eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹مامان مهربون بابای عزیز 🔻 فوايد آشپزی با کودک ⬅️ همکاری را می آموزد. ⬅️ با لمس کردن مواد و مخلوط کردن آنها با قوانین طبیعت آشنا می شود و از شناخت آنها لذت میبرد. ⬅️ باعث تقویت مهارتهای حرکتی در کودک میشود. ⬅️ بچه ها خوش غذا تر می شوند. اگر فرزندتان خوش غذا نیست حتما اجازه دهید در پختن غذا با شما همکاری کند. ⬅️ صبر را می آموزد و یاد می گیرد برای رسیدن به هدفش صبر کند. ⬅️ نظم و ترتیب را می آموزد، زیرا برای پختن یا درست کردن غذا باید از قوانین خاصی پیروی کنید.❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡•• واۍمن؛حالاببین‌با‌سینہ‌زهـراچہ‌ڪرد میخ،وقتۍمۍرودبرسینہ‌دیوار،سخت..🖤 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♡•• برحاشیہ‌ے‌برگِ‌شقایق‌بنویسید گُــــل‌تاب‌ِفشارِدرودیـوارندارد..!💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣عاشقی را چه نیازیست به توجیه و دلیل که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی...💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
فصل ۱۰ 🌱برگ ۳۷ کشیش کتاب مقدس را بست و عینکش را برداشت. کتاب را روی میز عسلی گذاشت. با دو انگشت چشم هایش را مالید و با خودش فکر کرد چرا مطالعه ی کتاب مقدس مانند گذشته راضی اش نمی‌کند؟ پیش از این،عادت داشت شبی چند صفحه‌ای از کتاب مقدس را بخواند و برخی موعظه ها و دعاهایش را حفظ کند. فکر می‌کرد مطالعه‌ی هیچ کتابی چون کتاب مقدس ارضایش نمی‌کند. کلام انجیل که کلام خدا بود،دغدغه‌های زندگی را از او می‌ زدود. وقتی چیزی نگرانش می‌کرد یا اضطرابی داشت، مطالعه‌ی کتاب مقدس را به همه توصیه می‌کرد و در موعظه هایش جز از انجیل سخنی نقل نمی‌کرد. اما مدتی بود که انجیل دیگر آن انجیل سابق نبود. مطالعه‌ی آن تأثیر همیشگی را نداشت. از وقتی سیر مطالعاتی اش تغییر کرده بود و کتاب قدیمی و کتاب‌هایی درباره‌ی علی را می‌خواند، دریچه های تازه‌ای از مفاهیم نو و درخشان به رویش گشوده شده بود؛بخصوص کتاب نهج‌البلاغه که به اعتقاد کشیش،انجیل تازه‌ای بود. او توانسته بود با کلام علی،مؤمنین مسیحی را در کلیسا منقلب کند. پدر کارپیانس آن روز اصرار داشت که بداند او متن موعظه هایش را از روی کدام کتاب نوشته است،اما برخی ملاحظات مذهبی باعث شده بود او منبع موعظه را افشا نکند. از نظر او،علی قدیسی بود که اگر در دنیای مسیحیت به دنیا می‌آمد و به کلیسا تعلق داشت، کلامش مکمل کلام عیسی مسیح می‌شد و آنوقت او می‌توانست آزادانه نام او را به زبان بیاورد. صدای آنوشا او را به خود آورد. آنوشا موهایش را از دو طرف بسته بود و شلوار جین صورتی و کاپشنی سفید با گل‌های آبی آسمانی بر تن داشت. از در که وارد شد،به طرف کشیش دوید و گفت: 《بابابزرگ!ما آمدیم!》 خودش را توی آغوش کشیش انداخت. کشیش گونه‌هایش را بوسید و سرش را نوازش کرد و پرسید:《مامان اینها کجایند ؟》 آنوشا با دست در سالن را نشان داد و گفت:《توی حیاط دارند ماشین را پارک می‌کنند. 》 کشیش پرسید:《بازار خوش گذشت؟》 آنوشا سرش را بالا گرفت و گفت:《نه! بابابزرگ،من هیچی نخریدم!