eitaa logo
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
75 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
214 ویدیو
34 فایل
♡بِـ‌ـسـمِ ࢪب الشــهـداء♡ کانالی ویژه ی شهدایی ها🌷 به نیت علمدار کمیل ابراهیم هادی🦋 کانالی با حال و هوای شهدایی و معنوی😍 مدیر:🍃 @Z_Marandi_313 لینک ناشناس ودرخواست هاتون:🍃https://harfeto.timefriend.net/16445692489090
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا ، بـھ‌ مناسبت‌ سالروز آسمونـے‌ شدن شھید ابراهیم‌ هادۍ ختم‌ صلوات‌ گرفتیم! ‌》https://EitaaBot.ir/counter/nbp :) تعداد صلوات‌ها رو توۍ لینڪ بالا ثبت ڪنیدジ♥️'! 🖐🏿🌱'
مےگویند فتننہ اے در راه است! بگوششان برسانید؛ این ڪہ ما دست بہ شمشیر و زره ایستادیم ، سبب این است ڪہ این طایفہ رهبر دارد... 🕊@baradar_shahidam_14🕊
خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بوده اند... -شهیدمحمدرضابیضایی🌱 🕊@baradar_shahidam_14🕊
✨ زمان‌ِبمبارانهای‌ایران‌توسط‌ِصدام شبها‌با‌چادر‌می‌خوابید .. گفتم‌چه‌کاریه‌دخترم !؟ می‌گفت : باید‌آماده‌باشیم‌اگه‌از‌زیر‌آوار‌ درِمون‌آوردن؛‌حجابمون‌کامل‌باشھ' :)) - شهیده‌گلدسته‌محمدیان-'🌸. . 🕊@baradar_shahidam_14🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است! پارت شصت و یک - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ! پارت شصت و دو - هانیه : سوار ماشین شدیم ، مامان حورا من و سید و خانواده اش را برای شام دعوت کرده بود قرار بود دیگه به عمو و مامان جون هم قضیه را رسمی اعلام بکنند🚶‍♀ سکوت داخل ماشین بود محمد سکوت شکست و گفت : میدونستی ما همیشه دهه کرامت میریم مشهد؟ چون مشهد دنیا اومدم مامانم نذر کرده دهه کرامت بریم مشهد اونجا شیرینی پخش بکنیم امسال توهم باهامون میای 🌿 هانیه : دهه کرامت چیست ؟ محمد بدون تمسخر جواب داد(اصلا چه معنی میده زن و شوهر همدیگه مسخره بکنن !) : از تولد حضرت معصومه خواهر امام رضا تا تولد امام رضا ده روز فاصله است به این ده روز میگن دهه کرامت💐 هانیه : چقدر جالب .. من تاحالا مشهد نرفتم 🚶‍♀ سید : خیلی ها تاحالا مشهد نرفتن ولی خب امام رضا مهمان نوازه اگه کسی نتونه بره پیش امام رضا وخیلی دلش بخواد امام رضا میاد پیشش🌻 هانیه با تعجب پرسیدم: از کجا میدونی امام رضا میاد پیشش سید گفت : چون این آقا خیلی مهربونه نمیزاره توی دل کسی آب تکون بخوره♥️🌱 ویا چون دل به دل راه داره ! راستی هانیه پارسا و باباش بازجویی شدن و پرونده براشون تشکیل دادیم چند وقت دیگه دادگاه تشکیل میشه و خسارت پرداخت میکنن هانیه ‌: جــدی؟ خداروشکر که حل شد 🚶‍♀ تا وقتی برسیم خونه داشتیم از زمان دادگاه پارسا و باباش و جاهایی که قراره سفر بکنیم حرف میزدیم خیلی راحت شده بودم خوبه که الان به هم محرم هستیم وقتی رسیدیم خونه مامان حورا و مامان سید وخواهرشوهرگرامی داشتند باهم حرف میزدن ولی باباعلی داخل خانه نبود سید رفت نشست من هم رفتم داخل اتاق که تعویض لباس بکنم در زدن و مامان با نگرانی اومد داخل… ---- - چیشده مامان؟ + هانیه بابات زنگ زد به عمو سیاوشت گفت هانیه دادیم شوهر و اینا بیایید امشب شام خونه ما عموت گوشی قطع کرد علی هم رفت خونشون که از دلشون دربیاره و راهیشون کنه اینجا - خدا کنه چیزی نشه، بیا مامان بریم بیرون زشته مهمون ها تنها بمونن باباهم یکم دیگه میاد ! --- - پدر هانیه ( علی) : زنگ زدم به برادرم و گفتم هانیه را شوهر دادیم امشب بیایید خانواده داماد هم تشرف میارند اولش فکـر کرد شوخی میکنم اما بعدش خیلی ناراحت شد که چرا دیر بهش اطلاع دادیم برای همین قطع کرد برای اینکه از دلش دربیارم با ماشین سمت خانه داداشم رفتم در خانه اشون صبر کردم یکی دو بار زنگ زدم در را باز نکردند … یک بار دیگه زنگ زدم در با یک تیک کوتاهی باز شد توی آسانسور به این فکر میکردم که چجوری باید شروع بکنم؟ و چجوری راضیـش بکنم؟ آسانسور طبقه مورد نظر ایستاد و من خارج شدم دو تا تقه ریز به در ورودی زدم 🚶‍♂ نیلی دختر داداشم در و برایم باز کرد 🌱 رفتم داخل نشستم همه ساکت بودند زن داداش برایمان چایی آورد ، سیاوش هم اصلا حرف نمیزد پیش قدم شدم و گفتم : چند وقت پیش که هانیه اومده بود خونه شما که به نیلی سر بزنه در خونه امونو زدن دیدیم که یک خانوم چادری اومد داخل گفتم شاید از معلم های هانیه است نشستن یکم حال و احوال پرسی کردن و چایو میوه براشون آوردیم… خانومه یکم سکوت کرد و بعد گفت که برای امر خیر مزاحم شده گفت که یه پسری دارم به اسم محمد 👀 کارمند دولته و وضع مالیش خوبه فرزند خلفیـه و از این چیزا وقتی عکسش و نشونم داد بگو کی بود همون پسره که اومد داخل اتاق صاحب پرونده و بهش گفت حواسش باشه مامان اون بود دیگه چند جلسه اومدن و رفتن پسره سیده و خیلی مذهبی وقتی دیدم هانیه هم تغییر کرده قبول کردم سرمو انداختم پایین و گفتم پسر شهیده! وفتی فهمیدم مخالفت کردم با این وصلت ولی به قول همین محمد من قراره هانیه را بدم به اون نه به خانواده و باباش🚶‍♂ دلم نیومد مانع ازدواج بشم میخواستم ادامه بدم که سیاوس وسط حرفم پرید و گفت : میفهمی چی داری میگی علی؟؟؟ بچه اتو میخوای بدی دست این جماعت امل افراطی !؟ دیگه چی؟ همین هم مونده که هم سیده و هم پسر شهید گور بابای سید و شهید بدبختتون میکنن بیا از فردا دستور میده پارتی نگیرید اونجا نرید اینو نخورید چرا محدود میکنی دخترت!؟ هانیه فردا دیوونه میشه با این مرده ها حرف بزنه پسر شهید پسر شهید شهید کیلو چند؟؟ شهید خوشی دخترت تضمین میکنه ؟ آره علی؟ ادامه حتما خوانده شود❗️ نویسنده✍:
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است! پارت شصت و دو - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت و سه - پدر هانیه (علی) : سیاوش آروم تر الان صدات میره بیرون! من دارم میگم هانیه و میخوام بدم به این پسره نه به باباش باباش شهید شده خب به ما چه اصلا اینجور پسر پیدا میشه؟ بیا مگه پارسا نمیگفتی خوبه؟؟ پرونده اشو دیدی؟ پهنای پرونده وخلاف هاشو دیدی؟ من بهش گفتم نباید محدودیت درست بکنه من باهاش طی کردم باباش هم مرده که مرده اصلا انگار یتیمـه 💔 چه فرقی داره حالا اگه بابا داشت خوشی دختر من تضمین میشد؟ اصل خودشه سیاوش اینبار یکم آرام تر ولی عصبی تر سیاوش گفت: خب باشه تو راست میگی گور بابای پدرش از فردا دست دخترت میگیره میبره از شما جداش میکنه ... چرا؟ چون مثل ما نیست اصلا میتونه ببینه ما چجوری مهمونی میگیریم؟ این ها انقدر گدا هستن که چشم دیدن ندارن تازه از فردا درباره شراب و سیگار میخواد منبر بره خودت کم از دست حورا کشیدی دخترت هم میخوای بدی به لنگ همین حورا و خانواده اش؟؟؟ با عصبانیت گفتم : خودتم میدونی خانواده حورا هرچقدر هم مذهبی بودن تاحالا توی زندگی من دخالت نداشتن مهم این بود که من حورا دوست داشتم سیاوش اومد نشست کنارم آرام گفت : هانیه چند وقتی هست چادری شده نماز میخونه باور کن تحت تاثیـر قرار گرفته فردا پس فردا از سرش میفته الان هوایی شده به قول تو این پسره سیده و مذهبی هوایی شده خودت و دخترت و بدبخت نکن ! ----- - علی : وقتی برادرم گفت هانیه تحت تاثـیر قرار گرفته رفتم توی فکـر راست میگفت هانیه یهو چادری شد یهو قید دوستاش و مهمونی هارا زد... همه چیز یهویی شده بود اگه فردا به قول داداشم این چیز ها از سرش میفتاد بعد دیگه این محمد نمیتوانست تحمل بکنه بعد باید میفتادیم دنبال کار های طلاقش🚶‍♂ اول جوانی پیـر میشد! یکی دو دقیقه به سکوت گذشت به داداشم گفتم : نکنه واقعا تحت تاثیـر قرار گرفته باشه؟! چیکار بکنم برادرم با تاکیدگفت : خب معلومه تحت تاثیر قرار گرفته کی یک شبه تغییر کرده؟ اصلا چجوری راه صد ساله و یک شبه طی کرده ؟! پاشو داداش بریم با هانیه حرف بزن به این یارو هم بگو دیگه دور و بر هانیه پیداش نشه ! --- انقدر رفته بودم داخل فکـر و توپم پر بود که هر آن امکان داشت بتـرکم سوار ماشین شدم قرار شد با سیاوش بریم دنبال مامان جان تا ایشان هم بیاد بلکه کاری بکند این وصلت سر نگیره✋🏾 توی راه سیاوش همه چیز را به مامان گفت قرار بود سه نفری این قضیه را برای همیشه تموم بکنیم …… جلوی در خانه خودمان رسیدیم ماشین محمد توی خیابان بود پس هانیه و محمد هم داخل خانه بودند با برادرم رفتیم داخل " اول یکـم سکوت کردیم تا وقت بگذره✋🏻 داداشم شروع کرد : ببینید اقا این برادرزاده من تازه یک شبه تغییر کرده یهو شروع کرد نماز خواندن یهو چادری شده ولی قبلش اینجور که میبینی نبوده خیلی کاملتر و آزادتر بوده نمیدونم الان کی سرکارش گذاشته که تحت تاثیر قرار گرفته .. من وقتی داداشم بهم گفت شما سیدی و فرزند شهید با قاطعیت گفتم هانیه نمیتونه طاقت بیاره دو روز دیگه که از سرش این چیزا بیفته دیگه شما و زندگی با امثال شماهارو نمیتونه تحمل بکنه ✋🏻 قید برادرزاده من و بزنید خیرش ببینید🚶‍♂ سید با تامل گفت : حرف شما درست اما چرا فکر میکنید نمیشه یک شبه تغییر کرد؟؟ چرا فکر میکنید هانیه تحت تاثیـر قرار گرفته؟! گذشته هانیه به من ربطی نداره ولی الان که زن بنده شدن از اینجا به بعدش به من مربوط میشه ! اتفاقا من وقتی با هانیه حرف زدم فهمیدم که یک شبه تغییر نکردن بلکه فکر کردن راهشونو پیدا کردن ! من با افتخار میگم سیدم و فرزند شهید اما این موارد اصلا باعث نمیشه توی زندگی من مشکلی پیش بیاد سیاوش :با عصبانیت داد زدم: یعنی چی!؟ زن من زن من الان هانیه هیچ کسی از شما محسوب نمیشه چرا اتفاقا اینکه فرزند یه ادم مرده ای خیلی مهمه ما نمیتونیم شاهد باشیم که هانیه دیوونه بشه با مرده ها حرف بزنه✋🏻 شما وصله تن ما نیستی! ما به این عقاید قدیمی که شماها دارید اعتقاد نداریم نمیتونیم باهاتون زندگی بکنیم نمیتونیم ..ما آبرو داریم علی : اقا محمد اگه حق انتخابی هست هنوز من پشیمون شدم نمیخوام هانیه با شما ازدواج بکنه… سید : در جواب عموی هانیه گفتم: من و همین برادر زاده شما امروز صیغه کردیم به خواست همین هانیه خانوم ! وقتی ایشون امروز بله را گفت ، پس من و با تمام شرایطم قبول کرده… همچنین توی همون قرآنی که وقت گرفتاری ها میریم سر وقتش آیه ۱۵۴ بقره میگه شهید زنده است** ! من درک نمیکنم حرف های شمارو غیر منطقی حاشیه نرید لطفا حرفتونو بزنید ✋🏻 مشکل دقیقتون را با بنده بگید (*متن کامل آیه: از روی بی‌اطلاعی یا بی‌ادبی، به آنان که در راه خدا شهید می‌شوند، مرده نگویید؛ بلکه به‌طور ویژه زنده‌اند؛ ولی شما درک نمی‌کنید) نویسنده ✍|
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🌼😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا