هدایت شده از ملکه باش✨
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_هفتم
مامان وبابا جلوی در ایستاده بودند تا مهمانها بیایند،بالا. عمّه شهلا و خانواده اش اوّلین سری مهمانها بودند.اول از همه عمّه وارد سالن شد با مامان و بابا دست داد و به من رسید و من رو بوسید ، بعدش هم پریوش رو بوسید ، با هم احوالپرسی کردیم و عمه از ما رد شد و وارد سالن شد .پشت سر عمّه ،شوهرش آقا نصرت و بچّه هاشون ساسان و ساناز وارد شدند. بعد از احوالپرسی با مامان و بابا به من رسیدند. آقا نصرت برای دست دادن با من دستش رو دراز کرد. امّا من برخلاف همیشه دستم را روی سینه ام گذاشتم وکمی خم شدم وگفت :"خوش آمدید.". آقا نصرت اوقاتش تلخ شد و حرفی نزد و دیگه برای دست دادن به پریوش اقدامی نکرد .
مامان از ما جلوتر ایستاده بود، یه لحظه برگشت عقب و ما رو دید ، از تعجب لباسهای که پوشیده بودیم چشماش گرد شد ، چشم غرّه ای به من رفت ، امّا فایده ای نداشت و من رفتارم را در مقابل ساسان هم تکرار کردم. مامان و بابا خیلی ناراحت شدند. امّا جلوی مهمانها به روی خودشون نیاوردند.
مامان به بهانه ای من را توی آشپزخانه کشوند و سیلی محکمی به صورتم نواخت و گفت:" دختره ی پررو ، این چه کاری بود؟ ما همیشه با مهمونامون دست می دیم . این هم ادای تازته. چرا به آقا نصرت و ساسان دست ندادی؟ ، اون چیه که بستی به سرت ، چرا لباسی که خودم خریدم نپوشیدید، این لباسای آشغال رو از کجا آوردین؟همه این آتیشا از گور تو بلند می شه ،پریوش هم تو هوایی می کنی .
بغض سنگینی گلوم رو گرفت ، سعی می کردم خودم رو نگه دارم.پریوش از یه گوشه مضطرب و هراسان دزدانه من رو نگاه می کرد.
قطره ی اشک جمع شده از گوشه چشمم را پاک کردم و خیلی آرام و متین گفتم:"چون آقا نصرت نامحرمه ، ساسان نامحرمه. تا حالا هم من در مهمونیای قبلی رعایت شما رو می کردم و با آقایون دست می دادم یا حجاب نداشتم ، امّا دیگه می خوام رعایت خدا رو بکنم. مامان جون."
مامان با عصبانیت گفت:"حالا نشونت می دم، صبر کن و تماشا کن."
وبه سرعت از آشپزخانه خارج شد.
تا مامان رفت پریوش دوید و اومد من رو بغل کرد و بوسید ، گفت غصه نخور خواهر جون خدا بزرگه ، کمکمون می کنه .
من هم اون رو بوسیدم و دست نوازشی به سرش کشیدم و گفتم :" راضیم به رضای خدا.
انشالله کمکمون می کنه."
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 🔴 🎼 🎞 نماهنگ #یکصدا_ایران 🇮🇷🇮🇷
🟢به مناسبت آغاز امامت حضرت ولی عصر(عج) و بازگشایی مدارس
#امام_زمان
#ماه_مهر
#ایران
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️کم کم داریم به سالگرد عزیزانمون نزدیک میشیم، دریایی از مظلومیت و حقانیت
گاهی فکر می کنم پدر مهسا امینی اون دنیا چطور می خواد جواب خدا روبده .
با تربیت غلط یک دختر
و
با دروغگوئیهای پس از مرگ دختر
و
دمیدن در آتش اغتشاشات
زندگی ۸۰ میلیون ایرانی رو به ناآرامی کشاند و باعث شهادت ده ها نفر از بهترین جوانان دسته گل این سرزمین، از پاکان و باتقوایان شد.😔
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_هشتم
مهمانها یکی یکی آمدند.
