🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_358
همه خودشون تعجب کردن، داییش خیلی کم از کسی تعریف میکرد اونم به این نحو با این تاکید...
درسته برنجم اونجوری که میخواستم نشد ولی حالا کابینت همه رو شست و برد... همین
زندگی همینه یه لحظه تایید میشی یه لحظه تنبیه، انقدر خوشحال و ناراحت نشو بابت تعریف و تمجید یا تخریبای دیگران...
میدونم همه آدما میل به تایید شدن دارند ولی مطمئن باش اگر تو کاری که انجام میدی رو فقط به خاطر خودت و خدات انجام بدی، کوهم جابجا بشه تو خراب نمیشی... قول بهت میدم وعده ی خدام هست...
وقتی داییش اینطوری گفت تازه انگار خانواده محمد کابینتا رو دیدن... همه پاشدن چکش کردن، دست کشیدن تمجید کردن..
اما تو همین حرفا حدیثا بودیم که یه لحظه دیدم وای من... اب لباسشویی سر اومده و ریخته وسط آشپزخونه...
خدا میدونه چقدر اون لحظه ناراحت شدم.. اصلا انگاری کاری به همه کارای زندگیم اضافه شد..
بدو بدو رفتم آبو بستم و شروع کردم اونجا رو جمع کردن... همه دیگه متوجه شدن.. دایی رو به محمد و باباش گفت لباسشویی با تو بود یا مریم؟
محمد گفت من :)
داییش گفت خیلی خرید مزخرفی کردی، خداییش زن خوبی گیرت اومده هیچی بهت نمیکه، اگه زن دایی بود الان لباسشویی رو کوبیده بود تو سر همهمون...
من که عروس فامیل آواردم، کل جهازم دادم بازم ناراضین...خونه دادم طلا دادم... خودشم اینجاس همیشه میگه سامان حقوقش کمه... عروسشو صدازد بیا نگاا کن... بعد تو طبقه بالایی تاسامان دیر میاد میگی میترسم بخوابم...
اونم گفت هرکس یه روحیهای داره منم این شکلیم... مریم شاید کلا براش هیچی مهم نیس..
قیافه من😑 هیچی مهم نیس یعنی چی بنظر شما؟ 😂😐
البته چیزی نگفتم و سعی کردم بحثو عوض کنم، همیشه اینجور مقایسههایی اونم توی جمع نتایج خوبی به همراه نداره... یا دو نفر از هم ناراحت میشن یا چند نفر از هم کینه میگیرن و کلاً راه به جایی ندارهـ..
محمد ولی انگار حرف عروسشون براش مهم بود گفت: نه مریمم مثل خیلی زنای دیگه خیلی چیزا براش مهمه ... وسیله هم دوس داره... اما من ازش تشکر میکنم که خیلی جاها درکم کرده واقعا...
اون لحظه دیگه شما مریمو تصور کنید🤣
این حرففف از زبون محمد، اونم توی جمعی که نترسید بهش بگن زن ذلیل خودش بمب انرژی بود... شست برد همه رو...
داییش رو به باباش گفت خداروشکرپس به حرفت گوش نکرد... اونم یه سقلمه زد به پهلوی داییش و گفت هیس بابا ...
و منی که با انرژی فراوان رفتم فرش آشپزخونه رو جمع کردم...
هرچند عمیقا دلم براخودم میسوخت. ..
نیم ساعتی نگذشت که لیلا یه چیزی گفت که شکه ام کرد.... گفت تصمیم داره بیاد قم برای کار، اینو توی جمع اعلام کرد..
اولش فکر کردم کار دولتی چیزی، اینجا پیدا کرده و قراره بیاد...
هرچند اولش استرس گرفتم ولی به روی خودم نیاوردم داییش گفت: چه کاری؟
جواب داد هنوز نمیدونم ولی شاید بیام برای برنامه نویسی هرچند که به رشتم نمیخوره... ولی قم کارش زیاده..
