eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹فصل ۱۱ 🍃برگ ۴۲ جرج جرداق بر خلاف ملاقات پیشین،هم شیک پوش شده بود و هم سرحال و قبراق تر به نظر می رسید. کتاب‌ها را کمی مرتب کرده بود؛به خصوص کتاب‌های روی میزش را برداشته بود و وقتی پشت میز روی صندلی اش نشست،مثل دفعه قبل تا گردن توی کتاب‌ها غرق نبود و می‌شد سر کم مو،صورت تراشیده و بینی بزرگش را به خوبی دید. جرج که در نگاه اول کشیش را تشخیص داده بود،لبخندی زد و گفت:《 این طور زل نزنید به دماغ پدر؛با اینکه بلندتر از ریش شما نیست،اما خاصیتش بیشتر از ریش برای انسان است. 》 بعد با صدای بلند خندید و بینی اش را مالید. کشیش با تبسمی بر لب گفت:《با وجود این،ریش حرمتی دارد که دماغ جنابعالی ندارد. 》 جرج گفت:《خوب!پس بهتر است بحث امروزمان را از خواص ریش و دماغ شروع کنیم.》 کشیش گفت:《ریش و دماغ را رها کنیم جرج. تعدادی از کتاب هایت را خواندم، مطالعه ی کتاب قدیمی را نيز به پایان بردم. گفتم امروز به دیدنت بیایم تا کمی درباره‌ی علی حرف بزنیم. 》 جرج گفت:《بله!بله!یار و همدم سالیان دور و نزدیک من. خدا می داند آن روزهایی که مشغول نوشتن کتاب علی و صدای عدالت انسانی بودم،همیشه وجود او را در کنارم احساس می‌کردم. می‌شود گفت من سالیان زیادی با علی زندگی کرده‌ام. علی مثل دریایی ست که هر تشنه‌ای را سیراب می کند. 》 بهتر بود او را به اقیانوسی تشبیه می‌کردید که وجودش پر از اسرار الهی است. رازها و رمزهای زیادی در وجود خود نهفته دارد که هنوز زبده ترین غواصان هم نتوانسته اند به اعماق آن دست یابند.》 _《بله،تعبیر زیبایی داشتید پدر!تعبیر دیگر اینکه علی مثل یک آسمان پر از ستاره است که ماه درخشان این آسمان، نهج‌البلاغه است که با مطالعه‌ی مکرر آن، می‌شود تا حدودی علی را شناخت. حضرت محمد نیز تعبیر زیبایی درباره‌ی علی دارد؛ او می‌گوید:《من شهر علمم و علی در آن است. 》 من البته هنوز تحت تأثیر حوادث دوران حکومت علی هستم. شیوه زمامداری او را شبیه زمامداری هیچ حاکمی ندیدم. راستش من اگر جای او بودم،حکومتم را فدای خواست مردم نمی‌کردم؛آن هم مردمی چون مردم کوفه. نقطه‌ی مقابل علی،معاویه بود؛او زر و زور و تزویر را در هم آمیخت و با همان اشعار اسلام و قرآن،پایه‌های حکومتش را محکم کرد. علی می‌گفت در این شیوه از حکومت داری ،توانمندتر از همه است. او در یکی از خطبه هایش می‌گوید:《سوگند به خدا اگر تمام شب را بر روی خارها به سر برم یا با غُل و زنجیر به این سو و آن سو کشیده شوم،خوش‌تر دارم تا خدا و پیامبرش را در روز قیامت در حالی ملاقات کنم که به بعضی از بندگان ستم کرده باشم. چگونه بر کسی ستم کنم برای نفس خویش که به سوی کهنگی و پوشیده شدن پیش می‌رود و جایگاه ابدی اش خاک است؟به خدا سوگند من بین برادر فقیر و نابینایم عقیل با دیگران فرقی نگذاشتم و حاضر نشدم دیناری بیشتر به او بدهم. روزی مردی ظرف حلوایی برایم آورد و گفت:《این حلوا برای شماست. 》به او گفتم:《این چیست که برای من آورده‌ای؟ زکات است یا صدقه؟》گفت:《نه زکات است و نه صدقه؛بلکه هدیه‌ای است برای شما.》گفتم:《وای بر تو ای مرد!آیا از راه دین وارد شدی که مرا بفریبی؟به خدا سوگند اگر هفت اقلیم را با آنچه در زیر آسمان هاست به من دهند،تا خدا را نافرمانی کنم،چنین نخواهم کرد و همانا این دنیای آلوده ی شما نزد من از برگ جويده شده دهان ملخ پست تر است. علی را با نعمت‌های فناپذیر و لذت‌های ناپایدار چه کار؟!》می بینید پدر؟ این روش حکومت داری علی است!حالا او را مقایسه کنید با حاکمان شکم گنده‌ی این زمانه که همگی جزء ثروتمندان بزرگ هستند و در ناز و نعمت زندگی می‌کنند و بیت‌المال در نزد آنها معنایی ندارد. فکر نمی‌کنید شرایط و روزگار عوض شده و بر روابط انسان‌ها به خصوص حاکمان اثر گذاشته است؟》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
بعد کتاب را باز کرده صفحاتی از آن را ورق زد و گفت:《این کتاب از《رودلف ژایگر》 پژوهشگر مشهور آلمانی است و نام آن 《به نام خداوند علم و شمشیر 》است. او شخصیت علی و دوران علی را به خوبی واکاوی می‌کند. من سعی می‌کنم نکاتی را پیدا کنم و بخوانم که مطمئن هستم شما در کمتر کتابی آنها را خواهید یافت. ژایگر پس از بیان وضعیت عربستان در قبل از اسلام،می‌نویسد:《در دوره‌ی خلافت عمر، علی بن ابیطالب قاضی بزرگ دنیای اسلام شد. گرچه دارای عنوان رسمی از سوی خلیفه نبود،اما مسئولیت اداره‌ی امور قضایی را در سراسر دنیای اسلامی بر عهده داشت. اولین فرم بزرگ که علی در قضاوت اسلامی در عربستان به وجود آورد، این بود که اخطار کرد،بعد از این هرکس مورد ستم قرار گیرد،به قاضی مراجعه کند و هیچ کس نباید خود مبادرت به قصاص نماید. این دستور برای عرب‌ها که امور قضایی شان را به صورت طایفه‌ای و قبیله‌ای حل و فصل می‌کردند،دشوار آمد و علی مجبور شد برای اینکه مردم را به خانه‌ی قاضی بفرستد،مجازات وضع نماید.》 علی عربستان را به پانزده منطقه‌ی قضایی تقسیم و برای هر منطقه یک قاضی انتخاب کرد. قضات نیز از طرف خود او انتخاب می‌شدند؛یعنی کسانی را به این سمت انتخاب می‌کرد که خود آنان را می‌شناخت و می‌دانست که با تقوی هستند. او اولین کسی است که برای قضات،حقوق تعیین کرد و حقوق آنها را از بیت‌المال می‌پرداخت. تا آن روز سابقه نداشت که یک نفر برای حکمی که صادر می‌کند،مزدی دریافت کند،اما بعد از این که قضات رسمی انتخاب و منصوب شدند و علی مراجعه به آنها را اجباری کرد، مراجعه ی مردم به آنها زیاد شد. تا روزی که علی خود قاضی القضات جهان اسلام بود،شنیده نشد که یک قاضی در عربستان رشوه بگیرد و رشوه گرفتن قاضی ها، بعدها که علی در امور سیاسی و کشوری مداخله نمی‌کرد شروع شد و علتش این بود که برای انتخاب قاضی ها را آموزش می‌داد و اصول اجرای عدالت اسلامی را به آنها می‌آموخت و می گفت اگر قاضی در مسأله ای محتاج شنیدن اظهارات شاهد شد،باید اظهارات دو شاهد را بشنود؛ بالاخص در مورد جنایات،حضور دو شاهد عادل ضروری است. علی به قضات تعلیم داد که شاهد عادل کسی است که در مرحله‌ی اول خود قاضی او را بشناسد و بداند که مردی مستقل و راستگوست. ثانيا اگر قاضی وی را نمی‌شناسد،مردم وی را متقی و معتمد بدانند و در صورتی که شاهد مسلمان نیست،همکیشان او باید وری را مردی درست بدانند و تصدیق کنند.》 جرج سرش را بلند کرد به کشیش نگاه کرد و سپس در حالی که کتاب را ورق می‌زد گفت:《رودلف ژایگر کارهای عمرانی و اداری علی را که در سال‌های ۱۴ تا ۲۲ هجرت صورت گرفته به خوبی شرح می‌دهد و می‌نویسد:《از جمله کارهای عمرانی علی با توجه به کمبود آب در عربستان،حفر قنات بود که از مقنی های ایرانی استفاده کرد. وی اولین قنات را به هزینه‌ی بیت‌المال در جلگه‌ای که در دامنه‌ی کوه‌های شَهر در مشرق مدینه واقع شده بود،جاری ساخت. در هر منطقه از عربستان که کوهی بود و در دامنه‌ی آن مخزن آب زیرزمینی قرار داشت،از طرف علی برای حفر قنات مورد توجه قرار گرفت و امروز هم در عربستان قناتی به اسم قنات علی وجود دارد. بذر گندم در مدینه و طائف،لاغر و نامرغوب بود .علی بذر گندم مدینه و طائف را به کلی تغییر داد؛از ایران گندم مرغوب وارد کرد و دستور داد که آن گندم را در مدینه و طائف بکارند و از آن پس، عرب‌ها از کشتزارهای خود محصول بیشتری به دست آوردند.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
