eitaa logo
ملکه باش✨
635 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. یعنی مطالب با امضای #مارال_پورمتین ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌‌آزاد ✾ذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست ارتباط:
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
#دکتر_علی_تقوی ✴️ به توچه که به من چه⁉️😄😉 #امر_به_معروف #ملکه_باش عضو شوید.👇 https://eitaa.com/
🌺 داشتم از مدرسه بر می گشتم سر خیابون حصار یه خانم بی حجاب دیدم که ، موهاش رو افشون کرده بود ، سرم رو بردم نزدیکش و خیلی آروم گفتم خانوم موهاتو بپوشون ، داد زد به تو هیچ ربطی نداره ،آشغال توی کلاس استاد فرخی ما یادگرفته بودیم که در مقابل فحاشی ها سکوت کنیم ، من هم جواب ندادم و به راهم ادامه دادم ، یه ۲۰ متری که اومدم یه خانوم بد حجاب که موهاش از دور شالش زده بود بیرون با لبخند به من نگاه کرد و گفت خانوم با این آدما دهن به دهن نشو ،بعضی از این بی حجاب ها به راحتی به همه توهین می کنند، تذکر نمی دادی ، فحش هم نمی خوردی . گفتم: ببین عزیزم ، درسته فحش داد ولی اگر هر روز که بی حجاب بیرون می یاد ، چهار نفر مثل من و شما بهش تذکر بدن ، دیگه احتیاط می کنه و کم کم حجابش درست می شه، درسته فحش می ده و می ره ولی اعصاب خودش بیشتر به هم می ریزه از این فحش دادن ها . بعد اگه تذکر ندیم مدلهای بی حجابیشون مرتبا بدتر می شه ، دو روز دیگه پسرای جوونمون دیگه تو خیابون نمی توانند سر بلند کنند و راه برند ، از بی حجابی های انبوه و بی حد و مرز، گفت بله حرفهاتون درسته ، و از هم خداحافظی کردیم و رفت . لحظه ای با خودم فکر کردم ، که این خانم با وجود کم حجاب بودنش بین خودش و اون خانم بی حجاب یک مرزبندی ایجاد کرده بود و اون سبک بیرون اومدن رو قبول نداشت ، مطمئنم افرادی مثل این خانم با دیدهای باز و قلبهای خدا دوستشان اگر مزایای حجاب را می دانستند ، لحظه ای در کاملتر کردن حجاب خود درنگ نمی کردند. 🍃🌺 ✾ چقدر کار نکرده داریم، حرفهای نگفته، تبیین‌های انجام نشده، روشنگری های بر زمین مانده.... 🍃🌺 ✾ عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
دیروز صبح قبل از رفتن به مدرسه یکی از خانومای همسایه رو تا یه جایی رسوندم ، تا رسیدیم سر خیابون دو تا دختر نوجوون چادری خیلی محجبه و با وقار از سر خیابون رد شدن. خانم همسایه گفت :خانم پورمتین ببین این دو تا دختر چقدر به دل می شینند، اینا هر روز همین ساعت از اینجا رد می شن، فکر کنم می رن مدرسه . منم گفتم : چه حجاب عالیی دارند ، بعد با خودم فکر کردم ، چقدر اینا برام عزیزند ، با اینکه غریبه بودند. یاد اون دانش آموزم افتادم ،که ظهرها که تعطیل می شه ،دو تا خیابون اون طرف‌تر از مدرسه مقنعه اش رو در می یاره ،فکر می کنه الان چقدر خوشگل شده ، دلم براش می سوزه چقدر پلهای خوشبختی و عاقبت بخیری پیش روی خودش رو با دست خودش داره نابود می کنه ، چندین بار هم باهاش حرف زدم ، فایده نداشته .😔 بعضی دخترها فکر می کنند ، با بد حجابی یا بی حجابی وجهه ای برای خود دست و پا می کنند و به چشمها می آیند ، در حالیکه 👈🍃🌺 درتمام اعصاروقرون اون چیزی که برای خانواده های اصیل و مردان نجیب با ارزش بوده،متانت،حیا و وقار زن بوده است،که با حفظ حجاب می توان به تمام به این ارزشمندیهادست یافت.🌺🍃👉 همین جا از شاگردان محجبه ام و از دختران نوجوان دوست و فامیل و آشنای با حجابم که بعد از اینهمه شعارهای انحرافی زن ، زندگی ،آزادی ، هنوز هم طوری به مدرسه و میهمانی‌ها می آیند ، که یک تار مویشان هم معلوم نیست ، تشکر می کنم، مطمئنم یک جایی در زندگی شما حضرت زهرا (س) حتما مزد خوبی بابت این به شما هدیه خواهد داد. الهی‌خدازیادتون‌کنه‌دخترای‌باوقارم🌺🍃 عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
این داستان واقعی است. شمشه ، استنبلی، شاقول و چند تا ریسمان رو‌محکم جلوی میزم زد زمین و‌گفت ، بفرما حاج آقا خمس من بدبخت رو حساب کن تا این خانم دست از سرم برداره و به خانومش اشاره کرد. دست و لباساش همه گچی بود. گفت حاج آقا این خانم خونم رو به شیشه کرده که باید خمس بدی، آخه یه گچکار همیشه مقروضی مثل من چه خمسی داره که بده. گفتم برادر جان باید از سرمایه کارت خمس بدی. گفت سرمایه من همیناست که می بینی با چند تا تیر و تخته برای داربست بستن. خمسش رو حساب کردم ، مبلغ زیادی نشد، دستگردان کردیم ، بعدا چند بار قسطی اومد دادش دیگه ندیدمش سال بعد خودش تنها اومد ، خیلی خوشحال بود، گفت حاج آقا اگه می دونستم خمس دادن اینقدر برکت به زندگی می ده از اول سرکار رفتنم خمس می دادم. گفتم :چطور ؟ گفت : اولین سالیه که قرض ندارم و ۶۰۰,۰۰۰ (ششصد هزار) تومن هم پس انداز دارم . خلاصه بازم خمسش رو‌ حساب کردیم نقد داد و رفت. سال بعد دوباره اومد، با دمش گردو می‌شکست ، گفتم : ها خیلی خوشحالی ، گفت : بله دخترم ازدواج کرده ، تونستم جهیزیه آبرومندی در حد وسع خودم براش بخرم، البته با توجه به عرف فامیل خودمون، همیشه از ازدواج دخترم ترس داشتم، می ترسیدم به خاطر جهیزیه سرافکنده باشه ولی خدا رو شکر جهیزیه اش خوب بود. دخترم خیلی خوشحاله. حاج آقا ازت ممنونم که من رو انداختی تو خط خمس دادن. گفتم اولا که خانومت تو رو به اینجا راهنمایی کرد. دوما از امام جواد تشکر کن که فرمودند، هر کس خمس بده من بازگشت اون رو به زندگیش تضمین می کنم. آره جونم معامله با خدا همیشه پرسوده . بله از اولین برجی که هر شاغلی حقوق می گیره ، سال خمسی اون شروع می شه سال به سال خمستون رو حساب کنید و بپردازید و برکتش رو تو زندگیتون ببینید. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
اومده بود دیپلمش رو بگیره ، با بلوز و شلوار بود. شالش هم پای گردنش افتاده بود ، گفتم :دخترم حجابت رو رعایت کن ، شالش رو با بی میلی انداخت روی سرش ، گفت خانم دیپلمم رو می دین ،گفت بله یک کم باید صبر کنی تا پیداش کنم ، همون‌طور که داشتم توی زونکن‌ها دنبالش می گشتم ، گفتم دخترم اگه می خوای یه مردی که سرش به تنش بیارزه و زیر دست یه مادر دلسوز و دانا، درستکار و اهل زندگی تربیت شده باشه ، بیاد خواستگاریت ، باید سبک پوششت رو عوض کنی ، با حجاب باشی، لباس بلند تر بپوشی ، نه بلوز و شلوار ، باید با وقار باشی ، یه خنده عمیقی کرد ، گفت ، شوهر ؟ هه حالا کی خواست شوهر کنه ، مگه عقلم کمه ،دارم می رم سر کار ، دستم تو جیب خودمه ، آقا بالاسر می خوام چکار ؟ گفتم : الان سنت کمه ، شور جوانی تو‌ رو‌ گرفته ، فکر می کنی اگر یه شدی ، دنیا رو‌ گرفتی ، شما نه اولین نفر با این طرز تفکری و نه آخریش ، ما که عمری اَزَمون گذشته مثل شما زیاد دیدیم ،ده سال بعد دوباره بیا اینجا اگر من زنده بودم ، همدیگه رو ببینیم و راجع به این موضوع حرف بزنیم ؟ گفت مگه تا ده سال بعد چه اتفاق خاصی قراره بیفته ؟ گفتم :هیچی ، شاید پدر و مادرت دیگه زنده نباشند ، خواهر یا برادرت ازدواج کردن و رفتن و با زن و بچه و زندگی خودشون سرگرمند ، دیگه کسی نیست که هر روز برای تو وقت اختصاصی بذاره ، همسری که نیست و فرزندی هم که نیست و ... پول هم که همه چیز نیست . فشار تنهایی عمیق و مداوم تو رو کم حوصله و عصبی می کنه و شاید هم به مرز افسردگی برسی . البته اشاره کنم گاهی انسان گزینه مناسب برای ازدواج که با خودش هماهنگ باشه براش جور نمی شه، اینجور مواقع خدا خودش به نوعی برای اون بنده ، این موضوع رو جبران خواهد کرد، چون از دایره اختیار اون شخص خارج بوده . منظور من به دخترانی مثل شماست ،که با اتّکا به شغلتون ، کلا گزینه ازدواج رو از زندگی آینده خودتون عمداً حذف کرده اید . دیپلمش پیدا شد دادم دستش و ازش امضاء گرفتم ،وقتی می خواست بره ، گفت خانم من تا حالا از این زاویه نگاه نکرده بودم. حتما در مورد حرفهای شما فکر می کنم . گفتم ، انشالله که این فکر منجر به تصمیم گیری درست هم بشه . لبخند مهربانانه ای زد و رفت . خاطرات عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
شب بود . سر هیئت گفته بود امشب مهدکودک رو‌ تعطیل کنید تا همه بچه ها پیش مادرهاشون در مراسم باشند. دختربچه ۵ ساله ای داشت توی بغل مامانش گریه می کرد و بهانه مهد رو می گرفت . رفتم جلو . یه گیره ی روسری بهش دادم و گفتم هر وقت رفتی بیرون و روسری سر کردی ، اینو بهش بزن . دیگه گریه نکرد. رفتند داخل و یه گوشه ای نشستند. چند دقیقه بعد اومد پیشم ،گفت خاله ، مدلهای دیگه هم داری ؟ گفتم : بله ، نشونش دادم ، گیره قبلی رو داد و یکی قشنگتر انتخاب کرد ، بهش گفتم یه شرط داره که اینو بهت بدم ، گفت چه شرطی ؟ گفتم اینکه سعی کنی خوب زندگی کنی ، اونقدر خوب که امام حسین همیشه ازت راضی باشه . گفت باشه قول می دم و گیره رو‌گرفت و رفت . دوباره اومد گفت : خاله یه گیره هم می دی واسه مامانم ، گفتم باشه .بهش گیره دادم و رفت. دوباره اومد نشست پیشم ، گفت: خاله یه سوال دارم ؟ گفتم :چی؟ گفت: گفتی خوب زندگی کن. یعنی چطوری باید زندگی کنم ، که خوب باشه؟ خیلی از سوالش خوشم اومد ، یه بچه ۵ ساله این سوال رو بپرسه ،خیلی باهوشه یعنی. اول بوسش کردم، بعد گفتم یعنی این بلوز کوتاهی که تنته دیگه نپوشی ، راه که می ری تمام بدنت معلوم می شه. یعنی وقتی ۹ سالت شد: پیش نامحرم همیشه با حجاب باشی ،دیگه روسری پوشیدنت پیش نامحرم ترک‌نشه. دیگه شلوارک نپوشی . شلوار بلند بپوشی نمازات رو مرتب بخونی. اخلاقت خوب باشه. با دیگران مهربان باشی . به دیگران کمک کنی. اینا می شه خوب زندگی کردن گفت: آهان، ممنونم خاله که برام گفتی .بعدش هم دوید و رفت پیش مامانش 🌺🍃 عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