بعدازصرف شام همه دور تادور سالن پذیرایی روی صندلی ها و کاناپه ها نشسته بودند. مجلس حسابی گرم شده بود و مهمانها گروه گروه گرم صحبت بودند.من و پریوش هم پیش ساناز و بهاره دختر، خاله فرشته نشسته بودیم و با هم درمورد کنکور دانشگاه و درس حرف می زدیم. مامان یک موسیقی تند هم گذاشته بود که پخش می شد و زمینه ی صدای مجلس بود. یه لحظه احساس کردم از پشت مبل روسریم کشیده می شه ، سرم رو وحشتزده به عقب برگردوندم ، مادرم رو دیدم، ولی قبل از اینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم، مادرم در یک لحظه روسریم رو با خشونت تمام از سرم کشید و کاملا برش داشت.
همان لحظه که داشتم بی اختیار دو دستم رو به سمت سرم می بردم ، مظلومانه نگاش کردم.
چشمه جوشان اشک از چشمانم فوران کرد ، عقده تمام سالهایی که دلم حجاب می خواست و پدر و مادرم نمی ذاشتند ، بغض سنگینی در گلوم شد ، در حال گریه گفتم:"آخه چرا؟"
یاد امام زمان(عج) به قلب شکسته ام خطور کرد ، تو دلم گفتم ،دیدین آقاجون تموم تلاشم برای ساختن یه زندگی مورد پسند شما برباد رفت.
من دیگه چطور می تونم در مسیر شما باشم ، وقتی اجازه پوشیدن حتی یک روسری رو ندارم .
این حس نا امیدی مطلق تا عمق جانم رو سوزوند.
همانطور که شدیداً گریه می کردم، دیدم یه چیزی مثل جون از دستهام خارج شد، بعد جون از پاهام رفت ، سرم بی حس شد و روی شونه ام افتاد ، خودم هم ترسیدم ، یعنی داشتم می مردم ؟
جون از لبها و چشمهام هم رفت ،چشمام خودبخود بسته می شد ،مثل کسی که شدید خوابش گرفته ، سعی کردم در برابر خوابیدن مقاومت کنم ، اما توان باز کردن چشمام رو نداشتم. حالا فقط از چشمان بسته ام اشک می ریخت، بدون ، هیچ صدایی، احساس سبکی می کردم ، مثل یه پر در هوا ، تنها نقطه اتصالم به زمین ، طپش ضعیفی در قلبم بود ، که یه لحظه دیگه قلبم رو هم حس نکردم و کاملا از هوش رفتم .
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ✔️ زاویه دید
#زندگی به من آموخت،
که همیشه منتظر
حمله احتمالی کسی باشم
که به او #خوبی فراوان کردم!
👤 ویلیام فاکنر
#زاویه_دید
░⃟⃟🦋 @zaviyedid
Eitaa.com/zaviyedid
این مطلب را کسانی بخوانند که دنبال حقیقت هستند!
مسابقات کشتی جهانی تمام شد اما نکته ای که توجه تعدادی را حال کرد نوشته های روی پیراهن ورزشی ورزشکاران بود!
چرا باید بر روی پیراهن حسن یزدانی قهرمانان جهان کشورمون برند یک شرکت «ه م راه ا.و.ل» نوشته شود و مخفف نام زیبای ایران IRN بر روی پیراهن یزدانی نوشته نشود؟! و بر روی پیراهن کشتی گیر آمریکایی تیلور مخفف نام کشورش درج شود؟!
تازه مگر نام همراه اول اون هم به زبان فارسی، در یک کشور خارجی چه معنایی می تونه داشته باشه؟! اونها سیم کارت هایی دارند که ده تا مثل همراه اول رو می بلعند!
نکته بسیار مهم این است که «پول» اخلاق و همه چیز را در این جریان ورزشی خریده است بعنی ورزشکار ما در خدمت کشورش نیست در خدمت یک برند است!
این عدم تعلق را گسترش می دهد!
حالا به دانش آموز یاد بدیم وطن پرست باشد یا همراه اول پرست؟!
