رمان سوگلی ارباب🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
دلم میخواست گردن اون دختر رو توی مشتم خرد کنم اما صبوری به خرج دادم و گفتم:
-اون مرد چه شکلی بود؟
هیچی تو ظاهرش توجهت و جلب نکرد؟
-راستش...نه...یه مرد معمولی بود با لباسای سیاه
ولی...نمیدونم به دردتون میخوره یا نه
لباساش خیلی کثیف بود
بوی بدی هم میداد...مثل بوی مواد مخدر و مشروب...یا چمی دونم مثل بوی فاضلاب
یه همچین چیزی
با عصبانیت غریدم:
-اون وقت تو یه دختر نابینا و معصوم رو دست همچین انگلی دادی؟
دختر شروع به هق هق کرد:
-غلط کردم... به خدا...
-خفه شو و اسم خدا رو به زبون نجست نیار
همینجا بتمرگ تا تکلیف تو روشن کنم
و بعد با قدمای بلند و عصبی از اتاق بیرون رفتم.
رئیس بیمارستان جلو اومد و گفت:
-چی شد؟ چیزی فهمیدی؟
-مثل اینکه یه نفر بهش پول داده
من فیلم همه ی دوربینای بیمارستان و میخوام
-مشکلی نیست میگم حراست همه رو در اختیارت بذاره
صدای زنگ موبایلم باعث شد چند قدمی از رئیس بیمارستان فاصله بگیرم و تماس رو برقرار کنم:
-الو... سعید بگو
-ببخشید مزاحم شدم آقا
یه نفر اومده میگه عمارت و خریده
همه ی مدارک هم همراهش هست
حالا من باید چکار کنم؟
انگار یه سطل آب یخ روی بدنم ریختن،باورم نمیشد بلاهایی که پشت سر هم داشت نازل میشد.
توکا چطوری تونسته بود عمارت رو بفروشه؟:
- به خریدار بگو صبر کنه الان خودم و میرسونم
نفهمیدم چجوری از بیمارستان بیرون زدم و خودم و به خونه رسوندم.
فقط وقتی به خودم اومدم که روبروی خریدار که مرد مسنی به نظر میومد وایساده بودم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
مرد با دیدنم از روی صندلی بلند شد و همون طور که لبخند میزد دستش رو به طرفم دراز کرد:
-سلام پسرم...من فرامرزی هستم خریدار این عمارت قشنگ
این آقایون گفتن که مشکلی پیش اومده
خریدار به نظر آدم بدی نمیرسید،باهاش دست دادم و گفتم:
-ممنون که منتظر موندید
میشه بپرسم چطوری این خونه رو خریدید؟
مرد دوباره روی صندلی نشست و گفت:
-والا خیلی وقت بود چشمم دنبال این عمارت بود از اون وقتی که پدرت خدا بیامرز زنده بود
وقتی متوجه شدم خونه به وارث رسیده و صاحب جدید میخواد بفروشه پیش قدم شدم
-صاحبش کیه؟
-یه دختر خانوم نابینا بود،به اسم توکا
سعی میکردم خودم رو آروم نشون بدم.باید خونسردیم رو حفظ میکردم.توکا نمیتونست اونقدر وقیحانه عمل کنه من اون دختر رو مثل کف دستم میشناختم.
روبروی مرد نشستم و گفتم:
-موقع فروش چیزی بهتون نگفت؟
که مثلا چرا داره اینجا رو میفروشه؟
لطفا درست فکر کنید خیلی مهمه؟
مرد به من و بادیگاردا نگاه مشکوکی کرد و گفت:
-چرا اتفاقا...گفت که برای عمل چشم به پول احتیاج داره و میخواد بره خارج از کشور
نفسم برای چند لحظه توی سینه حبس شد،حتی قلبم تپیدن رو فراموش کرد.
یه جای کار بدجوری میلنگید.توکا عمل کرده بود پس به عمل دیگه ای احتیاج نداشت!
خودم رو یکم جلو کشیدم و گفتم:
-میشه بازم فکر کنید،چیز دیگه ای نگفت؟
واقعا مهمه والا وقت شما رو نمیگرفتم
مرد دستی به موهای سفیدش کشید و همون طور که فکر میکرد جواب داد:
-نه والا چیزی نگفت...آها فقط گفت به صاحب خونه بگید پروانه های آبی منو کنار خیابون نفروشه
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
دیگه چیزی از حرفای مرد متوجه نشدم،توکا بهم سرنخ داده بود ولی هر چی فکر میکردم چیزی متوجه نمیشدم.
