بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده #هرگونهکپیغیر
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت و یک
- هانیه :
بعد از نماز صبح با ابراهیم درد و دل کردم. . .
گفتم که قراره خیلی زود متأهل بشوم🌱
خیلی زود قراره عرصه جدیدی توی زندگی را درک بکنم...
وقتی نگاه عکس شهیدهادی میکردم دیگه نمیترسیدم
دیگه از تک تک گناه هایی که کرده بودم و از چشم های او نمیترسیدم
اینبار آرامش داشت " 🌿
چراغ بالا نمیزنی ،، راستی میای عروسیم!؟
-دو روز بـعد-
- هانیه : قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر برویم مسجدی که محمد گفته بود ..
مامان برایم چادر مشکی جدید خریده بود
با روسری تخت سفید 🕊 !
چادر جدیدم را سر کردم و کیف دستیمو برداشتم
با مامان و بابا
سمت ماشین رفتیم
در و که باز کردم دیدم
پنج تا جعبه شیرینی روی صندلی های عقب بود
با تعجب به بابا گفتم :
چرا انقدر زیاد شیرینی خریدید؟
بابا علی خندیدو گفت:
چون داریم از شر هانیه راحت میشیم میخوایم کل شهر و شیرینی بدیم
وقتی رسیدیم سید و خانواده اش و چندتا از دوستانش زودتر امده بودند
محمد وقتی ماشین بابا را دید 🚙
اومد جلو به بابا دست داد
و بعد من و مامان هم سلام کرد
شیرینی هارا به کمک بابا داخل بردند
با مامان وارد مسجد شدیم
اون موقع از روز ساعت شش
خیلی خلوت بود
یک آقای روحانی با عمامه سیاه نشسته بود
دوست های محمد مثلا خواسته بودند تزیینات انجام بدهند ، مسجدو منهدم کرده بودند
روی صندلی هایی که از قبل آماده شده بود با محمد نشستیم . . .
هر آن امکان داشت بادکنک هایی که آویزان کرده بودند بریز روی سرمون
مامان و بابای خودم سمت راست ایستاده بودند
مامان و خواهر سید سمت چپ ایستاده بودند و
گردان دوستان سید هم جلوی ما خخخ.
همون آقایی که عمامه سیاه داشت شروع به خواندن کلمات و جملات عربی کرد ...
وقتی از من سوال پرسید
گفتم : بله
دیشب چون توی اینترنت خوانده بودم یاد گرفته بودم🚶♀
یکم ادامه دادند تا اینکه دیگه نوبت سید شد
کسی صدایش را نمیشنید اما من چون کنارش بودم شنیدم
آرام گفت : اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم
و بعد بلند تر گفت : بله🌱!
چون مسجد بود حرمت نگه داشتند و صلوات فرستادن
همه یکی یکی تبریک گفتند
حاج آقا هم فکـر کنم آشناشون بود
اومد جلو گفت که:
- عروس خانوم مبارکتون باشه از امشب نماز هاتون ثواب بیشتری داره
نکنه انقدر سرتون گرم بشه که ونمازتون آخر وقت بخونید
لطف داریدی گفتم و بعد از اینکه حاج آقـا رفت به محمد گفتم :
چرا گفتی اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم؟؟
سرفه ای کرد و خندید :
از کجا شنیدی؟!
- خب من کنارت بودم دیگه
گفتش : برای این گفتم که از شر وسوسه های شیطان دور بمونیم و زندگیمون زیر سایه خدا باشه
یکم بعد کم کم همه رفتند تا من و سید تنها بمونیم ✋🏾
با سید که تنها شدیم گفت :
میدونی چرا مسجد و انتخاب کردم؟
چون وقتی کسی از دنیا میره مراسمش را داخل مسجد میگیرن
اما وقتی کسی ازدواج میکنه مراسم را داخل مسجد عیب میدونن
مسجد جای گریه و زاری نیست جای شادی هم هست 💍🌱
برای اینکه خودی نشان بدم گفتم :
حضرت زهرا و حضرت علی هم مراسمشون توی مسجد بوده
از مسجد اومدیم بیرون هوا یکم سرد شده بود
چادرمو محکم گرفتم !
همینجوری که داشتیم راه میرفتیم محمد گفت
هانیه چرا به من بله گفتی؟
خب دیگه حالا محرم بودیم با اعتماد به نفس گفتم :
اولا هانیه نه هانیه خانوم
خجالت بکش
دوما چون دلم خواست دلیل از این کاملتر دیگه وجود نداره
بیچاره سید اول ترسید بعد که دید دارم شوخی میکنم خنده اش گرفت
والا عروس و دامادی که محرم شدن باید شاد باشن خداهم از آدم های شاد خوشش میاد
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
هدایت شده از لوازم جانبی آلما
18.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 واکنش ابراهیم هادی به دخترانی که نگاهش میکردند
✅به کانال#بصیرت_بسیجی بپیوندید.
––––––––––––––––––
https://eitaa.com/joinchat/520552560C931ff3ba16
قرائت آیات قرآن به نیت
تمامی شهدا می خوانیم🌱
#تلاوت_قرآن💕
🕊@baradar_shahidam_14🕊
هدایت شده از بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
13890615_2641_128k.mp3
5.4M