eitaa logo
ملکه باش✨
466 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای شادی روح برادر بزرگوارم رضا که همنام (ع) بودند ، فاتحه ای قرائت کنید . اندوه سنگینت را برادر نیست پایان😔🖤 @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
مداحی آنلاین - خداحافظ آی سیاهی ها - وداع با محرم صفر.mp3
6.36M
🏴 😭خداحافظ آی سیاهی‌ها 😭خداحافظ آی روضه‌های ابالفضل 🎤حاج 🎤حاج 👌 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
بزرگ شده هلند با دیدن قتلگاه امام جان داد از هلند تا کربلا.......جوانی که سال قبل در روز عاشورا در
پدرم برادر ۱۴ ساله ام جمشید رو زمان جنگ فرستاد اروپا ،که نکنه یه وقت بره جبهه و شهید بشه ، پدرم از طرفداران شاهنشاه بود و از جمهوری اسلامی بیزار ،به دین اسلام معتقد نبود و فقط وجود خدا رو قبول داشت ، مادرم هم به همین صورت بود . از قضا برادرم اونجا در اروپا با دانشجوهای حزب اللهی آشنا شد و شناخت کاملی از اسلام پیدا کرد و بعد ها با یک خانم محجبه مسلمان ازدواج کرد ، وقتی عکسهای خودش و همسر محجبه اش رو برامون می فرستاد ، پدر و مادرم با اندوه می گفتند ، بچمون از دستمون رفت ، اونها علاقه ای به اسلام نداشتند و مادرم در میهمانی‌ها اصلا حجاب نداشت و با مردان فامیل دست می داد و من و خواهر دوقلوم رو هم که کوچکترین فرزندانش بودیم ، تشویق به بی حجابی می کرد ،ولی خب از شما چه پنهون من خیلی جذب حجاب خانم برادرم شده بودم و در خفا سعی می کردم اطلاعات بیشتری نسبت به آنچه در کتب درسی بود ، درباره اسلام وحجاب به دست بیارم ، اما نمی ذاشتم والدینم متوجه بشن. و ....اما برادر دیگرم بهروز که از نظر سنی بین من و برادر بزرگم جمشید بود ، تصمیم عجیبی گرفت ، تصمیمی که پدر و مادرم رو تا مرز سکته پیش برد .... انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏حالا شما ازدواج نکنید،بچه نیارید کی ضرر می‌کنه؟! عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آدمهای فهیم و بصیر خوشم می یاد ، مثل این مورد 👇👆 🎞 مجری سابق صدا سیما: چرا باید از ایران بروم؟ چرا بروم جایی که ایرانی ها را تحقیر میکنند؟ چرا بروم جایی که بزرگ مرد کشورم را کشتند ؟(منظورشون سردار سلیمانی هست.) قسم میخورم اگر م پا در خیابان بگذارد صحنه ای اتفاق میافتد که تاریخ به چشم خود ندیده باشه. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_اول پدرم برادر ۱۴ ساله ام جمشید رو زمان جنگ فرستاد اروپا ،که نکنه یه وقت
مادرم معلم ریاضی بود و پدرم تاجر فرش دستبافت. در بالاشهر تهران خانه بزرگ و مجللی داشتیم ،حیاط خونمون خیلی بزرگ بود ، قسمت مسکونی وسط حیاط بود و باغچه‌ های بزرگ و پر از انواع درختان میوه و گل‌های رز عطری رنگ و وارنگ دور تا دور قسمت مسکونی رو‌گرفته بود ، گاهی عصرها داخل حیاط عصرونه می خوردیم . یه روز در حین خوردن عصرونه بهروز به پدرم گفت ، بابا بین پسرات فرق گذاشتی ، پدرم گفت چطور ؟ گفت ، خب اون پسرت رو‌ فرستادی خارج ، ولی من رو نگه داشتی ایران . پدرم گفت ، خب اون موقع تو‌ خیلی کوچیک بودی نمی تونستم با جمشید بفرستمت بری . برادرم گفت ، خب الان بفرست ، پدرم خیلی ذوق زده پرسید ، خب باشه ، خیلی هم عالی ، حالا کجا می خوای بری ؟ برادرم نه گذاشت و نه برداشت ، گفت: عراق شهر نجف . پدرم چای‌ای که داشت می خورد ،شکست توی گلوش و بعد از کلی سرفه ، با عصبانیت پرسید ، گفتی کجا ؟ حالا نجف شد ،خارج ؟ برادرم گفت : آره ، بابا می خوام برم حوزه علمیه نجف . پدرم که دیگه کارد می زدی خونش در نمی یومد ، گفت یه دفعه بگو می خوای آبروی من رو توی فامیل و در و همسایه ببری ، لابد چهار روز بعد هم می خوای با عبا و عمامه بیای خونه و بری ؟ مادرم گفت : از کجا این فکر توی سرت افتاده؟ ما رو چه به نجف ؟ ما رو چه به حوزه علمیه؟ انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
