eitaa logo
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
74 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
214 ویدیو
34 فایل
♡بِـ‌ـسـمِ ࢪب الشــهـداء♡ کانالی ویژه ی شهدایی ها🌷 به نیت علمدار کمیل ابراهیم هادی🦋 کانالی با حال و هوای شهدایی و معنوی😍 مدیر:🍃 @Z_Marandi_313 لینک ناشناس ودرخواست هاتون:🍃https://harfeto.timefriend.net/16445692489090
مشاهده در ایتا
دانلود
قرائت آیات قرآن به نیت تمامی شهدا می خوانیم🌱 💕 🕊@baradar_shahidam_14🕊
۳۰ شهریور ۱۴۰۰
🌱 سلام بزرگوار ، شرمندتون شدیم سعیمو می کنم که بهترش کنم،خیلی شرمنده. بعد ادمین هم ندارم ،تمام بار کانال روی دوش خودمه، سعی می کنم بهتر شه. 🕊@baradar_shahidam_14🕊
۳۰ شهریور ۱۴۰۰
🍂🌸🍃 دلم گرفته شهیدان،مرا مراببرید قسم دهم که مرا ز یادخودمبرید لیاقتی نبود تا رسم به مقام شما شودبه شفاعت که نام ماببرید؟ 🔆 🌷 🔮 🕊@baradar_shahidam_14🕊
۳۰ شهریور ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🕊 استاد شجاعی میگفتن: سجده سر گذاشتن رو پای خداست! از این عاشقانه‌تر هم داریم مگه...♥️ 🌷 ❤️🌱 ✉ 🕊@baradar_shahidam_14🕊
۳۰ شهریور ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ شهریور ۱۴۰۰
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت هفدهم - هانیه : ا
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هجدهم - هانیه : دنبال درس و کتاب بودم … یکی از همین روز ها مجبور شدم به کتابخونه برای گرفتن کمک درسی بروم خب خوشبختانه زبانم خوب نبود چقدر شلوغ بود خودم را رساندم به قفسه کتاب های درسی اخه این کتابخانه به این شلوغی چرا انقدر کوچک بود؟ کلا چهارتا طبقه کتاب کمک درسی بود بقیه طبقه ها،کتاب های مختلفی بود نمیدونم تا حالا کتابخانه رفتید یا نه اما انقــدر تعداد کتاب ها زیاده که فقط باید رگ های چشمت را به پـریز برق وصل بکنی و دنبال کتابت بگردی… زبان انگلیسی°°°° - نه انگار نیستش یه بار دیگه باید کتاب هارا نگاه بکنم 🚶‍♀ اون روز هم با بچه ها قرار داشتم و باید عجله میکردم چند بار چک کردم نبود یکم فاصله گرفتم همینجوری عصبی داشتم نگاه به قفسه ها میکردم که دیدم…! یه کتاب دیدم 🧐! عکس یه پسر باحال روش بود این کیه دیگه؟ بابا چه اعتماد به نفسی داشته عکس خودش را گذاشته روی کتاب یک لباس سبز پوشیده بود که تاحالا مثلش فقط بین سرباز ها دیده بودم یه فکری به ذهنم خطور کرد که نکنه سرباز فراری بوده کتابش را نوشته ولی از حق نگذریم چندبار دوباره دنبال کتاب کمک درسی انگلیسی گشتم اما هربار دوباره چشمم بی اختیار به کتاب همون پسره افتاد یک جوری انگار من را به سمت خودش میکشید در یک چشم بهم زدن کتاب را خریدم سلام بر ابراهیم✋🏻 عجـــب بابا عکس خودتو که گذاشتی روی کتاب به خودتم سلام میدی تو کی هستی دیگه … نویسنده ✍ :
۳۰ شهریور ۱۴۰۰
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت نوزدهم - هانیه ; وقتی به خانه رسیدم سریع لباس هایم را عوض کردم. فقط میخواستم ببینم این ابراهیم کدوم پسریه که انقدر خود شیفته اسم و عکس خودشو را روی کتاب گذاشته🧐 چندساعتی گذشت … خب ما اون‌روز با اکیپ قرار داشتیم کتاب رو هرچند سخت اما گذاشتم زیر تخت و رفتم که برسم به قرار🚶‍♀ وقتی رسیدم حدیث و ریحانه و سارن و دوست پسرش و دنیا و ساشا هم بودن 🙄 نمیدونم چرا ولی همون روز خیلی عجله داشتم و ثانیه شماری میکردم که به خانه برگردم… هرچقدر به اطرافم نگاه میکردم هرچقدر به ساشا و دوست سارن نگاه میکردم هیچ کس و مثل ابراهیم پیدا نمیکردم کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که ابراهیم حق داشته به خودش افتخار بکنه و کتاب از خودش بنویسه چون هیچ کس مثل اون توی خیابان ندیدم ---- - حدیث: هانیه دنبال کسی میگردی؟ چرا انقدر به اطراف نگاه میکنی؟! + من!؟ نه دنبال کسی نیستم دارم نگاه آدما میکنم - ریحانه : چیز جالبی از آدما دیدی😐🤣؟ + چقدر سوال میکند غلط کردم اصلا - --- نفهمیدم چی خوردیم کجا رفتیم چی گفتن فقط وقتی خداحافظی کردیم تاکسی گرفتم و گفتم : سریع سمت خانه بره! باید سریع میرفتم ببینم این ابراهیم صفحه مجازی داره!؟ اصلا کجا زندگی میکنه 🤨 وقتی رسیدم خونه یک راست رفتم توی اتاقم کتاب را برداشتم… شروع به خواندن کردم درطی این مطالعه اصلا متوجه زمان نشدم اون هم منی که از کتاب متنفر بود‌م! یه چیزی خیلی توجه ام را جلب کرد… نویسنده ✍ :
۳۰ شهریور ۱۴۰۰