همینکه تا اون لحظه سالم بود بهم قوت قلب میداد اما اگه بعدش بلائی سرش میاوردن تمام ادمای شهر رو خفه میکردم تا باعث و بانیش رو پیدا کنم.
با نوک انگشت پیشونی دردناکم رو ماساژ دادم، توکا بهم یه نشونه داده بود ولی نمیفهمیدم.
من چرا باید پروانه هاش رو کنار خیابون میفروختم؟ یعنی منظورش به نقاشی هاش بود؟
در مورد کدوم خیابون حرف میزد؟
سعید که منو توی اون حال دید جریان رو برای مرد تعریف کرد و گفت که اون خونه برای فروش نبوده و ممکن پای پلیس وسط کشیده بشه.
فرامرزی از اونجایی که آدم درستی بود بهشون اطمینان داد خونه رو بهم بر میگردونه.
هیچ کس دنبال دردسر نبود مخصوصا وقتی حرف از دزدی و گروگان گیری به میون میومد.
همه چیز رو به سعید سپردم تا با وکیل کارای نقل و انتقال عمارت رو انجام بدن و خودم به طرف ماشین رفتم تا به خونه ی خاله برم.
خریدار بهم گفته بود یه مرد ماسک دار همراه توکا به محضر اومده بود و کارای لازم رو اون انجام میداد،با مشخصاتی که بهم داد فهمیدم همونی بوده که به پرستار پول داده.
مرد مجهول تنها کسی بود که باید بهش میرسیدم اما قبلش به سعید سپردم چرخش مالی ترلان و خاله رو چک کنه.
باید همه ی جوانب رو در نظر میگرفتم.
من توی اون لحظه حتی به خودمم شک داشتم،دشمنای کهنه و قدیمی که هیچ.
وارد خونه که شدم خاله با همون لبخند چاپلوسانه ی همیشگی جلو اومد و دستاش رو برای بغل کردنم باز کرد:
-خوش اومدی خاله جان
الهی قربونت برم که اومدی به خاله ت سر بزنی
میدونی چند سال خونه م نیومدی
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
با اینکه از اون همه نزدیکی اعصابم متشنج میشد اما خودم رو بی تفاوت نشون دادم.
از توی بغل خاله بیرون اومدم و لبخند زورکی تحویلش دادم.باید به توکا فکر میکردم و تحملم رو بالا میبردم.
اگه مقصر دزدیدن توکا خاله یا ترلان میبودن فقط با سیاست میتونستم به هدفم برسم.
همون طور که با راهنماییش به طرف سالن می رفتیم گفتم:
-ترلان کجاست خاله؟
خاله که انگار فکر میکرد اومدم دنبال دخترش، یا قراره رابطه مون بهتر بشه با دستپاچگی گفت:
-با ترلان کار داری؟
الان صداش میکنم اکثرا میره تو اتاقش آهنگ گوش میده
از این گوشی بزرگا هم میذاره ،خونه اتیشم بگیره متوجه نمیشه
خاله غرولند کنان به طرف طبقه ی بالا رفت و من روی مبل نشستم.
با شنیدن صدای پیامک؛ گوشیم رو بیرون اوردم،سعید چرخش مالی ترلان و خاله رو برام فرستاده بود و بهم اطمینان داد چیز مشکوکی ندیده.
همش از خدا میخواستم که بلائی سر توکا نیاد تا زمانی که پیداش کنم بعدش به باعث و بانیش یه درس درست و حسابی میدادم.
حتی فکر به اینکه مرده باشه باعث میشد خون توی رگام از جریان بیفته.
به بک گراند گوشیم که عکس توکا بود نگاه کردم،با نوک انگشت گونه ش رو لمس و لبخندی پر از دلتنگی زدم.
لعنتی!
دلم برای حضرت یار گفتن هاش تنگ شده بود.
چقدر آدم دیر میفهمه خوشبختی همین چیزای کوچیکه که هیچ وقت بهش توجه نمی کنیم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
چند دقیقه ای طول کشید تا ترلان و خاله از پله ها پایین اومدن.
ترلان جوری خودش رو بَزَک کرده بود که انگار برای عروسی دعوت شده،همین کاراش باعث میشد بیشتر ازش متنفر بشم.