فقط مشکل جا داشتم که اونم خوبه محمد هست میتونم یه اتاقشونو اجاره بگیرم...
اولش جدی جدی فکر کردم داره شوخی میکنه که اینو میگه...
بعد دیدم به طور جدی داره بحث میکنه راجع به کرایهها و این مسائل..
رب محمد گفت این اتاق خیاطیتونو میگیرم ماهانه توی خرج خونه کمکتون میکنم...
تو آشپزخونه بودم یه لحظه واقعاً سرم گیج رفت گفتم خدایا داره جدی میگه!
محمد هیچی نمیگفت نه میگفت آره ن میگفت نه.. یعنی حقم داشت نمیدونست اصلاً چی بگه...
رو به محمد گفت نظرت چیه؟ اونم پوزخندی زد گفت خوبه...
معلوم بود محمد هنوز جدی نگرفته..
بعد گفت الان شما چقدر خرج خورد و خوراک و این چیزاتون میشه.؟
ـ حرفشو انداخت وسط و خیلی جدی شروع کرد به محاسبه خرج خورد و خوراک و این مسائل....
انگار فایده نداشت باید خودم میرفتم وسط ماجرا...
یه چالش جدید دیگه شروع شده حالا دیگه تهش چی میشه باز خدا میدونه...
با ما زندگی کردن از کجا دراومد دیگه نمیدونم...
خودش دانشجوی رشت بود دانشجوی دکترا رشته مدیریت، میخواست بیاد قم برنامه نویسی کنه و بره سر کار هیچ ربطی به هم نداشتن..
گفتم تو رشتت مدیریت چه ربطی داره.؟ گفت نه خب آموزش دیدم دارم میبینم یعنی بعد میام.... آخه تو رشته خودم کار نیست ... گفتم یعنی رشتم کار نیست؟ گفت نه خب قم شما هستین خوبه دیگه...
گفتم کرمانشاه چی؟ گفت نه اونجا خیلی کار نداره.. گفتم خب اگه ما انتقالی گرفتیم رفتیم چی؟
گفت نه محمد همون اول گفته تا چند سال هستم خیالم راحته که هستین... گفتم اوهوممم..
گفت حالا چقدر بهتون بدم که راضی بشین ماهانه به حالت شوخی؟ از رُک بودنش خوشم اومد، منم تونستم رُک حرفمو بگم..
گفتم: پیشنهاد خوبیه ولی ولی من یه چیزی هم دستی بهت میدم چون اتاقمو لازم دارم....
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکافِرُونَ»
«…و از رحمت و گشایش خدا نومید نشوید؛ (زیرا) حقیقت این است که فقط افراد کافر از رحمت و گشایش خدا مأیوس میشوند... 🌱 یوسف؛ ۸۷ @banoyejasor
سلام علیـــــــــــــــکم رفقا چطورین؟
ان شاالله که امروز درای خیر براتون
باز بشه و سرریز بشه توزندگیاتون ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من که کارای اصلیم تموم شده 😍
فقط
مونده اسپنــــــــــــــــــد دونه دونه!
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_359
البته منم با شوخی بهش گفتم ولی اون کاملاً منظورمو فهمید و رو کرد به محمد گفت هوووم نظرت چیه؟
احساس کردم خواست من رو نادیده بگیره، یعنی تصمیم تو برام مهم نیست... محمدم سری تکون داد گفت بیا... سری باترس.. توجمع بود و جای اظهار نظر نداشت...
که بعد من خیلی قاطع گفتم: طایفتا عادت دارین خونه رو به اسم زن نمیشناسین؟ یا فقط خونه شما اینجوریه؟
خونه مال منه عزیزم با من مشورت کن!
داییش گفت آفرین بابا... کی صاحبش شدی مریم خانم؟ ظاهر قضیه شوخی بود..
با لبخند گفتم ازاول صاحبش بودم ، شمارو نمیدونم ولی تو طایفه ما نصف زندگی مال زنه، منم به رسم طایفه خودم پیش میرم..
