یکی از خانه‌ها ایستاده‌اند با دیدن لب‌های خندان حوریه و رسول با تعجب به آنها نگاه می‌کنند و جواب نگاهشان تنها یک سلام از جانب حوریه است. زن و شوهر تمام مغازه‌های تایپ و صحافی خیابان ناشران را می‌گردند. هر کس بهانه‌ای می‌آورد و کسی را نمی‌خواهد. آخرش همان صاحب کار قدیمی حوریه ۵۰ صفحه تایپ می‌دهد دستش که تا فردا شب تمام کند و اگر کارش هنوز مثل قبل خوب باشد، کار سفارش تایپ پایان نامه و کتاب هم برایش بگیرد. رسول هم چشمش به تمام شیشه‌های مغازه‌های سر راه مانده است تا شاید اطلاعیه‌ای برای کار پیدا کند؛اما به جز پادوی نوجوان، هیچ کاری پیدا نمی‌شود. حوریه که درباره‌ی فردا و رفتن به بنیاد می‌گوید، رسول می‌پرسد:《 مگه فردا نمی‌خوای بری سر کار؟》 _ نه فعلاً کار تو واجب‌تره. _ خودم میرم حوریه جان! تو برو سر کارت. حوریه دست مرد را می‌گیرد و بالاخره زبانش باز می‌شود تا حقیقت را بگوید. _منم اگه جای بشارتی بودم همین کارو می‌کردم. بقیه که نباید فدای کارهای من بشن. بهادری که نمی‌تونه تنهایی به اون همه مددجو برسه . رسول از اینکه می‌شنود حوریه به خاطر او کارش را از دست داده است، خجل می‌شود و از تلاشی که زن برای او و بچه‌هایش می‌کند، خجل‌تر. _پس سرگرمی و این حرف‌ها بهانه س. این تایپ‌ها رو گرفتی تا... _ حرفشم نزن رسول. انشاالله تو هم حالت بهتر میشه و میری سر کار. _ حوریه جان تو لنگه نداری، یه دونه‌ای. یه حوری بهشتی هستی که راه گم کرده و از بخت بدش افتاده تو خونه‌ی من. حوریه خنده‌اش را زیر چادرش می‌ریزد و مواظب است در تاریکی کوچه کسی متوجه حرف‌های آنها نشود . تا به خانه می‌رسند بوی کتلت‌های مادر از همان حیاط و استقبالشان می‌آید .بعد از شام حوریه سریع می‌رودسراغ کامپیوترش و کار تایپش را شروع می‌کند. برگه‌های خط خورده و بعد خط پُر از فرمول و اصطلاحات ریاضی، حسابی چشمانش را خسته می‌کند. دست رسول که روی شانه‌ی حوریه می‌نشیند چشم‌های سرخ او به مرد دوخته می‌شود. _می‌دونی که راضی نیستم خودت رو به خاطر ما اذیت کنی. _فقط خواستم یه چند صفحه‌ای بزنم تا خیالم راحت بشه که شروعش کردم. _جان رسول پاشو! از صبح تا حالا خودت رو کُشتی. خستگی اهوازم که به کنار .پاشو حوریه جان! حوریه برای اولین بار با آرامش در خانه‌ی خودش سر بربالین رسول می‌گذارد و صبح که سوار ماشین آقا حیدر می‌شوند، با خیال راحت به صندلی تکیه می‌دهد. دلش خوش است که دیگر لازم نیست به دنبال ماشین بدود و کلی پیاده‌روی کنند تا به بنیاد برسند.تا یکی از مردان، آقا حیدر را می‌بیند دستی به شانه‌ی او می‌زند و می‌گوید:《 دلاور بالاخره تصمیم گرفتی بیای دنبال پرونده‌ی جانبازیت ؟》مرد فقط لبخندی می‌زد دست رسول را می‌گیرد. _نه بابا ،دیگه از من گذشته. دوستم می‌خواد پرونده تشکیل بده. تا حوریه می‌فهمد مرد همسایه، خودش جانباز است وبدنش پُر از تَرکش، رنگ از رویش می‌پرد. _ شما خودتون جانباز هستین و دارین این همه برای سید رسول دوندگی میکنین؟ _چه اشکالی داره آبجی! _ پس چرا پیگیر پرونده‌ی خودتون نیستین؟ مرد جلوی پله‌ها می‌ایستد و اشاره می‌کند که باید بروند طبقه‌ی بالا .وقتی هم می‌بیند زن هنوز منتظر جواب است، می‌گوید:《 گفتم که دیگه از ما گذشته.》 آقا حیدر دیگر هیچ نمی‌گوید و حوریه حدس می‌زند آن مرد هم شاید مثل کسی که در مرکز توانبخشی به ملاقات مددجوها می‌آمد، فقط به پرونده‌ای که در آن دنیا تشکیل داده،دلخوش است. آقا حیدر هم پای رسول، اتاق‌ها را می‌گردد و نامه‌ها و مدارک پزشکی او را نشان می‌دهد. دو سه نفری هم که همرزمش هستند حسابی به او احترام می‌گذارند و راه تشکیل پرونده، کمیسیون پزشکی و رفتن به بیمارستان و آزمایشگاه وکارهای اولیه را برای رسول توضیح می‌دهند. وقتی هر سه خسته از یه طرف ساختمان می‌آیند و کاغذهایشان را روی هم می‌گذارند و برنامه‌ی فردا را مرتب می‌کنند؛ کارمندان بنیاد هم دارند به خانه‌هایشان می‌روند. همین که دوباره سوار ماشین می‌شوند، حوریه دلش را به دریا می‌زند و می‌خواهد سر از کار ناجی‌شان در بیاورد؛ ناجی که شبیه هیچ یک از همسایه‌هایشان نیست. _تا همین پارسال، تو مدرسه‌ی آقا احسان شما درس می‌دادم. سید می‌دونه، امسال بازنشسته شدم. بیکاری داره کلافه‌ام می‌کنه. چه کاری بهتر از رسیدن مشکل اولاد پیغمبر. اونم وقتی راه و چاه این کار رو می‌دونم و می‌تونم کمک کنم تا زودتر کارتون راه بیفته. حوریه از صندلی عقب ،گردن می‌کشد و می‌پرسد:《 ببخشین نگفتین چرا نرفتین دنبال کار جانبازتون؟》 مرد مِن مِنی می‌کند و جواب می‌دهد:《 نخواستم اگر اجری بوده، با گرفتن پول و امکانات ضایع بشه .قبل جنگم معلم بودم و هنوزم افتخار می‌کنم تو همین کار بازنشسته شدم https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
مادر حلقه آستین ژاکت اکبر را کور می‌کند و می‌گوید:《یعنی کاری بهتر از مسافرکشی پیدا نکردی ؟برو دنبال یه کاری که ماشین نخواد .》 _سراغ هر کاری میرم، کلی سرمایه می‌خواد. الانم برادر رؤیا تو اداره‌شون کلی تعریفم رو کرده تا قبول کردن بشم راننده‌شون ؛اما ماشینم باید داشته باشم. واسه خریدن ارزون‌ترین ماشینم، باید دست به نقد چند تومنی داشته باشم یا نه؟ _آخه من با چه رویی به صبوره بگم پول می‌خوام .قسط این ماه خونه رو صبوره داده . _اگه حوریه هم پول می‌خواست، همین‌ها رو بهش می‌گفتی؟ دختر با شنیدن نامش، سرش را از میان جملات عربی و اعراب‌ها بیرون می آورد و زل می‌زند به برادرش. _چرا اونجوری نگاهم می‌کنی. لابد ته دلت می‌خوای بگی یه چیزی هم بابت اجاره‌ی خونه باید بهت بدم. _ چه کار به اون داری. بزار کارشو بکنه. نمی‌بینی از بس نشسته پشت کامپیوتر ،چشماش عین دو تا گلوله‌ی آتیش شده. زن دوباره بقیه‌ی دانه‌های حلقه آستین را کور می‌کند، که حمید پاهایش را دراز می‌کند و می‌گوید:《 عیب نداره. عوضش فردا پس فردا که بنیاد به شوهرش حقوق داد، پاهاش رو دراز می‌کنه و کیف دنیا رو می‌بره .》