کار اداری داشتم ، خانم کارمند داشت کارهای مربوط به من رو انجام می داد . بهش نگاه می کردم ، حجاب بسیار کاملی داشت . مانتو مناسب ، آستین بلند ، ساق دست هم پوشیده بود ، مقنعه داشت و مقنعه شل نبود کاملا موهاش پوشیده بود و یه تار موش هم بیرون نبود . خیلی خوشم اومد ، لحظه آخر که کارم تموم شد و خواستم برم ، گفتم من می خوام از شما یه تشکری بکنم ، گفت : چطور مگه ، گفتم به خاطر حجابتون ، من همیشه از دیدن خانمهای محجبه خوشحال می شم و امروز هم از اینکه دیدم شما چقدر حجاب کاملی دارید ، خیلی شاد شدم . گفت خواهش می کنم ، اتفاقا منم از حجاب شما خیلی خوشم اومد ، همون موقع خانم میانسالی که نوبتش شده بود ، رو به من گفت ، گفت : احسنت ، بسیار عالی ، من هم از این کار نیک شما که تشکر از حجاب هست ، تشکر می کنم.😊 عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
می گفت: سی سال پیش بود. من و شریفه و فرخنده همیشه با هم بودیم ، با هم درس می خوندیم ،نتایج کنکور که اومد ، هرسه رتبه های زیر ۱۰۰۰ آورده بودیم و رشته های دلخواه و دانشگاههای دلخواهمون رو قبول شده بودیم ، چقدر شاد بودیم. شریفه ما رو جمع کرد ، گفت بچه ها من شنیدم هر کس می ره دانشگاه ایمانش ضعیف می شه ، باید یه فکری کنیم ، من و فرخنده گفتیم مثلا چه فکری ؟ گفت باید شروع کنیم به مطالعه کتابهای شهید دستغیب ، باید اونقدر ایمان خودمون رو غنی و قوی کنیم ، که اگر در دانشگاه دستخوش تحولات شد، حداقل در همین حد که الان هستیم ، بمونیم و شروع کردیم..... دیگه بعد از اون که به دانشگاه‌هامون رفتیم ، از هم جدا شدیم و همدیگر رو ندیدیم ،ولی این ایمانی که برامون موند از طرح شریفه بود. هر کجا هست ، خدا بهش خیر بده. شما چه طرحی برای دارید؟ عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
رفته بودم یه فروشگاه زنجیره ای بزرگ . همینطور که لابه لای ردیفها حرکت می کردم برخوردم به یه خانمی که نسبتا سنی ازش گذشته بود ، حدودا سی،سی و پنج ساله با موهای رنگ کرده‌ی طلایی که شالش گردنش بود. وقتی داشتم از کنارش رد می شدم ، سرم رو نزدیکش کردم و خیلی یواش و آروم گفتم: خانم حجابت رو حفظ کن و سریع رد شدم . یه دادی زد گفت : به شما هیچ ربطی نداره. بعد یه جمله ای گفت ، تا حالا در پاسخهای اعتراضی بی حجابها نشنیده بودم ، گفت ما بی حجابها به پزشکیان رأی دادیم که آزاد باشیم و کسی مزاحم ما نشه.😳 من با خودم فکر کردم امر به معروف مردمی هرگز جمع نمی شه ، چه پزشکیان سرکار باشه ،چه شخص دیگه ای ، چون ریشه در اعتقادات دینی داره .😊 من جوابی ندادم و رد شدم ، خریدم که تموم شد رفتم سمت صندوق ، از لابه لای ردیفهای اجناس دیدمش ، شالش روی سرش بود .👌👏 بله دوستان هیچ تذکری بی تأثیر نیست ، حتی اگر بعد تذکر از شما طلبکار بشن. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
. #اقتصاد_خانواده ۱۴ 🔹 هرچقدر هم که درآمد کمی داشته باشی،باید درصدی از آن را به پس انداز اختصاص د
۱۵ یه سارافون صورتی خیلی شیک و قیمت بالا برای دخترم خریده بودم. وقتی بعد از مدتی بهش تنگ شد.چون هنوز خیلی نو بود دلم نیومد بندازمش بره.دادمش به یکی از دوستام که خیریه داره، ایشون گفتن می ذارم توسبد لباسای اضافی بعد که خانوما اومدند می گم هر کی احتیاج داره برداره. چند وقت بعد دختر دوستم زنگ زد گفت می خوان یه مراسم تو همون خیریه بگیرن احتیاج به کمک دارند.دخترم رفت اونجا برای کمک. یهو دیده بود با سارافونش که می گفت دیگه الان از بس چرک شده بود، خاکستری رنگ بود، یه نفر از خانومای تحت پوشش که اومده کمک برا مراسم، داره زمین رو دستمال می کشه. دخترم خیلی دلش شکسته بود،به دختر دوستم گفته بود، من خیلی این سارافون رو دوست داشتم، خیلی با خودم جنگیدم ، تا اون رو به خیریه اهدا کنم.