🍂🌸🍃
دلم گرفته شهیدان،مرا مراببرید
قسم دهم که مرا ز یادخودمبرید
لیاقتی نبود تا رسم به مقام شما
شودبه شفاعت که نام ماببرید؟
#ساخت_خودمون 🔆
#شهیدانہ 🌷
#شهید_ابراهیم_هادی 🔮
🕊@baradar_shahidam_14🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_قشنگ 🍃🕊
استاد شجاعی میگفتن:
سجده سر گذاشتن رو پای خداست!
از این عاشقانهتر هم داریم مگه...♥️
#ساخت_خودمون🌷
#شهیدعشق ❤️🌱
#شهید_ابراهیم_هادی ✉
🕊@baradar_shahidam_14🕊
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت هفدهم - هانیه : ا
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هجدهم
- هانیه :
دنبال درس و کتاب بودم …
یکی از همین روز ها مجبور شدم به کتابخونه برای گرفتن کمک درسی بروم
خب خوشبختانه زبانم خوب نبود
چقدر شلوغ بود
خودم را رساندم به قفسه کتاب های درسی
اخه این کتابخانه به این شلوغی چرا انقدر کوچک بود؟
کلا چهارتا طبقه کتاب کمک درسی بود
بقیه طبقه ها،کتاب های مختلفی بود
نمیدونم تا حالا کتابخانه رفتید یا نه
اما انقــدر تعداد کتاب ها زیاده که فقط باید رگ های چشمت را به پـریز برق وصل بکنی و دنبال
کتابت بگردی…
زبان انگلیسی°°°°
- نه انگار نیستش یه بار دیگه باید کتاب هارا نگاه بکنم 🚶♀
اون روز هم با بچه ها قرار داشتم و باید عجله میکردم
چند بار چک کردم نبود
یکم فاصله گرفتم همینجوری عصبی داشتم نگاه به قفسه ها میکردم که
دیدم…!
یه کتاب دیدم 🧐!
عکس یه پسر باحال روش بود
این کیه دیگه؟
بابا چه اعتماد به نفسی داشته عکس خودش را گذاشته روی کتاب
یک لباس سبز پوشیده بود که تاحالا مثلش فقط بین سرباز ها دیده بودم
یه فکری به ذهنم خطور کرد که نکنه سرباز فراری بوده کتابش را نوشته
ولی از حق نگذریم چندبار دوباره دنبال کتاب کمک درسی انگلیسی گشتم اما هربار دوباره چشمم بی اختیار به کتاب همون پسره افتاد یک جوری انگار من را به سمت خودش میکشید در یک چشم بهم زدن کتاب را خریدم
سلام بر ابراهیم✋🏻
عجـــب بابا عکس خودتو که گذاشتی روی کتاب
به خودتم سلام میدی
تو کی هستی دیگه …
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت نوزدهم
- هانیه ;
وقتی به خانه رسیدم سریع لباس هایم را عوض کردم. فقط میخواستم ببینم این ابراهیم کدوم پسریه
که انقدر خود شیفته اسم و عکس خودشو را روی کتاب گذاشته🧐
چندساعتی گذشت …
خب ما اونروز با اکیپ قرار داشتیم
کتاب رو هرچند سخت اما گذاشتم زیر تخت و
رفتم که برسم به قرار🚶♀
وقتی رسیدم
حدیث و ریحانه و سارن و دوست پسرش و دنیا و ساشا هم بودن 🙄
نمیدونم چرا ولی همون روز خیلی عجله داشتم و ثانیه شماری میکردم که به خانه برگردم…
هرچقدر به اطرافم نگاه میکردم
هرچقدر به ساشا و دوست سارن نگاه میکردم
هیچ کس و مثل ابراهیم پیدا نمیکردم
کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که ابراهیم حق داشته به خودش افتخار بکنه و کتاب از خودش بنویسه
چون هیچ کس مثل اون توی خیابان ندیدم
----
- حدیث: هانیه دنبال کسی میگردی؟ چرا انقدر به اطراف نگاه میکنی؟!
