eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
3.9هزار ویدیو
14 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
۲۴ آبان ۱۴۰۳
♥️ این‌جا هرشب خیال توست ڪه ماه را به خلوت من دعوت میڪند! نمی دانم‌ ڪدام شب انتهاے دلتنڪَی دل بی قرار من                     خواهد بود ...؟ ♥️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
۲۴ آبان ۱۴۰۳
مقام محمود 18.mp3
10.84M
🍃مقام محمود ۱۸ ※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله. 🍃استادشجاعی 🍃استادعالی شوخی و بچه بازی نیست! خواستن مقام محمود، یعنی خواستن مقام اهل بیت علیهم السلام! ✘ هم نوع تلاش خاصی میخواد! ✘ هم امتحانهای خاصی میشیم! ✘ هم فقط از همون یک مسیری که معرفی کردن بهمون، باید رد بشیم! وگرنه ... حتماً نمیرسیم !❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
۲۴ آبان ۱۴۰۳
❣مامان مهربون بابای عزیز 🔴چرا باید مهارت نه گفتن را به کودکان خود بیاموزیم⁉️ ✅یاد گرفتن مهارت نه گفتن در کودکان برای این مهمه که با قبول مسئولیت‌های بی‌مورد و ناخواسته، دچار استرس و اضطراب نشوند! ✅یادگیری نه گفتن توسط کودکان، به آن‌ها کمک می‌کنه تا بتوانند در بزرگسالی، تصمیمات قاطعانه و درست‌تری بگیرند. در واقع، مهارت تصمیم‌گیری کودکان با یادگیری مهارت نه گفتن، حسابی تقویت خواهد شد! ✅ آموزش مهارت نه گفتن کمک میکنه که کودکان به هر درخواستی پاسخ ندهند و جلو سوء استفاده های احتمالی دیگران گرفته بشه ✅کودکان باید نه گفتن را یاد بگیرند تا اعتماد به نفسشان بالاتر رفته و استقلال شخصیتی‌شان شکل بگیرد.❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
۲۴ آبان ۱۴۰۳
خاتون قلبم بجنگ ، زخمی شو زمین بخور اما شکست هرگز ! عمیقا باور داشته باش که شایسته ی آرامشی.. و برای داشتنش با تمام توان تلاش کن ! تو آفریده نشده ای که تسلیم باشی که مغلوب باشی ، که ضعیف باشی ! تو آمده ای که جهان را تسلیم آرزوهایت کنی... ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
۲۴ آبان ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🏴 فرا رسیدن سالروز شهادت مظلومانه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد..🖤 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
۲۴ آبان ۱۴۰۳
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴چه کنم دست خودم نیست اگر غم دارم از فراق حرمت قامت بس خم دارم بطلب جان علی اکبر لیلا ، مُردم شب جمعه ست حسین، باز حرم کم دارم🖤 شب جمعه ست هوایت نکنم می میرم 🥺 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
۲۴ آبان ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ آبان ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ آبان ۱۴۰۳
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
۲۴ آبان ۱۴۰۳
🌹فصل دوم 🍃برگ هفدهم پارچه‌های رنگارنگ در سکوی داخل مغازه‌ی زبیر پراکنده بود. زبیر پارچه‌ای زربافت را باز کرده و بالا گرفته و آن را برانداز کرد.روی سکوی دیگری، زیورآلات زنانه مچاله می‌درخشید. ربیع به دیوار تکیه زده و منتظر به زبیر نگاه می‌کرد. زبیر پارچه را جمع کرد. سری تکان داد و چند تکه زیور را برداشت و رو به ربیع کرد. گفت: 《 این‌ها که به کار من نمی‌آید، زنان بنی کلب درهم و دیناری برای خرید زیور ندارند.》 ربیع گفت:《 می‌توانی به شام بفرستی، سلیمان نیز آنها را برای فروش به شام آورده بود.》 زبیر خندید و گفت: 《 اما به شام نرسید! چه ضمانتی است که کاروان من به شام برسد؟》 ربیع عصبی می‌خواست اجناس را جمع کند، اما زبیر مانع شد. گفت : 《صبر کن جانم! تاجر عجول و ترش رو ،همیشه زیانکار است.》 ربیع گفت:《 تو گفتی که نمی‌خواهی، با شمشیر تو را به خرید وادارم؟!》 زبیر خندید و یکی یکی زیورها را از دست ربیع گرفت و روی سکو گذاشت و گفت: 《 شمشیر تاجر، زبان اوست .