رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
موقع رفتن که رسید بچه ها از توکا جدا نمیشدن و جوری بهش محکم چسبیده بودن که کم کم داشتم عصبی میشدم.
توکا با اون سن کم شبیه یه مادر سحر و علی رو توی آغوش کشیده بود و باهاشون حرف میزد و میخواست که آروم باشن.
به سعید اشاره کردم تا اینکار سخت و انجام بده چون خودم از پیش بر نمیومدم.
پا در میونی های سعید موثر بود اما خیلی طول کشید تا بچه ها رو راضی کنه تا از توکا جدا بشن.
مچ دستش رو که زیادی لاغر شده بود رو توی دستم گرفتم و به طرف ماشین کشیدمش.
خیلی برنامه ها داشتم که شرط اول انجام دادنش این بود که بر گردیم خونه.
توکا رو سوار ماشین کردم و خودمم از در دیگه سوار شدم.
توی فکر بودم که توکا سرش رو به طرف بالا گرفت انگار از زیر اون باند کثیف میتونست منو ببینه.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
وقتی انگشتاش رو توی دستم گرفتم و تک تک شون رو بوسیدم لبخند زد،از اون لبخندای خوشگل که توی دلت یه چیزی تکون میخوره.
یه شیرینی خاصی داشت حرفاش:
-دلم چقدر تنگ شده بود
و بعد گفت:
-میشه بگی چجوری پیدام کردی؟
_گفتم:
-وقتی بهم خبر دادن که گم شدی فوری برگشتم ایران
اول رفتم بیمارستان و بعد دیدن فیلما پرستار رو دستگیر کردیم و اون بهم گفت که یه مرد ژنده پوش بهش پول داده
توکا اخمی کرد و دندوناش و روهم سابید:
-رامین منو دزدید و برد گاراژ و مجبورم کرد گدایی کنم
باورت نمیشه،اونجا کلی بچه ست که همشون و یا دزدیدن یا از پدر و مادراشون خریدن
بعضیاشون نوزادن و گفت:
-میشه رامین و بگیرید بدید به من موهاش و با موچین دونه دونه بکنم؟
دلم میخواد انگشتم و فرو کنم تو چشماش پسره ی چرمنگو
با خنده انگشتش رو که به طرف رامین فرضی گرفته بود رو توی دستم گرفتم و از ته دل خندیدم:
-حالا شما یکم آروم باش خودم پدر شو در میارم
-خوب پدرش و در بیاریدا
یجوری که دلم خنک بشه...موهاشم بدید من بکنم
-بعد از اون فرامرزی برای تحویل گرفتن خونه اومد و پیغامت به دستم رسید
میدونستم بی دلیل اون حرف و نمیزنی واسه همین کلی فکر کردم تا معما رو حل کنم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
توکا در حالیکه کتم رو توی چنگش فشار میداد سرش رو روی سینه م گذاشت و بغضش با صدا ترکید.
جوری مظلومانه گریه میکرد که قلبم درد میگرفت.
پروانه کوچولوی من دلش بدجوری پر بود و من از تمام کسایی که باعث اون حالش بودن انتقام میگرفتم.
همون طور که هق میزد گفت :
-رامین...رامین مجبورم کرد...که...که عمارت و بفروشم من...نمیخواستم
خیلی کتکم زد بعدش گفت...گفت که به سحر...
دماغش رو بالا کشید و ادامه داد:
-مجبور شدم ...بخدا نمیخواستم اینکارو کنم
-خودم دستاش و می شکنم بهت قول میدم
ماشین که وایساد توکا هم ساکت شد،میخواستم بهش بگم که خونه رو پس گرفتم ولی ترجیح دادم خودش اینو بفهمه.
_گفتم:
-فعلا پیاده شو بعدا در موردش حرف میزنیم
توکا مثل یه دختر کوچولوی شیرین اشک هاش رو با آستین لباسش پاک کرد و همراهم پیاده شد.
