سلام
لحظاتتون معطر به عطر صاحب الزمان
روز سی و هفتم #چله_استغفار
و توسل به #شهید_حسن_سلطانی
روایت خواهر شهید:
یکبار حسن رفت جبهه زخمی شد. دو تا چشم و پاهاش ترکش خورده بود و اعزامش کردند تهران و به ما خبر دادند که حسن زخمی شده در بیمارستان تهران است. من و پدر و مادر آماده شدیم رفتیم بیمارستان. دیدیم حسن روی تخت نشسته و قرآن میخونه. ما دیدیم زیاد تحویل نگرفت فقط سلام کرد و شروع به قرآن خواندن کرد. وقتی قرآنش تموم شد شروع به صحبت کردن با پدر و مادر کرد.
....گفت: تا دیشب پرستاران آب به دهن من میریختند. یکدفعه خواب رفتم و یک نفر در عالم خواب آمد بالای سرم گفت: چشمانت را باز کن وقتی چشام و باز کردم دیدم #امام_زمان (عج) روبروم ایستاده. بهم گفت: بالای سرت و نگاه کن وقتی نگاه کردم دیدم نوشته یا مهدی. بعدش گفت: به رزمندهها بگویید خود را آماده کنند که پیروزی نزدیک است.
روایت همرزم گرامی شهید:
وقتی حسن به عملیات میرفت دیگه آسایش از عراقیها گرفته میشد، بعضیها گفتند وقتی حسن به شهادت رسیده بود از رادیو عراق گفته بودند که؛ ما آخر داغ حسن سیاه را به دل فرماندهاش گذاشتیم. (چون کمی رنگ پوستش سبزه بود عراقیها بهش میگفتن حسن سیاه.)
#طوفان_الاقصی
🌧 @baran_bash