نمی خواهد که ایران به جرم ایرانی بودن و شامی به جرم غیر عرب بودن یا مصری به جرم آفریقایی بودن،نسبت به سایر مسلمانان و به ویژه عرب‌ها تحقیر شوند و با آنها مثل بردگان رفتار شود. زیرا این امر باعث تقابل مردم با نظام اسلامی شده و ریشه‌ی حکومت و دین را خواهد خشکاند. 》 کشیش گفت:《دوست من،جرج عزیز! شما که پژوهش‌های زیادی در حوزه‌ی تاریخ دارید،به من بگویید که در تاریخ چه کسی را شبیه علی یافتی؟》 جرج کتاب را بست،روی میز گذاشت و گفت:《در میان بزرگان گذشته ی تاریخ، بسیار اندکند کسانی که با درک موقعیت و زمان،به ما بگویند:《فرزندان خود را به اخلاق خود تربیت نکنید،زیرا که آنان برای زمانی غیر از زمان شما،خلق شده‌اند. 》 اما علی با چنین توصیه‌ای به انسان‌ها در طول تاریخ درک بزرگ خود را به عنوان یک جامعه شناس به رخ می‌کشد و جداً بسیار نادرند از بزرگان تاریخ کسانی که بگویند:《 هر کس که دو روز او یکسان باشد،مغبون و زیان کار است. 》و علی با این جمله می‌خواهد بگوید که زیانی بر مردم نمی‌رسد مگر اینکه دیروز و امروزشان یکسان باشد و تغییر و تحول رشدی آنهاصورت نگیرد. و جداً بسیار کمیابند از بزرگان گذشته و حال تاریخ که در فکر و روح ما،بذر موازین عدالت جهانی را که از خود می‌جوشد و بر خود تکیه می‌کند،بپاشد و مانور عظمت آن را کشف کند و بگوید:《آن کس که بداخلاق باشد،خود را آزار داده است. 》 و بسیار کمند بزرگانی از تاریخ،که چون علی فریاد بزند:《احتکار جرم و تبهکاری است!》و یا 《هیچ فقیری گرسنه نماند، مگر در سایه‌ی آنکه ثروتمندی از حق او بهره مند گشته است. 》 هر بزرگی در تاریخ موصوف به صفتی است؛ یکی ریاضیدان بزرگی است،یکی دلاور و جنگجوی نام آوری است،یکی اندیشمند و فیلسوف قدری است،یکی جامعه‌شناس و روانشناس نادری است، یکی حاکم عدالت گستری است،اما به عقیده‌ی من در علی همه‌ی این صفات جمع است و من نتوانسته ام در تاریخ کسی را پیدا کنم که موصوف به این صفات بزرگ باشد. 》 فصل ۱۲ کشیش سرش را بالا گرفته بود تا از میان مردمی که در پیاده‌رو راه می‌رفتند،بتواند تابلوهای کتاب فروش ها را بخواند. کتاب فروشی‌《دارالهادی 》را به خاطر سپرده بود تا به سفارش جرج جرداق سری به آنجا بزند که گفته بود درباره‌ی علی هرچه بخواهی او دارد. گاهی عابرین به او تنه می‌زدند؛شاید هم او به آنها که حواسش به راه رفتنش نبود. خیابان 《ضیاحیه》در جنوب بیروت،مرکز کتاب فروش‌های اسلامی بود. سال‌ها پیش یکی دو باری به خیابان ضیاحیه آمده بود. آن روزها مغازه‌ها اغلب کوچک و تنگ و باریک بودند،و حالا مغازه‌ها بزرگتر و مغازه‌های کوچک به درون پاساژها و ابتدای کوچه‌ها رانده شده بودند. جنوب بیروت دنیای دیگری داشت. تفاوت‌ها و تقابل‌هایش با مناطق مسیحی نشین کاملا محسوس بود. فکر کرد علت عقب ماندگی مسلمان‌ها در بیروت، ریشه‌های سیاسی دارد؛و الا این مردمی که او حالا در بین شان راه می‌رفت،پیرو علی بودند و این پیرو بودن را هم همیشه با صدای بلند اعلام می‌کردند. شاید اگر مسلمان‌ها اندیشه و تیزبینی علی را داشتند و سیاست‌مداران هم کاری به کارشان نداشتند،تفاوت شرق و جنوب بیروت،معکوس می‌شد. سال‌ها از جنگ داخلی بیروت گذشته بود، اما هنوز آثار گلوله‌ها در ساختمان های جنوب بیروت دیده می شد؛در حالی که در شرق بیروت اثری از جنگ باقی نمانده بود. کشیش این بار که در بین مسلمان ها بود، حس خوبی داشت؛احساس می کرد به این مردم که روزی وجودش پر از انزجار از آنجا بود،نزدیک تر شده است. دلش می‌خواست با آنها حرف بزند و درباره‌ی زندگی شان،دین شان و به خصوص درباره‌ی علی از آنها بپرسد و بشنود. هر چند ممکن بود بسیاری از آنها درباره‌ی علی چيزهای زیادی ندانند؛همان طور که اکثر مردم مسیحی،مسیح را نمی‌شناسد و به گفتار او عمل نمی‌کنند. کشیش با دیدن تابلوی بزرگ نشر دارالهادی،دو پله کوتاه ابتدای ورودی را طی کرد و وارد کتابفروشی شد. کتابفروشی بزرگ بود و تازه ساز با قفسه‌هایی که تا سقف،کتاب‌ها را در خود جای داده بودند و میزهایی که روی آنها را کتاب چیده بودند. تعدادی مرد و زنان محجبه در حال دیدن و ورق زدن کتاب ها بودند.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چنگال،به نقطه‌ای از میز غذاخوری خیره مانده بود. ایرینا کنارش نشسته بود و با اشتها غذا می‌خورد. اما سرگئی در حالی که لقمه را به‌ آرامی می‌جوید،کشیش را زیر نظر داشت. یولا نگاهی به کشیش و نگاهی به سرگئی انداخت،بعد با انگشت روی دست سرگئی زد و با چشم و ابرو،به او اشاره کرد. سرگئی نوک چنگالش را به طرف کشیش گرفت و بعد او را صدا زد و گفت:《پدر؟کجایید؟》 کشیش مژه ای زد و گنگ و گیج به سرگئی نگاه کرد. سرگئی گفت:《چه شده پدر؟انگار توی این عالم نیستید. 》 کشیش قاشق و چنگال را روی بشقاب غذایش گذاشت و گفت:《چیزی نیست، اشتها ندارم. 》 ایرینا با چنگال به بشقاب کشیش اشاره کرد و گفت:《وا! تو که چیزی نخورده ای؟!》 کشیش رو به یولا گفت:《ممنون دخترم، غذای خوشمزه‌ای بود. 》 بعد از جا بلند شد و زیر نگاه‌های متعجب سرگئی و ایرینا و یولا و حتی آنوشا،به طرف اتاقش رفت. پشت میز کارش نشست، کتاب خورشیدوَش را به دست گرفت و عینکش را به چشم زد. فکر کرد با وجود کتاب‌هایی که خریده،خواندن کتاب رمان حال و حوصله‌ی ویژه‌ای می‌طلبد؛مخصوصا برای او که حال و حوصله‌ی خواندن رمان را نداشت. با وجود این نگاهی به فهرست فصل‌های آن انداخته؛عناوین برایش آشنا بودند،به نظر می‌رسید نویسنده رمانش را بر اساس وقایع زندگی علی نوشته است. فصل آخر رمان،عنوانش 《غروب خورشید 》بود. تصمیم گرفت مطالعه‌ی کتاب را از فصل پایانی شروع کند. تقه‌ای به در خورد و سرگئی وارد شد. وسط اتاق ایستاد و گفت:《چه شده پدر؟چرا اینقدر به هم ریخته و افسرده‌اید؟چیزی هست که من باید بدانم یا کمکتان کنم؟》 کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت:《کمی خسته‌ام،کمی هم نگران.》 سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد،کنار آن ایستاد و پرسید:《نگران چه هستید؟》 کشیش گفت:《نگران آینده‌ام؛نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسأله پیدا نکنم،باید مثل یک فراری،دور از شهر و دیارم باشم. 》 سرگئی لبخندی زد و گفت:《خداروشکر که مشکل شما این است پدر. اگر این مشکل سبب می‌شود که پیش ما بمانید،باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب‌ چنین خیری شده است! بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید.》 کشیش گفت:《من به اندازه‌ی کافی در غربت زیسته ام سرگئی. دلم می‌خواهد در وطن خودم بمیرم. 》 سرگئی بدون اینکه بنشیند،باسنش را به لبه‌ی کاناپه تکیه داد وگفت:《حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته‌ام. 》 کشیش گفت:《تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر! انگار صدای علی را می‌شنوم که می‌گوید:《شما را به یادآوری مرگ سفارش می‌کنم. از مرگ غفلت نکنید. چگونه مرگ را فراموش می‌کنید در حالی که او شما را فراموش نمی‌کند؟و چگونه به زنده ماندن طمع می‌ورزید در حالی که به شما مهلت نمی‌دهد؟مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافی است. آنها را به گورهایشان حمل کردند بی‌آنکه بر مرکبی سوار باشند. آنان را در قبرهایشان فرود آوردند بی‌آنکه خود فرود آیند. چنان از یادها رفتند و فراموش شدند که گویا از آبادکنندگان این دنیا نبوده‌اند. آنجا را که وطن خود می‌داشتند،از آن رمیدند و در جایی که از آن می رمیدند،آرام گرفتند. اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می‌توانند عمل نیکی بر نیکی‌های خود بیفزایند. آنها به دنیایی اُنس گرفتند که مغرورشان کرد و چون به آن اطمینان داشتند،سرانجام مغلوبشان کرد. 》 کشیش آه بلندی کشید و ادامه داد:《پسرم!سرگئی...تو از چیزی وحشت داری که ناخواسته به سویش در حرکتی. ترس از مرگ بی معناست. بلکه با یاد مرگ می‌توانی غم‌ها و غصه‌های دنیا را از خود دور کنی و از زندگی لذت بیشتری ببری.》 سرگئی گفت:《اگر آنچه را به من گفتی خود نیز به ان ایمان داری،پس چرا از کشته شدن می ترسید؟》 کشیش گفت:《ترس من از آن دو جانی، به معنی ترس از مرگ نیست.از طرفی، کسی که از مرگ نمی ترسد،هرگز خودش را به زیر قطار نمی‌اندازد و خودش را در معرض مرگ قرار نمی‌دهد. غمی که امروز به دلم نشسته،از بلاتکلیفی است؛از اینکه درمانده ام باید چه کنم...چرا؟چون دو انسان طماع،چشم به کتابی دوخته‌اند که مال آنها نیست،به من تعلق ندارد،بلکه امانتی است در دست‌های من از سوی عیسی مسیح. 》 سرگئی با تعجب به کشیش نگاه کرد و پرسید:《چه گفتی پدر؟امانت عیسی مسیح؟》کشیش پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت:《بهتراست مرا تنها بگذاری سرگئی. باید فصلی از این کتاب را بخوانم. 》 سرگئی آرام زیر لب گفت:《بله!می‌فهمم. 》 بعد از اتاق خارج شد. کشیش کتاب را باز کرد. بالای صفحه نوشته شده بود:《غروب خورشید. 》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
قبل از اینکه عمرو پاسخ او را بدهد،عبدالله گفت:《به یاد آورید روزی را که علی در نهروان مسلمانان مؤمن را از دم تیغ گذراند و آنان را به قتل رساند!به یاد آورید معاویه چگونه در صفین ریختن خون مسلمانان را مباح دانست و با همفکری دوستش عمروعاص،محمدبن ابوبکر فرزند خلیفه‌ی اول را به قتل رساند!به یاد بیاوریم که علی در بصره طلحه و زبیر را کشت. امروز همه‌ی سرزمین های اسلامی،از ایران و مصر و شام گرفته تا عراق و حجاز، در تفرقه و آشوب هستند. تکلیف شرعی ما این است که با به قتل رساندن این دو،رضایت خدا را به دست آوریم و فتنه‌ها را خاموش کنیم. 》 عمرو به بکر چشم دوخت و گفت:《فکر می‌کنم عبدالله راست می گوید؛ما که خود، قران را بر دیگران می‌خوانیم و مسلمانان را به رعایت حق و دفع ظلم دعوت می‌کنیم، صلاح نیست که آرام بنشینیم و از بین رفتن دین را نظاره کنیم. ما باید فکر کنیم و راهی بیابیم تا حاکمان ادب شوند و به‌صراط مستقیم باز گردند. 》 عبدالله که خود را در یک قدمی رسیدن به مقصودش می‌دید،گفت:《نیاز نیست فکر کنید و چاره‌ای بیندیشید،من به‌جای شما فکر کرده‌ام؛هیچ راهی جز کشتن این دو تن وجود ندارد. 》 بکر گفت:《اگر بخواهیم علی و معاویه را بکشیم،نباید از خون عمروعاص نیز بگذریم؛زیرا ممکن است آن پیر حیله گر زمام امور را به دست بگیرد و خود را خلیفه بنامد. 》 عبدالله گفت:《عمروعاص کوچکتر از آن است که بخواهد چنین ادعایی کند.》 عمرو در تأیید سخنان بکر گفت:《او را دست کم نگیر عبدالله؛عمروعاص در تمام مصر و شامات صاحب قدرت است. بهتر است او را نیز از سر راه اُمت برداریم. 》 عبدالله عمامه اش را روی سرش جابه‌جا کرد و گفت:《بسیار خوب،عمروعاص را نیز از سر راه خود بر می‌داریم. 》 عمرو پرسید:《حالا چگونه و چه وقت باید اقدام کنیم؟》 عبدالله گفت:《من فکر آن را کرده‌ام؛من مأمور قتل علی می‌شوم،زیرا کشتن او سخت‌تر و پرمخاطره تر است.》 با انگشت به عمرو اشاره کرد و ادامه داد:《تو باید معاویه را بکشی. 》 به بکر نگاه کرد،اما قبل از اینکه به سخنش ادامه دهد،برک گفت:《ولابد من هم باید عمروعاص را بکشم. 》 عبدالله سرش را تکان داد و گفت:《بله، عمروعاص هم برای تو. 》 بکر گفت:《ولی من ترجیح می دهم به سراغ معاویه بروم. من قبلا به شام رفته‌ام و آنجا را می‌شناسم. مصر دور است و توان سفر به آنجا را ندارم. عمروعاص باشد برای عمرو که از من جوان‌تر است و سفر را نیز دوست دارد.》 عبدالله به عمرو نگاه کرد. عمرو گفت:《برای من فرقی نمی‌کند. من به سراغ عمروعاص می‌روم که می‌دانم کافرتر از علی و معاویه است. 》 عبدالله گفت:《و اما زمان انجام عملیات؛ ما باید در یک شب،در یک زمان و با یک شیوه اقدام کنیم. 》 بکر پرسید:《چطور؟》 عبدالله گفت:《بهترین فرصت کشتن این سه تن،هنگام نماز است. می‌توانیم وقتی که آنها سر به سجده بردند،ضربتی بر سرشان فرود آوریم و کارشان را بسازیم. 》 عمرو گفت:《چه می‌گویی عبدالله؟؟مسجد خانه‌ی خداست و ریختن خون آنها در چنین جای مقدسی جایز نیست!》 عبدالله گفت:《چه فرقی می کند دوستان؟!کشتن دشمنان خدا در خانه‌ی خدا ارجح است. 》 عبدالله و بکر به هم نگاه کردند. برک گفت:《شاید بشود آنها را در حال رفتن به مسجد،در کوچه‌ای،خیابانی،جایی به قتل برسانیم. 》 عبدالله گفت:《هرچند می‌دانم علی محافظی ندارد،اما معاویه و عمروعاص محافظانی دارند که اجازه نمی‌دهند غریبه‌ای به آنها نزدیک شود. اگر هم امکان پذیر بود،هرگز نمی‌توانستیم پس از انجام عمل،از آنجا فرار کنیم و خود را نجات دهیم،اما در هنگام نماز،هم کشتن آنها آسان‌تر است و هم امکان فرارمان بیشتر. 