رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
انتظار داشتم با اون همه خستگی بزنه زیر گریه.
یا داد و بیداد راه بندازه،یا میدون واسش خالی کنه.
اما برخلاف تصورم به لبخند آروم که نمیدونم منشاش از کجا میومد روی لبش نشست.
با خونسردی به صندلی تکیه داد و آیینه کوچیکش رو از توی جیب کناری کوله ش در آورد.
بعد با دقت به خودش نگاه کرد و گفت:
-راستش،سوال خوبی بود
حالا که دقت میکنم میبینم چشمای ابیم خیلی خوشگل هست
به بقیه ی تعاریفش از خودش گوش دادم:
-قدمم که کوتاه و ریزه میزه ست
شبیه جا سوییچیم
نفسی گرفت و ادامه داد:
-دیگه جونم برات بگه دماغمم اورجینال کوچیکه
مژه ها فر و بلنده بدون ریمل و اکستنشن
الناز که شبیه آتش فشان در حال انفجار بود از جاش بلند شد و با دندون قروچه گفت:
-برو بابا،خود شیفته
از اونجا که دور شد روشنا با خنده ی پر شیطنتی گفت:
-کجا؟
از جوابش خوشم اومده بود.
روشنا اونقدرا هم که نشون میداد مظلوم یا خنگ نبود.فقط ظاهرش غلط انداز به نظر میرسید.
شاید این یجور پوشش بود.
کتاب رو برداشتم و بدون اینکه بفهمه مکالمه شون رو شنیدم پشت میزم برگشتم اما چیزی از مطالب کتاب نمیفهمیدم.
در عوض کلمه به کلمه ی حرفاش توی ذهنم مرور میشد.
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
از جلسه که بیرون زدم ساعت حدودا پنج دقیقه به دوازده بود.
چند ساعت سر و کله زدن با اعضای عصا قورت داده ی هیئت مدیره خسته م میکرد اما برای اون روز یه برنامه ی مهیج داشتم.
با قدمای بلند به طرف دفترم رفتم و امیدوار بودم اونجا نبینمش یا اگه جرات کرد و پیداش شد ترس و شرمندگی رو توی چشماش ببینم.
با ورودم به دفتر با یه نگاه سرسری راحت میشد فهمید که توی اتاق انتظار نیست.
از پریروز توی کتابخونه دیگه روشنا رو ندیده بودم.
شبا هم از پشت میزش تکون نمیخورد و سخت کار میکرد.
در حالیکه نبود روشنا باعث حال خوبم شده بود رو به منشی گفتم:
-خانوم ستوده اومد بفرست داخل
تا ۴ بعد از ظهر قرارام کنسل کن
روشنا هرگز نمیتونست توی اون زمان کم پرونده رو تکمیل کنه و بعد این من بودم که میرفتم سراغش.
دیدنش تنها چیزی بود که میتونست خستگیم و در کنه.
بعد از خداحافظی با فتوحی حساب دار شرکت وارد اتاق شدم و پشت میز نشستم.
مانیتور رو روشن کردم و تازه میخواستم دفتر پایین رو چک کنم که ضربه ای به در خورد و چند ثانیه ی بعد روشنا وارد اتاق شد.
به ارومی پا به داخل گذاشت اما مقنعه شو اونقدر پایین کشیده بود که هیچی از صورتش دیده نمیشد.
به خیال خودش اینجوری میخواست صورت کدر و چشمای خسته شو که بی صبرانه منتظر دیدنش بودم رو پنهون کنه.
پرونده رو روی میز گذاشت و در حالیکه لرزش لباش توجهم رو جلب کرده بود گفت:
-بفرمایید استاد ،میشه امروز زودتر برم خونه؟
اگه مشکلی نیست البته
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
صداش ضعیف و بی حال بود و دستاش کمی میلرزید،وقتی حرف میزد کاملا استرسش رو میشد حس کرد و اون انگشتای سفید و کشیده ش رو بهم گره میزد.
این یعنی موفق نبوده و مثل دختر کوچولوها میخواد بره توی تختش و ساعت ها برای شکستش گریه کنه.
بی توجه به پرونده دستام رو روی میز گذاشتم و نوک انگشتام رو بهم چسبوندم، بعد دستور دادم:
-مقنعه تو بکش بالا
اب دهنش رو جوری قورت داد که صداش رو واضح شنیدم.
بعد یه قدم عقب رفت و اینبار طوری که میخواست جسور به نظر برسه گفت:
-نه استاد ،من اینجوری راحت ترم
میشه پرونده رو ببینید ؟
روشنا شبیه به یه بچه گربه بود که برای دفاع از خودش پنجول میکشید و من عاشق اون بازی بودم.
کاش سرش رو بلند میکرد و نیشخند رو صورتم رو میدید.
با خونسردی پا روی پا انداختم و باز دستور دادم:
-گفتم مقنعه تو بکش بالا ستوده
عادت ندارم حرفم و تکرار کنم ولی تو مجبورم میکنی
روشنا نفسش رو حبس کرد و باز یه قدم دیگه عقب رفت و گفت:
-منم گفتم نه استاد
این مسئله شخصیه،مربوط به نوع پوششمه
من دلم نمیخواد...
ابروهام بالا پرید و از روی صندلی گردونم بلند شدم،همین باعث شد روشنا سکوت کنه و اینبار لرزش شونه هاش توجهم رو جلب کرد.
