رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت
دو هفته از اومدنم به ایران گذشته بود و هیچ سر نخی از توکا پیدا نمیشد.
هر لحظه بیشتر ناامید میشدم.هر لحظه بیشتر عصبی میشدم،و هر لحظه بیشتر دلتنگی بهم فشار میاورد.
تمام راه هایی رو که میرفتم به بن بست میرسید.
خاله و ترلان هیچ حرکت مشکوکی نمیکردن.
حتی حساب بانکی شون هم چرخش مشکوکی نداشت.
هیچ تماسی برای اخاذی نگرفته بودن تا امیدی به سلامتیش داشته باشم.
به هر دست آویزی چنگ انداخته بودم تا دختر کوچولوی چشم آبیم پیشم برگرده.
حتی ناچار شده بودم به پلیس خبر بدم تا شاید بتونن کمکی کنن اما اونا هم کاری از دستشون بر نمیومد.
چون سرنخی نبود،هیچ آدمی مشکوکی هم پیدا نمیشد،هیچ پیامی برای اخاذی هم وجود نداشت.
بهادر با تمام نیروهاش برای کمک به ایران اومد اما کاری از دست اونم ساخته نبود.
خونه در نبود پروانه ی آبیم سیاه و کدر بود،انگار دورش تار عنکبوت تنیده بودن.
حتی در نبودش دلم نمیومد به عمارت برگردم.
بهادر لیوان چایی رو روی میز گذاشت و بی حوصله روی مبل نشست و گفت:
-گرشا،بیا یه کاری کنیم
اینجوری دست رو دست بذاریم ممکنه اتفاق بدی بیفته
دلشوره داشت دمار از روزگارم در می آورد و اینجور فکر و خیال ها حالم رو خراب میکرد.
بهادر لیوان چاییش رو برداشت و گفت:
-چاییت و بخور بریم تو کوچه و خیابون یه گشتی بزنیم...
با شنیدن حرفش صاف روی مبل نشستم و گفتم:
-چی؟ یه بار دیگه حرفت و تکرار کن؟
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
بهادر که لیوان رو تا لب هاش بالا برده بود دست نگه داشت و گفت:
-من چیزی نگفتم داداش
گفتم بیا بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض بشه
خودم رو جلو کشیدم و گفتم:
-بهادر،توکا واسم پیغام فرستاده بود توی خیابون پروانه هاش رو نفروشم
این یعنی میخواست توجهم رو به یه چیزی جلب کنه
-خب؟ چی مثلا؟
- نمیدونم ولی هر چی هست خیلی مهمه
پرستار و خریدار خونه هم گفتن یه مرد کهنه پوش و بدبو همراهش بود که اصلا به این مورد توجه نکرده بودم
بهادر لیوان رو روی میز گذاشت و گفت:
-به نظرت ممکنه این نکته به خیابون ربط داشته باشه؟
دستی روی موهای کوتاهم کشیدم و گفتم:
-وای خدا...من چقدر احمقم
اون روز ترلان وقتی عصبانی بود گفت برم تو کوچه و خیابون دنبالش بگردم
بهادر دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و با حالت متفکری گفت:
-غلط نکنم هر چی هست زیر سر همون مادر و دختره
حالا اینو بیخیال شو بعدا بهش رسیدگی میکنیم
فعلا تمرکز تو بذار روی حدسیات خودت
ممکنه اون مرد توی خیابون کار کنه
شاید زباله گرده که بوی بد میده یا...
هر دو بهم نگاه کردیم و همزمان گفتیم:
-یا گداست که توی خیابون کار میکنه و ظاهر مندرسی داره
از جام بلند شدم و با حالت ناباوری گفتم:
-یعنی ممکنه توکا تو خیابان دست فروشی یا گدایی میکنه؟
بهادر بلافاصله گوشیش رو در آورد و تماس گرفت:
-الو سعید؟
تمام افراد منو و خودت و بردار برو توی خیابونای پایین شهر دنبال یه دست فروش یا گدای نابینا بگرد
فقط عجله کن اگه کمک خواستید بگید ادمای بیشتری بفرستم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت
راننده به خاطر ترافیک سنگین که وایساد عصبی دستم رو روی موهای کوتاهم کشیدم.