》 بکر گفت:《هرچند از کشتن مورچه‌ای در خانه‌ی خدا اکراه داشتم،اما برای رسیدن به مقصود و رضای خدا،چاره‌ای جز این ندارم.》 عمرو رو به عبدالله کرد و پرسید:《آیا زمان معین برای این کار در نظر گرفته ای؟》 عبدالله پاسخ داد:《بله. رفتن از مکه به سوی کوفه و شام و مصر،زمان‌بر است؛لذا ۱۹ ماه مبارک رمضان را لحظه موعود قرار می‌دهیم،هنگام نماز مغرب. 》 بکرگفت:《اما شب ۱۹ ماه مبارک رمضان،به روایتی شب قدر است. مگر فراموش کرده‌اید که چه شبی است؟》 عبدالله پوزخندی زد و گفت:《اتفاقا عمدا شب قدر را انتخاب کردم که در این شب همه‌ی ملائکه بر روی زمین هستند و شاهد و ناظر بر اعمال ما .ما باید در این شب برترین عبادات و اعمال را انجام دهیم؛و چه عملی بهتر از ریختن خون دشمنان خدا؟》 عمرو گفت:《حالا که می‌خواهید این کار در شب قدر انجام شود،بهتر است زمان آن هنگام نماز صبح باشد؛چون در آن وقت،مسجد خلوت‌تر است و امکان فرار و ناپدید شدن برای ما بیشتر است. 》 بکر و عبدالله هر دو سرهایشان را به تأیید سخنان او تکان دادند. عبدالله گفت:《بله!تو راست می‌گویی،هنگام نماز صبح بهتر است. 》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
عمرو سرش را بلند کرد،به چشم‌های عمروعاص نگاه کرد و گفت:《من قصد کشتن دوست تو را نداشتم. گویا عمرش به حیات نبود. 》 عمروعاص سرفه‌ای کرد و گفت:《مردک! او را دو شقه کرده‌ای و می‌گویی قصد کشتنش را نداشته‌ای؟!》 عمرو با خونسردی جواب داد:《قرار بود شما را دو شقه کنم. 》 عمروعاص با تعجب پرسید:《مرا؟؟ تو قصد کشتن مرا داشتی؟》 سپس گردنش را راست کرد و افزود:《چرا؟ حرف بزن مردک!تو کیستی و از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا به قتل برسانی؟》 عمرو پاسخ داد:《از طرف خدا؛همان خدایی که کشتن ظالمان را حلال داشته است. 》 عمروعاص که رگه‌های خشم در صورت و چشم‌هایش نقش بسته بود،گفت:《مردک!خدایی را به رخ من می‌کشی که من ریشم را در راه او سفید کرده‌ام؟!تو از خدا چه می‌دانی که بنده‌ی مؤمن او را با دهان روزه،آن هم در محراب عبادت به قتل رسانده‌ای؟》 عمرو پاسخ داد:《او اگر بی‌گناه باشد، جایش در بهشت است ‌نیت من کشتن تو بود که باعث تفرقه در بین مسلمین و نابودی دین خدایی. 》 عمروعاص فریاد کشید:《خفه شو مردک جنایتکار!بگو از چه کسی دستور داشتی تا مرا بکشی؟》 عمرو سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. صدای عمروعاص او را به خود آورد : _آیا از کوفه آمده‌ای؟از طرف علی مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟حرف بزن پیش از اینکه سرت را از بدن بی قواره ات جدا کنم!》 عمرو باز هم سخنی نگفت،فقط خیره به عمروعاص نگاه کرد که صورتش سرخ شده بود. عمروعاص از جا بر خاست،دست به قبضه ی شمشیرش برد،قدمی جلوتر آمد، به سرفه افتاد،پیرمردی که در کنار تخت‌ او ایستاده بود جلو آمد و کتف های او را گرفت. عمروعاص که از شدت سرفه، بدنش خم شده بود،سرش را بلند کرد و نفس عمیقی کشید پیرمرد گفت:《قربان خودتان را ناراحت نکنید. خواست خدا بود که این بیماری بر شما عارض شد و به مسجد نرفتید. باید خدا را شکر کنیم و صدقه بدهیم. 》 عمروعاص به عمرو اشاره کرد و گفت:《این مردک را از اینجا ببرید. ۲۴ساعت فرصت بدهید تا حرف بزند که کیست و از سوی چه کسی مأموریت داشته‌. اگر حرف نزد با شمشیر خودش،از وسط دو شقه اش کنید و جنازه‌اش را جلوی سگ ها بیندازید. 》 نگهبان ها عمرو را با خود بردند. عمروعاص روی تخت نشست و رو به پیرمرد گفت:《قصد داشتم صبح به مسجد بروم. خداوند به اندکی تب و سرفه مأموریت داد تا مانع رفتنم شوند. الحق که خداوند حافظ و دوستدار ماست. 》 سپس پوزخندی زد و سرش را تکان داد. * * * * برک بن عبدالله مردی بود کوتاه قد لاغر و و سیاه چُرده با موهای مجعد. دستار سفیدی روی سرش بسته بود و با هر قدمی که در بازار شام برمی‌داشت، شلیته ی بلند و گشادش موج بر می‌داشت. بازار در آن ساعت از ماه رمضان خلوت بود. در انتهای بازار راسته ی آهنگرها قرار داشت که صدای چکش و آهن و سندان،زیر سقف گنبدی اش می‌پیچید و صدای گوش خراشی برمی خواست. برک مقابل یکی از مغازه‌ها ایستاد. پیرمرد آهنگری که پیشبند چرمی تیره اش تا زیر زانویش می‌رسید،داخل مغازه روی کنده ی درختی نشسته بود. برک جلو رفت،در چارچوب در ایستاد،شمشیر پارچه پیچ شده‌اش را بلند کرد و به پیرمرد نشان داد و گفت:《آمده‌ام شمشیرم را تیز کنم. 》 بعد جلوتر رفت،شمشیر را از داخل پارچه بیرون آورد و مقابل پیرمرد گرفت. پیرمرد بدون اینکه حرفی بزند،شمشیر را از دست او گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. به قبضه ی سفید و استخوانی اش دست کشید و با انگشت لبه‌ی آن را لمس کرد. بعد رو به برک گفت:《باید غریبه باشی؛این شمشیر کار استادکاران حجاز است.》 برک تبسمی کرد و گفت:《بله،من اهل حجازم. 》 پیرمرد پرسید:《از کدام شهر آمده‌ای؟》 برک گفت:《مکه. 》 پیرمرد ذوق زده به او چشم دوخت و گفت:《به به!خوش به سعادتتان که در جوار خانه‌ی خدا زندگی می‌کنید. 》 بعد با دست به صندوقچه ای اشاره کرد و گفت:《بنشین اینجا پسرم. شمشیرت را چنان تیز کنم که آهنگران حجاز از دیدنش حیران شوند. 》 برک روی صندوقچه نشست. پیرمرد در حالی که هنوز به لبه‌ و تیغه ی شمشیر نگاه می‌کرد پرسید:《چه خبر از حجاز و کوفه جوان؟》 برک با در نظر گرفتن جوانب احتیاط پاسخ داد:《خوبند پدر!مردم به زندگی‌شان مشغولند. در کوفه نیز علی مشکلات خودش را دارد. 》 پیرمرد گفت:《شاید اگر اختلاف بین معاویه و علی نبود،حکومت دو پاره نمی‌شد. اختلاف بین بزرگان،آتشی است که دودش به چشم مردم می‌رود. 》 برک پیرمرد را آدم خردمندی یافت. با این وجود می‌دانست که احتیاط شرط عقل است. گفت:《بله،شما راست می‌گویید. هم علی و هم معاویه راه و روش خود را، راه و روش رسول الله می‌دانند و اعا می‌کنند که حکومتشان بر پایه و اصول قرآنی است. اما فقط خدا می‌داند که کدامشان راست می‌گویند و کدامشان دروغ. 》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