خدا پدرت را بیامرزد که هم روی خوش داشت، هم زبان خوش ؛اما رفتار تو بیشتر به سپاهیان می‌ماند تا تاجران!》 《 پس می‌خواهی؟!》 《آری ،همه را به یک هزار و پانصد درهم که سود هم کرده باشی!》 ربیع با خشم به او نگاه کرد و دوباره شروع به جمع کردن اجناس کرد. زبیر گفت: 《 با خطرهایی که کاروانم را تهدید می‌کند، همین مقدار هم زیاد است .از مالم می‌گذرم تا تو را از شر این اجناس خلاص کنم.》 ربیع گفت:《 فرق تو با راهزنان بیابان به اندازه‌ی یک تار موست.》 و کیسه‌ی زیورآلات را برداشت و پارچه‌ها را زیر بغل زد و بیرون رفت. زبیر عصبانی فریاد زد: 《 با زبیر بن یحیی اینگونه سخن می‌گویی!》 بعد چوب دست خود را برداشت و با داد و فریاد به دنبال ربیع از مغازه بیرون رفت. فریاد و مشاجره ی آنها توجه همه را جلب کرد .مردم گرد آنها جمع شدند. در همین حال، عبدالله بن عمیر سوار بر اسب به مغازه‌ی زبیر نزدیک شد. او خسته و خاک آلود و خاموش از کوفه باز می‌گشت.جماعت برای عبدالله راه باز کردند. زبیر و ربیع با دیدن عبدالله آرام گرفتند.بشیر آهنگر هم آمد و سعی کرد زبیر را آرام کند. زبیر گفت: 《می‌بینی عبدالله!...حرمت‌ها از میان رفته و جوانان قبیله به شیوخ ناسزا می‌گویند .》 عبدالله رو به ربیع گفت:《 چه شده که جنگ و نزاع را از قبیله‌ی خود شروع کرده‌ای ،ربیع !》 ربیع کیسه‌ی زیورآلات و پارچه‌ها را از جلو پا انداخت گفت: 《او می‌خواهد همه‌ی این‌ها را یک هزار و پانصد درهم بخرد.》 بعد کیسه‌ی زیورآلات را بر زمین خالی کرد و گفت: 《 سلیمان فقط همین‌ها را از یمن به سه هزار درهم خریده... این انصاف است ؟!》 چشم جماعت به زیورآلات خیره شد. عبدالله نگاهی به جماعت انداخت.گفت: 《 اموالت را جمع کن تا به تو حریص نشوند. تو اختیار مالت را داری و زبیر اختیار پولش را.》 زبیر به تأیید عبدالله سر تکان داد و گفت: 《 ها !...نمی‌خواهی ،به کسی بفروش که بیشتر می‌خرد !》ربيع با خشم زیورآلات را جمع کرد و در کیسه ریخت. پسر بشیر او را در جمع کردن اجناس کمک کرد .ربيع گفت : 《از کسی که به بیعت خود با ستمگران فخر می‌خواند،قضاوتی جز این انتظار ندارم .》 عبدالله در سکوت او نگریست و خشم خود را فرو خورد. جماعت زمزمه کردند و زبیر جلو آمد. رو به عبدالله کرد و گفت: 《 می‌بینی ! او حرمت هیچکس را نگه نمی‌دارد.》 ربیع برگشت و بی آنکه به پشت سر نگاه کند ،دور شد .زبیر تحریک آمیز رو به عبدالله گفت: 《گستاخی او را بدون جواب می‌گذاری؟!》 عبدالله دور شدن ربیع را نگاه می‌کرد. جماعت منتظر واکنش او بودند. عبدالله گفت: 《 من از او چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید .》 و به راه خود ادامه داد. زبیر از این حرف به فکر فرو رفت. مؤذن کنار منبر مسجد کوفه ایستاده بود و اذان می‌گفت. جماعتی هم گوشه و کنار مسجد نشسته بودند. مردم کم کم وارد می‌شدند و به صف جماعت می‌پیوستند. عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی نیز کنار یکدیگر نشسته بودند و بی‌محابا گفتگو می‌کردند.پشت سر آنها ابن خضرمی نشسته بود و می‌کوشید سخنان آنها را بشنود .مختار وارد شد. یکی دو نفر به او سلام کردند و مختار پاسخ داد .در جمع به دنبال کسی می‌گشت. با دیدن عمرو و شبث به سوی آنها رفت و کنارشان نشست.عمرو گفت : 《خبری از مکه نیامد ؟》 مختار گفت:《 هنوز هیچ،گروه دیگری با هشتصد نامه، امروز راهی مکه شدند.》 ابن خضرمی پشت سر آنها گوش تیز کرد. شبث گفت: 《 خوب است، شاید این گروه با جوابی در خور از حسین بازگردند.》 مختار گفت :《امروز عبدالله بن عمیر کلبی به کوفه آمده بود.》 عمرو و شبث به یکدیگر نگریستند. مختار متوجه نگاه آنها شد. عمرو آهسته سر تکان داد.مختار به شبث نگاه کرد. شبث گفت: 《 بنی کلب از او حرف می‌شنود ،اگر به ما می‌پیوست...》 مختار گفت :《خطا کردید!... فراموش کردید که مادر یزید از بنی کلب است؟!》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
۲۴ آبان ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ آبان ۱۴۰۳