دستش رو گرفتم و از پارکینگ خارج شدیم.
پاش رو که توی حیاط گذاشت اخمی کرد و با دقت به صداها گوش داد،انگار شک کرده بود.
وقتی جلوی در عمارت رسیدیم دستش رو روی در ورودی کشید و لبخندش کش اومد:
-بگو که اینجا عمارت خودمونه؟
عمارت خودمون،چه کلمه ی قشنگی.
خوشحالی توی صداش موج میزد،لبخندش مثل خورشید می درخشید.
سری تکون دادم و جواب دادم:
-درسته،عمارت خودمونه
فرامرزی بعد از شنیدن ماجرا خونه رو بهم برگردوند
توکا نفسش رو با صدا بیرون فرستاد:
-پولش چی اخه...میدونی چقدر گرون بود؟
یه عالمه پول میخواست
به نوک بینیش ضربه زدم و گفتم:
-تو نگران این چیزا نباش
بریم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
وارد خونه که شدیم همه ی خدمتکارا و اهالی خونه برای دیدن توکا اومدن و از اینکه دوباره میدیدنش خیلی خوشحال بودن.
توکا اون قدر مهربون بود که همه رو شیفته ی خودش میکرد.قلبش سر منشا همه ی خوبی ها و روشنایی ها بود.
جوری دوره ش کرده و باهاش حرف میزدن که هیچ جوره بهش دست رسی نداشتم و این داشت کلافه م میکرد
بالاخره طاقتم تموم شد و رو به همه توپیدم:
-بسه دیگه برگردید سر کاراتون،توکا هم باید استراحت کنه
و بعد بازوش رو گرفتم و بی توجه به نگاه های متعجب همه به طرف طبقه ی بالا بردمش.
توکا نخودی خندید و گفت:
-نچ نچ من نبودم پسر بدی شدی
چرا اینقدر خشونت؟ چرا مهربانی نه؟
نیشخندی زدم و گفتم:
-هنوز خشونت ندیدی خانوم کوچولو
شیطنت هاش شروع شد
-مممم...منکه دختر خوبیم
قبل از هر چیز گوشیم رو بیرون اوردم و به سعید پیامک زدم:
-هیچ پذیرایی از رامین و رئیسش نشه تا خودم بیام
توکا هر چقدر اصرار کرد چیزی بهش نگفتم چون قرار نبود بدونه.
میخواستم وقتی چشماش تونست ببینه خیلی چیزا رو توی اون دو تا تیله ی سرمه ای ببینم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
توکا روی صندلی مخصوص معاینه نشست اما حتی یه لحظه هم دستم رو ول نمیکرد.
نوک انگشت هاش یخ زده بود.
دلم میخواست بگم من ارومم تا بتونم بهش انرژی و انگیزه بدم اما واقعیت این بود که طوفان بزرگی توی وجودم بر پا شده بود.
استرس داشت منو میکشت.
وقتی دکتر کارش رو شروع کرد فشار آرومی به دست توکا دادم و با اشاره ی دکتر ازش جدا شدم.
روی دسته ی مبل نشستم و به توکا خیره شدم که لب هاش رو به دندون گرفته بود.
دکتر باند دور چشم هاش رو باز کرد،چشم های توکا بسته بود اما پلک هاش میپرید.
دکتر پلک ها رو باز کرد و بعد از معاینه ی سطحی چشم ها گفت:
-حالا آروم آروم چشمات و باز کن و بگو چی میبینی؟
-میشه...میشه گرشا بیاد جلوم بشینه؟
میخوام اولین نفری که میبینم اون باشه
قلبم با سرعت زیادی به پایین سقوط کرد
دکتر لبخندی زد و از جاش بلند شد:
-البته که میشه...گرشا خان بفرمائید
حس و حال عجیبی داشتم،اگه من رو میدید و ازم میترسید اون وقت باید چکار میکردم؟
یا اگه نمیتونست چهره م رو قبول کنه چطور ازش دل میکندم؟
دروغ نبود اگه میگفتم با هر قدم زانوهام میلرزید .
