تو که نمی دانی
هر آدمی دل تنگیهای مخصوص خودش را دارد
و تو پنهانی ترین
دل تنگی منی…♥️
#خاصترین_مخاطب_خاص_قلبم
#یادت_باشه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
11.83M
ا﷽
🍃وروجک بازرس قسمتاول
༺👮♀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
درو روی غریبه ها باز نکن☺️
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل هفتم
🍃برگ ۸۹
بیابان تفتیده و شب تار و نور چرک ماه غبار گرفته که بر وهم دشت ترک خورده میافزود و خنکای باد نمناک،از سمت فرات بر سر و صورت عبدالله میخورد و خستگی را از تنش بیرون میکرد. عبدالله بن عمیر در کنار ربیع و زید و چند نفر دیگر، آرام در حال حرکت بودند. ام وهب و سلیمه نیز کنار یکدیگر، در حال گفتگو حرکت میکردند و دامنه کتلی را دور میزدند. عبدالله که پیشاپیش بقیه بود، چشمش به نخلستان افتاد که از آن دود بلند میشد. همان جا ایستاد . بقیه نیز توقف کردند.دیگران هم به همان نقطه نگریستند. ربیع پرسید:
《یعنی به کاروان امام رسیدیم؟!》
《گمان نمیکنم!کاروان امام از سوی ثعلبیه میآیند، نه از نخیلـه!
به گمانم ابن زیاد لشکر آراسته و در نخیله اردو زده اند.»
ربیع گفت:《 من میروم از نزدیک ببینم؛ که اگر چنین باشد، راهی طولانی در پیش خواهیم داشت. 》
عبدالله گفت:《 زید را هم با خود ببر! مراقب باشید، هیچ کس شما را نبیند.》
بعد رو به بقیه گفت:
《به پشت تپه میرویم و منتظر میمانیم!》
بقیه به پشت تپه رفتند.زید و ربیع به سوی نخیله تاختند.عبدالله بقیه را در نقطهای مستقر کرد و خود به بالای تپه رفت و اطراف را زیر نظر گرفت.با دور شدن ربیع و زید، عبدالله چشم به نخیله انداخت. گرد و غباری را دید که به آنها نزدیک میشد. به تندی از تپه پایین رفت و بیشتر دقت کرد. ربیع و زید را دید که پیشاپیش میتاختند و گروهی سوار به دنبال آنها بودند. سریع برگشت و به سراغ جمع رفت و فریاد زد:
《آماده شوید! حمله کردند. زنها همین جا منتظر بمانند.》
و خود به تندی سوار بر اسب شد و به سوی ربیع و زید تاخت. بقیه نیز با کمی فاصله به دنبال او رفتند. دو گروه به سرعت به سوی هم تاختند و در نقطهای به یکدیگر رسیدند و عبدالله از میان زید و ربیع گذشت و دو نفر از سربازان را با دو ضربه از اسب به زیر انداخت. درگیری آغاز شد. ربیع و زید ایستادند.
ربیع به سرعت برگشت تا با سربازان درگیر شود؛ که دید، زید سست و بیحرکت از اسب به زیر افتاد. سریع خود را به او رساند و دید که تیری در کمر او نشسته و زید را از پای درآورده بود. ربیع خشماگین حملهی دیگری را آغاز کرد. سلیمه نیز شمشیر برداشت و به کمک مردان آمد. چنان خشمگین میجنگید که هیچ کس از تیغ او در امان نمیماند. در نهایت چند نفر باقی ماندند که آنها نیز زخمی و شکست خورده گریختند. عبدالله و ربیع و دو نفر دیگر ماندند که به سراغ کشتهها و زخمی ها رفتند.
11
عمروبن حجاج به همراه یارانش از بنی کلب بیرون آمده بودند و به تندی به سمت نخیله میتاختند. کمی بعد به تپهای رسیدند. عمرو توقف کرد و به اطراف چشم انداخت. بعد رو به یکی از یارانش گفت:
《تو با گروهت از آن سو بروید! در کنار فرات یکدیگر را ملاقات میکنیم.»
عمرو با گروهی تاخت و گروه دیگر از سوی دیگر تپه رفتند و به کناره ی فرات رسیدند و عبدالله، ام وهب، سلیمه، ربیع، و دو نفر دیگر را دیدند که خسته و گرد آلود از کناره ی فرات میرفتند. سربازان یکباره از پهلو به آنها یورش بردند. عبدالله سریع پیاده شد و فریاد زد:
《 به کنار رود بروید که از پشت سر در امان باشیم.》
اسبها را در یک جا جمع کردند و همگی رو به سواران و پشت به فرات منتظر ماندند. سواران نزدیک شدند و روبروی آنهاایستادند. فرمانده گروه گفت:
《عبدالله بیهوده خود را به کشتن نده، هیچ راه گریزی ندارید. عمرو بن حجاج شما را رها نخواهد کرد. صلاح تو در این است که با من بیایی و دست از مخالفت با امیر برداری!》
عبدالله خشمگین گفت:
《عبدالله صلاح خود را بهتر از تو و امیرت میشناسد. تو به آنچه فرمان داری عمل کن! و من به آنچه صلاح میدانم. 》
گروه سواران یکباره حمله کردند و عبدالله و ربیع و دیگران سخت جنگیدند. حالا ام وهب نیز شمشیر به دست گرفته بود و در فرصتهای مناسب در کنار سلیمه به او کمک میکرد. عبدالله در حالی که به سختی میجنگید و مراقب زنان بود، یکباره دید سه سه مرد به سوی زنان هجوم بردند. با فریاد ربیع را که به زنان نزدیکتر بود، صدا زد و خود نیز به سوی زنان رفت. یکی از سربازان از پشت سر به سلیمه نزدیک شد و شمشیرش را بالا برد و خواست بر کمر او فرو آورد که ربیع فریاد زنان هجوم برد و با فریاد ربیع، سلیمه سریع جاخالی داد و تیغهی شمشیر شانهاش را شکافت و زخم برداشت و ربيع همزمان رسید و با ضربهای سخت، سینهی مرد را شکافت. تنها دو نفر از سربازان باقی ماندند که گریختند.عبدالله بیدرنگ یکی را با پرتاب نیزهای از پای درآورد و بعد به تندی سوار بر اسب شد و به دنبال دیگری تاخت و کمی جلوتر به او رسید و با ضربهای کاری او را از اسب به زیرانداخت.🍂
#داستان_شب
#نامیرا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️
آرزوهایت را یادداشت کن…
خداوند آنها را فراموش نمیکند،
اما تو از خاطرت میرود آنچه امروز داری خواسته دیروز بوده است..❤️
شبتون آروم دوستان
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
وقتی بهت پیغام میدم، یعنی دلم برات تنگ شده؛
اما وقتی بهت پیغام نمیدم،
منتظرم دل تو واسم تنگ شه...♥️
#دلتنگتم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7