ورزشکار من اگر فلسفه و تفکر انتقادی را یاد می گرفت دنبال چرایی بود، هر پوششی را قبول نمی کرد، الویت اول براش تعلق وچرایی بود
اخلاق مدار باشد یا پول مدار؟!
اگر با اشرافی گری مخالفید پس چرا انسان ها را فدای #برند می کنید؟!
کدام را باور کنیم؟!
✅دکترایرملو
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از تدریس خلاق
🇮🇷👌درسی اخلاقی از سهراب سپهری
(خط کشم بالا رفت)
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاق هستند
دست کم می گیرند، درس و مشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اَخم کنم و نخندم اصلاٌ
تا بترسند از من و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!! صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟ بله آقا، اینجا.
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد, چون نگاهش کردم, ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می آیند...
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند, شکوه ای یا گله ای
یا که دعوا شاید, سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده, بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده, قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم, منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
******************************
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلاٌ من, عصبانی باشم, با محبت شاید
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
#شعر
🖌"سهراب سپهرى
✍ #تدریس_خلاق
https://eitaa.com/joinchat/1226768409C0c42db793b
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_نهم
در قسمت قبل دیدید ،که پریسا از هوش رفت ،
از اینجا ادامه داستان رو از زبان پریوش بشنوید :👇
مامان جیغی کشید، شونه های پریسا را گرفت و تکون داد و اون رو با اضطراب صدا زد. امّا پریسا هیچ حرکتی نکرد. مثل اینکه سالهاست مرده. ردّ قطرات اشک روی گونه های پریسا جگر همه رو آتش می زد. مجلس به هم ریخت. اورژانس که آمد، پریسا را به بیمارستان رسوندند. پس از معاینات اوّلیه دکتر اعلام کرد، در اثر شوک شدید عصبی که به پریسا وارد شده، او به حالت کما فرو رفته و به جز خداوند هیچ کس دیگر قادر به نجات او نخواهد بود.
بابا، با عجله و تندتند دست روی دست می زد و تمام طول راهرو را می رفت و برمی گشت. مامان پشت در بخش ICU نشسته بود و فقط اشک می ریخت.
مامان با صدایی و غمگین و گریه آلود بابا را صدا کرد. بابا به سمت مامان رفت وکنار اون روی صندلی نشست.
مامان گفت:"جهانگیر اگه نذری برای بهبود حال پریسا بکنم، انجام میدی."
بابا جواب داد:"چرا که نه. من هر چی تو بگی انجام می دم فقط دخترم برگرده ، حالا چه نذری منظورته؟"
مامان گفت:" اگه پریسا خوب بشه، چند تا گوسفند قربونی کنیم، پائین شهر بین خانواده های بی بضاعت تقسیم کنیم."
بابا گفت: من حرفی ندارم.اصلا چرا بمونیم ،تا خوب بشه ؟
من همین فردا می رم اینکار رو انجام می دم ،انشالله خدا ناامیدمون نمی کنه .
مامان گفت : یه چیز دیگه هم می خوام بگم ، روم نمی شه.
بابا گفت : چرا روت نمی شه ، موضوع چیه؟
مامان گفت الان که دنبال آمبولانس می یومدیم، می دیدم که همه کوچه و خیابونا سیاهپوش شده ،انگار امشب ، شب اول محرمه ، من رو ببر مجلس عزای امام حسین .
بابا گفت : من حرفی ندارم ، ولی مگه تو به این چیزا اعتقاد داری ؟
مامان گفت : اعتقاد که نداشتم تا الان ، ولی دیگه برای خوب شدن بچّم هر کاری حاضرم بکنم .
بابا گفت : باشه .
و دیگه از اون شب روال زندگی جدید ما شروع شد ، ما مرتب روزا تو بیمارستان بودیم و شبها توی مسجد و در مجلس عزای امام حسین (ع)
اگر چه همیشه حسرت داشتم به مجلس عزای امام حسین برم و الان برام میسر شده بود ، ولی حیف و صد حیف که پریسا باهامون نبود .😔
#شب نهم محرم بود ،رفته بودیم مسجد ،مامان اونقدر گریه کرد ، که حالش بد شد ، البته گریه های شدید که کار هر شبش بود ، ولی امشب خیلی دلش شکسته بود ، انگار برای سلامتی پریسا به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شده بود ، مامان رو از مجلس آوردم بیرون یه هوایی بخوره ، رفتم قسمت مردونه دنبال بابا.