معاویه و نمازگزاران به رکوع رفتند. برک چند ثانیه فرصت داشت تا به سمت معاویه یورش ببرد. وقتی حرکت کرد که معاویه برای سجده ی دوم خم شده بود. برک بسم الله ی گفت و با گام‌های بلند پیش رفت. معاویه در سجده بود که برک شمشیرش را بلند کرد و فرود آورد. شمشیر بر زانوی معاویه اصابت کرد و آن را شکافت. فریاد دلخراش معاویه سکوت را شکست. برک شمشیرش را بلند کرد تا ضربه‌ی دیگری بزند،اما دستی مچ دستش را گرفت و بعد دست‌هایی او را از پشت کشیدند و بر زمینش انداختند. شمشیر از دستش بیرون کشیده شد. بدون هیچ مقاومتی،ضربه‌های مشت و لگد را تحمل کرد و دم بر نیاورد. طولی نکشید که چشم‌هایش سياهی رفت و دیگر نه چیزی دید و نه صدایی شنید. * * * * برک توی سیاه چالی در غُل و زنجیر بود. تنها از یک روزنه‌ی کوچک در سقف بلندش نور اندکی به داخل می‌تابید. از نماز صبح روز قبل که به اسارت در آمده بود،انتظار می‌کشید بیایند تا او را به آرزویش که شهادت در راه خداست برسانند. تنها ناراحتی اش شکست در انجام مأموریتش بود. دعا می‌کرد که عمرو عبدالله کار آن دو را ساخته باشند. وقتی در سیاه چال با صدای گوش خراشی باز شد و نور شدید به داخل هجوم آورد، برک چشم‌هایش را بست و منتظر ماند تا مأموران بیایند و با نفرت و کینه،او را به میدان شهر ببرند و سرش را از تن جدا کنند. اما بر خلاف انتظارش،او را به میدان شهر نبردند... سالن کاخ معاویه عریض بود و طویل. دیوارها و ستون‌های آن از سنگ سفید مرمر بود. معاویه روی تخت خلافتش، مایل به راست لم داده بود. عمامه ای سیاه و عبای نارنجی تیره پوشیده بود و پارچه‌ی سفیدی روی پاهایش انداخته بود. برک را با اینکه می‌توانست روی پاهای به زنجیر بسته شده‌اش راه برود،اما دو سرباز تنومند،کشان کشان تا نزدیک معاویه بردند. برک با اینکه خسته بود و خواب آلود و گرسنه،اما سرش را بلند کرده بود و به معاویه نگاه می کرد تا نشان دهد که از کرده‌ی خود نادم و پشیمان نیست. نگاه جسور و بی‌پروای او از چشم‌های معاویه دور نماند. معاویه در مقابل خود،مردی را دید که چهره‌اش به عرب‌های حجاز می مانست ،اما لباس شامی پوشیده بود؛ مردی که در سیمای سیاه چرده اش آثاری از پشیمانی نبود و گستاخ و جسورانه نگاهش می‌کرد. در کنار معاویه عده‌ای با لباس‌های فاخر ایستاده بودند که برک نگاه‌های خشمگین و کینه توزانه ی آنها را حس می کرد. در دل گفت:《مگسان دور شیری...》 سربازها او را رها کردند،اما در دو طرفش ایستادند. معاویه که بر اثر خون‌ریزی،رنگ چهره‌اش روشن‌تر شده بود و هنوز هم درد ناشی از ضربت شمشیر را در بدن داشت،رو به برک پرسید:《کیستی و از کجا آمده‌ای؟ برک بلافاصله جواب داد:《برک بن عبدالله هستم و از حجاز آمده‌ام؛از مکه. 》 معاویه پرسید:《گمان نمی‌کردم مردی از دیار خودم،از همشهریانم،قصد جانم را بکند. بگو از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟》 معاویه منتظر بود تا نام علی را بر زبان آورد،اما شنید که: _من از سوی هیچ بنده خدایی مأمور قتل تو نشدم. من به تکلیف شرعی خود عمل کردم. معاویه به سختی جلوی خشم خود را گرفت و گفت:《تکلیف شرعی؟؟کدام شرعی به تو اجازه داده تا خون خلیفه‌ی مسلمین را بر زمین بریزی.؟》 برک قاطع و صریح پاسخ داد:《همان شرعی که خلافت را بر تو و بر خاندانت حرام کرد. 》 معاویه خواست حرکتی کند که درد زخم پا،او را از حرکت باز داشت. خشمگین فریاد زد:《حرام زاده‌ی نانجیب!حدس می‌زدم باید از طرف علی آمده باشی،اما گمان نمی‌کردم علی کارش به اینجا کشیده باشد که قاتل اجیر کند و به شام بفرستد!》 بعد انگشت اشاره‌اش را به طرف برک گرفت و گفت:《چند کیسه زر از علی گرفتی تا مرا بکشی قاتل؟》 برک پاسخ داد:《بگذار روشنت کنم تا بيراهه نروی معاویه؛مرا که می‌بینی از بیعت کنندگان با علی بودم و دشمنِ دشمن علی. در صفین با یاران تو جنگیدم و در نهروان با یاران علی پیکار کردم. ما جمعیتی هستیم که تو و علی را دشمن دین و قرآن می‌دانیم. 》 معاویه با شنیدن این حرف،خشمش را فرو خورد و پوزخندی زد و گفت:《آه...حالا تو را خوب شناختمت؛تو از اصحاب نهروانی،همان منحرف شدگان از دین... درباره‌ی شما شنیدم که با علی جنگیدید و او ریشه‌ی شما را خشکاند. اما چرا به سراغ من آمدی؟من که دشمن علی بودم و هستم!آیا خلافت را یک جا برای خود می‌خواستید؟》 این بار نوبت برک بود که پوزخند بزند:《ما را چه به خلافت؟!ما جمعی هستیم که برای نجات دین قیام کرده‌ایم. ما سه تن بودیم و پیمان بستیم که تو،علی و عمروعاص را در یک شب معین به قتل برسانیم. من اما موفق به این کار نشدم. امیدوارم که برادرانم علی و عمروعاص را به قتل رسانده باشند. 》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
عبدالله پاسخ داد:《نه! ما باید به تکلیف شرعی خود عمل می کردیم که کردیم. 》 مرحب پرسید:《و حالا تکلیفی بر دوش خود احساس نمی‌کنید؟در حالی که معاویه یکه‌تازی هایش را گسترش داده و شام و مصر را از حدود حکومت علی خارج ساخته است؟》 عبدالله احساس کرد اگر بحث او با مرحب ادامه یابد،ممکن است نیت پنهان او فاش شود،لذا پس از لحظه‌ای سکوت گفت:《تکلیف ما به زمان و مصلحت هایمان بستگی دارد. فعلآ قصد مبارزه با علی را نداریم. و من به کوفه آمده‌ام تا مدتی در اینجا باشم و اقوام و دوستانم را زیارت کنم.》 بعد،از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:《وقت اذان مغرب نزدیک است. بهتر است برای رفتن به مسجد مهیا شویم.》 عبدالله در مسجدی کوچک نماز می‌خواند که در حاشيه‌ی شهر کوفه قرار داشت؛یک مسجد محلی متعلق به قبیله‌ی بنی تمیم که امام جماعت آن پیرمردی بود که میانه خوبی با علی نداشت. تعداد اندکی به او اقتدا کردند که اغلب همسایگانی بودند که ترجیح می‌دادند به جای طی مسیر طولانی تا مسجد جامع،نمازشان را در این مسجد بخوانند. اما آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان،عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد،لباس سفر پوشید، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در قبا و عبا و عمامه‌ی سیاهی پوشانده بود،راهی مسجد جامع شد. افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد. آن شب،شبی بود که انتظارش به پایان می‌رسید. تیغه ی شمشیرش را تیز کرد؛آن را به زهری کشنده آغشته کرد. امیدوار بود که دوستانش برک و عمرو در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند. شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آنها را نمی‌شناخت،کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می‌شناختند. مثل 《نافع بن اشعث 》دوست قدیمی‌اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و بدون سلام و احوالپرسی،با کنایه پرسید:《تو اینجا چه می‌کنی عبدالله؟نکند تو هم جزء توابین شده‌ای؟》 بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد،ادامه داد:《لباس سفر به تن داری؛تازه از راه رسیده‌ای یا عازم سفری؟》 