۱۷ افرادی که خیلی هستند: ۱. هرجا که می‌توانند مودب باشند، هستند ۲. قدردان محبت‌های کوچک هستند ۳. تعریف کردن‌شان از شما واقعی است و چاپلوسی نمیکنند ۴. از ته دل همدردی می‌کنند ۵. اطلاعات مفید را با دیگران به اشتراک می‌گذارند ۶. به دیگران پیشنهاد کمک می‌دهند ۷. با اعتماد به نفسِ به‌جا صحبت می‌کنند ۸. از اسامی و عناوینِ محترمانه استفاده می‌کنند ۹. یادشان نمی‌رود که عضوی از تیم هستند ۱۰. دیگران را به هم معرفی می‌کنند ۱۱. نوبت‌شان را فراموش نمی‌کنند ۱۲. به دیگران می‌گویند که به آنها اعتماد دارند ۱۳. به دیگران اجازه می‌دهند برای خودشان تصمیم بگیرند ۱۴. گوش می‌دهند و می‌خواهند بیشتر بدانند ۱۵. مسئولیت‌پذیر هستند ۱۶. حمایت‌شان را اعلام می‌کنند ۱۷. همیشه می‌پرسند: «چرا نشه؟» آدم‌ های دوست داشتنی آدم‌هایی به شدت رویاپرداز، فوق العاده مثبت‌نگرو شاد و درنهایت عمل‌گرا هستند. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_دوم مادرم معلم ریاضی بود و پدرم تاجر فرش دستبافت. در بالاشهر تهران خانه ب
من و خواهرم اصلا در بحثهای پدر و مادر و برادرم اظهار نظر نمی کردیم و همیشه شنوده بودیم ، اما با هر کدام از استدلالهای برادرم انگار بخشی از روح ما با او همراه می‌شد . بخشی که هرگز پیش پدر و مادر اجازه شکوفا شدن نداشت. ما نه جسارت برادرانمان را برای ابراز عقاید و علایق داشتیم و نه آنقدر پشتوانه فکری و مطالعاتیمان قوی بود ، که اشتباه بودن رویه زندگی پدر و مادرمان را با دلیل و مدرک برایشان ثابت کنیم. خلاصه بعد کش و قوس‌های فراوان بهروز که موفق نشد ، مجوز رفتن به نجف رو از بابا بگیره ، پیشنهاد حوزه علمیه قم رو داد ، که اون هم موافقت نشد ، بابا معتقد بود ، قم حتی از نجف هم برای آبروی خانواده خطرناکتره ، چون ممکن بود اقوام دور و نزدیک یا در و همسایه برادرم رو در قم ببینند و بعد ما باید چطوری حضور مکرر اون توی قم رو توجیه می کردیم ؟ بهروز خستگی ناپذیر بود ، در دفعات متعدد با احترام و حوصله فراوان با بابا و مامان حرف می زد و هر چی بابا از کوره در می رفت ، اما بهروز صبوری می کرد، ولی کوتاه نمی یومد . القصه برادرم با زیرکی تمام مجوز دبیری دینی و عربی رو از پدرم گرفت ، در کنکور دانشگاه شرکت کرد و همین رشته رو زد و قبول شد . پدرم که اصلا تحمل رفتارهای مذهبی برادرم رو‌ نداشت و از طرفی می ترسید ، وجود بهروز در خونه من و پریوش خواهرم رو به سمت عقاید مذهبی سوق بده ، بهش گفت دانشگاه شهر دیگه ای رو بزنه و برادرم هم از خدا خواسته قبول کرد . برادرم برای ادامه تحصیل به شیراز رفت و من و خواهرم شدیم تنها امید پدر و مادرمان و چشم و چراغ خونه. انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_سوم من و خواهرم اصلا در بحثهای پدر و مادر و برادرم اظهار نظر نمی کردیم و
اون موقع ما می رفتیم سال اول دبیرستان . پدرم از ما خواهش کرد، دبیرستان رشته ریاضی فیزیک بریم، در واقع می خواست شانس کمتری برای ورود به رشته های علوم انسانی یا دینی و مذهبی داشته باشیم . رفتن برادرم برای ما سخت بود ، چون گاهی ازش سوالات و شبه‌های دینی رو دور از چشم پدر و مادر می پرسیدیم و اون جوابها رو از دوستان مسجدی خودش برامون پیدا می کرد . ما اگر چه به لحاظ شرایط جامعه ، بیرون از خونه با حجاب مانتو و روسری ظاهر می شدیم ولی هنوز در میهمانی‌های خودمون هیچ حجابی نداشتیم ،چون حجابی توسط خانمهای فامیل رعایت نمی شد . پدرم ما رو کلاسهای زبان و موسیقی و ورزشی ثبت نام می کرد ، تا فکر رفتن به کلاسها یا مجالس مذهبی به سرمون نیفته ،خب البته در تمام کلاسهای بالا همه قشری پیدا می شد ، از قضا ما جذب اونایی می شدیم که ظاهر و رفتارهای مذهبی تری داشتند ، من به شخصه در رفتار برخی از آنها فروتنی ، تواضع ، مهربانی و عزت نفس و ایمان توأم با آرامشی می دیدم که خودم رو نیازمند به داشتن این ویژگی‌ها حس می کردم. روزها سپری می شدند و من و خواهرم تحلیل‌های زیادی در مورد تصمیمات و کارهای دو برادرمون در اتاقمون با هم داشتیم و کارهای اونا رو حلاجی و ریشه یابی می کردیم . یه روز مدرسه بودیم، بارون بسیار شدیدی باریده بود ،دبیر ریاضی با تاخیر زیاد وارد کلاس شد ،چتر همراهش نبود و حسابی خیس آب شده بود و هنوز از چادر و مقنعه اش آب چک چک می کرد. چادرش رو درآورد و به چوب لباسی دیواری انتهای کلاس زد .کلاس ما طبقه دوم بود و پنجره های کلاس روبروی دیوار مقابل بود و به جایی دید نداشت. خانم ظاهری معلممون چند لحظه در کلاس رو بست ، که کسی وارد نشه ،بعد مقنعه اش رو درآورد چند بار محکم تو هوا تکون داد ، تا آبش کمی جدا بشه و دوباره پوشید . اون چند لحظه‌ای که مقنعه رو درآورد من دیدم ، چقدر زیبا بود ، چطور حاضر بود ،اینهمه زیبایی رو پشت حجاب چادر و مقنعه پنهان کنه ؟ انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_چهارم اون موقع ما می رفتیم سال اول دبیرستان . پدرم از ما خواهش کرد، دبیرس