با کمک هم مامانم رو بردیم خونه ، دیگه اون شب نرفتیم بیمارستان ،
گفتیم مامان یه کم استراحت کنه حالش بهتر بشه .
فردا صبحش بعد از صبحانه ، داشتیم آماده می شدیم ، بریم بیمارستان ، تلفن زنگ زد ، یه خانمی پشت خط بود ، گفت : منزل خانم پریسا آرین ؟
گفتم : بله بفرمائید .
گفت : من از بیمارستان زنگ می زنم .
اینو که گفت ، من دیگه دستام لرزید و زانوهام شل شد و افتادم زمین ،آیا خواهرم رفته بود؟
طاقت شنیدن این خبر رو نداشتم .
بابا دوید و گوشی رو از من گرفت و گفت :کی پشت خطه ؟ چی شده؟
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر مردم خدا پرست از دیدن ناهنجاری مدرسه ای در کرمان ناراحت شدید از آغاز سال نو در مدرسه ای در کاشان لذت ببرید.
🔸اگر مدیر هنجار شکن کرمانی تقبیح شد، باید از مدیر مسلمان کاشانی تقدیر بشه🇮🇷🇮🇷
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فیلم سینمایی «غریب» از تلویزیون پخش میشود/ رکورددار تعداد جوایز جشنواره فجر در شبکه افق
#فیلم_سینمایی «غریب» به کارگردانی محمدحسین لطیفی از شبکه افق تلویزیون پخش می شود.
«غریب» قرار است فردا پنجشنبه ششم مهر ماه همزمان با هفته دفاع مقدس برای اولین بار از تلویزیون پخش شود. آخرین ساخته لطیفی فردا شب ساعت ۲۲ از شبکه افق سیما روی آنتن می رود و جمعه ۷ مهر ساعت ۱۸:۳۰ بازپخش می شود.
این فیلم که در ترکیب اکران نوروزی ۱۴۰۲ روی پرده سینماها رفت، به فروش ۱۰ میلیاردی رسید و در بخش اکران جانبی نیز یک میلیارد فروش کرد. این فیلم همچنین در چهار سینمای لبنان و در شهرهای فاقد سینمای این کشور نیز به نمایش درآمد.
«غریب» محصول سازمان هنری رسانهای اوج در اکران آنلاین هم با شکسته شدن رکورد تماشا در ۲۴ ساعت نخست اکران فیلمهای غیر کمدی همراه بود.
این فیلم برشی است از زندگی شهید محمد بروجردی و رشادتهای او در کردستان است که علاوه بر دریافت بیشترین تعداد جایزه در جشنواره فیلم فجر، به عنوان بهترین فیلم جشنواره مقاومت نیز شناخته شد
بسیار فیلم خوب و قوی هست
پیشنهاد میکنم اگر دیده نشده، ببینید.
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_دهم
بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت :
کی پشت خطه ؟ چی شده؟
نمی دونم از اون طرف پرستار به بابا چی گفت ،که بابا با خوشحالی گفت: خدا رو شکر باشه بهش بگید ، ما الان خودمون رو می رسونیم و بعد گوشی رو گذاشت و رو به ما گفت :خبر خوب ، پریسا به هوش اومده و گفته می خواد ما رو ببینه ، زود باشید سریع باید بریم بیمارستان.
دیگه نفهمیدیم چطوری رسیدیم بیمارستان ، از بس ذوق و شوق داشتیم .
بله خواهر عزیزم به هوش اومده بود ، مامان سرو صورت و دستای پریسا رو غرق بوسه کرد و پدرم از خوشحال اشک توی چشماش جمع شده بود .