داییش گفت تو طایفه ما همه چی مال زنه...
گفتم خببب پس خداروشکر حلال زاده هم به داییش رفته...
مامانش از همه بیشتر بهش برخورده بود به لیلا گفت بگرد تو دیوار یه خونه پیدا کن خوبه طلاهارو بفروشم بدم یه خونه بگیری؟
داییش گفت مریم داره شوخی میکنه بابا سریع گارد میگیرین...!
خیلی جدی بودم ولی هیچی نگفتم، منتظربودم ببینم تصمیم لیلا چقدر جدیه!
و کار قرار به کجا بکشه؟ این تصمیم یهو از کجا در اومد؟
زن داییش گفت خوبه دیگه لیلام میاد اینجا از تنهایی در میای... گفتم من تنها نیستم خدا رو شکر همیشه سرم گرمه... دو روز دیگه هم بچه میاد انشالله... مگه همه مردم خواهر شوهراشون میرن که تنهایی دربیان؟
خیلی مستقیم و غیر مستقیم اشاره میکردم به اینکه راضی نیستم... همه هم کامل میفهمیدن ولی باز دوست داشتن به روی خودشون نیارن تا من حرف بیشتری بزنم...
زن داییش گفت نه کلی میگم، میگم یعنی خوبه تنها نیستی...
گفتم ممنون که به فکر منین!
مامانش گفت والا الان دوره عوض شده قدیم همه با هم توی خونه زندگی میکردن، حتی من دیدم دوتا دختر عمو با هم یه خونه بودن... باشوهراشون..
الان طرف با خواهر خودشم نمیسازه!
گفتم به نظرم هر کسی باید حریم خودشو حفظ کنه.. میخواد خواهر باشه میخواد برادر میخواد مادر و پدر....
خود شما الان با برادر شوهراتون راحتترین و یه جورایی انگار نه انگار برادر شوهرتونه، ولی من با برادر شوهرم اصلاً اینطوری نیستم... نه من خیلیای دیگه... اونام اینطوری نیستن..
همه چی عوض شده.. گفت آره...
لیلا گوشی رو گرفت دستشو شروع کرد گشتن... که آره خوبه فروشگاه اینترنتی رو تبدیل به مغازه میکنیم اینجام یه خونه اگه بگیریم فلان جا اینجوری میشه اونجوری میشه...
و من اصلاً اهمیت ندادم بلند شدم پی کارم و تدارکات شام... انگار نه انگار چیزی شده و چیزی شنیدم، مدام از برنامههاش میگفت و برآورد میکرد، به محمد میگفت حساب کتاب کن ببین اگر فلان جا خونه بگیرم چقدر میشه؟ چه جوری میشه؟
آبجی هم میارم پیش خودم حالا دیگه آذرم شده بود آبجی که باید همراهیش میکرد...
احساس میکردم منتظر بود محمد بگه برای چی باید این پولا رو خرج اونجاها کنی، خب میای پیش ما دیگه، ولی با توجه به حرفهایی که من زده بودم محمد هم هیچی نمیگفت یعنی واضح میدونست که من الان نظرم چیه...
یکم که تو دیوار گشت و قیمتها رو دید فهمید که حتی اگه طلاهای مامانشم بفروشه باز نمیتونه یه خونهای که معقول باشه بگیره... و هزینه ها خیلی بیشتر از این حرفاس...
یهو برگشت به محمد گفت تو خرج خونه هم کمکتون میکنم، محمد لبخندی زد گفت چقد میدی؟ میخواست به شوخی رفعش کنه ولی اون جدی میگفت خوبه ماهی دوتومن؟
محمدم گفت آره موافقم خوبه فقط فرانشیز بهت نمیخوره دیگه ها... من حتی دوست نداشتم محمد به شوخیم بخواد بحثو باز کنه...
