انسان شناسی ۲۴۸.mp3
11.57M
🍃انسان شناسی ۲۴۸
🍃آیتالله مجتهدی
🍃استادشجاعی
▪️مسخره است!
این ترسها و دلشورهها و اضطرابهایی که قلب منو درگیر میکنه، خیلی مسخره و کودکانه است!
▪️من میدونم اینها اصلا ارزش فکر کردن ندارن، اما نمیتونم قلبمو از چنگالشون بکشم بیرون...❤️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣مامان مهربون
بابای عزیز
🟣پول توجیبی بچهها چقدر باید باشد؟
✍پول توجیبی که والدین به بچههایشان میدهند باید پشتوانهای داشته باشد، یعنی در ازای کاری باشد یا اینکه حداقل به اندازهی نیازهایشان تعیین شود وگرنه در صورت بیشتر بودن و بی حساب و کتاب بودنش، موجب توقع و گستاخی نسل بعدی خواهد شد.❤️
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣خاتون قلبم
بعضی وقت ها که تو تاریکی
گیر افتادی و مشکلاتت زیاد شده
فکر میکنی که دفن شدی،
ولی در واقع تو کاشته شدی!🌱
قطعا با سختی و مشکلاتِ که
قدرت اصلی خودت رو میشناسی..🌺🍃
#حرف_دل
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
دلتنگی واژه ای بی معناست، وقتی «تو» در
لحظه هایم نفس میکشی،
و از دور به من نزدیکی،
هیچ کس مثل من تو را با خود ندارد..💕
#همنفس
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
سلام دوستان نازنینم
عرض ادب و خداقوت دارم خدمت همه شما همراهان همیشگی بانوی تراز...❤️
بالاخره بعد از یک وقفه طولانی بنا به درخواست بسیاری از دوستان از امشب رأس ساعت ۲۲ مجددأ داستان شب رو بارگذاری میکنیم..
داستانی که براتون انتخاب کردیم کتابی است با عنوان نامیرا
نویسنده کتاب آقای صادق کرمیار هستن
و داستان مربوط میشه به سالهای ۶۱هجری بسیار جذاب با نثری بسیار زیبا و روان تقدیم شما خوبان روزگار میشه .
با ماباشید دوستان ،ما رو دور نندازید ،ما دوستون داریم😉😍
#قصه_شب
#نامیرا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید...❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
14.76M
🍃عبای نورانی🕊
༺◍⃟💐჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
داستان زیبای حدیث کساء رو بشنوید
از زبان یک پارچه ی کساء یمانی❤️
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل اول
🌹برگ اول
بیابان تفتیده و نور لرزان خورشید ظهر ،بر دشت ترک خورده و هرم سوزان باد که خاک داغ و رمل های دور دست را برسر وصورت عبدالله می پاشیدو حرکت اسب خسته اش را کند می کرد.
ام وهب که در کجاوه ای روی شتر نشسته بود،پارچه ی رنگ باخته را کنارزد، نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود،خواست بگوید؛آب!اما نگفت.
حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشت،
با نا امیدی صبورانه،دوباره پرده را انداخت.
عبدالله یکباره ایستاد و رو به کجاوه بازگشت ،صدای برمیآمده ام وهب را شنیده بود؟! شتر ام وهب گویی آموخته ی اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او هشت سوار زره پوشیده و شمشیر و سنان و سپر آویخته در هلالی شکسته ،منتظر ماندند.عبدالله به شترنزدیک شد و پرده ی کجاوه را کنارزد وگفت :
«مراصدازدی؟»
ام وهب که می دانست از آب خبری نیست ،گفت: «نه!»
عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را می دید.
شرمنده گفت:,«راهی تا فرات نمانده ؛به زودی همگی سیراب می شویم.»
ام وهب با لبخندی ترک خورده ،به عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد؛تا او پرده را بیاندازد و به سواران اشاره کند که؛حرکت می کنیم؛و دوباره به راه افتادند.
تا افق خاکستری جز خار و خاشاک نبود،انس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود؛در میان گودالی طبیعی که در کنارش تک خیمه ای کوچک در باد داغ دشت خشک می لرزید.
در رکوعش ،موی برشانه ریخته اش با ریش بلند و یک دست سپیدش ،یکی می شد.
در سجده اش صدای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیرها و زمین کوب سم اسبان رمیده و هرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رود،دور و نزدیک می شد.
به سجده که رفت انگار چنان برخاک افتاده بود که هرگز برنخواهدخاست.
برخاست بی آنکه عبدالله و همراهان خسته اش را ببیند که تکیده به او نزدیک می شدند؛تا رسیدند و گرد تک خیمه را گرفتند و عبدالله از اسب پایین آمد و کنار گودال چشم در چشم انس ایستادتا اوموج حیرت از دیدن پیرمردی تنها در بیابانی خشک و دور افتاده را در نگاهش بفهمد؛که ندید و نفهمید...🍃
#قصه_شب
#نامیرا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7