عبدالله اُریب به او نگاه کرد. فکر کرد اگر برای کار مهمتری نیامده بود،جواب او را طوری می‌داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند. بی‌آنکه پاسخ او را بدهد،به طرف شبستان مسجد به راه افتاد. هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که نافع کتف او را چسبید. عبدالله به ناچار ایستاد. بدون اینکه برگردد و به نافع نگاه کند، گفت:《تو از من چه میخواهی نافع؟چرا دست از من برنمی‌داری؟》 نافع کنارش ایستاد و گفت:《بگو با چه قصدی به کوفه آمده‌ای؟اینجا چه می‌خواهی؟》 بعد پوزخندی زد و ادامه داد:《راستی! میخواهی در نماز به علی اقتدا کنی؟!》 عبدالله بر خود مسلط شد و به نرمی می‌گفت:《به قصد و نیت خیری به کوفه آمدم؛به زودی خواهی فهمید نافع...》 سپس با پیمون چند گام بلند به اندرون مسجد رفت و بدون اینکه سرش را بلند کند،به انتهای مسجد رفت و چهار زانو نشست و در حالی که غلاف شمشیرش را زیر عبایش پنهان کرده بود،سرش را روی سینه‌اش خم کرد و مشغول گفتن ذکر شد و تا زمانی که صدای همهمه ای شنید، سرش را بلند نکرد. وقتی به اطراف نگاه کرد،علی را در جمع نمازگزاران دید. سرش را دوباره به زیر انداخت تا نگاهش در نگاه علی تلاقی نکند،تا نمازگزاران به نماز بايستند،تا آرامش و سکوت فضای مسجد را پر کند،تا صدای تکبیر علی برخیزد،تا علی حمد و سوره را بخواند و به رکوع برود و آن وقت او از جا برخیزد و به طرف محراب یورش ببرد و با ضربت شمشیر زهرآلود،علی را به قتل برساند. علی در سجده بود که جز او،همه‌ی نمازگزاران صدای محکم پاهای عبدالله را شنیدند. کسی انگار می‌دوید؛کسی که نعره‌ی بلندی کشید و پیش از آنکه علی سرش را از سجده بردارد،او را در محراب نقش زمین کرد. آنهایی که سر از سجده برداشتند،دیدند که مردی با شمشیر خون آلود به طرف در خروجی مسجد می‌دود. فریاد نافع،اولین فریادی بود که برخاست: بگیرید این حرام زاده را!بگیرید! چند نفری به طرف او یورش بردند و قبل از اینکه از در خارج شود،به چنگش آوردند. صدای تکبیر و واویلا از محراب بلند شده بود. از جایی که علی،غرق در خون هنوز زیر لب سبحان ربی الاعلی و به حمده می‌گفت.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
ایرینا باقیمانده آب لیوان را نوشید و گفت:《 ببین داری با خودت چه می‌کنی میخائیل..آن از سرقت کلیسا و کشته شدن آن مرد تاجیک،این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل! مگر این کتاب چقدر می‌ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟》 کشیش گفت:《 هرچه بود تمام شد ایرینا.به خیر گذشت با دستگیر شدن سارقان ،دیگر خطری ما را تهدید نمی‌کند. حالا ما می‌توانیم برگردیم به مسکو .》 ایرینا پرسید:《 اگر آنها همدستان دیگری داشته باشند چه؟》 کشیش پاسخ داد:《 نه! آنها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده‌اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده‌اند ،باید تا ابد در زندان باشند. پس نگران نباش، به زودی برمی‌گردیم به سر خانه و زندگی مان.》 ایرینا همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت، گفت:《 خدا خودش به خیر گرداند این آخرین عمری چه دلشوره‌هایی باید داشته باشیم.》 کشیش نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می‌شد. فکر می‌کرد خبری که پروفسور به او داده بود، در واقع خبر بدی نبوده است ؛چه بسا اگر این اتفاق نمی‌افتاد، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه، در بیروت بمانند. حالا می‌توانستند بدون هیچ احساس خطری برگردند. کشیش با این فکرها آرامش خود را بازیافت. احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود، دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است. صدای زنگ تلفن افکار او را برید. با دستپاچگی گوشی را برداشت .فکر کرد پروفسور است، اما صدا از توی گوشی پرسید :《منزل آقای ایوانف؟》 کشیش احساس کرد صدا آشناست. گفت :《بله! بفرمایید.》 صدا گفت شمایید پدر ایوانف؟ منم جرج. حال شما چطور است ؟》ایرینا با شتاب خود را به او رساند و آهسته پرسید:《 کیست؟ پروفسور است؟》 ایرینا که به آشپزخانه برگشت، کشیش گفت:《 من خوبم جرج .چه خوب شد که زنگ زدی.》 جرج گفت نگو که منتظر تلفنم بودی؛ چون قرار نبود من به تو زنگ بزنم .تو هم که رفتی و پیدایت نشد. لابد سرت حسابی گرم مطالعه‌ی کتاب بود؟...》 کشیش گفت :《من هیچ وقت فراموشت نمی‌کنم جرج. مصاحبت با تو همیشه برایم لذت بخش بوده است.》 جرج گفت زنگ زدم بگویم که یک جلد کتاب عالی پیدا کرده‌ام که به دردت می‌خورد. امروز عصر کجایی؟می‌خواهم به نوشیدن قهوه‌ی ترک دعوتت کنم؛ آن هم در یک جای خوب که حتماً خاطرات تو را هم زنده می‌کند.》 کشیش گفت:《 از سن و سال من و تو گذشته که برای خوردن یک فنجان قهوه در بیرون از خانه قرار بگذاریم .اگر حوصله‌اش را داری بیا اینجا که حیات خانه‌ی پسرم جای باصفایی است، یا من می‌آیم به باغ باصفای تو که شاخ درخت‌هایش پر از کتاب است.》 جرج گفت:《 نه باغ من، نه حیات مصفای خانه تو؛ می‌خواهم دعوتت کنم به ساحل دریا، کنار صخره‌های 《الروشه》. گمان نکنم بدت بیاید که لبی با خاطرات گذشته مان تر کنیم پدر!》 صدای خنده جرج ،لبخندی بر لبان کشیش نشاند. گفت:《 چه جمله زیبایی، الحق که شاعری جرج!قبول می‌کنم. قرارمان امروز عصر کنار صخره‌های الروشه.》 جرج گفت:《 ساعت ۴ عصر منتظرت هستم.》 کشیش گفت :《بسیار خوب. می‌بینمت جرج.》 * * * * نسیمی که از سوی دریا می‌وزید، خنک بود. کشیش دکمه‌های قبایش را تا بالا بسته بود و کلاه پشم اش را تا نیمه‌ی گوش‌هایش پایین کشیده بود .جرج اما کتی زرشکی پوشیده بود با پیراهنی سفید و کراواتی قهوه‌ای. رستورانی که آنها روی ایوانش نشسته بودند، رو به دریا بود و صخره‌های 《الروشه 》سمت چپ آنها قرار داشت و موج‌های دریا خود را به صخره‌ها می‌کوبیدند و کف‌های سفید متلاطم و ناآرام، به رقص در می‌آمدند .به تعبیر جرج:《 خون سفید جوشان آب در ستیز با صخره‌های عشاق ناکام.》 پیش از اینکه پیش خدمت دو فنجان قهوه را روی میز بگذارد ،هر دو چشم به صخره‌ها دوخته بودند؛ صخره‌هایی که نماد بیروت بودند و برای ساکنان این شهر ،خاطراتی را تداعی می‌کردند. به ویژه برای کسی چون کشیش که از خاطرات بیروت فاصله گرفته بود .سکوت آن دو را جرج شکست و گفت :《در افکار عمیقی فرو رفته‌اید پدر! البته حق دارید؛ صخره‌های الروشه در پشت زیبایی خاصش، خاطرات زیادی را به خاطر می‌آورد.》 کشیش چشم به جرج دوخت و گفت:《 خاطره‌ها متعلق به گذشته هستند و گذشته چیزی جز عبرت در خود ندارد. آنچه فکر مرا به خود مشغول داشته، آینده است که مثل سرابی دست نیافتنی ،در مقابلت گسترده است .》 جرج از توی پاکت پلاستیکی ،کتابی را بیرون آورد، آن را به دست گرفت و گفت:《 آینده چون سراب نیست پدر ؛در واقع امروز همان آینده است و آینده خیلی زود تبدیل به گذشته می‌شود. اگر اشتباه نکنم شما از چیزی نگرانید پدر...》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