ایرینا و یولا از در وارد شدند. یولا دو پاکت پلاستیکی توی دست‌هایش بود. سلام کرد و به طرف آشپزخانه رفت. ایرینا کیفش را روی مبل انداخت و در حالی که داشت دکمه‌ی مانتوی زیتونی اش را باز می‌کرد رو به کشیش گفت:《بیروت چه شهر ارزانی است!قابل مقایسه با مسکو نیست. 》 بعد مانتویش را روی دسته‌ی مبل انداخت، نشست و ادامه داد:《آدم دلش می‌خواهد هی خرید کند. 》 کشیش آنوشا را از روی پاهایش بلند کرد و کنار خودش نشاند و گفت:《مگر نشنیدی که می‌گویند مسکو دومین شهر گران جهان است؟!》 آنوشا به کشیش نگاه کرد و گفت:《خوب پس چرا اینجا نمی مانید؟مگر نمی‌گویید اینجا همه چیز ارزان است؟》 کشیش موهای او را نوازش کرد و گفت: 《تو هم توی رگ هایت خون روسی است آنوشا؛یک روزی باید بیایی و ساکن روسیه شوی. 》 آنوشا گفت:《من بدون بابا و مامان هیچ جا نمی روم.》 یولا سینی شربت در دست به آنها نزدیک شد.سینی را روی میز جلوی کشیش گذاشت، خودش روی مبل کنار ایرینا نشست و گفت: 《حسابی خسته شدیم!مخصوصاً مادرجان که از نفس افتاد. 》 ایرینا دهانش را باز کرد که حرفی بزند،اما آنوشا گفت:《پس من چی مامان؟من که از همه بیشتر خسته شدم!》 کشیش رو به یولا گفت:《چرا خرید را خودت انجام می‌دهی؟می‌گفتی راننده‌ی سرگئی می‌خرید. 》 یولا گفت:《البته بیشتر خریدها را سرگئی خودش انجام می‌دهد. این بار خودم به خرید رفتم تا مادرجان توی خانه حوصله‌اش سر نرود. کمی هم توی شهر گشتیم. 》 ایرینا شربتش را تا ته نوشید و گفت:《من توی فروشگاه خسته شدم. امشب هم با شما نمی‌آیم به کنسرت؛حال و حوصله‌اش را ندارم. 》 یولا گفت:《ولی مادرجان!این مادر شوهرت دیگر آن مادرشوهر سابق نیست؛ می‌بینی که پیر شده و باید فکری به حال پدرشوهرت بکنی.》 بعد با صدای بلند خندید و به ایرینا نگاه کرد که داشت با اخم نگاهش می‌کرد. یولا گفت:《پدرجان شما که لابد می‌آیید به کنسرت؟》 کشیش گفت:《نه دخترم،من امشب باید مطالعه‌ کنم. حال و حوصله‌ی کنسرت و موسیقی را هم ندارم.》 ایرینا گفت:《او را چه به کنسرت؟! آنقدر پیر شده که حال ندارد راه برود!خودم با شما می‌آیم. 》 یولا گفت:《حرف پدر،رگ غیرت شما را جنباند مادرجان!حالا که شما می‌آیید، دست از سر پدر می‌کشیم تا به کارهايش برسد. 》 آنوشا بازوی کشیش را گرفت و گفت:《 تو هم بیا بابابزرگ. 》 کشیش گفت:《نه عزیزم،من باید کتاب هایم را بخوانم. 》 آنوشا گفت:《شما چقدر کتاب می‌خوانید بابابزرگ!خسته نمی‌شوید؟》 کشیش گفت:《چرا عزیزم،خسته می‌شوم،اما چاره‌ای ندارم؛باید این کتاب‌ها را بخوانم تا آن چیزی را که دنبالش میگردم،پیدا کنم. 》
آنوشا پرسید:《بابابزرگ!توی کتاب‌ها دنبال چی می‌گردید؟》 کشیش او را به خود فشرد و گفت:《خیلی چیزها آنوشا جان. بزرگ که بشوی تو هم باید گم شده هایت را توی کتاب‌ها پیدا کنی.》 آنوشا گفت:《ولی من چیزی گم نکرده‌ام. همیشه مواظب هستم تا وسایلم گم نشود.》 ایرینا و یولا با صدای بلند خندیدند. اما کشیش سرش را پایین انداخت و به کتاب مقدس در روی میز عسلی خیره ماند.》 * * * * خلوت و سکوت منزل و نشاطی که از خواب بعدازظهرش در خود احساس می‌کرد،نوید یک شب پر مطالعه‌ را می‌داد. اوراق باقی مانده از کتاب قدیمی آنقدر زیاد نبود که نتواند مطالعه‌ی آن را به پایان برساند،اما راه هنوز باقی بود؛راهی که کشیش احساس می‌کرد پایانی ندارد. کتاب‌های زیادی توی قفسه در نوبت مطالعه بودند. همه‌ی کتاب‌ها درباره‌ی علی بود و او احساس می‌کرد چقدر دیر به جستجوی علی در لابه لای کتاب‌ها پرداخته است. کاش سال‌ها پیش،بهانه‌ای و انگیزه‌ای پیش می‌آمد تا با علی آشنا می‌شد. همان سال ها که در لبنان بود و نام علی را بارها شنیده بود. نامی که آن روزها هیچ توجه و حساسیتی را در او به وجود نمی‌آورد. اما این نسخه‌ی خطی و آن رؤیای نیمه شب،دست به دست هم دادند تا او در وانفسای عمر،مانند یک پژوهشگر و محقق جوان به دنبال پاسخ سؤالات و ابهامات پیرامون علی باشد. شیشه‌ی عینکش را تمیز کرد و آن را به چشم زد. اوراق پیش رویش،زرد و کهنه بودند که بر روی آنها با عربی خوش خطی با فاصله‌ی مناسب در بین خطوط نوشته شده بود. اما نوشته‌ها عنوان نداشت و از صفحه‌ی دوم شروع می‌شد. کشیش سعی کرد در بین اوراق،صفحه‌ی اول را پیدا کند،ولی چنین صفحه‌ای نبود. خوشبختانه نام نویسنده و تاریخ کتابت در پایان نوشته‌ها ذکر شده بود. 《الکتابت:مصطفی خراسانی سنه ۱۱۰۵ هجری قمری. 》 کشیش با یک حساب سرانگشتی سال هجری را به میلادی تبدیل کرد؛این اوراق حدود چهارصد سال پیش نوشته شده بودند،آن هم در ایران که با یک جستجوی ساده در اینترنت توانسته بود بفهمد مصطفی خراسانی اهل شمال شرقی ایران بوده است . هیچ بعید نبود که این کتاب از ایران به تاجیکستان رفته باشد. دلش می‌خواست بداند این بار کاتب ایرانی درباره‌ی علی چه گفته است: * * * * 》طلحه به زبیر نگاه کرد و زبیر به طلحه خیره شد،سپس نگاهشان را به مرد دوختند. طلحه با دست به او اشاره کرد و گفت:《برو،مرخصی!》 مرد که رفت دوباره به هم نگاه کردند. طلحه گفت :《چه کنیم؟جنگیدن با علی آن هم پس از بیعتی که با او داشتیم،کمی دور از انصاف نیست؟》 زبیر گفت:《روزی که با علی بیعت کردیم، گمان می‌بردیم که او حکومت بصره را به من و کوفه‌ را به تو خواهد داد،اما علی توجهی به ما نکرد. چگونه بر بیعت خویش پایدار باشیم که هم اینک خبر رسیده بصره مستعد قیام علیه علی است و دوستانمان ما را به آن سوی فرا خوانده‌اند؟》 طلحه آهی کشید و گفت:《ببین روزگار با ما چه کرده است برادر!ما از یاران پیامبر خدا بودیم،اما پس از او خلفا ما را به مسندی نگماردند. حتی عثمان با ما از در دشمنی در آمد و ما در تحریک مردم و به قتل رساندن او نقش داشتیم. حال علی نیز ما را سزاوار حکومت نمی‌داند و خانه نشینمان نموده است. 》 زبیر گفت:《ما را به خانه نشینی چه کار؟هر چه زودتر مدینه را ترک کنیم و به بهانه‌ی عمره به مکه برویم. می‌توانیم در مکه عده‌ای از دوستانمان را متحد کنیم و قشونی گرد آوریم و به سمت بصره حرکت کنیم. 》 طلحه گفت :《موافقم. ماندن در مدینه هیچ سودی برای ما ندارد. مکه در واقع مرکز مخالفان علی است؛خصوصا فرمانداران و والیان عثمان که بعد از عزل از مسئولیت،به مکه رفته‌اند. در آنجا هسته‌ای در حال شکل‌گیری است. عایشه نیز در آنجاست و عَلَم مخالفت با علی را به دست گرفته و چون معاویه، خواهان خونخواهی عثمان است. 》 زبیر از جا برخاست و گفت:《برخیز طلحه که باید تدارک سفر را ببینیم. راهی طولانی و کاری بزرگ در پیش داریم.》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایتان آرزو می کنم رنگین کمانی به ازای هر طوفان❤ لبخندی به ازای هر اشک🧡 نغمه شیرین به ازای هر آه💛 و "اجابتی" نزدیک برای هر دعا💚 شبتون مملو از خوشی ها رفقا😍🥰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7