واشتم کارامو میکردم توی آشپزخونه که محمد اومد گفت چیه چرا انقدر درهمی؟
حس میکردم هیچ انرژی ندارم دیگه، یعنی احساس میکردم اگه بسپرمش دست محمد قطعاً تا صبح قراردادم امضا کردن اون دوتا...
گفتم نظر خودت چیه به نظرت چمه؟
گفت خب چته؟
گفتم میشه لطف کنی بار آخرت باشه اصلاً تو این مسئله حتی شوخی هم باهاش بکنی؟
آقا محمد یه چیزی بهت بگم این دفعه دیگه دفعههای قبلی نیست، کوتاه اومدن و این داستانا نیست، حتی اگه بیاد قمم زندگی کنه من اینجا وانمیستم....
گفت وااا چـــــــرا آخه؟
گفتم وا چرا آخه؟ یعنی تونمیدونی؟
آخیییی... برای اینکه هر دقیقه غش میکنه ما باید بریم بیاریمش...
برای اینکه زنگ میزنه به مامانت امشب شام ندارم... اونم میگه چه عروس گندیه اه اه یه بشقاب شام برا دختر من روا نداره از خونه برادرش...
برای اینکه تو خرج کم میاره یه چیزی هم باید دستی بدیم آخرشم میگه من محمد و صاحب زندگی کردم...
برای اینکه اگه ۱۰۰ تومن بیاد تو خونه ی من کل فامیل میگن خرج زندگی محمد از اون ۱۰۰ تومن داده میشه... بسه یا باز نیازمنده یاراوری کنم؟
گفت بابا یه چیزی همینجوری گفت برا خودش کجا حالا راه افتاده بیاد ؟
گفتم من پیشاپیش حرفـــــــمو زدم. . .
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_360
من با هر استدلالی حساب میکردم نمیدونستم چطوری این پیشنهادو به من میدن آخه؟
بالاخره منم مهمونایی داشتم که از طایفه خودم میاومدن، پدری،مادری...خاله ای... یعنی یه نفر نباید راحت میبود و میاومد خونه من؟
یعنی اصلاً به این مسائل فکر نمیکردن یا دوست نداشتن فکر کنن؟ یا اصلاً منو حساب نمیکردن؟
همش داشت این حرفا مغزمو میخورد مثل خوره...
بعد از شنیدن این حرف دیگه کلاً تو حال خودم نبودم و دقیقاً نمیدونستم کارهای روزمرمو چه جوری انجام میدم انگار هیچ جونی برام نمونده بود...
هزار بار با خودم تو ذهنم جنگیدم و جواب خودمو دادم انگار...
ولی تصمیم گرفتم این دفعه اگر هرچی شد شد، اگر محمد اشتباهی بکنه دیگه برام اهمیتی نداره و تمومش میکنم همه چیو...
حتی به خودم قسم خوردم که دیگه زیر بار این نمیرم حتی برای یه دقیقه...
نه فقط لیلا در ذهنم نمیگنجید که خواهر خودمم بخواد همچین کاری بکنه و ازم یه اتاق بخواد برازندگی تاچندسال، وقتی پدر مادرم هنوز هستن و سایشون بالاسرشه...
اونم چی نه به عنوان مهمون یه جوری که دیگه انگار صاحب خونه اس و بخواد بهم کرایه بده... که مثلاً زیر منتمم نباشه..
حتی اگر دانشگاهش اینجا بود یا شغلی هم داشت که میگفتم ارزش داره باز جای فکر کردن داشت، آخه قصدش اینبود که بره رشت... هنوزم جوابا نیومده بود... اینکه از اونسر کشور بیای یه شهر دیگه، خودت یه جا، پدر مادرت یه جا برادرت یه جا،در مخیله من نمیگنجید...
اشتهامم کور شده بود حتی نمیتونستم غذا بخورم... شب بچه سامان خیلی بیقراری میکرد، انگار اثرات واکسن تازه نمو پیدا کرده بود..