قرار شد ، پریسا یکی دو روز دیگه بیمارستان بمونه تا حالش بهتر بشه ، بعد بیاریمش خونه ،
بالاخره پریسا رو آوردیم خونه ، مامان و بابا زیر بغلهای پریسا رو گرفته بودند و به آرامی روی تختش تو اتاق نشوندند ، کمکش کردند ، تا روی تختش دراز بکشه. مامان بوسه ای به صورت دخترش زد وگفت:"عزیزم به خونه خوش اومدی." پریسا لبخند بی جونی زد و گفت:"ممنون."
بابا گفت:"نمی دونی پریسا بدون تو این خونه اصلا نشاطی نداشت ، دلگیر و سوت و کور بود . تو این نه روزی که تو کما بودی ، نمی دونی مامانت چه ها کار کرد؟ بیمارستان رو، رو سرش گرفته بود. اونقدر گریه کرد، که فکر کنم یه پنج ، شیش کیلویی لاغر شده باشه."
تازه خبر نداری پای ثابت عزاداریهای مجالس امام حسین هم شده بود .
پریسا با تعجب گفت : واقعا ؟؟
آره مامان؟ بابا راس می گه ؟
می رفتی عزاداری ؟
وای چقدر جای من خالی بوده .
مامان رو به بابا گفت:"نه که خودت هیچ گریه نکردی. جلوی آینه یه نگاهی به خودت بکن، ببین، چه قدر پای چشات گود افتاده. ده سالی پیرتر شدی!!"
بعد به سمت پریسا برگشت و گفت : آره عزیزم ، من تو رو از حضرت عباس(ع) دارم ، دیشب متوسل شدم به ایشون ، الحمدالله حاجتم رو روا کرد .
پریسا کمی به سمت مامان و بابا جابه جا شد وگفت:"تو رو خدا حلالم کنید. شما رو این همه زحمت دادم. مامان ،بابا این چند وقته حسابی به خاطر من اذیت شدین."
مامان گفت:"نه این چه حرفیه ، تو همه وجودمی ، زندگیمی ، خدا رو شکر که برگشتی
بعد دوباره رو به بابا ادامه داد ، بسّه دیگه آقا جهان بچّم می خواد استراحت کنه. بیا بیرون بذار یک کم بخوابه و بعد خودش هم در حالیکه به سمت در اتاق می رفت، گفت:"منم برم یه غذای عالی برای ناهارمون درست کنم."
بابا دستش روی چشمش گذاشت، امّا در حالی که می گفت، چشم روی صندلی کنار تخت پریسا نشست. با لبخندی سرش را به صورت پریسا نزدیک کرد و با صدای آرومی گفت: یه مژده بهت بدم؟"
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_یازدهم
پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟"
بابا گفت :دیگه خودت می دونی که بچّم جمشید رو اوّلای جنگ با هزار کلک و ترفند فرستادم فرانسه ،تا نکنه بره جبهه و شهید بشه. امّا اون رفت، اونجا با یک دختر مسلمون آتیشی تر از خودش ازدواج کرد.
پسرم بهروز رو هم که از بس نق زدم، به جونش و هیأت رفتن ومسجد رفتنش رو مسخره کردم ،رفت شیراز که برای همیشه ازما دور باشه وشد معلم دینی.
مادرت دیگه سنش بالارفته ، با مریضی تو واقعا دیگه شکسته شده و اصلا طاقت دوری شما دو تا رونداره .
از طرفی شما دو تا با وجود تضاد عقایدمون واقعا احترام من ومادرتون روحفظ کردید و من به این موضوع افتخار می کنم.
راستش من و مامان با هم مشورت کردیم و مامان نذر کرده بود ،اگه تو به هوش بیای و خوب بشی،اجازه بده حجابت رو هر طور که می خوای داشته باشی."
قبل از اینکه پریسا شگفت زده بشه ، من گفتم پس من چی؟
فقط پریسا می تونه حجاب داشته باشه ؟
بابا دستی به سرم کشید و گفت : البته که تو هم می تونی ، فرقی بینتون نیست .