حوریه که دوباره با غیض نگاهش را به حمید می‌دوزد، او پاهایش را جمع می‌کند و به مادرش رو می‌کند. _ بالاخره به یکی رو بنداز دیگه مادر. طاهره و عادله همه‌ی پول‌هاشون رو خرج کردن؟ به دایی بگو. به عمه‌ام بد نیستا، قیمت زعفران کشیده بالا؛شاید شوهرش تو بانک یه پول وپَله ی حسابی داشته باشه...دیگه خسته شدم. مادر به حمیدش نگاه می‌کند شبیه مشدی است اما اخلاقش به او نرفته است.دلش می‌خواهد برای یک بار هم که شده زبان باز کند که می‌کند. _ظرفیت تو قد همون موتور لَکنتس، اما بیخودی فکر می‌کنی قد یه اتوبوس دو طبقه ظرفیت داری. اگه جای حوریه بودی چه کار می‌کردی؟ حمید با انگشتانش بازی می‌کند که می‌گوید:《آخه من قربون اون تحمل و ظرفیت تو برم! تو بگو چه کار کنم؟ آبروم داره جلوی طایفه‌ی رؤیا به باد میره.》 مادر میل‌های بافتنی را زمین می‌گذارد و زل می‌زند به پسرش. _ ما آبرو نداشتیم؟ فکر کردی برای چی گذاشتم خونه‌ی بابات رو بفروشی؟برای اینکه آبروت جلوی رؤیا نره. اما حالا چی؟ می‌خوای آبروی خواهرات جلوی شوهراشون بره؟ بازم می‌خوای از بقیه مایه بزاری تا خودت راحت باشی! حمید سرش را انداخته است پایین. هیچ نمی‌گوید. فقط صدای دکمه‌های صفحه کلید بلند است که انگشتان حوریه روی آنها مسابقه‌ی دو گذاشته است .صدای به هم خوردن میل‌ها هم که بلند می‌شود حمید سرش را بالا می‌آورد. _میگی حالا چه غلطی کنم؟ به دست و پاتون بیفتم بگم غلط کردم؟ اگه دلتون خنک میشه، میگم. اصلاً بیا بزن تو سر من. اما نذار آبروم جلوی زنم بره. _ آبروی خواهراتم آبروی توست .همین دستی که تو دهن تو لقمه گذاشته، تو دهن اونام لقمه گذاشته. حمید لبش را گاز می‌گیرد و به طرف مادر خیز برمی‌دارد. دستان مادر را می‌گیرد و بافتنی از دست زن رها می‌شود. مادر می‌خواهد سر پسر را در میان دستانش بگیرد که می‌گیرد.اما حمید دست‌های او را می‌آورد جلوی صورتش و آنها را می‌بوسد . _من نوکرتم . _دل حوریه رو هم شکستی، اما از بس خانومه هیچی نمیگه. صدای تایپ کردن حوریه هنوز بلند است؛ اما سرش را بلند نمی‌کند تا به برادرش نگاه کند. حمید رویش را به طرف او می‌گیرد. _ نوکر حوریه هم هستم. اصلا نوکر همه آبجی‌ها هستم. حوریه نوکر نمی‌خواهد، کار می‌خواهد. کاری که بتواند خرج خانه را بدهد.خرج بیمارستان شوهرش را بدهد. رسول که می‌آید،نشانی دو متخصص دستش است که باید برای تشخیص وضعیتش پیش آنها برود. حوریه می‌داند راه سختی پیش رو دارد. چاره‌ای هم ندارد جز اینکه به ثریا رو بیندازد و از او، برای خرج دکتر و عکس رسول از او پول قرض کند. ثریا تا ماجرای جانبازی رسول را می‌شنود با خوشحالی قول می‌دهد به اندازه‌ی خودش کمک کند. مادر هم دم غروب‌ که رسول می‌رود سیب زمینی و پیاز بخرد؛ دلش را به دریا می‌زند و آخرش به عادله تلفن می‌کند و مثل همیشه، با روی خوش امیر مواجه می‌شود و مشکل حمید هم حل می‌شود.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
