eitaa logo
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
74 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
214 ویدیو
34 فایل
♡بِـ‌ـسـمِ ࢪب الشــهـداء♡ کانالی ویژه ی شهدایی ها🌷 به نیت علمدار کمیل ابراهیم هادی🦋 کانالی با حال و هوای شهدایی و معنوی😍 مدیر:🍃 @Z_Marandi_313 لینک ناشناس ودرخواست هاتون:🍃https://harfeto.timefriend.net/16445692489090
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.😉💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم🌱 به دنبال کننده های عزیز😍 امروز به دلیل برگزاری برنامه هفته دفاع مقدس پست گذاری نداریم☺ فقط رمان تلالو ابراهیم رو براتون قرار میدم😊 پس ترکمون نکنید💐 هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌷 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت بیستم + هانیه : خ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و یکم - هانیه : اما ابراهیم که مثل خودمان انسان معمولی بود ، نه امامی که مقامش بالا باشد!؟ اصلا یک حسی میگفت که هانیه باید رویِ این ابراهیم را کم بکنی . . . چطور ابراهیم توانسته توهم میتوانی یک جور رقابت بود بین من و ابراهیم! خب من خیلی تلاش میکردم مثل بازیگر ها و خواننده های داخلی و خارجی رفتار بکنم حالا هم میخواستم امتحان بکنم ببینم میشود مثل ابراهیم رفتار کرد یانه😎! من اومدم که شکستت بدم… ((یک روز هم کتاب من چاپ میشه )) مثل تو که کتابت با اسم و عکس خودت چاپ شد😌✌️🏼 و اینبار برای رقابت با ابراهیم با آتش تندتری شروع به خواندن کتاب کردم و اما باز یک خاطره و یک شلیک به افکارم … به اقرار تمام دوستانش در اوج تواضع بود. با آن بدن قوی اما هیچ کس از ابراهیم غرور و تکبر ندید. . . 🌱 بارها دیده بودیم که برای حل مشکل یک فرد ناشناس، چقدر وقت می‌گذاشت(: یک پیرمرد در محله ابراهیم بود که وضع مالی خوبی نداشت. ابراهیم برای کمک، از او جنس می‌خرید.وقتی دید چند وقتی پیدایش نیست، کل محل را گشت تا پیدایش کرد و مرتب به او کمک می‌کرد. آری این نصیحت لقمان در قرآن خیلی حرف‌ها دارد🤭 «(پسرم!) با بی اعتنایی از مردم روی مگردان، و با تکبر و غرور بر زمین راه مرو که خداوند هیچ متکبر فخر فروشی را دوست ندارد.» [لقمان،۱۸] با خودم گفتم وای به حالت هانیه تو به خاطر اینکه لباست شیک تر بود دوستانت بیشتر بود آرایشت بیشتر بود چقدر مغرور شده بودی ابراهیم چقدر سخت میگرفت … همون لحظه به خودم جواب دادم ! + نه به خودش سخت نمیگرفت شما زیادی تنبل تشریف داری بعدها به این نتیجه رسیدم که بله! بعضی ها جوری زندگی میکنند که انگار آمدند خانه خاله اینجا دنیاست و برای انجام وظایف گرد هم جمع شدیم💙 لحظه به لحظه تشنه تر میشدم خیلی دلم میخواست بتوانم ثابت بکنم من هم میتوانم مثل ابراهیم باشم باید … نویسنده ✍ :
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و دوم - هانیه : توی فکر بودم … باورم نمیشد کتاب تمام شده بود و ابراهیم شهید شد ... دلم میخواست برم یقه نویسنده اشو بگیرم و بگویم چرا تمام شد 🙂...!؟ یعنی این ابراهیم واقعا شهیدشده بود؟! یعنی سرباز فراری نبوده !؟ مو به تنم سیخ میشد وقتی از ماجرای کانال کمیل باخبر شدم… واقعا ابراهیم با اون همه قیمت و آپشن رفت که چی؟! حالا فهمیدم ابراهیم هدف داشت دقیقا قسمت مجهول ذهنم ، معلوم شده بود بالاخره هر مجهولی یک معلومی دارد هدفش حتی لایک گرفتن و بالارفتن فالوور نبوده پس چی؟ هدفش چی بوده!؟ خودم را گذاشتم جای خانواده اش ، من که نمیتوانم از یک لاک بگذرم و آنها از فرزندشون گذشته بودند🖤' یکم حالم گرفته شده بود خصوصا وقتی که ابراهیم شهید شده بود! چطور توانسته بود!؟ نمیدانم چرا اما یک لحظه یاد رفیقایش افتادم یاد اینکه باشگاه میرفت و… چطور گذشت!؟؟ دلش تنگ نمیشد برای دوست ها و وسیله هایش؟ گوشیم را برداشتم و اسمش را سرچ کردم - ابراهیـم هادی- همینطور عکس هایی از ایشون بالا میومد تا اینکه یک عکس نوشته توجه ام را جلب کرد… همون داستان بود همون که چند نفر دنبال ابراهیم میروند و او تعویض لباس میکند این را یک جای کتاب خوانده بودم اما عجیب بود که این خاطره را چند جای دیگر بازهم دیدم…! عجیب تر اینکه یاد ساشا افتادم… لحظه به لحظه از فلان دستگاه فلان برنامه باشگاهش استوری میزاشت و ابراهیم چقدر با ساشا فرق داشت✋🏻 ساشا چقدر دوست داشت همه نگاهش بکنند و از قصد لباس های جذب میپوشید و ابراهیم…… اون شب رسما شب خوبی نبود من چند سال بود تاالان داشتم با این افکار زندگی میکردم و حالا وقت خرید کتاب کمک درسی برای‌کنکور سلام بر ابراهیم را خریده بودم و همه استدلال های ذهنم بهم ریخته بود⁉️ میگفت که اسم کتاب از قرآن در اومده! سلام علی ابراهیم(: دروغ بود مگه میشی تو قرآن چیزی باشه رفتم از مامانم قرآن گرفتم بیچاره تعجب کرده بود سوره و آیه رو آوردم… نه... درست بود🌿 سلام علی ابراهیم ،سلام بر ابراهیم(: نویسنده ✍ :
پارت های بعدی هم گذاشته شد امیدوارم استفاده کنین و لذت ببرین.🍀🕊
هفته دفاع مقدس گرامی باد🌷🕊
•°♡بـــســم ࢪب اݪــحــســێــن♡°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت بیست و دوم - هانیه
‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و سوم - هانیه : عکس های ابراهیم را نگاه میکردم و هنوز باورم نمیشد که الان دیگه کنار ما آدم ها نیست . . .! اون شب وقتی خوابیدم ،خواب دیدم: یک جایی بودم که همه اش خاک بود و دود … صدا ی تیر میومد هربار یکی داد میزد : بزن بزن💣! خیلی گرم بود آسمان پشت سر هم روشن و خاموش میشد پاهایم روی خاک گرم و نرم حرکت میکردند سردرگم داشتم به اطرافم نگاه میکردم یک آقایی امد جلو و گفت دنبال من بیایید... به لباسش با دقت نگاه میکردم نوشته بود هادی ذوالفقاری راه را برایم باز میکرد تا اینکه رسیدیم به جایی مثل جوی آب ولی بزرگتر خیلی شلوغ بود هادی ذوالفقاری همون آقایی که راه را برایم باز میکرد رفت پیش یکی و گفت : داداش ابراهیم این هم امانتی شما و رفت اون آقا اومد جلو سرش پایین بود خیلی دلم میخواست بدانم این پسر چهارشانه کیه دستش را بالا آورد و از جیب سمت چپش به من یک سربند داد سربند قرمز یـــازهــرا🥀!" خواستم ازش تشکر بکنم اینبار سرش را بالا آورد ابراهیم بود گفت خوش اومدی ورفت خیلی تلاش کردم برم دنبالش اما جلوی راهم یک سیم های دایره دایره ای بود صداهای ناواضحی از تیر و فریاد میومد مضمون: کمیل کمیل صدامو دارید مهمات نداریم... کمیل کمیل دشمن ها نزدیک شدن کمیل کمیل ما دیگه چیزی برای دفاع نداریم! کمیل کمیل حلالمون کنید (:✋🏻 --- آنقدر خوشحال بودم که فکر بکنم به خاطر ذوق زیاد از خواب پریدم‌! سریع رفتم جلوی آیینه، دقیق خودم را نگاه کردم دور سرم چیزی نبود!؟ پس سربنده کجاست چند دقیقه اول فکر میکردم همه چیز واقعی بوده تااینکه یکم بعد فهمیدم خواب بودم … اون پسر چهارشانه ابراهیم بود 🌱" سربند یــازهـــراقرمز بهم داده بود ! چند بار خودم را به خواب زدم تا شایـــد ادامه خوابم را ببینم … شایـــد یکبار دیگه ابراهیم را میدیدم و میپرسیدم : چرا گفتی خوش آمدم صداهای کمیل کمیل توی گوشم اکو میشد' ساعت چهار صبح بود … صبح باید برای کنکور درس میخواندم برای همان پلک هایم را روی هم فشار دادم تا خوابم برد 🚶‍♀ صبح همون روز شروع کردم برای کنکور درس خواندن ... تست زدم زمان گرفتم خیلی خوب بود! پیشرفت کرده بودم گوشیم زنگ خورد سارن بود --- - سلام آماده ای دیگه؟! + تعجب کردم سلام برای چی!؟ - هااانیه مگه دیروز قرار نشد تو صبح حاضر باشی؟ + نه :( کی گفتید که من متوجه نشدم - عزیزم شما دیروز کلا گیج بودی سریع آماده شو بیا پارک … --- دلم میخواست بگم نمیتوانم میخواهم درس بخوانم اما باز ترسیدم که مسخره ام بکنند برای همین سکوت کردم 🙂" لباس هایم را پوشیدم … سعی کردم رنگ سبز را انتخاب بکنم مثل لباس ابراهیم 🤠 با عجله رفتم که سریع برگردم ! نویسنده ✍ :