میز رو که دور میزدم گفتم:
-یبار دیگه تکرار کن،نشنیدم چی گفتی
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
بـــارانعــــ❤ـشــق
رمان سوگلی ارباب💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── #پارت_1 مهمان دار لیوان نوشیدنی مو پر کرد وگفت: -چیز
❌👆پارت اول رمان و داستانی که برای آن دعوت شدین😍😍😍👆❌
هدایت شده از مسابقه رسانو
⛔️منفی هیژده ترین کانال ایتا🔞
چون مخصوص نوجووناست! و البته مامان و باباها!
اینجا نوجوونا همه ی حرفای دلشونو می گن مشاورم به صورت ناشناس راهنماییشون
می کنه⚠️
خودت برو ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/4159242240C6f932217f8
📌بحث الانشون واجبه ها
مطمئنم دغدغه ی تو هم هست
بخونش حتما!
🔸کد ۲۰
هدایت شده از صباغیان امام جمعه سرخس
#پویش_ دست بوس پدر
وبِالوالدَینِ اِحْسانا.... وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ
(سوره اسراء آیه۲۴ در مورد اهمیت مقام پدر و مادر )
به پدر و مادر نیکی کن ...و همیشه پر و بال تواضع و تکریم را با کمال مهربانی نزدشان بگستران
شرکت کننده شماره (۲۰):
فرشته بساقی
درود بر شما که قدردان پدر بزرگوار هستید،
📣برای شرکت در پویش «دست بوس» پدر با #جوایز_میلیونی در کانال زیر عضو بشین👇👇👇
🆔 @hasansabbaghian
مرگ زینب هم شهادت در مسیر عشق بود؛
یک کلام ، اصلا شهادت از تبار زینب است🖤
#شهادت_حضرت_زینب
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
روشنا از خستگی نمیتونست روی پاهاش بند بشه بعد با من از نوع پوشش حرف میزد.
اون نمیدونست برای اون لحظه چقدر برنامه چیدم و انتظار کشیدم.
اینبار با سرتقی جواب داد:
-استاد...میشه... پرونده رو ببینید؟
اگه نه من برم
-هه...جدا؟!
انگار اجازه ت دست خودته!
-من به اجازه کسی نیاز ندارم
زبون درازیش هم هیچ به مذاقم خوش نیومد.
برای همین عصبی شدم.
اون دختر داشت صبر منو امتحان میکرد.
همون طورکه با هر قدم من عقب عقب میرفت خودم و بهش رسوندم و بازوش رو چنگ زدم:
-راه بیفت ببینم
روشنا هین بلندی گفت اما بی توجه به تقلای بیجونش به طرف میز کشیدمش و لبه ش نشستم.
بدن لاغرش رو بین پاهام قفل کردم و بدون یه لحظه تردید مقنعه ش رو از سرش بیرون اوردم.
به خاطر یهویی بودن کارم روشنا جیغ ارومی کشید و چشماش رو بست.
اون یه حرکت غیر ارادی بود ولی به دلم نشست.
ترسش رو...
استرسش رو...
پنجول کشیدنش رو...
همه رو دوست داشتم.
در حالیکه نگاهم میخ اون موهایی که نمیتونستم رنگ طبیعی شو تشخیص بدم شده بود انگشت اشاره م رو زیر چونه ش گذاشتم و بهش توپیدم:
-چشمات و باز کن ببینمت!
روشنا چونه ش پر از بغض لرزید و پر از دلخوری لب زد:
-شما...حق ندارید
-نشنیدی؟ گفتم چشمات و باز کن
اینبار بغضش رو با آب دهنش قورت داد و آروم چشماش رو باز کرد.
چشمایی که از شدت خستگی و بیخوابی یه دریاچه ی پر خون شده بود.
رنگش به سفیدی گچ و لباش دیگه رنگی نداشت.
بچه مو اذیت نکن😒
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
گوشه ی لبم به بالا متمایل شد و موهاش رو پشت گوشش فرستادم.
همین و میخواستم.
خسته و شکست خورده.
اون وقت من میشدم مرهم دردش.
انگشتم رو زیر چشمای گود افتاده ش کشیدم و گفتم:
-چشمات واقعا قشنگه
روشنا خجالت زده سرش رو پایین انداخت و همون طور که لبه های کتم رو محکم تر توی مشتش میگرفت زیر لب گفت:
-استاد،بذارید برم
من اون حرفا رو...
وقتی لب گزید توی گلو خندیدم و خودم حرفش رو ادامه دادم:
-اون حرفا رو زدی که فریدونی رو بچزونی ولی من واقعا دلم میخواد در مورد اون بخش ها توضیح بدی
اولین قطره ی اشک که از چشماش جاری شد نیشخند زدم.
روشنا خجالت زده بود و من یه گرگ گرسنه و درنده.
وقتی دستام رو شل کردم از فرصت استفاده کرد و خودش رو عقب کشید اما اون نمیدونست بهش فقط یکم فضا دادم تا دوباره حمله کنم.
سرم رو نزدیک بردم و در حالیکه دستم رو روی گونه ی خیسش میکشیدم آروم زمزمه کردم:
-نکن اینجوری دختر
امیدوارم مازیار تا آخر همینقدر دلبر بمونه😭
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──