موهای صافش رو پشت گوش فرستاد و گفت:
-چه عجب،این طرفا گرشا خان؟
منزل حقیر ما رو منور فرمودید
پوزخندی به طعنه هاش زدم و گفتم:
- اومدم باهات حرف بزنم پس بهتره کمتر اراجیف ببافی
ترلان پوف کلافه ای گفت و چشماش رو توی حدقه چرخوند:
-بفرما مامان خانوم
این وحشی لیاقت نداره
هی بگو بهش روی خوش نشون بده
خاله چشم غره ای به ترلان رفت و رو بهم گفت:
-گرشا جان، خاله
من دیگه پیر شدم ولی ارزومه شما دو تا بهم برسید
این دختر عاشقته یکم روی خوش بهش نشون بده
حالا تا میرم واستون چایی بیارم سعی کنید سنگاتون و با هم وا کنید
توی دلم پوزخندی نثارش کردم و منتظر شدم با ترلان تنها بشم.
وقتی که خاله رفت با چند قدم بلند به طرفش رفتم،ترلان عصبانیتم رو که دید یه قدم به عقب برداشت:
-هااا...چته باز؟
یقه ی لباسش رو محکم گرفتم و به طرف خودم کشیدمش:
-بگو با توکا چکار کردی؟
ترلان خواست یقه ش رو از چنگم بیرون بیاره اما موفق نشد.
جیغ خفه ای کشید و گفت:
- بعد از مدت ها اومدی اینجا که سراغ اون دختره ی کور و از من میگیری؟
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت
عصبانیتم به حدی رسیده بود که به راحتی می تونستم یه بلائی سرش بیارم.با اینحال خودم رو کنترل کردم،فکش رو محکم بین انگشتام گرفتم و غریدم:
-اگه میخوای دندونات توی دهنت سالم بمونه درست حرف بزن و بگو با توکا چکار کردی
ترلان دستاش رو روی سینه م گذاشت و من رو به عقب هل داد:
-برو عقب ببینم،هی هیچی نمیگم پررو میشه
من با توکا چکار دارم؟
اصلا بگو چی شده؟
فشار روی فکش رو بیشتر کردم و جواب دادم:
-توکا رو از توی بیمارستان دزدیدن
من میدونم کار خودته
معلوم بود حسابی درد داره برای همین جیغ کشید:
-مــامــان...
خاله بلافاصله وارد سالن شد و با دیدن ما توی اون وضعیت دستش رو توی صورتش کوبید:
-خدا مرگم بده،شما دو تا ذلیل مرده رو یه دیقه هم نمیشه تنها گذاشت
هنوز مثل بچگی تون عین سگ و گربه پاچه ی همو می گیرید
و بعد دستش رو روی بازوم گذاشت و به زور من رو عقب کشید.
ترلان که از دستم آزاد شد فکش رو با درد لمس کرد و گفت:
-من نمیدونم اون دختره ی کور کجاست
میخواستی خوب مواظبش باشی ندزدنش
و بعد همون طور که از پله ها بالا میرفت گفت:
-حالا برو تو کوچه و خیابونا بگرد شاید پیداش کنی
خاله دستپاچه میون حرفش پرید:
-خاله جان،ترلان و ول کن
جوونه،نادونه، بشین واست چایی ریختم
بازوم رو که از توی دست خاله بیرون کشیدم؛ به طرف در رفتم و فریاد زدم:
- فقط بشین دعا کن کار تو نباشه والا یه بلائی سرت میارم که هر روز آرزوی مرگ کنی
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت
دو هفته از اومدنم به ایران گذشته بود و هیچ سر نخی از توکا پیدا نمیشد.
هر لحظه بیشتر ناامید میشدم.هر لحظه بیشتر عصبی میشدم،و هر لحظه بیشتر دلتنگی بهم فشار میاورد.
تمام راه هایی رو که میرفتم به بن بست میرسید.
خاله و ترلان هیچ حرکت مشکوکی نمیکردن.
حتی حساب بانکی شون هم چرخش مشکوکی نداشت.
هیچ تماسی برای اخاذی نگرفته بودن تا امیدی به سلامتیش داشته باشم.
به هر دست آویزی چنگ انداخته بودم تا دختر کوچولوی چشم آبیم پیشم برگرده.
حتی ناچار شده بودم به پلیس خبر بدم تا شاید بتونن کمکی کنن اما اونا هم کاری از دستشون بر نمیومد.
چون سرنخی نبود،هیچ آدمی مشکوکی هم پیدا نمیشد،هیچ پیامی برای اخاذی هم وجود نداشت.
بهادر با تمام نیروهاش برای کمک به ایران اومد اما کاری از دست اونم ساخته نبود.
خونه در نبود پروانه ی آبیم سیاه و کدر بود،انگار دورش تار عنکبوت تنیده بودن.
حتی در نبودش دلم نمیومد به عمارت برگردم.
