غرق عشق تو شدم
بلکه تو شاید روزی...
دل به دریا بزنے
عازم دریا بشوے
نم باران، لب دریا
غم تو، تنگ غروب...
دل من تنگ توشد
کاش که پیدا بشوی...♥️
#او_بخواند
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید کسی باشد که
تمامِ خستگی هایت
نرسیده به آغوشش
در گرمایِ صدایش
ذوب شود،
با " تو " هستم؛
باید باشی...💕
#آرامشم
#دورت_بگردم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
سفر پر ماجرا 07.mp3
8.95M
🍃سفر پرماجرا ۷
✍سفر دیگران را به نظاره می ایستی،
اما....
از تصورِ این لحظه برای خودت؛
فـــرار می کنی!
✨برای خودت مُدام ترسیمش کن!
باید برایش آماده باشی🍂
#در_آغوش_خدا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣مهربانو جان
آقای عزیز
💞سه وظیفه همسران در زندگی مشترک:
❣عشق به همسر
❣عمل به وظایف خود
❣مراقبت از تداوم زندگی
🔸اگه زن و شوهر هردو به این سه وظیفه خودشون عمل کنن، اختلافات خیلی خیلی کاهش پیدا میکنه🌺🍃
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
کنارم بودی خدا...
حتی وقتهایی که فراموشت کردم!
#وخدابهای_دلهای_شکسته_است💔
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل پنجم
🍃برگ هفتادوسوم
رو انداز را کنار زد و به تندی برخاست و به کنار پنجره رفت و پشت به ابو ثمامه ایستاد .ابو ثمامه که ادامه بحث را بیفایده میدانست،آرام برخاست و از اتاق بیرون رفت. ربیع و سلیمه و ام سلیمه پشت در گوش ایستاده بودند. ابو ثمامه نگاهی به ربیع انداخت و بیرون رفت. سلیمه بغض آلود از لای در نیمه باز اتاق بــه پدر نگریست و با کینه رو برگرداند و به اتاق دیگر رفت و در را محكم بهم کوفت. ربیع و ام سلیمه مستأصل به یکدیگر نگاه کردند.
ابوثمامه عصبی و دلگیر، از گذری پیچید و به تندی به سوی خانهی هانی رفت .چند مرد که همراه عمرو در قصر بودند، از روبرو نزدیک شدند و با دیدن ابوثمامه، راه خود را تغییر دادند. ابوثمامه متوجه حرکت آنها شد. لحظهای مکث کرد و دوباره به راه افتاد و به عجله از انتهای گذر به سمت دیگر پیچید. از دور دید که جلو خانهی هانی چند نفر جمع بودند و مردی که پشت به او افسار اسبی را در دست داشت، با نگهبانان خانهی هانی در حال جر و بحث بود. به تندی جلو رفت و عبدالله بن عمیر را دید که اصرار داشت، وارد خانهی هانی شود، اما مردان شمشیر به کمر اجازهی ورود به او نمیدادند. عبدالله با دیدن ابوثمامه مردان را رها کرد و رو به او گفت:
«ابوثمامه من باید مسلم را ببینم ،هم اکنون!》
ابوثمامه به کنایه گفت:
《از ابن زیاد برای او پیغام داری؟!》
بعد نزدیکتر آمد و گفت:
《یک بار فریب همراهان دروغین را خوردیم و هانی گرفتار شد،این بار عبیدالله تو را برای فریب یاران مسلم فرستاده است؟ 》
عبدالله گفت: «من هم میخواهم از نیرنگ ابن زیاد با مسلم بگویم. او عمرو و یارانش را فریب داده و هانی را در بند نگه داشته ... به خدا بیم آن دارم که با ریختن اولین خون، در کوفه آتشی بپا شود که بیگناه و گناهکار را بسوزاند.》
ابوثمامه که هنوز حس عصبی برخورد با عمرو را داشت،میخواست هر چه زودتر از دست عبدالله خلاص شود. گفت :
《عمرو فریب نخورده، وسوسههای پسر زیاد در نظرش خوشایند آمده و اما تو ... بهتر است به افتخارات خود در فارس دلخوش داری و مسلم را با نیرنگ های ابن زیاد رها کنی که او بهتر از تو عبیدالله را میشناسد و پیش از تو خبرها را میداند.»
و منتظر پاسخ عبدالله نماند و به تندی وارد خانه شـد. عبدالله مستأصل ماند. نگاهی به مردان آماده رزم انداخت و ناچار دهانهی اسب را چرخاند و برگشت و رفت.
١٠
سلیمه و ربیع اسبهای خود را برای حرکت آماده کردند. ام سلیمه نیز به آنها کمک کرد عمرو از گوشهی پنجره نیمه باز نگاهی آنها انداخت و وقتی چشم در چشم سلیمه انداخت، زود پس کشید. سلیمه نگاهی به ربیع انداخت که زین اسب را مرتب می کرد. سلیمه به تصمیم تازهای رسیده بود. گفت:
《پیش از برگشت میخواهم مسلم بن عقیل را ملاقات کنم.》
ربیع و ام سلیمه جا خوردند. ام سلیمه که ترسید پدر سخن او را شنیده باشد ،با نگرانی رو به پنجره برگشت.
ربيع گفت :《مسلم بن عقیل ؟! تو چه میخواهی به او بگویی که نمیداند؟》
سلیمه گفت :《میخواهم از او بشنوم. میخواهم بدانم اکنون که هانی اسیر ابن زیاد است ،او چه میکند. 》
ام سلیمه گفت:《 کدام اسیر؟!مگر پدرت نگفت او را در کنار ابن زیاد دیده که به گرمی از او پذیرایی میکرد؟!»
سلیمه گفت:《 پدرم آن را دیده که خود دوست داشت ببیند، نــه آنچه باید ببیند. هانی کسی نیست که مسلم را در خانهاش رها کند و با ابن زیاد بر سر یک سفره بنشیند.》
عمرو بن حجاج عصبی در اتاق قدم میزد و حرف های سلیمه را میشنید. بعد با خشم از اتاق بیرون رفت و به تندی وارد حیاط شد و با تندی به سوی سلیمه رفت. مادر میان آنها حائل شد. گفت:
《او جوان است و جاهل، تو خشم خود را نگه دار.»
عمرو ایستاد. رو به ربیع کرد و گفت:
《 زود او را به خانهات ببر که اگر بیش از این حرف بزند، همین جا زنده به گورش میکنم!》
ربیع با آن که از دست عمرو دلخور بود، اما نمیخواست خشم او به سلیمه آسیب برساند.به سراغ اسب سلیمه رفت و دهانهی آن را نگه داشت تا سلیمه سوار شود. سلیمه گفت:
《کاش خشم پدرم بر سر ابن زیاد فرود می آمد، نه فرزندش!»
و سوار شد. عمرو به سختی خود را کنترل کرد. ربیع گفت:《بس کن سلیمه!》
و ضربهای به پشت اسب او زد و اسب به راه افتاد.
مسلم بن عقیل در حیاط خانهی هانی برسکویی نشسته بود وابوثمامه و گروهی از مردان گرد او جمع بودند. مسلم گفت:
《من گمان میکنم بیش از این درنگ جایز نباشد. اکنون یقین کردهام که هانی در بند ابن زیاد است و تا وقتی من در خانهی هانی باشم او را رها نخواهد کرد.》
ابوثمامه احساس کرد، مسلم قصد رفتن از خانهی هانی را دارد. گفت:
《رفتن از اینجا هم به صلاح نیست. بعد از هانی چه کسی است که جرأت کند تو را در خانهاش مهمان کند؟»🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7