چرا اینجوری باهاش رفتار شده. دختر دوستم گفته بود،خب خیلی از افراد اگر بتوانند ، دو دو تا چهار تا کنند،اولویتها و امکانات خودشون رو بسنجند و برنامه ریزی کنند دیگه محتاج ما یا خیریه نمی شن. موضوع این سارافونم از فقر فکری ناشی شده ، نه فقر اقتصادی. وقتی و فرهنگی وجود داشته باشه به دنبال خودش هم می یاره.😔 عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
. این واقعی است. گلنار پشت میز شیکش نشسته بود، بهش گفتم دخترم خیلی از شغل شما خوشش اومده، گفت: پس این خاطره رو براش تعریف کن تا مصمم تر بشه. لیسانس حسابداری دارم ، کارمند بانک بودم ، تمام ایده آلهایی که یه دختر جوون دنبالشه داشتم. شغل عالی موقعیت اجتماعی خوب درآمد بالا همسر خوب فرزندان خوب یه روز با خودم فکر کردم ، اگر من همین الان از دنیا برم خدا آیا این کارمندی بانک رو به عنوان خدمت به دین و کشورم از من (به عنوان یک زن) قبول می کنه؟ خودم رو گذاشتم جای خدا نمی تونستم از خودم بپذیرم.یعنی برام محرز شد وظیفه من به عنوان یک زن مسلمان کار در بانک نیست. در جا استعفا دادم، گفتم بذار این موقعیت انشالله در خدمت یه مرد جوون قرار بگیره، از جوانی دیپلم خیاطی گرفته بودم . با هماهنگی همسرم بخشی از حیاط خونه رو بنایی کردیم به شکل مغازه درآوردیم و درش رو به سمت کوچه باز کردیم، هم سفارش خیاطی و دوخت چادر می گرفتم، هم ملزومات حجاب و پارچه می فروختم، هم وقتایی که مشتری خیاطی نداشتم خودم و کارگرهام چادر ملی می دوختیم، چون تولید خودمون بود قیمت پایین می فروختیم برای همین همیشه از همه جای شهر مشتری برای چادرهام داشتم‌، کم کم سرم شلوغ شد و جام تنگ شد الان یه جای جدید گرفتم، سه طبقه است ، هر طبقه مخصوص یه کاره 👈سفارش و دوخت لباس 👈فروشگاه چادر ، ملزومات حجاب و پارچه 👈کافی شاپ مخصوص آقایون و فرزندانشون که همسرانشان در دو طبقه بالا به خرید مشغولند. من علاوه بر این دهها کارگر خانم دارم که در این سه واحد مشغول کارند، حداقل ده چرخ صنعتی دوخت دارم که مدام در حال دوختند. در بعضی مناسبت‌های سال مثل محرم هم به عشق امام حسین(ع) دوخت چادر مجانیه. الان علاوه بر حقوق کارمندانم که پرداخت می کنم، درآمد خودم چندین برابر زمانیه که کارمند بانک بودم، تازه کارم فکری و سنگین هم نیست، خانواده ام هم با خودم کار می کنند. بله اینه برکتی که خدا به نیتهای خالص و دستهای تلاشگر می ده. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
نون سنگک 🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر، سه تا سنگک بگیر. 🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم. 🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم. 🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟ 🔹مامان گفت: می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. 🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون می‌خواید لواش می‌خرم. 🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. 🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمی‌رم. هر کاری می‌خوای بکن! 