خانم ظاهری هم‌رشته مادرم بود ، درست مثل مادرم معلم ریاضی ، ولی در نگرش به جهان هستی و زندگی خیلی با مادرم فرق داشت . در کار تدریس ریاضیات استاد تمام بود ، در کار خودش خیلی وارد بود و مدارس زیادی خواهان او بودند. از طرفی در کارهای غیر درسی هم کوشا و فعال بود . از آن روز بارانی در دلم جا باز کرد. یکروز جزوه ای برایمان آورد و گفت ، که احادیث زیبایی که تا کنون در جاهای مختلف دیده در آن جمع آوری کرده ، گفت : هر کس مایل هست ، جزوه رو ببره خونه ، بخونه و زیباترین احادیث رو به تعداد ۵ عدد از آن‌ جدا کرده ،و همراه با دلیل انتخاب این احادیث، با خط خودش بنویسه و تحویل بده ، این پیشنهاد اختیاری بود .افرادی که اجازه می دادند، احادیث انتخابی اونا می تونست به رؤیت دوستان دیگرشون برسه. من داوطلب شدم ، احادیث زیبایی بود و من چندین روز بارها و بارها اونها رو‌خوندم . از جمله کارهای دیگر ایشون امانت دادن کتاب به دانش آموزان بود ، من یکبار کتاب قرآن صاعد و یک بار منتهی الآمال رو از ایشون امانت گرفتم ، البته همه کتابها رو نخوندم چون قطور بودن ولی بخشهایی که خوندم روی من اثر زیادی گذاشت. چند جلدی هم از کتب شهید دستغیب خوندم ، تا اینکه یکروز کتابی به نام از رو معرفی کردند ، من این کتاب رو‌ بردم خونه، چندین بار خوندم و اون رو برای خودم خلاصه نویسی کردم . کتاب و خلاصه هام رو به خواهرم دادم و اون هم خوند . خواهرم هم قسمت‌هایی از کتاب رو‌که به نظرش مهم بود ،علامت می زد و به من نشون می داد. خلاصه هامون رو بردیم و نشون خانم ظاهری دادیم و اون خیلی خوشش اومد و تشویقمون کرد. دیگه با مطالعه این کتاب ، من و خواهرم برای بزرگترین رویداد زندگیمون مصمم شدیم و اون رو‌گرفتیم .... انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_پنجم خانم ظاهری هم‌رشته مادرم بود ، درست مثل مادرم معلم ریاضی ، ولی در نگ
مامان هر سال به بهانه تولد دوقلوهاش یه جشن می گرفت و فامیل رو دور هم جمع می کرد. تولدمون نزدیک بود ، معمولا نوع پوشش خانوما تو مهمونی کت و دامن بود،که پوشیده نبود .از حجاب هم که خبری نبود . مامان مثل هر سال برای هر کدوم ما یه دست لباس جدید خرید ، هر دو خواهر رنگ هم ، هم آستینهاشون کوتاه بود ، هم دامنش ، دیگه این لباس برای کسی که کتاب رو از عمق جان خونده و درک کرده بود ، قابل پوشیدن نبود . من و پریوش دور از چشم مامان رفتیم و یه دست لباس خیلی شیک سفارش دادیم خیاط آشنایی که داشتیم بدوزه .ماکسی های بلند و پوشیده ، با دامن پرچین ، قرار شد روی لباس مروارید و گل‌های گیپور هم کار کنه ، کلی هم گشتیم و روسری های خوش‌رنگی هم به رنگ لباسامون پیدا کردیم . چند مدل روسری بستن شیک رو هم تمرین کردیم ، چه روزایی بود واقعا ، چقدر جلوی آینه قدی تو اتاقمون لباسامون رو‌می پوشیدیم و روسری رو‌مدلهای مختلف می بستیم ببینیم ، کدوم بیشتر به لباسامون و چهرمون می یاد ، موقع تمرین خیلی هم می خندیدیم ، ولی خب یه اضطراب پنهان ته دلمون بود ،دلمون شور می زد . آیا موفق می شدیم ؟ مثل شب‌های عملیات رزمندگان ، یکی دو شب تا صبح دعا می خوندیم و از خدا درخواست کمک می کردیم . من به شخصه به حضرت مهدی(عج) متوسل شدم.به ایشون می گفتم ،من می خوام بزرگترین قدمی رو که کمکم می کنه از این به بعد مطابق تعالیم اسلام زندگی کنم ، بردارم ، کمکم کنید . بالاخره روز مهمونی رسید ، دم دمای عصر بود ، که اولین مهمون رسید ،مامان ما رو صدا زد : دخترا ... پریسا....پریوش ....بیایید دیگه . انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_ششم مامان هر سال به بهانه تولد دوقلوهاش یه جشن می گرفت و فامیل رو دور هم