رسول گیج است .در اتاق می‌چرخد. عرض و طول سه چهار متری حیاط را می‌رود و برمی‌گردد. مشتش را به دیوار می‌کوبد. مادر جلوی پنجره‌ی اتاق می‌ایستد و نگاه نگرانش را به رسول می‌دوزد. _آقا سید یه چیزیش هست. نکنه بازم داره حالش بد میشه. غذا رو بکش مادر تا صداش کنم بیاد شام بخوره؛ و دواهاش رو بهش بدیم. سر رسول بازار آهنگری است. آدم‌ها لب می‌زنند و صدایشان هم‌چون پتک آهنگران، بر سِندان مغزش کوبیده می‌شود. اکبر سر سفره خودش را لوس می‌کند و غذایش را نمی‌خورد. از پیاز داغ متنفر است و دارد با قاشقش آنها را می‌ریزد کنار سفره و غُرغُر می‌کند. مادر آنها را جمع می‌کند و توی بشقاب خودش می‌ریزد.اکبر این بار قاشقش را توی بشقاب احسان خالی می‌کند و او داد می‌کشد. آستانه‌ی تحمل رسول در آستانه‌ی در ،درهم می‌شکند و فریاد می‌کشد و بعد، کفگیر را برمی‌دارد و با قدرت بر سر احسان می‌کوبد. خون شَتک می‌زند توی سفره و مادر هاج و واج به رسول نگاه می‌کند که سرش را می‌گیره و در خودش مچاله می‌شود. خون از دماغش جوشید و با خون سرش در هم می‌آمیزد. حوریه فقط می‌تواند روسری‌اش را دور سر پسر بپیچد و خودش را تا در خانه‌ی آقا حیدر برساند و به همسر او حالی کند که حال احسان بد است. آقا حیدر هم با سرعت از کنار سفره‌ی شام بلند می‌شود و ماشینش را به کوچه می‌آورد. _ببخشین دیگه. گفتم تا ماشین پیدا کنم، بچه تلف شده. _خوب کردین. تعارف رو بذارین کنار و هر وقت کاری داشتین ،حتماً خبرم کنین. _ هنوزم تا قاطی می‌کنه دست و پام رو گم می‌کنم. _ من می‌فهمم درد اون چیه .دست خودش نیست. حوریه هم دست خودش نیست. احسان را محکم بغل گرفته و از ناله‌های او دلش ریش می‌شود. آقا حیدر با سرعت می‌راند و سعی می‌کند از میان ترافیک خلاص شود و خودش را در خیابان‌های فرعی بیندازد. سر احسان بخیه می‌شود. خون‌های سر و صورتش شسته می‌شود و سوزن سِرمی در دستش جا خوش می‌کند. پرستاری با پوشه‌ی دستش وارد اتاق می‌شود.نبض احسان را می‌گیرد و می‌گوید:《 خانوم باید به پلیس تلفن کنیم.بچه تو وضعیت خوبی نبود. الآنم که بیهوشه...چرا نمی‌گین کی بچه رو به این روز انداخته؟》 حوریه تنها دست احسان را می‌گیرد و بیشتر جلوی خودش را، تا دوباره گریه‌اش نگیرد. _می‌گین یا گزارش بدم؟ حوریه نمی‌داند دهانش باز شده و چیزی گفته،یا این که فقط در دلش با خودش حرف زده است. _پدرش؟کدوم پدری یه همچین کاری می‌کنه!معتاده؟ _موجیه...جانباز اعصاب و روان. پرستار جا می‌خورد. فقط دستی به موهای احسان که از لای باندها بیرون مانده است می‌کشد و می‌رود. مادر که تلفن می‌کند، می‌گوید رسول را به زور قرص‌هایش خوابانده است. حوریه خیالش راحت می‌شود و مثل آقا حیدر می‌نشیند روی نیمکت بیمارستان. سِرم احسان که تمام می‌شود،برای عکس برداری می‌برندش داخل زیرزمین. _چی شده آقا حیدر؟امروز کجاها رفتین؟ چه اتفاقی افتاده که سیدرسول این همه کفری شده. _طور خاصی نشده. عین دیروز هی فرستادنمون این طرف و اون طرف،و یه عالم حرف تحویلمون دادن. بعدم قرار شد دوباره بریم بیمارستان بوعلی سینا،پیش یه دکتر دیگه. _اما رسول خیلی ناراحت بود! _از بس که مدام حرف عوض می‌کنن. یکی گفت از نظر اون پرونده بسته‌س و لازم نیست کار پیگیری بشه. تنها راه، بستری شدن تو بیمارستان... _سید رسول خاطره‌ی خوشی از بیمارستان روانی نداره. یه بار بستریش کردن،حالش بدتر شده. مرد میرود؛مرد با اصرارهای حوریه می‌رود و او تا صبح،بالای سر احسان می‌نشیند تا وقتی به هوش می‌آید و بیمارستان را می‌بیند،نترسد. احسان به هوش می‌آید. لب‌های خندان حوریه را می‌بیند و چشم‌هایش را می‌بندد. دکتر که می‌آید بالای سر پسر،عکس‌هایش را می‌بیند و سری تکان می‌دهد. _سرش که مشکل نداره. هوشیارم که هست؛مرخصه. حوریه تا به کارت بانکی و جیب‌های خالی اش فکر کند و دنبال حساب داری بگردد تا ته مانده‌ی قرضی را که از ثریا گرفته بگذارد روی پیش خان،از خجالت خشکش می‌زند. کاش دیروز همه‌ی پول‌های ثریا را بابت بدهی اش به بقالی و قصابی خرج نکرده بود. کاش آنقدر ته کیفش پول بود که می‌توانست لااقل نیمی از صورت حساب را پرداخت کند. همان طور جلوی حسابداری ماتش برده است که آقا حیدر و رسول سر می‌رسند. رسول مانند مردانی که مدتهاست بچه‌هايشان را ندیده‌اند به اتاق احسان یورش می‌برد و سر او را می‌بوسد. _خوبی بابا؟خیلی درد داری؟من رو ببخش. احسان هنوز از پدرش می‌ترسد،و خودش را به حوریه می‌چسباند.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
آقا حیدر این پا و آن پا می‌کند تا رسول پیدایش بشود. وقتی هم حوریه می‌گوید رسول حالش خوب نیست و خوابیده است،مرد پاکت دستش را جلو می‌آورد. _این امانتی مال سیده،پیش من مونده بود.لطفا بهش بدین. لازم نیست دست حوریه به پاکت بخورد تا بفهمد درون آن چیست. _من دیگه روم نمیشه. حساب همه‌ی پول‌هایی رو که ازتون قرض گرفتیم،داریم. اما موندم چطور با این دست خالی و بیکاری این همه قرض رو بدیم. دیگه نمی‌تونم اینم قبول کنم. _پس همسایگی برای چی خوبه. خوب شما هم چندبار اومدین آمپولای خانومم رو زدین. تو درست کردن جهیزیه ی دخترم کمکش کردین‌. _اونا همه وظیفه بوده.بعد از اون همه قشقرقی که سید رسول تو محل راه انداخته،من دیگه روم نمیشه تو صورت هیچ کدوم از همسایه‌ها نگاه کنم. _این دو سه روزه، دیدم آقا رسول چطور تو محل به هر کی می‌رسه حلالیت میخواد. دیگه همه فهمیدن اون بنده ی خدا دست خودش نیست که اون طور سروصدا راه ميندازه. حوریه هم دست خودش نیست. دارد به اجاره خانه‌ی آن‌ ماه که هنوز پرداخت نشده فکر می‌کند؛اما رویش نمی‌شود پاکت را بگیرد. همین که اکبر سرش را از زیر چادر حوریه بیرون می‌آورد و در آستانه‌ی در ظاهر می‌شود؛مرد پاکت را به او می‌دهد. _این رو بگیر عمو جون، بده به بابات . در که بسته می‌شود، حوریه همان‌جا پشت در روی پله می‌نشیند و اکبر در زیر نور چراغ دَم در، خودش را در آغوش حوریه رها می‌کند . _بابا خوب میشه، مامان حوریه؟ خنده‌ی تلخی روی لب حوریه برای اکبر زبان می‌ریزد . _اگه خوشحالی و می‌خندی، پس چرا داری گریه می‌کنی؟ آمنه از پشت پنجره نگاهشان می‌کند که راه می‌افتد و می‌آید توی حیاط و کنارشان می‌نشیند. _ چی شده مامان؟ تا احسان هم تلویزیون را رها کند و دنبال خواهرش بیاید؛ بچه‌ها دور حوریه حلقه می‌زنند و او همه‌شان را بغل می‌کند. هوا سرد است و دختر چادرش را می‌کشد روی بچه‌ها. رسول پرده‌ی اتاق تاریک را کنار می‌زند و می‌بیندحوریه چطور دارد جلوی در کوچه ،سر و روی بچه‌ها را می‌بوسد. حوریه دارد با چشم سر گریه می‌کند و او در دلش اشک می‌ریزد و کم مانده زیر آن همه گریه خفه شود که سرش را زیر پتو می‌برد و از ته دلش، فریادی می‌کشد در گوش‌های حوریه هم صدا می‌کند. صبح زود، هنوز بچه‌ها مدرسه نرفته‌اند که عبدالکریم تلفن می‌کند و می‌گوید حال ننه صفیه خوب نیست و مدام دارد بهانه‌ی رسول را می‌گیرد. چند روز دیگر،کمیسیون تجدید نظر تشکیل می‌شود. حوریه مانده است چه بکند. مادرش فردا شب از راه نیشابور برمی‌گردد. دلش رضا نمی‌دهد رسول را تنها بفرستد؛بچه‌ها را هم نمی‌تواند تنها بگذارد. اول هفته‌ای هم نمی‌تواند بی‌خیال همه چیز شوند و همه بروند خاردار. _من خودم تنها میرم؛ نگران من نباش. به موقع دواهام رو می‌خورم. بزار بچه‌ها یه چند روزی بدون من، دل سیر تلویزیون نگاه کنن و با خیال راحت داد بزنن و بازی کنن. بعد سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:《 شایدم تونستم یه پولی هم از داداشم قرض بگیرم تا یه جای دیگه اجاره کنیم؛یا بگم پول رهن اینجا رو بده به شوهر خواهرم. اون طفلی دستش تو خرجه.》 _ یکی دو ماه دیگه خونه‌ی حمید رو تحویل میدن و میره خونه‌ی خودش. ما هم میریم آپارتمان جلالیه. نمی‌خواد به فکر خونه باشی. فقط فکر سلامتی خودت باش. رسول می‌رود و دل حوریه را با خود می‌برد .حوریه می‌ماند و دلش برای رسول می‌تپد. ثریا که تلفن می‌کند حتی رویش نمی‌شود؛ گوشی تلفن را بردارد. رویش نمی‌شود بگوید آنقدر درگیر خودش است که همه کس و همه چیز را فراموش کرده و تمام دنیایش شده کامپیوتر و کاغذهایی که جلوی آن پخش و پلاست. کارش که تمام می‌شود؛ می‌بیند وقت آمدن بچه‌هاست و هیچ چیز برای ناهارشان درست نکرده است. تا املتی درست کند و دوباره بنشیند سر کارش تا تصحیح نهایی چند صفحه‌ی مانده را تمام کند، هرچه می‌کند، کامپیوترش روشن نمی‌شود. تا ظهر باید کارش را تحویل می‌داد. صاحب کارش تلفن می‌کند که عجله کند. طرف پول بیشتری داده تا عوضش، کارش را حتماً فردا تحویل دانشگاهش بدهد، وگرنه جلسه‌ی دفاعیه اش عقب می‌افتد .