🔹داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور می‌شه به جای غذای نونی، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست. 🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلّی می‌افتم رو دنده لج، و اصلا قبول نمی‌کنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. 🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود. 🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. 🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. 🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟ 🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم. 🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود. 🔹دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم. 🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که می‌گفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ 🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره! 🔰 و از جمله اون نعمت‌هایی هستند كه دومی ندارند ‌پس تا هستند قدرشون رو بدونيم! افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمی‌كنه؛ نه برای ما، نه برای اونها... عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
📚 داستان زندگی من از اونجایی شروع شد که من دانشگاه قبول شدم و با کاوه نامزد بودم منو کاوه خیلی باهمدیگه خوب بودیم اما غافل از اینکه با یه دوستی ساده ،خودم با دستای خودم زندگیمو نابود کردم😞 ما بعداز گرفتن یه مراسم عروسی با شکوه زندگی مشترکمونو شروع کردیم😍 من مشغول درس خوندن بودم و اونم مشغول کاراش بود زندگی خوبی داشتیم چندروزی به سالگرد ازدواجمون مونده بود که من میخواستم شوهرمو سوپرایزکنم☺️ ،از قبل همه خریدامو انجام داده بودم تصمیم داشتم که آخر هفته رو باهم باشیم یروز به کاوه گفتم که تصمیم دارم برم خونه مادرم واسه دیدن خاله و خواهرم که اونجا هستن به این بهونه میخواستم برم کیکی🎂 رو که سفارش داده بودمو تحویل بگیرم که تاوقت برگشتنم کاوه دیگه میرفت سرکارش منم خونه رو واسه شب آماده میکردم ، وقتیکه از شیرینی سرا سفارشو تحویل گرفتم به سمت خونه راه افتادم وپشت در که رسیدم کلیدو توی قفل در چرخوندم و درو که باز کردم با ورودم به خونه ، لحظه ایو توی زندگیم تجربه کردم که باوجود اینکه ازاون روز مدتها گذشته بازم باورم نمیشه😔 ،که کاوه با دوستم توی خونه تنهابودن با دیدن من وکیکی که توی دستم بود کاملا شوکه شده بودن دروبستمو واقعا رفتم خونه مادرم😣 تو این مدت با کلی فکرکردن به زندگیم پی به اشتباه خودم بردم که من خیلی زودبه خوب بودن ظاهر سیما که دوستم بود کردم .😞 زمانیکه توی دوران نامزدی بودیم یه روز که من و سیما دانشگاه بودیم کاوه به من زنگ زد و گفت که بین تایم کلاسا میاد دنبالم که ناهارو باهم بیرون باشیم اگه میرفتم سیما تنها می موند بهش اصرار کردمو ازش خواستم که همراهمون بیاد، اونم قبول کرد این بزرگترین حماقت غیرقابل جبران زندگی من بود😞 که زمینه ی آشنایی کاوه و سیما شدم امیدوارم با بیان کردن این موضوع تجربه ای برای امثال خودم بوده باشه.. 💠 نتیجه‌گیری:هیچوقت زمینه ارتباط با نامحرم رو برای خودتون یا همسرتون فراهم نکنید. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••