وقتی جلوش نشستم توکا لبخند زد و دلم رو برای بار هزارم توی دستاش گرفت.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
وقتی روبروش نشستم دکتر دستی روی شونه م گذاشت،انگار اونم ترس و استرسم رو حس کرده بود.
لبخندی زد و اطمینان داد همه چیز خوب پیش میره، و بعد رو به توکا گفت:
-خب...حالا چشمات و باز کن عزیزم
اصلا هم عجله نکن ممکنه اولش فقط یه صفحه ی سفید ببینید
یا جلوی چشمات سیاه باشه
یا تصاویر و تار ببینی
اینا عادیه پس نگران نباش
بعدش هر چیزی رو که دیدی بهم بگو
توی دلم هر دعایی که بلد بودم و خوندم،حتی برای خدا شرط و شروط هم گذاشتم.
اصلا تمام داراییم رو میدادم فقط برای اینکه توکا بتونه ببینه.
توکا نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد،چند ثانیه ای مکث کرد و چشماش که باز شد با صورتی که هیچ حسی نداشت به روبرو نگاه کرد.
وقتی هیچ عکس العملی نشون نداد نگران بهش خیره شدم.ثانیه ها کش اومده بودن و انگار قصد کشتن منو داشتن.
توکا دستش رو بالا اورد،اونقدر میلرزید که میترسیدم اتفاقی براش بیفته.
انگشتاش روی صورتم نشست،دقیقا روی لب هام و بعد مثل روزایی که صورتم رو لمس میکرد تا چهره م رو به خاطر بسپاره سراغ بینی و چشمام رفت.
بغضش رو با صدا قورت داد و گفت:
- گرشا؟
-جان گرشا
-تو...تو دقیقا همون جوری هستی که تصور میکردم
میدونی؟ تو خیلی شبیه خدایی
باورم نمیشد میتونه ببینه،باورم نمیشد همچین تصویر قوی ازم ساخته.من خدای توکا بودم.
همون قدر قوی و مهربون.
این بار با خیال راحت دخترکم رو توی آغوش گرفتم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
دکتر اجازه داد چند دقیقه ای توی حال خودمون باشیم،هر دو بهش احتیاج داشتیم.
وقتی از توکا جدا شدم اجازه دادم دکتر معاینه ش کنه با اینکه برای تنها شدن باهاش لحظه شماری میکردم.
اون همه صبر که به خرج داده بودم دیگه داشت تموم میشد.
خوش بختانه دکتر از همه چیز راضی بود و میگفت که عمل موفقیت آمیز بوده.فقط به خاطر گریه ی زیاد و ضربه هایی که به صورتش خورده بود باید حتما چند وقتی عینک میزد.
توکا با عینک هم قشنگ بود.به گمونم شبیه خانوم دکتر ها میشد.
حتی تصور توکا با لباس دکتری من و به وجد می آورد.برای ادامه ی تحصیلش هم فکر کرده بودم،حتی برای لحظه لحظه ی زندگیش هم برنامه داشتم.
از مطب که خارج شدیم مستقیم به خونه برگشتیم.
انتظار داشتم توکا حالا که بیناییش رو به دست آورده به اطراف نگاه کنه.
به خیابونا یا ویترین پر زرق و برق مغازه ها اما برعکس تصورم تمام مدت توی اغوشم نشسته بود و خیره بهم نگاه میکرد،گاهی با انگشت گونه ها و تیغه ی بینیم رو نوازش میکرد و گاهی لبخند میزد.
انگار داشت یه سیاره ی جدید رو کشف میکرد.
منم توی سکوت بهش نگاه میکردم
بالاخره به عمارت رسیدیم.