پریسا با لحن خیلی شادی پرسید:"هر طور حجابی بابا؟"
بابا گفت:"هر طورکه بخواید."
پریسا ادامه داد:"حتّی چادر؟" بابا از روی صندلی بلند شد وایستاد ودر حالیکه با نگاهی نافذ به پریسا خیره بود، گفت:"حتّی چادر."
وبعد با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت.
پریسا نفس عمیقی کشید و منم بوسش کردم و گفتم : بله خواهر خیریتی بود که تو به کما بری و خدا چادر رو به ما هدیه کنه .
پریسا زیر لب گفت : خدایا هزار مرتبه شکرت
* * * * *
خیلی هیجان زده بودیم. چادرامون رو انداخته بودیم روی دستمون و با سروصدا از پله ها پایین می یومدیم و می خندیدیم .
در حیاط را باز کردیم . پریسا نگاهی به داخل کوچه انداخت.
به آرزوی دیرینمون، عشقمون و مایه آرامش درونمون رسیده بودیم.
،چادرامون رو باز کردیم .یکی دوبار با چادر باز دور خودمون چرخیدیم ، در حالیکه صدای خنده هامون حیاط رو پر کرده بود .
مامان و بابا با لبخند بر لب از بالای پله ها نگامون می کردند.
چادرامون رو سرمون کردیم و کش چادر رو تنظیم کردیم و لبه های مقنعه وچادر رو مرتّب کردیم.
البته نابلد بودیم .
خب تا حالا چادر نپوشیده بودیم .
دستی برای مامان و بابا تکون دادیم و از در زدیم بیرون .
به پریسا گفتم : حس می کنم تاج با شکوهی از گُل روسرمه.
پریسا نگاهی به هیبت چادرش کرد و گفت : احساس می کنم در حجاب چادربه خدا نزدیکتر شدهام.
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم.
پریسا مرتب می گفت : خدایا شکرت و با افتخار واعتماد به نفس قدم می زد .
آرام آرام به سمت خیابان به راه افتادیم.
با اینکه زمستان بود، هوای دلپذیری بود و بوی بهار می آمد. 🌺🍃
وه که چه #روز_باشکوهی بود.
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #شکارچی_تانک یک زن اردبیلی بود ...
👆
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_دوازدهم
از اون #روز_باشکوه سالها گذشته ،به خاطر قوانین سختگیرانه حجاب در فرانسه و به خاطر #حب_وطن برادرم و خانواده اش برگشتن ایران . برادرم به خاطر اختراعاتی که در زمینه صنعت داشت ، یه شرکت دانش بنیان تأسیس کرد و به درآمد و جایگاه شغلی خوبی رسیده ،
به پدرو مادرم هم خیلی رسیدگی می کنه.
من و پریسا ازدواج کردیم و فرهنگی هستیم .
پدر و مادرم با نوه هاشون سرگرمند ،ماهی یکبار همگی خونه بابا دور هم جمع می شیم ،
مادرم از اون موقع که پریسا خوب شد ، خودش هم دیگه حجاب رو رعایت کرد ، البته نه چادر ، همون مانتو و روسری .
دیگه از اون مهمونیهای بدون حجاب شرکت نمی کنه ،
پدرم نماز می خونه و نوه هاش رو به رعایت حجاب توصیه می کنه.
گاهی با پریسا با هم راجع به سرنوشت و تقدیرمون صحبت می کنیم ،که یه خانواده ایکه اعتقادی به حجاب و نماز و امور دینی نداشت ، چطور شد که بچه هایی عاشق دین در دل خود پرورش داد؟
ما به دو دلیل رسیدیم:
۱- مادرم در شغل خودش که معلم ریاضی بود و پدرم که تاجر فرش بود ، کم نمی ذاشتند و بهترین عملکرد رو داشتند ،پدرم فرشها رو از خانمهای نیازمند به قیمت مناسبی می خرید ،طوری که هم خودش سودی برده باشه و هم اونا ، کلا هوای بافنده ها رو داشت، در کسب و کار خودش صادق بود و کلاه سر کسی نمی ذاشت .