کار هر روزه م شده بود صبح زود از خونه بیرون بزنم و توی کوچه و خیابونا دنبال توکا بگردم و آخر شب ناامید و خسته به خونه برگردم.
دیگه یادم رفته بودم کی هستم؟
تمام وجودم شده بود اسم توکا،هر طرف و که نگاه میکردم اون رو میدیدم.
ولی هیچ جا اثری ازش نبود،هیچ سرنخ جدیدی پیدا نمیشد.
گوشیم رو بیرون اوردم و آخرین فیلمی که ازش داشتم و پلی کردم،دلم پر میزد برای حضرت یار گفتن هاش،خنده های شیرینش که انگار شهد و عسل ازش چکه میکرد و کامم شیرین میشد.
انگشتم رو روی گونه اش کشیدم و زیر لب گفتم:
-اخه تو کجایی؟
حداقل یه نشونه بهم بده پیدات کنم
دارم دیوونه میشم توکا
توی فکر بودم که ضربه ای به شیشه ی ماشین خورد.پوف کلافه ای کشیدم و نگاهم و از تصویر توکا گرفتم.
شیشه دودی بود اما به راحتی دختر و پسر حدودا هفت ساله ای رو که انگار دو قلو بودن و گل و فال میفروختن رو میتونستم واضح ببینم.
چهره های معصومی داشتن و با زدن به شیشه خواهش میکردن ازشون گل یا فال بگیرم.
راننده کفری گفت:
-چرا هیچ کس اینا رو جمع نمیکنه؟
دیگه گندش در اومده کافیه ترمز کنی پنجاه تا بچه میریزن سرت
برای اینکه به خاطر ترافیک عصبی تر نشم احتیاج داشتم حواسم رو پرت کنم،شیشه رو که پایین کشیدم دخترک لبخند خوشگلی زد و گفت:
-اخ جون، عمو میخوای ازم گل بخری؟
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
لبخندی زدم و نگاهم روی موهای کثیف و صورت دوده گرفته و سیاهش چرخید،چقدر با همون لباسای کثیف خوشگل بود.
چشماش رنگ سبز و طوسی خاصی داشت.
وقتی یه شاخه گل به طرفم گرفت حواسم جمع شد:
-عمو بخدا به رلت گل بدی عاشقت میشه
شایدم خدا خواست زنت شد
حیف نیست عمو به این خوشگلی مجرد باشه؟
عمو گل بخری دعا میکنم به عشقت برسی
با حرفش لبخند زدم،دلم میخواست گونه شو لمس کنم اونقدر که شیرین زبون بود:
-ای جون،عمو قربونت برم
حالا که خندیدی ازم گل بخر
پسر بسته ی فال رو به طرفم گرفت:
-عمو فال نمیخوای؟
-عمو ازمون گل و فال بخر
ایشالله خیر از جوونیت ببینی
دخترک مثل ور وره جادو پشت سر هم حرف میزد و اجازه نمیداد برادرش چیزی بگه.
از شیرین زبونی هاش خوشم اومده بود واسه همین کیف پولم و در اوردم و دو تا چک پول پنجاه هزار تومنی به طرف شون گرفتم:
-بیا عزیزم،من گل و فال به دردم نمیخوره
پسر که انگار با اون سن کم غیرتی شده بود دست خواهرش رو گرفت و با اخم گفت:
-خاله توکا گفته ما گدا نیستیم
آقا پول تو واسه خودت نگه دار لازمت میشه
با شنیدن اسم توکا مثل برق گرفته ها توی جام نشستم و به دختر و پسری نگاه کردم که به طرف ماشین بعدی رفتن.