مامان وبابا جلوی در ایستاده بودند تا مهمانها بیایند،بالا. عمّه شهلا و خانواده اش اوّلین سری مهمانها بودند.اول از همه عمّه وارد سالن شد با مامان و بابا دست داد و به من رسید و من رو بوسید ، بعدش هم پریوش رو‌ بوسید ، با هم احوالپرسی کردیم و عمه از ما رد شد و وارد سالن شد .پشت سر عمّه ،شوهرش آقا نصرت و بچّه هاشون ساسان و ساناز وارد شدند. بعد از احوالپرسی با مامان و بابا به من رسیدند. آقا نصرت برای دست دادن با من دستش رو دراز کرد. امّا من برخلاف همیشه دستم را روی سینه ام گذاشتم وکمی خم شدم وگفت :"خوش آمدید.". آقا نصرت اوقاتش تلخ شد و حرفی نزد و دیگه برای دست دادن به پریوش اقدامی نکرد . مامان از ما جلوتر ایستاده بود، یه لحظه برگشت عقب و ما رو دید ، از تعجب لباسهایی که پوشیده بودیم چشماش گرد شد ، چشم غرّه ای به من رفت ، امّا فایده ای نداشت و من رفتارم را در مقابل ساسان هم تکرار کردم. مامان و بابا خیلی ناراحت شدند. امّا جلوی مهمانها به روی خودشون نیاوردند. مامان به بهانه ای من را توی آشپزخانه کشوند و سیلی محکمی به صورتم نواخت و گفت:" دختره ی پررو ، این چه کاری بود؟ ما همیشه با مهمونامون دست می دیم . این هم ادای تازته. چرا به آقا نصرت و ساسان دست ندادی؟ ، اون چیه که بستی به سرت ، چرا لباسی که خودم خریدم نپوشیدید، این لباسای آشغال رو از کجا آوردین؟همه این آتیشا از گور تو بلند می شه ،پریوش هم تو هوایی می کنی . بغض سنگینی گلوم رو گرفت ، سعی می کردم خودم رو نگه دارم.پریوش از یه گوشه مضطرب و هراسان دزدانه من رو نگاه می کرد. قطره ی اشک جمع شده از گوشه چشمم را پاک کردم و خیلی آرام و متین گفتم:"چون آقا نصرت نامحرمه ، ساسان نامحرمه. تا حالا هم من در مهمونیای قبلی رعایت شما رو می کردم و با آقایون دست می دادم یا حجاب نداشتم ، امّا دیگه می خوام رعایت خدا رو بکنم. مامان جون." مامان با عصبانیت گفت:"حالا نشونت می دم، صبر کن و تماشا کن." وبه سرعت از آشپزخانه خارج شد. تا مامان رفت پریوش دوید و اومد من رو بغل کرد و بوسید ، گفت غصه نخور خواهر جون خدا بزرگه ، کمکمون می کنه . من هم اون رو‌ بوسیدم و دست نوازشی به سرش کشیدم و گفتم :" راضیم به رضای خدا. انشالله کمکمون می کنه." انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
با عرض پوزش از مخاطبان ارجمند قسمت بعدی داستان رو فردا شب می گذارم .🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 🔴 🎼 🎞 نماهنگ 🇮🇷🇮🇷 🟢به مناسبت آغاز امامت حضرت ولی عصر(عج) و بازگشایی مدارس عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_هفتم مامان وبابا جلوی در ایستاده بودند تا مهمانها بیایند،بالا. عمّه شهلا
مهمانها یکی یکی آمدند. بعدازصرف شام همه دور تادور سالن پذیرایی روی صندلی ها و کاناپه ها نشسته بودند. مجلس حسابی گرم شده بود و مهمانها گروه گروه گرم صحبت بودند.من و پریوش هم پیش ساناز و بهاره دختر، خاله فرشته نشسته بودیم و با هم درمورد کنکور دانشگاه و درس حرف می زدیم. مامان یک موسیقی تند هم گذاشته بود که پخش می شد و زمینه ی صدای مجلس بود. یه لحظه احساس کردم از پشت مبل روسریم کشیده می شه ، سرم رو وحشتزده به عقب برگردوندم ، مادرم رو دیدم، ولی قبل از اینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم، مادرم در یک لحظه روسریم رو با خشونت تمام از سرم کشید و کاملا برش داشت. همان لحظه که داشتم بی اختیار دو دستم رو به سمت سرم می بردم ، مظلومانه نگاش کردم. چشمه جوشان اشک از چشمانم فوران کرد ، عقده تمام سالهایی که دلم حجاب می خواست و پدر و مادرم نمی ذاشتند ، بغض سنگینی در گلوم شد ، در حال گریه به سختی و بریده بریده گفتم:"آخه چرا؟" یاد امام زمان(عج) به قلب شکسته ام خطور کرد ، تو دلم گفتم ،دیدین آقاجون تموم تلاشم برای ساختن یه زندگی مورد پسند شما برباد رفت؟ من دیگه چطور می تونم در مسیر شما باشم ، وقتی اجازه پوشیدن حتی یک روسری رو ندارم ؟ این حس نا امیدی مطلق تا عمق جانم رو‌ سوزوند. همانطور که شدیداً گریه می کردم، دیدم یه چیزی مثل جون از دستهام خارج شد، بعد جون از پاهام رفت ، سرم بی حس شد و روی شونه ام افتاد ، خودم هم ترسیدم ، یعنی داشتم می مردم ؟ جون از لبها و چشمهام هم رفت ،چشمام خودبخود بسته می شد ،مثل کسی که شدیدا خوابش گرفته ، سعی کردم در برابر خوابیدن مقاومت کنم ، اما توان باز کردن چشمام رو نداشتم. حالا فقط از چشمان بسته ام اشک می ریخت، بدون ، هیچ صدایی، احساس سبکی می کردم ، مثل یه پر در هوا ، تنها نقطه اتصالم به زمین ، طپش ضعیفی در قلبم بود ، که یه لحظه دیگه قلبم رو هم حس نکردم و کاملا از هوش رفتم . انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ✔️ زاویه دید