دیگه وقت اون بود که زندگی جدیدی شروع کنیم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
وارد که شدیم خونه توی تاریکی فرو رفته و تمام مسیر پر شده بود از گلبرگ گل رز و دسته های گل و شمع های معطر.
توکا دستش رو جلوی دهنش گذاشت و با حالت ذوق زده ای گفت:
-وای اینجا چه خوشگلن
خونه مون همیشه همینجوری بود؟
پس چرا من بوی این خوشملا رو حس نکرده بودم؟!
توی گلو خندیدم
-نه...اینا هم برای توئه،جز سوپرایزته
دوسشون داری؟
همون طور که به طرف پله ها میرفت گفت:
- من تو را غش
من تو را ضعف
چشماش مثل دو تا فانوس توی تاریکی می درخشید.
از پله ها بالا رفتیم تا به اتاق رسیدیم،توکا دستش پر شده بود از گل.
هر کدوم و که دوست داشت بر میداشت و با خودش میبرد.
روی تخت هم پر بود از بادکنک و گلبرگ گل رز و شمع که به شکل قلب در اومده بود.
حتی اون صحنه ها برای منم جذاب و دیدنی بود.
دیگه بیشتر از اون نمیتونستم تحمل کنم،زندگیم قرار بود بعد از یه انفجار مهیب زیر و رو بشه اما فقط باید جواب توکا رو میشنیدم.
دسته گلا رو ازش گرفتم و کمک کردم لبه ی تخت بشینه،توکا با اون چشمای درشت که توش تعجب موج میزد بهم خیره شد.
بدون اینکه خجالت بکشم جلوی پاهاش زانو زدم.اونقدر ریزه میزه بود که حتی تو حالت زانو زده هم ازش بلند تر بودم.
حلقه ای که توی جیبم بود رو در اوردم و به طرفش گرفتم.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
توکا بغض کرده بود و اینو میشد از چونه ی لرزونش فهمید.
لباش رو با زبون تر کرد و با لکنت گفت:
-این...این چیه؟
نفس حبس شده م رو با صدا به بیرون فرستادم،چقدر حرف زدن توی اون شرایط سخت بود.
عادت نداشتم به حرفای رمانتیک و عاشقانه.
حرف زدن برام سخت بود،بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم لب باز کردم و گفتم:
-خب...راستش...نمیدونم چطوری بگم...
هوف...چقدر سخته
-من خیلی میترسیدم بعد از اینکه منو ببینی نتونی قبولم کنی
ولی حالا که اینجایی... میخوام...
باهام ازدواج میکنی؟!
انگشتری که به شکل پروانه بود رو از توی جعبه بیرون اوردم و به طرفش گرفتم.
توکا همون طور که اشک هاش روی گونه ش میچکید خندید و انگشتش رو توی انگشتر فرو کرد.
چقدر خوب بود که سپرده بودم توی اتاق دوربین بذارن و از تمام اون لحظات فیلم بگیرن:
-من...من...یعنی بله...بله...من قبول میکنم
غلط بکنم قبول نکنم...شما فکر کن یه درصد
اونقدر هل شده بود که پشت سر هم حرف میزد،بله گفتنش هم مثل تمام کارا و حرکاتش قشنگ بود.
بعد از اینکه انگشتر رو قبول کرد دستاش دور گردنم حلقه شد و همون طور که اشک میریخت گفت:
-اخه این چه سوالی بود!
باید خیلی دیوونه باشم که قبول نکنم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت
صورت مهتابی توکا و لبخند خوشگلش زیر نور شمع شبیه دخترک کبریت فروش بود،همون قدر مظلوم و معصوم و پاک.
دلم برای دلبری هاش میرفت،اون حالا مال من بود.
با خودم کلنجار رفتم.
اهل حرفای رمانتیک و عاشقانه نبودم،حرفایی که به نظرم لزومی برای گفتن نداشت اما توکا برای من یه فرشته بود و حق داشت بهترین حس و ازم بگیره.