بچه آروم و بی سر و صداش یهو شروع کرد به گریه کردن گریه و گریه و گریه مکررا... قسمت داخلی رون ورم کرده بود و انگار توسرما برده بودنش بیرون تشدید شده بود و حالا ببشتر اذیت بود و تادستشون میخورد بهش دادش درمیومد..
تبم داشت و خیلی بی قرار بود...
مامانش بچه رو نگه داشته بود تو اتاق من سفره رو برای همه انداختم اونا نشستن خودم رفتم پیش اون نشستم گفتم بده من بگیرم توبرو یه لقمه بخور.. گفت نه ممنون خودم هستم...
هرچی گفتم قبول نکرد، گفت توچرا نمیری؟ گفتم من سیرم..
گفت یه چیزی بگم گفتم بگو، گفت راستش من فهمیدم توخیلی ناراحت شدی از لیلا، حقم داری منم بهش فکر میکنم عصبی میشم... گفتم نه بابا..
گفت وقتی داشتی میومدیم اینجا با ما اومده دیگه، گفتم خب؟ گفت منتظر بود من بگم جلو بشینه... گفتم نه بابا لیلا؟ اونجوریم نیس، یذره زبونش تند ولی نه!
گفت نه به خدا مریم، البته الان بری بهشم بگی برام مهم نیست، سامان تعارفش کرده گفته توبزرگتری بیاجلو، قشنگ رو کرد به آرمان (داداش کوچیکه سامان) گفته بیاتو برو جلو لنگات درازه، حیف دلم برات میسوزه وگرنه نمیزاشتم ...
خیلی حق به جانبه واقعاً نمیدونم این به کی رفته؟ انگار نه انگار زن طرف اونجاس..
من فقط به خاطر عمه احترامشو گرفتم وگرنه عمراً باج به همچین آدمایی بدم خواهر شوهر خودمم که دیدی جرات نداره بشینه جلو ماشین... خودم همیشه جلوام..
اگر بگم خوشحال نشدم از این حرف دروغ نگفتم خدا میدونه، به هر حال من با محمد زندگی میکردم و اونم خانواده محمد بود ، اصلاً دوست نداشتم ذهنیت بقیه این باشه ولی رفتاری بود که خودش میکردو جایی برا دفاع نمیزاشت...
هرچی فکر میکردم نمیتونستم اینو توجیه کنم برای طرف، اگه تا صبحم من میگفتم اینا با هم راحت بودن از بچگی، طرف میگفت الان دیگه فلانی زن داره تموم شد و رفت... حقم داشت..
بچهاش حسابی بیقراری میکرد من بلند شدم رفتم وسیلهها رو جمع کردم و سفره روبردم... هرچی گفتن چرا شام نمیخوری گفتم نمیکشم، شما بخورید من اخرشب چیزی میخورم...!
و ما اینجای ماجرا بچه دیگه خیلی اعصاب خراب کن شده بود، فقط گریه میکرد و جیغ میکشید..
مامانش مدام بغلش میکرد میچرخوندش، زندایی گفت یکم بهش استامینوفن بده آروم شه... مامان محمد گفت نهههه!
اون برای چی؟ من خودم یه لحظه موندم..
رفت بچه رو از بغلش گرفت گفت بدش بمن بهتر بلدم ارومش کنم، بچه آروم که نشد هیچی بیشتر صداش دراومد... حس کردم عروسشون ناراحت شد، فقط تو رودربایستی هیچی نمیگفت...
به مامان محمد گفتم بچه رو بده به مادرش
اصرار داشت بگه نه اونا بلد نیستن...
گفتم مادر خودش بهتر میدونه.. ماباشیم ناراحت میشیم خودمون اگر زندایی این کارو میکرد... ولی انگار فایدهای نداشت..
حتی خود لیلا به مامانش گفت بچه رو بده بهشون... گفت شما چه کار دارین بابا بچه برادرزاده خودمه..