به همین دلیل بود که علی رغبتی به حکومت داری نداشت و وقتی هم به حکومت رسید، تنها حاکمی بود که از مردمش می‌خواهد و به آنها هشدار می‌دهد که از هیأت حاکمه ی خود حساب پس بگیرند و به کارهای آنان نظارت کنند. او حاکمان را خدمت گزاران مردم می‌داند و خطاب به مردم می‌گوید:《 آیا به خشم نمی‌آیید و انتقام نمی‌گیرید که ابلهان به شما حکومت کنند؟پس همگی به ذلت و خواری خواهید افتاد و به نابودی محکوم خواهید شد.》 کشیش همانطور که فنجان قهوه در دستش بود پرسید اگر داشتن حکومت دینی به معنای بقای دین نیست پس چرا حاکمان دینی پس از علی اصرار به استقرار حکومت دین داشتند و حکومت را لازمه‌ی دین می‌دانستند؟ مثل بنی امیه، بنی عباس که مدعی بودند نابودی حکومتشان مساوی نابودی دین است.》 جرج پاسخ داد :《کافی است برخی از افکار آنها را در برابر افکار و سخنان علی قرار بدهی ؛خواهی دید که بنی امیه و بنی عباس دروغ می‌گویند .آنها حکومت را برای دنیای خودشان می‌خواستند و به دین تمسک می‌جستند. دین بهانه‌ای بود تا حکومت کنند. دین را در خدمت قدرت خود می‌خواستند، نه حکومت را در خدمت دین. اگر لازمه‌ی بقای دین حکومت بود، پس باید همه پیامبران الهی الزاماً دارای حکومت می‌بودند. و از ادیانی که حکومتی نداشتند، نباید نشانی باقی می‌ماند. حکومت از نظر علی، ابزار و وسیله بود نه اصل دین؛ وسیله‌ای در خدمت دین و برای خدمت به مردم. اگر شرایط برای ایجاد حکومت نباشد، دین هرگز نیست و نابودنمی‌گردد.》 کشیش گفت :《پس به همین دلیل بود که علی به فکر حفظ حکومت به هر قیمتی نبود. او می‌توانست برای رسیدن به عدل و قسط مورد نظرش، کمی از چاشنی استبداد استفاده کند ؛کاری که انقلابیون در انقلاب کبیر فرانسه انجام دادند.》 جرج انگشت اشاره‌اش را به طرف کشیش گرفت و گفت:《 به نکته‌ی بسیار زیبایی اشاره کردید پدر. من درباره انقلاب فرانسه ،مبانی حقوق بشری آن در مقایسه با دیدگاه‌های علی درباره حقوق بشر، در کتابم مفصل سخن گفته‌ام. می توان مقایسه ای داشت از حکومتی که علی به وسیله مردم به خلافت رسید ،با انقلاب بزرگ فرانسه که با تدوین اعلامیه‌ی حقوق بشر و قانون اساسی اش، بعدها الگوی بسیاری از انقلاب‌ها و آزادیخواهی ها شد. حتما خوانده‌ای که علی با رسیدن به حکومت ،هرگز مخالفانش را قلع و قمع نکرد .با اینکه می‌دانست برخی از مخالفانش در مدینه و مکه علیه او مشغول توطئه اند، هرگز مأمورانش را به سراغ آنها نفرستاد و هسته‌های توطئه را نابود نکرد.همیشه می‌گفت من قصاص قبل از جنایت نمی‌کنم. علی این شیوه حکومت‌داری و بردباری را از محمد آموخت ؛محمد نیز بعد از اینکه مکه را فتح کرد به هیچ یک از دشمنانش آسیب نرساند و آنها را از دم تیغ نگذراند. کسی چون ابوسفیان رهبر بت پرستان و مخالفان که بارها با او جنگیده و بهترین یارانش را کشته بود، در گستره‌ی بخشش و عفو محمد قرار گرفت، اما در انقلاب فرانسه که می‌گویند بزرگترین انقلاب بشر دوستانه و دموکراتیک در جهان است چه گذشت؟ 《لیلیان براگدون》 در کتاب خود می‌نویسد:《 پس از محو سلطنت و استقرار جمهوریت، شاه و ملکه، خواهر شاه و بسیاری از وزرا و بستگان خانواده‌ی سلطنتی، به جرم خیانت، محکوم و با گیوتین سر بریده شدند.متعاقباً هزاران تن از مظنونین یا هواداران سلطنت به قتل رسیدند.》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
کشیش گفت :《از من گذشته سرگئی دیگر عمر زیادی باقی نمانده است، اما به تو یک توصیه ی جدی دارم و آن اینکه از خودت یک ماشین فعال و پر بازده اقتصادی نساز. هر قدر هم که پول داشته باشی و از امکانات بالای زندگی بهره بگیری ،اما بی‌نیاز غذای روح نیستی و کتاب غذای روح آدمی است.زمانی برای خودت در نظر بگیرو مطالعه کن؛ مخصوصاً زندگی‌نامه افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگی ات قرار بده اگر تنها به یک ماشین بزرگ پول ساز تبدیل شوی، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهی شد ماشین‌های مدل بالاتر جایت را می‌گیرند. پس پسرم! سرگئی عزیز، طوری زندگی کن که علاوه بر بهره‌جویی از دنیا چیزی هم برای آخرتت ذخیره کنی. عیسی مسیح دنیا را کشتگاه آخرت می‌داند ؛یعنی یک دهقان هر آنچه کشت می‌کند، خودش به تنهایی همه محصولاتش را نمی‌خورد، او به اندازه‌ی نیازش برمی‌دارد و بقیه را در اختیار دیگران قرار می‌دهد.پس دیگران را فراموش نکن من در کلام هیچ پیامبری چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه ی جامعه باشد. علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده‌اش برتری داده است. سعی کن راهی را که من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی. توصیه می‌کنم، درباره علی مطالعه کنی.》 سرگئی گفت:《 چرا علی ؟مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خودمان کم داریم؟》 کشیش گفت :《نه پسرم ،کم نداریم؛ درباره‌ی آنها نیز بخوان، اما بدان که مرتبه و مقام علی بین همه‌ی آنها چیز دیگری است. همه ی گل‌ها زیبایند،اما وقتی به گل فروشی می‌روی زیباترین و خوش بوترینش را انتخاب می‌کنی.》 سرگئی گفت:《 اما من به عنوان یک مسیحی،چرا باید به سراغ یک شخصیت مسلمان بروم؟》 کشیش گفت:《 از دین، حصاری برای زندگی و اندیشه‌هایت نساز پسرم !همه ادیان الهی درون مایه ی مشترک دارند. تو می‌توانی به عنوان یک مسیحی، آیین دینی خودت را داشته باشی. لازم نیست به جای کلیسا به مسجد بروی ،اما می‌توانی مغز و درون مایه‌ی سایر ادیان الهی را بشناسی و از آنها پیروی کنی.این را بدان سرگئی که خدای همه‌ی ما یکی است و خداوند چون ما، بندگانش را بر اساس ادیانشان طبقه‌بندی نمی‌کند. شاقول خدا بر روی اعمال ما می‌ایستد نه روی دینمان.》 سرگئی گفت :《من اما پدر، دوستان مسلمان زیادی دارم؛ آنقدر که شما را شیفته‌ی علی می‌بینم، آنها را ندیده‌ام. چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می‌کند و شیفته علی می‌شود،اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند》 کشیش گفت:《 ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی؛ همان گونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی‌شناسند. به همین دلیل است که می‌گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی.》 