هیچ دوست و آشنایی هم ندارد که درد کارش را بپرسد. آمنه که سفره را جمع می‌کند،حوریه هنوز لقمه‌ای فرو نبرده‌ است و دارد با کامپیوترش کلنجار می‌رود. به دفتر فنی که تلفن می‌کند،می‌گویند حتما برنامه مشکل پیدا کرده یا قطعه‌ای سوخته است. حوریه سیم‌های کامپیوتر را باز می‌کند و کِیس آن را بغل می‌گیرد. خدا خدا می‌کند آقا حیدر در کوچه باشد وتا سر خیابان آن را برایش بیاورد. اما نه او در خیابان است ونه هیچ مرد دیگری. تا سر خیابان برسد کمرش چندبار زیر زندگی که برای خودش درست کرده،خم و راست می‌شود تا یک تاکسی پیدا می‌کند و خودش را به دفتر خدمات فنی می‌رساند. مرد کِیس را می‌زند زیر بغلش و راه می‌افتد طرف زیرزمین مغازه‌ی بغلی.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
تزریقات چی که می‌آید بالای سرش،دست حوریه را تکان می‌دهد،اما او نای تکان خوردن هم ندارد و تنها صدای فریادی را می‌شنود. صدای گریه و فریادهای مادر در گلویش خفه شده است. چشمانش به حوریه مانده است که مثل جنازه جلوی رویش دراز کشیده و دکتر می‌گوید باید منتظر معجزه‌ای باشند. دخترش با پای خودش رفته بود درمانگاه تا حالش بهتر شود؛ اما روز بعد داشتند در بیمارستان جنازه‌اش را تحویلش می‌دادند. نمی‌داند ناگهان چرا همه چیز آنطور دست به دست هم داده بودند تا شیرینی عقدکنان صادق در دهانش تلخ شود. مدام خودش را سرزنش کند که چرا دخترش را تنها گذاشته است تا آمنه او را در درمانگاه پیدا کند و به زهره تلفن کند. رسول هم از بایگ سر می‌رسد. مادر می‌ترسد مرد دوباره حالش بد شود. فقط می‌گوید حوریه حالش به هم خورده و دیشب او را از درمانگاه به بیمارستان منتقل کرده‌اند. رسول به حوریه‌اش نگاه می‌کند و بعد مثل آسمان ،صبرش تمام می‌شود و چشمانش می‌بارد. حوری!حوری جان! این راهش بود بی‌وفا؟ پاشو ببین بچه‌ها چطور گریه می‌کنن. مرا فرستادی برم به ننه صفیه سر بزنم که خودت مادرت رو تنها بزاری؟ مادر بغضش می‌ترکد و تَرکش‌های آن به سر و صورت دختر می‌پاشد. پرستاری ،زن را به آرامش دعوت می‌کند و از اتاق بیرون می‌برد. رسول اما از جایش تکان نمی‌خورد و دست سرد حوریه را رها نمی‌کند. پاشو حوریه! پاشو خانوم من! پاشو ببین چطور داره بارون میاد. مگه نگفتی عاشق بارونی. حوریه تکان نمی‌خورد و باران اشک بر صورت او می‌بارد. رسول تازه حواسش می‌آید سر جایش، تا از پرستاری بپرسد چه اتفاقی برای حوریه افتاده است . _به علت ضعف و فشار خون پایین یا آمپول اشتباهی زدن توی سِرمش. با اینکه زود فهمیدن و سِرم رو قطع کردن؛ اما تشنج کرده و علائم حیاتی رفته. امکان داره متأسفانه به هوش نیاد. رسول مثل آدم‌های گنگ، زبانش بند می‌آید و حتی نمی‌تواند پلک بزند. یعنی به همان راحتی دارد آرامش جانش را از دست می‌دهد ؟بچه‌ها دارند دوباره یتیم می‌شوند؟خودش دارد یتیم می‌شود؟ تازه داشت خودش را می‌شناخت. تازه داشت می‌فهمید می‌شود برای زندگی هم جنگید، همانطور که زمانی رزمندگان در جبهه می‌جنگیدند. تازه داشت می‌فهمید می‌شود مثل حوریه برای همه‌ی آدم‌های روی زمین دل سوزاند.می‌شود مثل گلبرگ‌های احساس حوریه، خوش عطر و لطیف بود .