قبل از اینکه وسط اون شلوغی گمشون کنم از ماشین پیاده شدم و با قدمای بلند به طرفشون رفتم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
دختر و پسر که کاملا معلوم بود دو قلو هستن کنار ماشین دیگه ای وایسادن اما قبل از اینکه به شیشه ی ماشین بزنن گفتم:
-بچه ها لطفا یه لحظه صبر کنید باهاتون کار واجب دارم
پسر با همون لحن عصبی و تخس بهم توپید:
-ما که گفتیم گدا نیستیم آقا
کنار شون زانو زدم تا هم قد شون باشم و گفتم:
-میدونم عزیزم، بابت اون حرف منو ببخش
فقط یه سوال دارم
تو گفتی خاله توکا بهتون گفته گدا نیستید؟
پسر سری تکون داد و گفت:
-اره،خاله توکا گفته باید با شرافت پول در بیاریم گدایی زشته
اونقدر خوشحال و هیجان زده بودم که قلبم توی دهنم میکوبید.
دستام بدجوری میلرزید با اینحال به سختی گوشی رو بیرون آوردم و بعد از روشن کردن به طرف شون گرفتم:
-بچه ها لطفا با دقت به این عکس نگاه کنید
خاله توکای شما اینه؟
دختر با چشمای زیر شده به عکس زل زد و گفت:
-نچ، این خاله ی ما نیست
با حرفش انگار یه سطل آب سرد روی سرم ریختن،دنیام دوباره سیاه و امیدم ناامید شد.
پسر به عکس اشاره کرد و گفت:
-خاله توکای ما چشماش باند داره
این خاله ی ما نیست
احساساتم وصل شده بود به حرفای اون بچه ها و با تمام وجود لبخند زدم،بازوهای پسر رو گرفتم و گفتم:
-میتونی منو ببری پیش خاله توکات؟
دخترک با لبخند به برادرش نگاه کرد و با لحن با مزه ای گفت:
-داداش،غلط نکنم این عمو گرشاست
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
توی اون سن و سال فقط یکبار طعم عشق رو چشیده م.
جوری عاشق شدم که ضربان قلبم رو بالا برد.
من رو دیوانه و آواره و کوچه و خیابون کرد.
حواسم رو به هم ریخت.
خواب و خوراک رو ازم گرفت.
حالا میفهمیدم وقتی میگن آدم عاشق عقل و منطق نداره یعنی چی؟
هر قدمی که با بچه ها بر میداشتم قلبم جایی حوالی گلوم میزد،برای دیدنش صبر نداشتم،تحملم رو از دست داده بودم.
مثل یه پسر بچه به نظر میرسیدم که برای یه بازی کامپیوتری هیجان زده ست.
و بالاخره دیدمش.
با یه دست لباس کثیف و پاره و پوره کنار دیوار نشسته بود و نقاشی میکشید.
کاغذهای سفید که توش نقاشی کشیده و به دیوار چسبونده بود تا اگه کسی خواست ازش بخره.
دخترک من اهل گدایی کردن نبود.
دستمال قرمزی که روی چشماش دیده میشد بدجوری توی ذوق میزد.
اصلا حال و روز خوبی نداشت،صورتش کبود و کنار لبش پاره شده و متورم بود.
بدنش لاغر و استخوانی به نظر میرسید انگار غذای درست و حسابی نمیخورد.
باعث و بانی اون حال روزش رو میکشتم،اینو به خودم قول دادم.
بچه ها خواستن به طرفش بدوئن و بهش بگن اما اجازه ندادم.
میخواستم اون جسم نحیف و لاغر و توی آغوش بکشم
بهش نزدیک تر شدم و دیدم که از نقاشی کشیدن دست برداشت.