به من آموخت، که همیشه منتظر حمله احتمالی کسی باشم که به او فراوان کردم! 👤 ویلیام فاکنر ‌‌‎‌‌░⃟⃟🦋 @zaviyedid Eitaa.com/zaviyedid
ملکه باش✨
#دکتر_علی_تقوی ✴️ به توچه که به من چه⁉️😄😉 #امر_به_معروف #ملکه_باش عضو شوید.👇 https://eitaa.com/
🌺 داشتم از مدرسه بر می گشتم سر خیابون حصار یه خانم بی حجاب دیدم که ، موهاش رو افشون کرده بود ، سرم رو بردم نزدیکش و خیلی آروم گفتم خانوم موهاتو بپوشون ، داد زد به تو هیچ ربطی نداره ،آشغال توی کلاس استاد فرخی ما یادگرفته بودیم که در مقابل فحاشی ها سکوت کنیم ، من هم جواب ندادم و به راهم ادامه دادم ، یه ۲۰ متری که اومدم یه خانوم بد حجاب که موهاش از دور شالش زده بود بیرون با لبخند به من نگاه کرد و گفت خانوم با این آدما دهن به دهن نشو ،بعضی از این بی حجاب ها به راحتی به همه توهین می کنند، تذکر نمی دادی ، فحش هم نمی خوردی . گفتم: ببین عزیزم ، درسته فحش داد ولی اگر هر روز که بی حجاب بیرون می یاد ، چهار نفر مثل من و شما بهش تذکر بدن ، دیگه احتیاط می کنه و کم کم حجابش درست می شه، درسته فحش می ده و می ره ولی اعصاب خودش بیشتر به هم می ریزه از این فحش دادن ها . بعد اگه تذکر ندیم مدلهای بی حجابیشون مرتبا بدتر می شه ، دو روز دیگه پسرای جوونمون دیگه تو خیابون نمی توانند سر بلند کنند و راه برند ، از بی حجابی های انبوه و بی حد و مرز، گفت بله حرفهاتون درسته ، و از هم خداحافظی کردیم و رفت . لحظه ای با خودم فکر کردم ، که این خانم با وجود کم حجاب بودنش بین خودش و اون خانم بی حجاب یک مرزبندی ایجاد کرده بود و اون سبک بیرون اومدن رو قبول نداشت ، مطمئنم افرادی مثل این خانم با دیدهای باز و قلبهای خدا دوستشان اگر مزایای حجاب را می دانستند ، لحظه ای در کاملتر کردن حجاب خود درنگ نمی کردند. 🍃🌺 ✾ چقدر کار نکرده داریم، حرفهای نگفته، تبیین‌های انجام نشده، روشنگری های بر زمین مانده.... 🍃🌺 ✾ عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_هشتم مهمانها یکی یکی آمدند. بعدازصرف شام همه دور تادور سالن پذیرایی رو
در قسمت قبل دیدید ،که پریسا از هوش رفت ، از اینجا ادامه داستان رو از زبان پریوش بشنوید :👇 مامان جیغی کشید، شونه های پریسا را گرفت و تکون داد و اون رو با اضطراب صدا زد. امّا پریسا هیچ حرکتی نکرد. مثل اینکه سالهاست مرده. ردّ قطرات اشک روی گونه های پریسا جگر همه رو آتش می زد. مجلس به هم ریخت. اورژانس که آمد، پریسا را به بیمارستان رسوندند. پس از معاینات اوّلیه دکتر اعلام کرد، در اثر شوک شدید عصبی که به پریسا وارد شده، او به حالت کما فرو رفته و به جز خداوند هیچ کس دیگر قادر به نجات او نخواهد بود. بابا، با عجله و تندتند دست روی دست می زد و تمام طول راهرو را می رفت و برمی گشت. مامان پشت در بخش ICU نشسته بود و فقط اشک می ریخت. مامان با صدایی غمگین و گریه آلود بابا را صدا کرد. بابا به سمت مامان رفت وکنار اون روی صندلی نشست. مامان گفت:"جهانگیر اگه نذری برای بهبود حال پریسا بکنم، انجام میدی." بابا جواب داد:"چرا که نه. من هر چی تو بگی انجام‌ می دم فقط دخترم برگرده ، حالا چه نذری منظورته؟" مامان گفت:" اگه پریسا خوب بشه، چند تا گوسفند قربونی کنیم، پائین شهر بین خانواده های بی بضاعت تقسیم کنیم." بابا گفت: من حرفی ندارم.اصلا چرا بمونیم ،تا خوب بشه ؟ من همین فردا می رم اینکار رو انجام می دم ،انشالله خدا ناامیدمون نمی کنه . مامان گفت : یه چیز دیگه هم می خوام بگم ، روم نمی شه. بابا گفت : چرا روت نمی شه ، موضوع چیه؟ مامان گفت الان که دنبال آمبولانس می یومدیم، می دیدم که همه کوچه و خیابونا سیاهپوش شده ،انگار امشب ، شب اول محرمه ، من رو ببر مجلس عزای امام حسین . بابا گفت : من حرفی ندارم ، ولی مگه تو به این چیزا اعتقاد داری ؟ مامان گفت : اعتقاد که نداشتم تا الان ، ولی دیگه برای خوب شدن بچّم هر کاری حاضرم بکنم . بابا گفت : باشه . و دیگه از اون شب روال زندگی جدید ما شروع شد ، ما مرتب روزا تو بیمارستان بودیم و شبها توی مسجد و در مجلس عزای امام حسین (ع) اگر چه همیشه حسرت داشتم به مجلس عزای امام حسین برم و الان برام میسر شده بود ، ولی حیف و صد حیف که پریسا باهامون نبود .😔 نهم محرم بود ،رفته بودیم مسجد ،مامان اونقدر گریه کرد ، که حالش بد شد ، البته گریه های شدید که کار هر شبش بود ، ولی امشب خیلی دلش شکسته بود ، انگار برای سلامتی پریسا به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شده بود ، مامان رو از مجلس آوردم بیرون یه هوایی بخوره ، رفتم قسمت مردونه دنبال بابا. با کمک هم مامانم رو بردیم خونه ، دیگه اون شب نرفتیم بیمارستان ، گفتیم مامان یه کم استراحت کنه حالش بهتر بشه . فردا صبحش بعد از صبحانه ، داشتیم آماده می شدیم ، بریم بیمارستان ، تلفن زنگ زد ، یه خانمی پشت خط بود ، گفت : منزل خانم پریسا آرین ؟ گفتم : بله بفرمائید . گفت : من از بیمارستان زنگ می زنم . اینو که گفت ، من دیگه دستام لرزید و زانوهام شل شد و افتادم زمین ،آیا خواهرم رفته بود؟ طاقت شنیدن این خبر رو نداشتم . بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت : کی پشت خطه ؟ چی شده؟ انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فیلم سینمایی «غریب» از تلویزیون پخش می‌شود/ رکورددار تعداد جوایز جشنواره فجر در شبکه افق «غریب» به کارگردانی محمدحسین لطیفی از شبکه افق تلویزیون پخش می شود. «غریب» قرار است فردا پنجشنبه ششم مهر ماه همزمان با هفته دفاع مقدس برای اولین بار از تلویزیون پخش شود. آخرین ساخته لطیفی فردا شب ساعت ۲۲ از شبکه افق سیما روی آنتن می رود و جمعه ۷ مهر ساعت ۱۸:۳۰ بازپخش می شود. این فیلم که در ترکیب اکران نوروزی ۱۴۰۲ روی پرده سینماها رفت، به فروش ۱۰ میلیاردی رسید و در بخش اکران جانبی نیز یک میلیارد فروش کرد. این فیلم همچنین در چهار سینمای لبنان و در شهرهای فاقد سینمای این کشور نیز به نمایش درآمد. «غریب» محصول سازمان هنری رسانه‌ای اوج در اکران آنلاین هم با شکسته شدن رکورد تماشا در ۲۴ ساعت نخست اکران فیلم‌های غیر کمدی همراه بود. این فیلم برشی است از زندگی شهید محمد بروجردی و رشادت‌های او در کردستان است که علاوه بر دریافت بیشترین تعداد جایزه در جشنواره فیلم فجر، به عنوان بهترین فیلم جشنواره مقاومت نیز شناخته شد بسیار فیلم خوب و قوی هست پیشنهاد میکنم اگر دیده نشده، ببینید. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_نهم در قسمت قبل دیدید ،که پریسا از هوش رفت ، از اینجا ادامه داستان رو از
بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت : کی پشت خطه ؟ چی شده؟ نمی دونم از اون طرف پرستار به بابا چی گفت ،که بابا با خوشحالی گفت: خدا رو شکر باشه بهش بگید ، ما الان خودمون رو می رسونیم و بعد گوشی رو گذاشت و رو به ما گفت :خبر خوب ، پریسا به هوش اومده و گفته می خواد ما رو ببینه ، زود باشید سریع باید بریم بیمارستان. دیگه نفهمیدیم چطوری رسیدیم بیمارستان ، از بس ذوق و شوق داشتیم . بله خواهر عزیزم به هوش اومده بود ، مامان سرو صورت و دستای پریسا رو غرق بوسه کرد و پدرم از خوشحال اشک توی چشماش جمع شده بود . قرار شد ، پریسا یکی دو روز دیگه بیمارستان بمونه تا حالش بهتر بشه ، بعد بیاریمش خونه ، بالاخره پریسا رو آوردیم خونه ، مامان و بابا زیر بغلهای پریسا رو گرفته بودند و به آرامی روی تختش تو اتاق نشوندند ، کمکش کردند ، تا روی تختش دراز بکشه. مامان بوسه ای به صورت دخترش زد وگفت:"عزیزم به خونه خوش اومدی." پریسا لبخند بی جونی زد و گفت:"ممنون." بابا گفت:"نمی دونی پریسا بدون تو این خونه اصلا نشاطی نداشت ، دلگیر و سوت و کور بود . تو این نه روزی که تو کما بودی ، نمی دونی مامانت چه ها کار کرد؟ بیمارستان رو، رو سرش گرفته بود. اونقدر گریه کرد، که فکر کنم یه پنج ، شیش کیلویی لاغر شده باشه." تازه خبر نداری پای ثابت عزاداریهای مجالس امام حسین هم شده بود . پریسا با تعجب گفت : واقعا ؟؟ آره مامان؟ بابا راس می گه ؟ می رفتی عزاداری ؟ وای چقدر جای من خالی بوده . مامان رو به بابا گفت:"نه که خودت هیچ گریه نکردی. جلوی آینه یه نگاهی به خودت بکن، ببین، چه قدر پای چشات گود افتاده. ده سالی پیرتر شدی!!" بعد به سمت پریسا برگشت و گفت : آره عزیزم ، من تو رو از حضرت عباس(ع) دارم ، دیشب متوسل شدم به ایشون ، الحمدالله حاجتم رو روا کرد . پریسا کمی به سمت مامان و بابا جابه جا شد وگفت:"تو رو خدا حلالم کنید. شما رو این همه زحمت دادم. مامان ،بابا این چند وقته حسابی به خاطر من اذیت شدین." مامان گفت:"نه این چه حرفیه ، تو همه وجودمی ، زندگیمی ، خدا رو شکر که برگشتی بعد دوباره رو به بابا ادامه داد ، بسّه دیگه آقا جهان بچّم می خواد استراحت کنه. بیا بیرون بذار یک کم بخوابه و بعد خودش هم در حالیکه به سمت در اتاق می رفت، گفت:"منم برم یه غذای عالی برای ناهارمون درست کنم." بابا دستش روی چشمش گذاشت، امّا در حالی که می گفت، چشم روی صندلی کنار تخت پریسا نشست. با لبخندی سرش را به صورت پریسا نزدیک کرد و با صدای آرومی گفت: یه مژده بهت بدم؟" انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_دهم بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت : کی پشت خطه ؟ چی شده؟ نمی دونم از
پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟" بابا گفت :دیگه خودت می دونی که بچّم جمشید رو اوّلای جنگ با هزار کلک و ترفند فرستادم فرانسه ،تا نکنه بره جبهه و شهید بشه. امّا اون رفت، اونجا با یک دختر مسلمون آتیشی تر از خودش ازدواج کرد. پسرم بهروز رو هم که از بس نق زدم، به جونش و هیأت رفتن ومسجد رفتنش رو مسخره کردم ،رفت شیراز که برای همیشه ازما دور باشه وشد معلم دینی. مادرت دیگه سنش بالارفته ، با مریضی تو واقعا دیگه شکسته شده و اصلا طاقت دوری شما دو تا رو‌نداره . از طرفی شما دو تا با وجود تضاد عقایدمون واقعا احترام من و‌مادرتون رو‌حفظ کردید و من به این موضوع افتخار می کنم. راستش من و مامان با هم مشورت کردیم و مامان نذر کرده بود ،اگه تو به هوش بیای و خوب بشی،اجازه بده حجابت رو هر طور که می خوای داشته باشی." قبل از اینکه پریسا شگفت زده بشه ، من گفتم پس من چی؟ فقط پریسا می تونه حجاب داشته باشه ؟ بابا دستی به سرم کشید و گفت : البته که تو هم می تونی ، فرقی بینتون نیست . پریسا با لحن خیلی شادی پرسید:"هر طور حجابی بابا؟" بابا گفت:"هر طورکه بخواید." پریسا ادامه داد:"حتّی چادر؟" بابا از روی صندلی بلند شد وایستاد ودر حالیکه با نگاهی نافذ به پریسا خیره بود، گفت:"حتّی چادر." وبعد با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت. پریسا نفس عمیقی کشید و منم بوسش کردم و گفتم : بله خواهر خیریتی بود که تو به کما بری و خدا چادر رو به ما هدیه کنه . پریسا زیر لب گفت : خدایا هزار مرتبه شکرت * * * * * خیلی هیجان زده بودیم. چادرامون رو انداخته بودیم روی دستمون و با سرو‌صدا از پله ها پایین می یومدیم و می خندیدیم . در حیاط را باز کردیم . پریسا نگاهی به داخل کوچه انداخت. به آرزوی دیرینمون، عشقمون و مایه آرامش درونمون رسیده بودیم. ،چادرامون رو باز کردیم .یکی دوبار با چادر باز دور خودمون چرخیدیم ، در حالیکه صدای خنده هامون حیاط رو پر کرده بود . مامان و بابا با لبخند بر لب از بالای پله ها نگامون می کردند. چادرامون رو سرمون کردیم و کش چادر رو تنظیم کردیم و لبه های مقنعه وچادر رو مرتّب کردیم. البته نابلد بودیم . خب تا حالا چادر نپوشیده بودیم . دستی برای مامان و بابا تکون دادیم و از در زدیم بیرون . به پریسا گفتم : حس می کنم تاج با شکوهی از گُل رو‌سرمه. پریسا نگاهی به هیبت چادرش کرد و گفت : احساس می کنم در حجاب چادربه خدا نزدیکتر شده‌ام. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم. پریسا مرتب می گفت : خدایا شکرت و با افتخار واعتماد به نفس قدم می زد . آرام آرام به سمت خیابان به راه افتادیم. با اینکه زمستان بود، هوای دلپذیری بود و بوی بهار می آمد. 🌺🍃 وه که چه بود. انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
قسمت آخر داستان انشالله فردا شب تقدیم حضورتان می شود .
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_یازدهم پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟" بابا گفت :دیگه خودت می د
از اون سالها گذشته ،به خاطر قوانین سختگیرانه حجاب در فرانسه و به خاطر برادرم و خانواده اش برگشتن ایران . برادرم به خاطر اختراعاتی که در زمینه صنعت داشت ، یه شرکت دانش بنیان تأسیس کرد و به درآمد و جایگاه شغلی خوبی رسیده ، به پدرو مادرم هم خیلی رسیدگی می کنه. من و پریسا و بهروز ازدواج کردیم و همگی فرهنگی هستیم . پدر و مادرم با نوه هاشون سرگرمند ،ماهی یکبار همگی خونه بابا دور هم جمع می شیم ، مادرم از اون موقع که پریسا خوب شد ، خودش هم دیگه حجاب رو رعایت کرد ، البته نه چادر ، همون مانتو و روسری . دیگه از اون مهمونیهای بدون حجاب شرکت نمی کنه ، پدرم نماز می خونه و نوه هاش رو به رعایت حجاب توصیه می کنه. گاهی با پریسا با هم راجع به سرنوشت و تقدیرمون صحبت می کنیم ،که یه خانواده ایکه اعتقادی به حجاب و نماز و امور دینی نداشت ، چطور شد که بچه هایی عاشق دین در دل خود پرورش داد؟ ما به دو دلیل رسیدیم: ۱- مادرم در شغل خودش که معلم ریاضی بود و پدرم که تاجر فرش بود ، کم نمی ذاشتند و بهترین عملکرد رو داشتند ،پدرم فرشها رو از خانمهای نیازمند به قیمت مناسبی می خرید ،طوری که هم خودش سودی برده باشه و هم اونا ، کلا هوای بافنده ها رو داشت، در کسب و کار خودش صادق بود و کلاه سر کسی نمی ذاشت . ۲- وقتهایی که مامان به مدرسه می رفت،سرکار، با یه خانم مسنًی هماهنگ کرده بود و او به خونمون می یومد و از ما و برادرا مراقبت می کرد.غذا درست می کرد ، رفت و روب و شست و شو و همه کارها باهاش بود . من ،پریسا و‌ بهروز و جمشید به تناسب فواصل سِنّیمون تمام سالهای پیش از دبستان خود را در جوار اون خانم مهربون گذرانده بودیم ، بهش می گفتیم ، بی بی . مامان در موردش تحقیق کرده بود و در درستکاری و امانتداری معروف بود، و برای همین مامان بهش اعتماد کرده بود . بی بی روزا با تعریف داستانهای قرآنی و تلاوت سوره های کوچک قرآن و با نفس گرم خودش ما بچّه ها رو عاشق خودش کرده بود. شاید اون موقع ها مامان نمی دونست ، وجود بی بی داره پایه و اساس شخصیت بچه هاش رو تغییر می ده . در واقع ما بیشتر تربیت شدگان دست بی بی بودیم ، تا پدر و مادر خودمان . خدا رحمت کنه بی بی رو که ما رو رهرو دین بار آوُرد.🌺🍃 در واقع بی بیِ بیسواد ما با درک بالای خودش از دین و با آموزشهای بجا و خردمندانه ای که غیر مستقیم در قالب بازی و شعر و داستان به ما می داد ، خودش یکی از سربازان بود . انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون تعارف با پزشک وطن دوستی که به عنوان برترین پزشک غددکودکان در جهان انتخاب شد. در سخنرانی برای دانشجویان گفتم که همینجا در ایران بمانید و جذب کشورهای خارجی نشوید ماجرای تودهنی خانم دکتر به اماراتی‌ها که از واژه خلیج عربی استفاده می‌کردند. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••