سرگئی گفت :《پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت ،تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس مسجد امام علی!》 کشیش این کنایه سرگئی را به دل نگرفت و گفت:《 اگر از امثال افرادی چون تو نمی‌ترسیدم ،حتماً این کار را می‌کردم.》 ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آنها ساکت شدند. یولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت. آنوشا روی زانوهای کشیش نشست و سرش را به سینه او چسباند. کشیش موهای او را نوازش کرد، گونه‌اش را بوسید و گفت :《تابستان منتظر شما هستم که بیاییدبه مسکو می‌خواهم با آنوشا در میدان سرخ مسکو عکس بیندازم.》 آنوشا به سرگئی نگاه کرد و گفت:《 ما تابستان به مسکو می‌رویم پدر؟》 سرگئی گفت:《 بله دخترم، چرا نرویم؟! اما حالا باید بابابزرگ و مامان بزرگ را برسانیم به فرودگاه تا تابستان که نوبت ما هم برسد.》 فرودگاه مسکو،در آن وقت شب،آنقدر شلوغ بود که هرکسی سعی می‌کرد ساک و چمدان هايش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون. کشیش و ایرینا، هر دو خسته و خواب آلود ساک و چمدان هايشان را برداشتند و راه افتادند به طرف در خروجی که پرفسور در آنجا انتظارشان را می‌کشید. او به محض دیدن کشیش جلو آمد،همدیگر را در آغوش گرفتند و کشیش،شرم زده از او عذرخواهی کرد که مجبور شده است این وقت شب به فرودگاه بیاید. بین راه توی ماشین لادای سفید رنگ پرفسور،ایرینا می‌خواست که ماجرای سارقان به منزلش را از زبان پرفسور بشنود و او همه‌ی ماجرا را شرح داد و در نهایت گفت:《اول باید به اداره‌ی پلیس برویم. لازم است مأموری با ما بیاید تا مهر و موم در خانه را باز کند. وقتی در را مهر و موم کردند،من آنجا بودم. خوشبختانه چیزی از لوازم منزل به هم نریخته بود، جز اتاق کار کشیش. 》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل ۱۳ 🌱برگ آخر ایرینا به محض ورود به خانه، همه جا سرک کشید. خدا را شکر کرد که چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته است .حالا دیگر ،بود یا نبود کتاب‌های کشیش فرقی برایش نمی‌کرد. پروفسور و مأمور پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد .پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را می‌کاوید. کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت:《 این خرت و پرت‌ها چیه توی چمدان؟》 یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمه برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زیر زنانه که اول فکر کردآنها را ایرینا خریده است، اما وقتی ایرینا کنارش چمپاته زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت :《خدای من! این که وسایل ما نیست! نکند چمدان را اشتباه برداشته‌ایم؟》 《حالا چه کنیم ؟این چمدان مال ما نیست!》 کشیش نمی‌توانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمی‌اش فکر کند ؛به گنج گرانبهایی که امانت عیسی مسیح بود. پس باید فشار خونش بالا می‌رفت. زیر پوستش مورمور می‌کرد و رنگ چهره‌اش می‌پریدو همان جا کنار چمدان ولو می‌شد روی زمین. اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود نگاه می‌کرد. کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد: حواست کجاست؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند.》 کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگری سیر می‌کرد. ایرینا هرچه نگاهش کرد، حرفی از او نشنید .در حالی که به طرف اتاق خواب می‌رفت گفت:《 تا صبح همان جا بنشین! به درک که چمدان گم شد!》 بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست .کشیش چون شبحی ساکت و بی‌حرکت، کنار چمدان نشسته بود، با قامتی خمیده و سری فرو افتاده و چشم‌هایی فرو بسته .خواب بود یا بیدار ؟مرده بود یا زنده؟ وقتی صدایی شنید به خود آمد. انگار کسی او را به نام می‌خواند: 《پدر ایوانف!》وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد .چشم‌هایش را گشود. مرد جوان با ردایی سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود. مرد ،چشم‌هایی درشت و مردمکی سیاه داشت .کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد. غریبه نمی‌نمود، انگار او را بارها دیده بود. جوان بقچه‌ای را که توی دست‌هایش بود، بالا آورد. کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد.با دیدن بقچه ی کتاب قدیمی‌اش در دست جوان ،گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است، اما چرا بدون چمدان؟》 خواست همین سؤال را از او بپرسد، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب باارزشی را به او بازگردانده است. اما هرچه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لب‌هایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می‌کرد. صدای جوان، نرم و سبک به گوش رسید .انگار این صدا از راه بسیار دوری می‌آمد: پدر ایوانف !تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی. آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است. چراغی در وجودت فروزان گشته ،که روشنای اش چراغ راه و گرمایش ذخیره‌ی آخرتت خواهد شد.》 بدان پدر ایوانف که ما به یاد مؤمنان خود هستیم و آنها را فراموش نمی‌کنیم ؛به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابیطالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند. ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است .حالا بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن!》 کشیش گنگ و گیج بود، نمی‌دانست خواب است یا بیدار. به سختی قدمی به جلو برداشت. جوان به جای اینکه به طرف در خروجی برود، به سوی دیواری رفت که تابلوی قدیمی عیسی مسیح روی آن نصب شده بود. کشیش دیگر نای حرکت نداشت، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد ،به هاله‌ای سفید که به طرف تابلو رفت و در آن محو گردید. کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم‌هایش را باز کرد: خدا مرگم بدهد ! از دیشب تا حالا اینجا خوابیده‌ای؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه .شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم. بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه‌ات را آماده کنم. کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت:《 لازم نیست برویم فرودگاه .کارهای مهمتری هست که باید انجام بدهم.》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7