شما بلد نیستین هیچی نگین... دیگه جیغ بچه که هوا رفت و شروع کردبه جمع کردن خودش ، مامان بچه نتونست تحمل کنه کنه و اومد بچه رو از بغلش کشید بیرون و برد...
مادر شوهرم ناراحت شد بهش گفتم حق داشت... این دیگه معصومه نیست که..
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
13.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گر خداوند من آنست که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.. 🌱
@banoyejasor
یاد بگیر صبر کنی هر چیزی در زمان خودش اتفاق میفته.... 🌱
پ ن: واالا از شما چه پنهون مهمون عشق بادنجونم اینجاس😂
کاش همیشه بیاد... کم خرررج
عصر پنج شنبه به نیت رزق و روزی🌮🍱
۴۰ مرتبه سوره #نصــــــــــــــر خونده بشه👆😍
عالیـــــــه❤️
19.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از بعد از ظهر نبودم میدونین که مهمونم اومد.... 🌱
پ ن: برشی از فعالیتام👆😬😂
راســــــــــــــــــتی عیدتون مبارکـــــــــــــــــ♕ـــــــ😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داشتم کتاب میخوندم
خواستم این قسمتشو با شما
به اشتراک بزارم. . .👆
اسم کتاب: هنر ظریف بیخیالی.... 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_361
گفت کلاً دخترای این زمونه همه یجوری شدن، نه بلدن بچه نگهدارن نه میزارن بقیه درستش کنن...
از کنارش بلند شدم رفتم پیش عروسشون گفتم چی شده؟
چیزی از دست من برمیاد بهش بدم؟
گفت نه ممنون... بهش کمی شیر داد و استامینوفن بعد نیم ساعت آروم شد...
گفت مریم؟ گفتم جانم؟ گفت راستش موندم توچجوری تحمل میکنی؟ خیلی سخته...
گفتم چیو؟ گفتی این زندگی رو... هم تنهایی مدام... هم لیلا هم این اخلاقیات خاص...
لبخندی زدم گفتم یعنی چی؟
گفتی یعنی اینکه، من دو روزه اینجا اعصابم به هم ریخته نمیتونم اصلاً حرف زدن لیلا رو تحمل کنم...
گفتم نه بابا مهم نیس..
گفت واقعا برات مهم نیست؟
گفتم خب نه اینکه مهم نباشه ولی توی روند زندگی من تاثیری نداره، من کارخودمو میکنم... گفت راستش چند وقت پیش قضیه معصومه رو تو فامیل شنیدم... ولی من جور دیگهای شنیدم.. الان که بچه خودم اینجاست و این چیزارو میبینم میفهمم مقصر نبوده....
سری تکون دادم گفتم چیبگم والا... و سریع صحنه رو ترک کردم اینجور وقتهای اصلاً صمیمیت خوب نیست...
شاید ما از خانواده همسرمون خیلی ناراحت باشیم و یا کینهای.. ولی درواقع ما از خانواده دوم بچههای خودمون باید حمایت کنیم... چون در آینده اگر بچه ی من از روی نادونیم هرکاری میکرد قطعا مثالش میزدن و تطبیقش میدادن به جد پدریش... که اینجوری حتی اگه بچههامونم یه سری اخلاقیات رو نداشته باشن، بهشون تلقین میشه که باید داشته باشن... و کم کم پیدا میکنن... یعنی در واقع از هرچی ترسیدی یه جورایی سرت اومده یهو...
داییش گفت به زودی میخوام برم، هم بچه بیقراری میکنه هم یه کار واجب پیش اومده..
یه لحظه باز صدای محمدو لیلا از تواتاق دراومد... رفتم گفتم چتونه؟
داشتن کل کل میکردن.. محمد گفت بابا مگه تو اینجا مهمونی؟
تو خودت اینجا صاحبخونه ای به نسبت دایی اینا... یه سری رفتارها رو باید نکنی..
