کربلائی شدنم
به خدا دست شماست♥️
جان عباس فراموش نکن
نام مرا😔
#شب_جمعه
#شب_زیارتی
#ارباب_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
7.2M
ا﷽
🍃سنجاب قهرمان
༺🐿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
اعتماد به نفس داشته باشیم و از خودمون نا امید نشیم😊
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل پنجم
🍃برگ هفتادوپنجم
ربیع وسلیمه در اتاق خود زیر نور لرزان چراغ کوچک اتاق نشسته بودند. سلیمه که پیدا بود، تازه آرام شده و چشمان خون افتادهاش نشان از گریه داشت، به نقطهای خیره بود و ربیع سعی در آرام کردن او داشت. گفت:
《به نظر میرسد خشم تو از پدرت، بیشتر به خاطر رفتارش با توست تا ابن زیاد و گرنه کسانی چون پدر تو و عبدالله بن عمیر و پدر من که به دست بنی امیه کشته شده، بیشتر از من و تو آنها رامیشناسند و بیشتر از من و تو از آنها کینه داشته و دارند.》
پدر من خشمش مانند محبتش به آنی بستگی دارد. او پی قدرت و ثروت است؛که هر کس به او عطا کند، به دنبالش خواهد رفت.》
ربیع گفت:«عبدالله چطور که نه پی قدرت است، نه ثروت؟! پدر من ،که وصیت کرد با قاتلانش روبرو نشوم.》
برخاست و گفت:
《اینها به صلاح امت پیامبر رفتار میکنند، یا من و تو، که نه تجربهی آنها را داریم، نه به اندازهی آنها در میدانهای جهاد بودهايم؟!»
سلیمه گفت:《 آنها اگر سکوت کردهاند، اشتباه کردهاند یا ترسیده اند. همان طور که پدرانشان از ابوسفیان میترسیدند. 》او نیز برخاست و به کنار پنجره رفت و چشم در چشم ربیع گفت:
《حالا وظیفهی ماست که اشتباه آنان را جبران کنیم .من به آن چهفرزند رسول خدا میگوید،بیشتر اطمینان دارم تا پدرانمان!》
ربیع مستأصل دور اتاق قدم زد:
《خدایا این چه برزخی است، این چه فتنهای است، که راه روشن تو را چون توفان غبار آلود کویر پوشانده است؟!》
و از اتاق بیرون رفت.
10
در کوچههای کوفه هیچ جنبنده ای پیدا نمیشد. از انتهای گذر مأموران ابن زیاد سوار بر اسب، هانی را دست بسته به میدانگاه بزرگی آوردند. هانی نمیدانست با او چه میخواهند بکنند. به اطراف نگریست ،وقتی جلو میدان گاه توقف کردند، به تردید افتاد. چرا اینجا ایستادید؟!
کثیربن شهاب که فرمانده گروه بود، سریع از اسب پیاده شد و به بقیه اشاره کرد که او را بیاورند. هانی را به خشونت از اسب به زیر کشیدند. هانی فریاد زد:
《خدا شما را لعنت کند، قصد کشتن مرا دارید؟ از خدا نمیترسید؟ آهای مذحج آهای مردان قبیله کجائید...؟!»
کثیر گفت:《 ساکت باش به جای فریاد، با خدای خود نیایش کن که توبه ات را بپذیرد!》
هانی گفت:《 لعنت خدا و رسولش بر تو که راضی به کشتن من شدهای!》
کثیر به یکی از افرادش اشاره کرد. یکی دو نفر با شنیدن سر وصدا لای در خانهشان را باز کرده و نگاه کردند. مأمور شمشیر بیرون کشید و به سوی هانی رفت .گفت:
《سرت را پایین بیاورا!》
هانی با خشم به او نگریست. گفت:
《در کشتن خود، به تو کمک کنم؟! لعنت بر تو!》
هانی یکباره به مأمور هجوم برد و با دست بسته، میخواست شمشیر را از دستش بگیرد که یکی دو مأمور دیگر، به او حمله کردند و گرفتندش. هانی مرتب فریاد میزد و مردان قبیلهاش را فرا میخواند. حالا به صدای او چند نفر از خانه ها بیرون آمدند کنجکاو جلو رفتند. یکی از رهگذران او را شناخت. با خود گفت:
《 او هانی است؟!»
و مأمور شمشیر را بالا برد هانی فریاد زد:
《انا لله و انا اليه راجعون》
و مأمور شمشیر را بر گردن او فرود آورد و به یک ضربه، سر از تنش جدا کرد. رهگذر به تندی از سمت دیگر کوچه دوید و درحالی که دور میشد،پیوسته فریاد میزد:
《هانی را کشتند...! هانی را کشتند...! هانی را کشتند... !هانی را کشتند...!》
17
عبدالله بن عمیر وسایل سفر را جمع میکرد و بر اسبان و شتران میگذاشت ام وهب ناراضی و دلگیر به در اتاق تکیه زده بود و به اونگاه میکرد. عبدالله حال ام وهب را میفهمید، اما بیتوجه به کار خود ادامه میداد. نمیخواست دل به حس همسرش بدهد که ناچار باید میماند و باز همان به سرگشتگی و واماندگی، در تصمیم همراهی مسلم یا پیوستن به ابن زیاد؛ که هیچ یک را برنمی تافت. نگاهی به ام وهــب انداخت و گفت:
«اگر بخواهی همهی راه، همین جور بغ کرده همراهم باشی ،بعیدمیدانم به فارس برسیم.》
ام وهب آرام به او نزدیک شد. گفت:
《تصمیم عجولانهای گرفتهای کمی فکر کن!》
عبدالله گفت: 《دیشب تا صبح فکر کردم. راه دیگری نیست. اگر به ابن زیاد کمک کنم که جز نیرنگ شیوهای ندارد و جز خواری برای کوفیان نمیخواهد؛ و اگر با مسلم همراه شوم که هیچ امیدی به کوفیان ندارم. آن که تندتر از دیگران بود، پیشتر از آنها به مسلم پشت کرد و فریب خورد. اما در جهاد با مشرکان، لااقل از پشت سر خود اطمینان دارم .》
ام وهب گفت:《 تو چه طور به فرمان خلیفهای که مردی چون ابن زیاد را بر مردم حاکم کرده به جهاد میروی، در حالی که...》
عبدالله قاطع گفت:《 من به فرمان رسول خدا و حکم قرآن به جهاد میروم و اجر خویش را از خدایم میطلبم، اما در کوفه، یا باید مسلمانی را بکشم و یا به دست مسلمانی کشته شوم که هر دو جزخسران نصیبی برایم ندارد.》
ام وهب سکوت کرد و عبدالله دوباره به کار خود ادامه داد.
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
💗ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها
⭐️ﺑﯿﺶ ﺍﺯﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ
💗ﻫﺪﯾﻪﺍی ﮐﻪ ﻫﺮ شب
⭐️ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ
💗ﺑـﻪ ما میدﻫﯽ
⭐️از ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم
💗ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ
⭐️آرامش است
شبتون خوش دوستان...😘
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 دلتنـگِتُـوأمـ...
#به_وقت_دلتنگی
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
من به اندازه این فاصلهها
غم دارم
با که گویم که تو را دوست،
ولی کم دارم...💕
#خاصترین_مخاطب_خاص_قلبم
#یادت_باشه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
شب ها را دوست دارم حال خوشی دارد
سر گردانی در خیال تو
یک دلخوشی ساده است
برایِ من
شب بخیر دلبر🌙✨
#دلبر_ناب_دلم
#دورت_بگردم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7