+ من!؟ نه دنبال کسی نیستم دارم نگاه آدما میکنم
- ریحانه : چیز جالبی از آدما دیدی😐🤣؟
+ چقدر سوال میکند غلط کردم اصلا
- ---
نفهمیدم چی خوردیم
کجا رفتیم
چی گفتن
فقط وقتی خداحافظی کردیم
تاکسی گرفتم و گفتم : سریع سمت خانه بره!
باید سریع میرفتم ببینم این ابراهیم صفحه مجازی داره!؟
اصلا کجا زندگی میکنه 🤨
وقتی رسیدم خونه یک راست رفتم توی اتاقم
کتاب را برداشتم…
شروع به خواندن کردم
درطی این مطالعه اصلا متوجه زمان نشدم
اون هم منی که از کتاب متنفر بودم!
یه چیزی خیلی توجه ام را جلب کرد…
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت بیستم
+ هانیه :
خیلی درگیر و پیگیر اتفاقات کتاب بودم🌱"
نوشته بود ✍:
قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی میرفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیادهرو با سرعت در حرکت بودیم.
یکباره ابراهیم سرعت را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت میکرد، به جلوی من اشاره کرد و
گفت: «یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد.…👀
یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که بهخاطر معلولیت، پایش را روی زمین میکشید و آرام میرفت. ابراهیم گفت: «اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش میسوزد که نمیتواند مثل ما راه برود. کمی آهسته راه برویم تا او ناراحت نشود.»
با خودم گفتم :
من چقدر دنبال این بودم که از همه جلوتر باشم همه حسرت منو بخورن
ولی ببین …
حتی به معلول هاهم توجه میکرد
واقعا حوصله میخواست
به ثانیه نکشید دوباره با خودم گفتم :
مگه تو به فالوور ها و پسرهای خیابون توجه نمیکنی !؟
حوصله داریم تا حوصله‼️
به خوندن ادامه دادم…
و بار دیگر یک خاطره قلمبه سلمبه✋🏻
هر صفحه از کتاب حکم یک تانک را داشت
با هر جمله یک تیر میخورد به افکارم و برجی که از خودم ساخته بودم میریخت!
همین موضوع هم کلافه ام کرده بود
از طرفی دلم نمیامد کتاب را کنار بزارم
یک جای دیگه از کتاب خواندم که
ابراهیم باشگاه میرفته
وقتی میبینه چند نفر دنبالش افتادن
تغییر تیپ میده😳💔
حتما این ابراهیم خیلی جذاب بوده که دنبالش راه افتادند اخه برای چی لباساشو تغییر داد!؟
برای ماها افتخار بود که کسی دنبالمون راه بیفته و برای ابراهیم ننگ بود"
توی فکرم این پیام منظم بالا میومد...
( هانیه تو به خاطر اینکه بهت توجه کنند به خاطر اینکه کنار دوستات کم نیاری با خودت اینکارو کردی و ابراهیم احتیاجی به محبت و توجه نداشت
ابراهیم یک هدف داشت
و این هدف یک علامت سوال است که اخر کتاب معلوم میشود حتما!)
یادمه هروقت معلم دینیمون میگفت :
باید از ائمه الگو بگیریم ، مسخره اش میکردم و میگفتم خودتم میگی امام یعنی مقامشون بالاست ما حتی نمیتونیم به گرد پاشون برسیم
اما ابراهیم که مثل خودمان انسان معمولی بود...
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.😉💐
سلام علیکم🌱
به دنبال کننده های عزیز😍 امروز به دلیل برگزاری برنامه هفته دفاع مقدس
پست گذاری نداریم☺ فقط رمان تلالو ابراهیم رو براتون قرار میدم😊
پس ترکمون نکنید💐 هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌷
#ترکمون_نکنید😉