eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹دخیل عشق 🍃برگ ۴۳ لب‌های عمران با دیدن کفن از هم باز می‌شود و با شوخی می‌گوید:《 حالا اندازه‌ی من هستش یا اینکه کوچیکه.》 _حسابی تو حرم تبرکش کردم. پیغامتونم به سید رضا رسوندم... فکر می‌کنین کی رو اونجا دیدم؟ _من که نبودم .ملک الموتم که دیگه کارشو تموم کرده و رفته. _ پدر رضا رو دیدم. عمران با تعجب نگاه می‌کند و می‌پرسد:《 جدی ؟مطمئنی خودش بود ؟یه بار که دایی سید تلفن کرده بود؛گفت پیرمرد چند بار سکته کرده و زبونش گرفته.》 _پس خودش بود. گفتم چرا اصلاً حرفی نزد. می‌خوام فردا نامه‌ش رو ببرم هتلش. حوریه به کارت هتلی که پیرمرد به دستش داده بود نگاه می‌کند و عمران سری تکان می‌دهد. _ دایی سید، وقتی اومده بود اینجا. گفتم بالاخره باباش رو بخشیده. کاش رضا او را هم می‌بخشید. چقدر از خودش بدش می‌آمد؛ می‌خواست با رضا به همه‌ی خواسته‌هایش برسد.می‌خواست رضا حتی شده یک روز هم مرد زندگی او می‌شد تا کسی نمی‌گفت چرا ازدواج نمی‌کند. نمی‌گفت خیالاتی شده و هنوز منتظر یکی از مردان جنگ نشسته است که بخواهد به پای او پیر شود. پدر رضا پیر شده است؛ پیرتر از آنچه باید باشد.لکه‌های تیره رنگی روی سر بی‌مو و صورتش جا خشک کرده‌اند. خط‌های عمیق روی گونه‌اش تا نزدیک گوش‌هایش کشیده شده است. گوش‌هایی که می‌شنود؛ اما زبان یارای پاسخ ندارد. پیرمرد با انگشتان لرزانش تای کاغذ را لمس می‌کند. چشم‌هایش می‌بیند و نمی‌بیند؛ خط رضا را می‌شناسد؛ و پرده‌ی اشک چشمانش پاره می‌شود. نگاهش را به حوریه می‌دوزد. عمق چشمانش پُر از اندوه است ؛پُر از حسرت، پُر از... نامه را به دختر می‌دهد و در عمق چشمان سیاه او چشم می‌دوزد. دختر برای دومین بار نامه را می‌خواند، پیرمرد به مبل‌های لابی هتل تکیه می‌دهدو هق هق می‌کند. زن و مردی که پشت پیشخوان پذیرش ایستاده‌اند با هم پچ پچ می‌کنند. حوریه بلند می‌شود و سعی می‌کند، لیوان آب روی میز را به پیرمرد بخوراند؛همانطور که وقتی رضا حالش بد می‌شد،به او آب می‌داد. آب فقط لب‌های مرد را خیس می‌کند. می‌خواهد چیزی بگوید، اما صداهای نامفهومی از دهانش خارج می‌شود.حوریه اوج ناتوانی و پشیمانی را در تمام وجود پیرمرد می‌بیند، حتی اگر پشیمانی پشت پیراهن ابریشمی اش پنهان شده باشد. پیرمرد دستی تکان می‌دهد و یکی از خدمتکارهای هتل که دارد گل‌های تازه روی میزهامی‌گذارد؛ آنقدر سرش را برای او خم می‌کند که چانه‌اش به پاپیون قرمز گردنش می‌خورد. مرد که با سینی طلایی قوری و فنجان‌های چایی برمی‌گردد؛ حوریه هنوز دارد خط به خط و کلمه به کلمه، حرف را به هم پیوند می‌دهد و شمرده شمرده از زبان رضا سخن می‌گوید. سخنی که بیش از بخشش دیگران ،طلب برخی از پدر مادری است که به خاطر او و خواسته‌هایش، خواسته‌های دل همدیگر را فراموش کرده بودند. صدای خِرخِری از گلوی پیرمرد بیرون می‌آید. دلش می‌خواهد فریاد بکشد. دلش می‌خواهد مثل همان وقت‌ها که سر رضا و مادرش داد می‌کشید؛ فریاد بکشد که رضا به جای جبهه رفتن، باید در بهترین دانشگاه‌های دنیا درس بخواند. دیگر از فنجان‌ها بخاری بلند نمی‌شود چشمه‌ی اشک پیرمرد خشک شده است؛ که حوریه به ساعت آونگدار لابی نگاه می‌کند. مردان مرکز حتماً صبحانه‌شان را تمام کرده‌اند؛ اما او هنوز آنجا نشسته است و برای چندمین بار نامه را می‌خواند و مرد تک تک حروف را زیر زبانش مزه مزه می‌کند. دختر مقنعه ی سبزش را صاف می‌کند و می‌خواهد برود؛که جوانی با تیشرتی مارکدار و شلوار جین آبی اش که گوشه گوشه‌اش چاک چاک است؛ از آسانسور بیرون می‌آید. اطرافش را نگاه می‌کند و با چشمانی خواب آلود به طرف پذیرش می‌رود تا می‌آید دهان باز کند؛ پیرمرد را در میان پرده‌های اطلس آبی لابی می‌بیند. زنی که پشتش به اوست، دارد چادرش را مرتب می‌کند که جوان به کنارش می‌رسد و با نگاهی که از آن خشم می‌بارد،بالای سر آنها می‌ایستد. _همینطور بی‌خبر اومدی پایین، نمیگی نگرانت میشم. بعد تیرهای خشم نگاهش با شدت بیشتری به سر و صورت حوریه پرتاب می‌شود. _ قرار نیست دست از سر پدر من برداری؟ این کاغذها چیه؟ حقه بازی جدیده؟ نکنه این خان داداش ما وصیت کرده اموالش به تو برسه؟ شایدم ... جوان چشمانش را ریز می‌کند و می‌نشیند . _شایدم تریپ دلسوزی اومدی وصیغه ش شدی تا اموالش رو بالا بکشی. حوریه سریع‌تر از آنی که خودش فکرش را بکند؛ کیفش را از روی میز مرمر می‌کشه و برمی‌خیزد. _ من دیگه اینجا کاری ندارم. دو قدم برنداشته است، که برمی‌گردد. پیرمرد دوباره اشکش جاری شده است و دنبال عصایش می‌گردد. حوریه سرش را به طرف جوان می‌گیرد. _ کاش... کاش شما هم یکم، فقط یکم شبیه سید رضا بودین و ... حوریه می‌رود؛ حوریه با تمام حقارتی که جوان روی دوش او گذاشته است، می‌رود. دلش گرفته؛ اما خوشحال است که دیگر مدیون رضا نیست و یکی از خواسته‌های او را برآورده کرده است.
عمران هم دیگر خواسته‌ای ندارد تا حوریه را می‌بیند و از پدر رضا سراغ می‌گیرد؛ کفن امضا شده‌اش را به دختر نشان می‌دهد _از صبح چشم به راهت نشستم تا بیای تو هم امضاش کنی. یادش بخیر یه روز آقام تو کلاته منار ،کفنش را داد دست من و داداشم، و دور افتادیم تو دِه و امضا گرفتیم. به خونه نرسیده آقام تموم کرده بود. دخیل هفتم حوریه هنوز به خانه نرسیده است که تلفن همراهش زنگ می‌زند.صبوره که از رفت و آمدهای حمید فهمیده خواستگار خواهرش همچنان پَر و پا قرص است؛ انگار حرف‌های گذشته‌اش یادش می‌رود و می‌خواهد حوریه زودتر ازدواج کند و به تمام حرف‌هایی که پشت سرش می‌زنند، خاتمه بدهد. مادر هم انگار تازه یادش افتاده است برود داخل انباری کنج حیاط و دو سه تکه وسیله‌ای را که سال‌هاست در آنجا خاک می‌خورد بازرسی کند. حوریه که با پلاستیک خریدش در کوچه را باز می‌کند؛ مادر جعبه‌ها را روی هم می‌چیند. لبخندی همچون شاپرک بازیگوش، گوشه‌ی لب زن بالا و پایین می‌پرد. _تو اون جعبه چیه ؟ زن جعبه را باز میکند و فنجان‌های بلوری را بیرون می‌کشد. _چه قشنگن؟ کی خریدی؟ _ چند سال پیش که دختر عموت از تهران اومده بود،اینا رو آورد ؛یادت نیست؟ _ پس چرا گذاشتی اینجا قاطی آت آشغالا . _واسه تو نگه داشته بودم. حوریه جعبه را می‌زند زیر بغلش و راه می‌افتد طرف ایوان. _بس کن مادر! دنبال یه وقت می‌گشتم برم یه دست فنجون بگیرم؛اون وقت شما اینا رو اینجا قایم کردی که چی بشه؟ _جنسش خوب بود مادر، دلم نیومد... حوریه هم دلش نمی‌آید دل مادر را بشکند؛ اما وقتی می‌شنود زهره برای جواب، تلفن کرده است، انگار نه انگار که چیزی شنیده باشد؛ تلویزیون را روشن می‌کند و سرش را به خُرد کردن هویج و لوبیا‌هایی که خریده است، مشغول می‌کند. مادر نمی‌داند چرا با وجود بی‌توجهی آشکار دخترش، زهره خانم هنوز روی آن ازدواج پافشاری می‌کند.وقتی حوریه ترجیح می‌دهد سرش به کارش گرم باشد؛ مادر هم ترجیح می‌دهد چیزی از آن آمدن حبیب تصمیم جدیدش نگوید. دختر همینطور با چاقوی دستش تند تند کار می‌کند و فکر و خیالش تندتر از دستش ،راه می‌افتد. 《سردرگمی حوریه! نمی‌دانی تصمیمت برای زندگی چیست؟ تا کی قرار است فقط سر دو مرکز توانبخشی گرم باشد و از اتفاقاتی که در خانه می‌افتد، بی‌خبر باشی؟ تا کی باید شب‌ها خواب رضا و مردان مرکز را ببینی ؟تا کی باید منتظر تصمیم گیری دیگران در مورد خودت باشی. تا کی باید...》 _تا کی باید این خانم بهیارو تحمل کنم ؟ دکتر حتی نگاهشم نمی‌کند. سامانی زیر چشمی زل می‌زند به حوریه و نمی‌داند چرا دکتر با او چپ افتاده و دارد آنطور پیش مدیر خرابش می‌کند. _ببین سامانی امروز که بشارتی پیدایش نشد اما بهش بگو اینجا، یا جای آدم‌های وظیفه شناس و با مسئولیته،یا جای این بهیار گیج و سر به هوا. دختر سرش را پایین می‌اندازد و فقط دندان‌هایش را به هم می‌فشارد.《 چرا باید داروهای دیده‌بان و مشدی عباد را هم زمان بگذاری روی میز مشترک بین تخت آنها؟ چرا حواست را جمع نمی‌کنی دختر؟ تا کی می‌خواهی بهانه دست دکتر بدهی و صدایش را در بیاوری و بگذاری پشت سرت بدگویی کند ؟باید تا دنیا دنیاست، دعا کنی دیده‌بان با خوردن داروی مشدی عباد، حالش بد نشده است. 》 قادر را که برمی‌گردانند مرکز،حوریه دوباره به یاد اشتباه دیگرش می‌افتد. آقا وحید صندلی چرخ داری به حیاط می‌برد و مرد را با کمک نگهبان از ماشین پیاده می‌کند. قادر بی حس و حال روی صندلی وا می‌رود و باد در میان پاچه ی خالی شلوارش می‌افتد. آقا وحید صندلی چرخدار را به طرف آسانسور می‌برد.و یکی از خدمتکارها از پله‌ها بالا می‌دود تا تخت مرد را مرتب کند . مصطفی در عمق چشمان بی‌نورش، قادر را می‌بیند که روی تخت می‌خوابد و حوریه برای سِرم وصل می‌کند. بالای سرش می‌ایستد و صدای مصطفی در سرش خانه می‌کند. _قادر خیلی درد می‌کشید. شبا از درد شکمش نمی‌تونست بخوابه و مدام بهش آمپول مُسکن می زدن. قادر هوشیار است و نیست. حوریه آمپولی در سِرم او تزریق می‌کند و رنگِ بی‌رنگ سِرم مثل صورت قادر رفته رفته زردتر می‌شود. _ من باید بیشتر حواسم رو جمع می‌کردم. چه می‌دونستم اون پسره چی داره بهش می‌ده. اون روز شما نبودی. من فقط صدای پچ‌پچ شاگرد آشپز رو می‌شنیدم. نمی‌دیدم،اما حس میکردم فقط داره به ظاهر زمین رو پاک میکنه. دیدگان قادر که روی هم می‌رود؛دختر سُرنگ را از سِرم بیرون می‌کشد و می‌رود. آنقدر می‌رود تا به حرم برسد. دلش گرفته؛ دلش به اندازه‌ی تمام دنیا گرفته است. هیچ چیز هم در دنیا نمی‌تواند مانند زار زدن در ایوان طلا حالش را جا بیاورد. هیچ چیز به اندازه‌ی گره زدن انگشتان بر گره ی مشبک های ضریح نمی‌تواند آرامش کند.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب با تمام یک رنگیش چه ساده آرامش می‌بخشد چه خوب می‌شد ما هم مثل شب باشیم یکرنگ ولی آرام بخش خدایا همه‌ی ما را عاقبت بخیر بگردان "شبتــون در پنـــاه خــدا"❤️ ‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
تو را نہ با دست‌هایم بلڪہ با قلبم بہ آغوش ڪشیدمت دوست داشتنی‌ترین جاۍ قلبم همان سمتی‌ست ڪہ تو را دوست می‌دارد...💕🪴 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
تا در ره عشق آشنای تو شدم با صد غم و درد مبتلای تو شدم🌺 لیلی‌ وش من به حال زارم بنگر مجنون زمانه از برای تو شدم💕|‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
تـو که باشی، شَب هم که بیاد دلم! به بودنت قُرصه... 💕 شبت بخیر همدم...😘 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
VID_20230416_214630_155.mp4_۱۶۰۴۲۰۲۳.mp3
1.17M
هیچوقت برای فهمیده شدن فریاد نزنید آنکه شما رو بفهمد " صدایِ سکوتتان را بهتر می شنود...❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣آرام جانم امام زمانم ❣ 🌼 سخن بی تو مگر جان شنیدن دارد؟ 🌹 نفس بی تو کجا نای دمیدن دارد؟ 🌸 علت کوری یعقوب نبی معلوم است 🌷 شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟💚 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