من که رفتم لیلا گفت من رو بابام حساسم از اولم بهت گفتم، نمیتونم ببینم جای بد بخوابه یا چیز بد بخوره و از اتاق رفت بیرون...
به محمد گفتم چیه گفت هیچی بعداً بهت میگم...
رفتم بیرون داشتم با داییش حرف میزدم و بهش میگفتم که بمونه، اونم هی میگفت ن باید بریم..
سامان گفت ماشین خرابه، بزار با محمد ببریم یه سر نشونش بدیم ببینم دقیقاً مشکلش چیه که باخیال راحت راه بیفتیم..
مامان محمدم هنوز از اخلاق عروس اونا ناراحت بود..
یعنی منتظر بود که بچه رو برگردونه دستش هنوز..ولی خبری نبود چون اونم معصومه نبود که تابع کسی باشه.. و باروش خودش بچه رو بلند میکرد، میخوابوند و اداره میکرد...
و تو روددبایستی، جمله ی« چون دوستش دارم قرار نمیگرفت» مثل خیلی از ادمای دیگه... که باهمین یه جمله مجبورمیشن کارایی برخلاف میل خودشون انجام بدن...
سامان و محمد بلندشدن که ماشینو ببرن، لحظهای که میخواستن از در بیرون برن سامان اومد بالای سر پدرش و گفت کارتتو بده...
باباش کارتو داد دستش، سامان گفت چقد پول توشه؟
باباش گفت ده دوازده تایی هس تواین، براماشین کافیه فک کنم... حالا اگر کم آوردی بگو تا برات بریزم...
محمد یه لحظه منونگاه کرد، منم اونو... با کلی حرف نگفته...
وقتی یه پیچ از ماشین خراب میشد استرس کل وجود ما دوتا رو میگرفت، که نکنه یه مشکل حاد باشه...
ولی حالا اون استرسش بین ده تایا بیستا بود ــ
تفاوت آدما اینجاس...یکی با کسی که میخواد ازدواج میکنه و درگیر فقر میشه...
یکی اونی که میخواد کنارش نیست و توی رفاهه..
یکی هردو رو داره ولی بیماره.. یکی سلامتی هم داره ولی دوستان زیادی نداره یا محبوبیت و استعداد چندانی نداره..
و این مقایسه کردنا دشمن زندگیهای متاهلیه... اینجور مواقعی که خودتون رو درمقام قیاس قرارمیدین... به نکات مثبت خودتون نگاه کنین.. با اینکه تازه برگشته بودم و از محمد شاکی بودم.. هنوزم فکر میکردم اگر برمیگشتم عقب قطعا محمد انتخابم بود چون نمیتونستم با آدمایی که تا اون موقع اومده بودن خواستگاری هیچ ارتباط مثبتی بگیرم...
محمد و سامان رفتن و بعد مدتی برگشتن، ماشین دقیقا حدود هفت هشت تومن خرج برداشته بود...محمد کمی حالش گرفته بود، حس میکردم که رفته در مقام قیاس... صداش کردم بهش گفتم بیا کارت دارم.. بلند که میشد بیاد گوشش زنگ خورد پسر عموش بود، گوشیو جواب داد..
مکالمهشون کمی طول کشید، منم رفتم مشغول کارام شدم...
یهو با یه قیافه ناراحت اومد گفت مریم؟ یه چیزی بهت بگم؟
گفتم چیشده بگو؟ گفت یه خبر دارم برات... گفتم خب؟ گفت پسرعموم بادختر عموم و عموم فردا دارن میان اینجا... گفتم همین فردا؟ گفت اره همین فردا...
حالا بهشون گفتم که دایی اینااینجان گفتن هروقت رفتن خبربده... گفتم احتمالا فردا برن.. گفتن مافرداشام میایم....
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
پارت رو نوشتم رفقا...👆
یادم رفته بود فردا جمعس و چالش داریم😱
شب بخیــــــــــــر :)