برای همین کمی پپیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم:
-دوستت دارم پروانه کوچولو
دستای بی جونش رو دور گردنم حلقه کرد و لبخند بی حالی تحویلم داد:
-یه چیزی بگم؟
-دو تا چیز بگو
-ترلان... بهم گفت تو منو دیگه نمیخوای
چون...چون کورم دلت واسم میسوزه واسه همین منو گذاشتی و رفتی
ولی من بهش گفتم...گرشای من این طوری نیست
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
حرفای توکا مثل یه تیر توی قلبم نشسته بود و جاش میسوخت.
اون دختر برای من مثل یه الهه مقدس و پرستیدنی بود،پاک ترین و معصوم ترین موجود روی زمین.
هر چی حس خوب داشتم با حرفاش پریده و جاش رو به عصبانیت داد.
دستام مشت شده و اگه کس دیگه ای جز توکا جلوی دستم بود الان با استخوانای شکسته روی زمین ناله میکرد.
سرم رو عقب کشیدم ولی سعی کردم آروم باشم تا ازم نترسه:
-ترلان کی اینا رو بهت گفت؟
اصلا کجا تو رو دید؟
توکا جابهجا شد تا راحت تر حرف بزنه و جواب داد:
-اون...اون شبی که منو...
لبش رو به دندون گرفت تا بغضش
نترکه،براش سخت بود یادآوری اون روزا:
-یه نفس عمیق بکش و بهم بگو
اصلنم از چیزی نترس
دیگه هیچ کس نمیتونه اذیتت کنه
توکا به حرفم عمل کرد،چند باری پلک زد تا اشک هاش رو به عقب بفرسته.
با صدای لرزون گفت:
-اون شب که منو دزدیدن... خیلی کتکم زدن
میدونی؟ اخه من خیلی ترسیده بودم همش اسم تو رو صدا میکردم
اونا هم عصبانی تر میشدن
ولی...ولی میدونستم ترلان اونجاست و داره کتک خوردنم و نگاه می کنه
-چطوری؟
-بوش و حس میکردم...بعد...بعد بهش گفتم که میدونم اونجاست
بعد بهم گفت که تو منو نمیخوای فقط دلت واسم سوخت
بهم گفت...هیچ مردی...دلش نمیخواد با یه کور باشه
منم بهش گفتم گرشا منو پیدا میکنه...بهش گفتم حرفاش دروغه
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
توکا رو محکم بین بازوهام گرفتم و گفتم:
-خورد میکنم دستی و که روت بلند شد
کور میکنم چشمی و که بهت چپ نگاه کرد
لال میکنم زبونی و که بهت توهین کرد
توکا میخواستم قشنگ ترین خاطره رو برات بسازم
میخواستم تا وقتی که پیر شدیم
وقتی اومدی تو زندگی گرشا همه چیز رو عوض کردی
حتی اگه تا آخر عمرم نابینا میموندی ولت نمیکردم چون هیچ آدم عاقلی برگ برنده شو دور نمیندازه
اونقدر گفتم و گفتم تا صدای منظم نفس کشیدنش بهم فهموند خوابش برده.
به آرومی از اتاق بیرون رفتم و قبل از هر چیز به سلیمه زنگ زدم تا برای توکا غذای مقوی درست کنه.
باید دخترکم و تقویت میکردم،اون زیادی ضعیف و بی جون بود.
بعد از سفارشای لازم به سعید زنگ زدم:
-الو سعید
- بله...اقا...بفرمائید
- چند نفر جلوی خونه ی خاله م کشیک میکشن؟
-والا آقا الان خودمم اینجام
یه چیزی خیلی مشکوکه
انگار دارن یکارایی میکنن؟
-چکار؟
-یه مهمونی خاله زنکی گرفته ولی فکر کنم دوستاش دارن فراریش میدن
-حواست بهشون باشه تا خودم بیام
ترلان نباید فرار کنه.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───