بهادر لیوان چایی رو روی میز گذاشت و بی حوصله روی مبل نشست و گفت:
-گرشا،بیا یه کاری کنیم
اینجوری دست رو دست بذاریم ممکنه اتفاق بدی بیفته
دلشوره داشت دمار از روزگارم در می آورد و اینجور فکر و خیال ها حالم رو خراب میکرد.
بهادر لیوان چاییش رو برداشت و گفت:
-چاییت و بخور بریم تو کوچه و خیابون یه گشتی بزنیم...
با شنیدن حرفش صاف روی مبل نشستم و گفتم:
-چی؟ یه بار دیگه حرفت و تکرار کن؟
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
بهادر که لیوان رو تا لب هاش بالا برده بود دست نگه داشت و گفت:
-من چیزی نگفتم داداش
گفتم بیا بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض بشه
خودم رو جلو کشیدم و گفتم:
-بهادر،توکا واسم پیغام فرستاده بود توی خیابون پروانه هاش رو نفروشم
این یعنی میخواست توجهم رو به یه چیزی جلب کنه
-خب؟ چی مثلا؟
- نمیدونم ولی هر چی هست خیلی مهمه
پرستار و خریدار خونه هم گفتن یه مرد کهنه پوش و بدبو همراهش بود که اصلا به این مورد توجه نکرده بودم
بهادر لیوان رو روی میز گذاشت و گفت:
-به نظرت ممکنه این نکته به خیابون ربط داشته باشه؟
دستی روی موهای کوتاهم کشیدم و گفتم:
-وای خدا...من چقدر احمقم
اون روز ترلان وقتی عصبانی بود گفت برم تو کوچه و خیابون دنبالش بگردم
بهادر دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و با حالت متفکری گفت:
-غلط نکنم هر چی هست زیر سر همون مادر و دختره
حالا اینو بیخیال شو بعدا بهش رسیدگی میکنیم
فعلا تمرکز تو بذار روی حدسیات خودت
ممکنه اون مرد توی خیابون کار کنه
شاید زباله گرده که بوی بد میده یا...
هر دو بهم نگاه کردیم و همزمان گفتیم:
-یا گداست که توی خیابون کار میکنه و ظاهر مندرسی داره
از جام بلند شدم و با حالت ناباوری گفتم:
-یعنی ممکنه توکا تو خیابان دست فروشی یا گدایی میکنه؟
بهادر بلافاصله گوشیش رو در آورد و تماس گرفت:
-الو سعید؟
تمام افراد منو و خودت و بردار برو توی خیابونای پایین شهر دنبال یه دست فروش یا گدای نابینا بگرد
فقط عجله کن اگه کمک خواستید بگید ادمای بیشتری بفرستم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت
راننده به خاطر ترافیک سنگین که وایساد عصبی دستم رو روی موهای کوتاهم کشیدم.
کار هر روزه م شده بود صبح زود از خونه بیرون بزنم و توی کوچه و خیابونا دنبال توکا بگردم و آخر شب ناامید و خسته به خونه برگردم.
دیگه یادم رفته بودم کی هستم؟
تمام وجودم شده بود اسم توکا،هر طرف و که نگاه میکردم اون رو میدیدم.
ولی هیچ جا اثری ازش نبود،هیچ سرنخ جدیدی پیدا نمیشد.
گوشیم رو بیرون اوردم و آخرین فیلمی که ازش داشتم و پلی کردم،دلم پر میزد برای حضرت یار گفتن هاش،خنده های شیرینش که انگار شهد و عسل ازش چکه میکرد و کامم شیرین میشد.
انگشتم رو روی گونه اش کشیدم و زیر لب گفتم:
-اخه تو کجایی؟
حداقل یه نشونه بهم بده پیدات کنم
دارم دیوونه میشم توکا
توی فکر بودم که ضربه ای به شیشه ی ماشین خورد.پوف کلافه ای کشیدم و نگاهم و از تصویر توکا گرفتم.
شیشه دودی بود اما به راحتی دختر و پسر حدودا هفت ساله ای رو که انگار دو قلو بودن و گل و فال میفروختن رو میتونستم واضح ببینم.
چهره های معصومی داشتن و با زدن به شیشه خواهش میکردن ازشون گل یا فال بگیرم.
راننده کفری گفت:
-چرا هیچ کس اینا رو جمع نمیکنه؟
دیگه گندش در اومده کافیه ترمز کنی پنجاه تا بچه میریزن سرت
برای اینکه به خاطر ترافیک عصبی تر نشم احتیاج داشتم حواسم رو پرت کنم،شیشه رو که پایین کشیدم دخترک لبخند خوشگلی زد و گفت:
-اخ جون، عمو میخوای ازم گل بخری؟
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───