می‌شود مثل او همه‌ی خستگی‌ها را تحمل کرد و آخرش تنها با یک آمپول اشتباهی بیهوش شد. مادر کنار تخت حوریه دخیل بسته؛ اما رسول در تلاطم است. رسول روی زمین راه نمی‌رود ؛در راهروی بیمارستان نیست؛ اصلاً انگار روی زمین نیست. دلش آنجاست؛ اما روحش کنار گنبد طلا و مناره‌های فیروزه سیر می‌کند. راه چاره‌اش فقط آن است که راه بیفتد دنبال روحش. برود همان جایی که کعبه ی دل‌هاست.برود کنار پنجره‌ی فولاد،و فولاد دلش را همچون حوریه نرم و آب دیده کند؛ تا بالاخره امام، او را هم به آرزویش برساند. رسیدن به او، اویی که جانباز بود؛ شده بوده آرزوی حوریه. حال، آرزوی رسول هم شده بود رسیدن به حوریه، ماندن در کنارش و دوباره عاشق آن چشمان سیاه و ابروهای پیوسته‌اش شدن. رسول نمی‌داند تا کی گریه می‌کند و دلش در آب دیدگانش خفه می‌شود.نمی‌داند چقدر سرش را به ضریح می‌چسباند و تنها خواسته‌اش را که شفای عزیزش است، از هشتمین فیروزه‌ی فردوس می‌خواهد.نمی‌داند چقدر برای عشقش دخیل می‌بندد .نمی‌داند چطور زیر دست و پای زائران تاب می‌آورد دوباره اعصاب و روانش درهم گره نمی‌خورد. نمی‌داند چه کسی بعد از ساعت‌ها او را از پنجره‌ی فولاد جدا می‌کند و رویش گلاب می‌پاشد. نمی‌داند کی به بیمارستان برمی‌گردد و از اولین پرستاری که می‌بیند، چطور حال حوریه‌اش را می‌پرسد.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
انگشتان حوریه تکانی می‌خورد و پلک‌های بی‌جانش کم کم از هم باز می‌شود و دوباره روی هم می‌افتد. موج اشک و لبخند بر تخت جاری می‌شود و دختر دوباره پلک باز می‌کند. کم کم چهره‌های اطرافش را تشخیص می‌دهد. نمی‌داند کجاست و چرا آن همه خوابیده است. چشم‌هایش دستگاه‌ها و پایه‌ی سِرم را که می‌بیند؛ فقط تبسم بی‌جانی لب‌هایش را تکان می‌دهد.شاید هم فکر می‌کند که با وجود آن همه درد، دارد به چیزهایی که در خوابش دیده است، لبخند می‌زند. صورت رسول می‌آید بالای سرش، با همان نگاه مهربان و پُر از اشکش. انگار دارد گریه می‌کند که دست رسول پیش می‌آید و چشم‌های او را پاک می‌کند. چشم‌های حوریه فقط به دست رسول است و به تسبیح فیروزه‌ی رضا که دور مچ رسول می‌چرخد. انگشتانش، دست مادر را فشار می‌دهد و لبخند می‌زند. لبخند می‌زند و نگاهش را به اطراف می‌چرخاند. 《لبخند می‌زنی حوریه؟ نفس می‌کشی؟ روی تخت بیمارستانی ؟زنده‌ای؟ آنجا چه می‌کنی؟ چرا مادر در میان خنده‌اش، گریه می‌کند و آمنه از پشت سر او سرک می‌کشد؟ چرا رسولت پریشان است و اشک می‌ریزد؟ اگر رسول می‌دانست چه خوابی برایش دیده‌ای،فقط می‌خندید. اگر می‌دانست در خوابت امام رضا حاجت دلش را داده است؛ تا ابد،تنها لبخند بر لبش می‌شکفت. کاش می‌دانستی آرزوی رسول چیست!کاش آرزوی او هم،همان آرزوی تو بود. کاش...》🍂 به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست...❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7