۲- وقتهایی که مامان به مدرسه می رفت،سرکار،
با یه خانم مسنًی هماهنگ کرده بود و او به خونمون می یومد و از ما و برادرا مراقبت می کرد.غذا درست می کرد ، رفت و روب و شست و شو و همه کارها باهاش بود .
من ،پریسا و بهروز و جمشید به تناسب فواصل سِنّیمون تمام سالهای پیش از دبستان خود را در جوار اون خانم مهربون گذرانده بودیم ، بهش می گفتیم ، بی بی .
مامان در موردش تحقیق کرده بود و در درستکاری و امانتداری معروف بود، و برای همین مامان بهش اعتماد کرده بود .
بی بی روزا با تعریف داستانهای قرآنی و تلاوت سوره های کوچک قرآن و با نفس گرم خودش ما بچّه ها رو عاشق خودش کرده بود.
شاید اون موقع ها مامان نمی دونست ، وجود بی بی داره پایه و اساس شخصیت بچه هاش رو تغییر می ده .
در واقع ما بیشتر تربیت شدگان دست
بی بی بودیم ، تا پدر و مادر خودمان .
خدا رحمت کنه بی بی رو که ما رو رهرو دین بار آوُرد.🌺🍃
در واقع بی بیِ بیسواد ما با درک بالای خودش از دین و با آموزشهای بجا و خردمندانه ای که غیر مستقیم در قالب بازی و شعر و داستان به ما می داد ،
خودش یکی از سربازان اسلام بود .
#پایان
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون تعارف با پزشک #خانم_ایرانی وطن دوستی که به عنوان برترین پزشک غددکودکان در جهان انتخاب شد.
در سخنرانی برای دانشجویان گفتم که همینجا در ایران بمانید و جذب کشورهای خارجی نشوید
ماجرای تودهنی خانم دکتر به اماراتیها که از واژه خلیج عربی استفاده میکردند.
#الگو
#مریم_رزاقی_آذر
#مهاجرت
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
گاهی وقتها دانش آموزانی می یان پیشم با تجدیدی هایی در دروسی که به راحتی می توانستند ، با کمی تلاش نمره بگیرند ، در این دروس ، ولی کم کاری کردند ، بعد جالبه که می گن ،می خوایم بریم خارج ، اروپا و ....
می گم چرا ؟
می گن: اینجا نمی شه به موفقیت رسید .
می گم : پس اینهمه خانم موفق در ایران چطوری به اینجا رسیدند ؟
یکیشون می گفت «خانم حجاب دست و پاگیره ، با این حجاب اجباری نمی شه به مدارج بالا دست یافت.
گفتم :خانمهای موفق بسیاری رو می شناسم که از اولین روز تکلیف تا حالا حجاب داشتند ،
در مدرسه بهترین بودند.
در کنکور بهترین رتبه
در بهترین دانشگاه درس خوندند.
الان پزشک و مهندس و کارشناس هستند.
هیچوقت حجاب مزاحمشون نبود ، مدافعشون بود .
پاسخی نداشت و سکوت کرد.
#مارال_پورمتین
#مهاجرت
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غرب_بدون_روتوش
بهشت گمشده ی من آن سوی آب ها 🌊
💠 آن چیزی که از زندگی می خواستم در ایران
نبود، #مهاجرت کردم تا زندگی راحتی داشته باشم💃💅
اما باز آرامشی نداشتم و اوضاع برایم خوش آیند نبود 😞
.
⚡️آنجا بود که ارزش #حجاب را فهمیدم و دوباره متولد شدم.💎😍
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#هفته_وحدت
#محمد_رسول_الله
#میلاد_پیامبر_اکرم
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
🌸فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
🌹راز خندیدن یک کودک چوپان باشد.
#هفته_وحدت
#محمد_رسول_الله
#میلاد_پیامبر_اکرم
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هندی ها میمیرن تا تو #کانادا زندگی کنن اما کانادایی ها از کشورشون فرار میکنن ! ماجرا چیست ؟
#مهاجرت
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••