مداد روی کاغذ بود ولی چیزی نمیکشید،انگار صدای قدمام رو شنیده بود.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی اریاب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
هر چقدر بهش نزدیک تر میشدم لرزش دستش بیشتر میشد.اونقدر تند نفس میکشید که قفسه ی سینه ش سریع بالا و پایین میرفت.
از دیدنش توی اون وضعیت قلبم درد گرفته بود و تیر میکشید،دروغ نبود اگه میگفتم تو اون لحظه میتونستم تمام مردم شهر رو بکشم.
نفهمیدم کی تا این حد دلم رو برد که اینجوری مجنون شده بودم.این مدل احساسات از شیطانی مثل من بعید بود.
روبروش که وایسادم مداد از دستش افتاد، سرش رو بلند کرد و به روبرو زل زد.خیلی راحت میشد فهمید منتظرم بوده.
روی زانوهام نشستم و بهش خیره شدم،به چونه ی لرزون و لبای جمع شده از بغض و دستمال دور چشمش که به خاطر اشک نمدار شده بود.
دستاشم میلرزید وقتی بالا آورد تا صورتم رو لمس کنه.
انگشتای لاغر و استخوانیش روی صورتم نشست، گونه و چشمام رو لمس کرد و با صدایی که انگار از ته چاه بالا میاد لب زد:
-گرشا؟
-جان گرشا
نفهمیدم چجوری به اغوش گرفتمش و محکم به سینه م فشارش دادم
نگاه های مردم برام مهم نبود،حرفا و پچ پچ هاشون هم همین طور فقط جسم لاغر و لرزون توکایی مهم بود که توی اغوشم هق میزد
جوری بهم چسبید که انگار میترسید فرار کنم.
وسط گریه هاش زمزمه میکرد:
-میدونستم میای،بهشون گفته بودم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
توکا رو از توی اغوشم بیرون کشیدم و اون موقع بود که نگاهم به نقاشیاش افتاد.
دیگه از اون همه رنگای قشنگ و پروانه های آبی خبری نبود.دیگه نمیشد عشق رو توی اون تصویرای سیاه دید.
توی همه ی نقاشیای سیاه و سفید پروانه های سیاه روی لبا و چشمای دخترک به چشم میومدن.
ترسناک ترین نقاشی تصویر یه دختر بچه بود که مار بزرگی روی سرش چنبره زده و پروانه ها رو نیش میزد.
نقاشی رو از دیوار کندم و گفتم:
-این مار که روی سرته کیه؟
توکا با همون دستای لرزون کاغذ رو از دستم گرفت و جواب داد:
-هی...هیچی...مهم نیست
نمیخواستم حالا که برگشته پیشم بترسونمش و اذیتش کنم.حالا وقتش نبود.
تمام نقاشی ها رو جمع کردم و توی جیبم گذاشتم.
از جام بلند شدم و به توکا کمک کردم بایسته و گفتم:
-بر می گردیم خونه توکا
توکا یه قدم به عقب برداشت و با لحن ترسیده ای گفت:
-م...من نمیتونم با شما بیام
اخم بزرگی روی پیشونیم نشست و با حرص چونه ش رو گرفتم و صورتش رو به سمت بالا کشیدم:
-نشنیدم یه بار دیگه بگو!
توکا بغضش رو قورت داد:
-من اگه بیام اونا سحر و علی و میزنن
اونا خیلی کوچولوئن... گناه دارن
نگاهم توی صورت کبودش چرخید،پس برای دفاع از بچه ها به اون روز افتاده بود.سر چرخوندم و به بچه ها که گریه میکردن نگاهی انداخت.
چونه ی توکا رو ول کردم و رو به سعید که چند قدم دورتر کنار بچه ها وایساده بود گفتم:
-سعید ماجرا رو پیگیری کن
میخوام کل اکیپ شون تا ظهر توی شکارگاه باشن
بعدش بچه ها رو بفرست عمارت
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───