eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
33.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
290 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا از خستگی نمیتونست روی پاهاش بند بشه بعد با من از نوع پوشش حرف می‌زد. اون نمیدونست برای اون لحظه چقدر برنامه چیدم و انتظار کشیدم. اینبار با سرتقی جواب داد: -استاد...میشه... پرونده رو ببینید؟ اگه نه من برم -هه...جدا؟! انگار اجازه ت دست خودته! -من به اجازه کسی نیاز ندارم زبون درازیش هم هیچ به مذاقم خوش نیومد. برای همین عصبی شدم. اون دختر داشت صبر منو امتحان می‌کرد. همون طورکه با هر قدم من عقب عقب می‌رفت خودم و بهش رسوندم و بازوش رو چنگ زدم: -راه بیفت ببینم روشنا هین بلندی گفت اما بی توجه به تقلای بی‌جونش به طرف میز کشیدمش و لبه ش نشستم. بدن لاغرش رو بین پاهام قفل کردم و بدون یه لحظه تردید مقنعه ش رو از سرش بیرون اوردم. به خاطر یهویی بودن کارم روشنا جیغ ارومی کشید و چشماش رو بست. اون یه حرکت غیر ارادی بود ولی به دلم نشست. ترسش رو... استرسش رو... پنجول کشیدنش رو... همه رو دوست داشتم. در حالیکه نگاهم میخ اون موهایی که نمیتونستم رنگ طبیعی شو تشخیص بدم شده بود انگشت اشاره م رو زیر چونه ش گذاشتم و بهش توپیدم: -چشمات و باز کن ببینمت! روشنا چونه ش پر از بغض لرزید و پر از دلخوری لب زد: -شما...حق ندارید -نشنیدی؟ گفتم چشمات و باز کن اینبار بغضش رو با آب دهنش قورت داد و آروم چشماش رو باز کرد. چشمایی که از شدت خستگی و بی‌خوابی یه دریاچه ی پر خون شده بود. رنگش به سفیدی گچ و لباش دیگه رنگی نداشت. بچه مو اذیت نکن😒 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── گوشه ی لبم به بالا متمایل شد و موهاش رو پشت گوشش فرستادم. همین و میخواستم. خسته و شکست خورده. اون وقت من میشدم مرهم دردش. انگشتم رو زیر چشمای گود افتاده ش کشیدم و گفتم: -چشمات واقعا قشنگه روشنا خجالت زده سرش رو پایین انداخت و همون طور که لبه های کتم رو محکم تر توی مشتش می‌گرفت زیر لب گفت: -استاد،بذارید برم من اون حرفا رو... وقتی لب گزید توی گلو خندیدم و خودم حرفش رو ادامه دادم: -اون حرفا رو زدی که فریدونی رو بچزونی ولی من واقعا دلم میخواد در مورد اون بخش ها توضیح بدی اولین قطره ی اشک که از چشماش جاری شد نیشخند زدم. روشنا خجالت زده بود و من یه گرگ گرسنه و درنده. وقتی دستام رو شل کردم از فرصت استفاده کرد و خودش رو عقب کشید اما اون نمی‌دونست بهش فقط یکم فضا دادم تا دوباره حمله کنم. سرم رو نزدیک بردم و در حالیکه دستم رو روی گونه ی خیسش میکشیدم آروم زمزمه کردم: -نکن اینجوری دختر امیدوارم مازیار تا آخر همینقدر دلبر بمونه😭 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── روشنا از خجالت سرخ شده بود اما باید به بودن با من عادت میکرد. قرار بود بزودی عاشقم بشه و عملیات از خیلی وقت پیش کلید خورده بود. توی دلم نیشخندی زدم و وقتی چشمای خسته اش رو بهم دوخت و لبای تبدارش رو تکون داد. انگار میخواست چیزی بگه ولی اونقدر خسته بود که نای حرف زدن نداشت. نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و سرم رو عقب کشیدم. به پرونده اشاره کردم و گفتم: -بذار ببینم چکار کردی؟ روشنا آروم خمیازه ای کشید و گفت: -میشه...من بشینم؟ اونقدر مظلومانه گفت که علیرغم میل باطنیم سرم رو تکون دادم و اجازه دادم بشینه. اونم از خدا خواسته خودش رو به اولین مبل رسوند و روش تقریبا لم داد. میز رو دوباره دور زدم و روی صندلی نشستم. ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
هدایت شده از تبلیغات
🟡چطور میشه درآمدمون رو بیشتر کنیم ؟ اینجا بصورت تخصصی و البته بهت آموزش میدیم که چطور میتونی درآمد داشته باشی و درآمد فعلی خودت رو افزایش بدی 🤩 💸 پس سریعا پست آخر رو ببین 😍👇 http://eitaa.com/joinchat/2771648566Cc588dc0592
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── با این که نتیجه ی کار رو میدونستم با اینحال به صورت نمایشی پرونده رو باز کردم و برگه ی اول رو چک کردم. اما هیچ چیز اونجوری که فکر میکردم پیش نرفت. برگه ها رو یکی بعد از دیگری ورق زدم و تا انتها که رسیدم از عصبانیت در حال انفجار بودم. تمام برگه ها درست و چیزی رو جا ننداخته بود. یعنی کاری رو که یه آدم ماهر و کار بلد توی یه ماه انجام می‌داد یه دانشجوی ترم اولی توی ۳ روز انجام داده بود. این غیرممکن ترین چیز بود. اگه بهم میگفتن کوسه ها پرواز میکنن راحت تر قبول میکردم تا همچون چیز بعیدی رو. از بین دندونای کلید شده غریدم: -کی بهت کمک کرده؟ اما وقتی جوابی دریافت نکردم با اخمای درهم بهش نگاه کردم و یه لحظه میخ صحنه ی روبروم شدم. روشنا خوابش برده بود و سرش افتاده بود روی گردنش. موهاش هم صورت رنگ پریده ش رو جوری قاب گرفته بود که انگار یه نقاشیه نفیس از یه نقاش گمنامه. اما نه... اصلا هیچ نقاشی نمیتونست همچین صورت بکری رو به تصویر بکشه. اصلا دلت میاد از این بچه انتقام بگیری؟🤧😭 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
دلبر حاجی😋📿 سپیده با دیدنمون گفت: + شما اینجایین اتفاقاً داشتم میومدم دنبالتون _ دنبال ما برای چی؟ + بابا مهمونا همه دادشون در اومده.همه میگن این دوتا کجا جیم شدن رفتن. با شنیدن حرف سپیده ابرو بالا انداختم که یعنی حرف دیگه‌ای نباید بزنه .طاها ببخشیدی گفت و ازمون فاصله گرفت وقتی که مطمئن شدم رفته یکی محکم زدم پس کله سپیده و گفتم : _خاک بر سرت داشتی سوتی می‌دادی این حرفا چیه می‌زدی جلوی طاها؟ +بابا خب چیکار کنم همه دنبالتون می‌گشتن دیگه حالا بیا بریم خیلی دیر شد _با همدیگه به سمت سالن رفتیم. با دیدن عموی طاها که با بابا مشغول صحبت بود لبخندی بهش زدم و کنارشون رفتم با اینکه زیاد از عموش خوشم نمی‌اومد اما مجبور بودم دیگه تحملش کنم اما انگار رفتار عموی طاها باهام زمین تا آسمون با اون روزی که داخل مغازه بودیم فرق می‌کرد چون لبخند پت و پهنی بهم زد و گفت: + به به سلام دختر گلم مبارک باشه انشالله که خوشبخت بشید .از لحن صحبتش واقعاً تعجب کرده بودم یا شایدم جلوی بابا داشت اینجوری تظاهر می‌کرد که خیلی خوشحاله بابت ازدواج من و طاها به هر حال برام مهم نبود شونه ای بالا انداختم و گفتم : _ممنون دستتون درد نکنه ببخشیدی گفتم و ازشون فاصله گرفتم با چشم دنباله طاها گشتم اما هرچی گشتم پیداش نکردم بیخیال روی صندلی نشستم که دیدم کیان داره با.خوشحالی به سمتم میاد از سرجام بلند شدم و لبخندی بهش زدم و گفتم: _به به سلام پسرخاله از این طرفا لبخندی بهم زد و گفت : +والا هیچی اومدم بهت تبریک بگم ، حالا خوبه شوهرت یه چسه عقل داره وگرنه که.هرگز به این مهمونی نمی‌ومدم!!! بابا این چه وضعشه _ چرا مگه چی شده؟ + نه آهنگی نه رقصی نه چیزی والا پوسیدم _.ای بابا دیگه شرمنده می‌بینی که خانواده طاها از اینجور چیزا خوششون نمیاد
دست بوس پدر وبِالوالدَینِ اِحْسانا.... وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ (سوره اسراء آیه۲۴ در مورد اهمیت مقام پدر و مادر ) به پدر و مادر نیکی کن ...و همیشه پر و بال تواضع و تکریم را با کمال مهربانی نزدشان بگستران شرکت کننده شماره (۳): خانم نورا کمانکش از اراک درود بر این دختر خانم فهیم که قدردان پدر بزرگوارش هست، 📣برای شرکت در پویش «دست بوس» پدر با در کانال زیر عضو بشین👇👇👇 🆔 @hasansabbaghian
هدایت شده از تبلیغات
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── بی اختیار از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. نفرت تنها چیزی بود که اون لحظه تمام وجودم رو فرا گرفته و با گوشت و خون حسش میکردم. من تمام روزای هفته برای این روز نقشه کشیدم و اون دختر با خیال راحت به ریشم خندیده بود. چنان با آرامش نفس می‌کشید که دلم می‌خواست گلوش رو چنگ بزنم و راهش رو ببندم تا زیر دستام جون بده. از بالا بهش نگاه کردم و زمزمه کردم: -من الان باید باهات چکار کنم که تمام نقشه هام رو بهم ریختی؟ روشنا تکونی خورد و لبخند کوچیکی روی لبش نقش بست. به گمونم از آچمز کردن من لذت میبرد و داشت توی خواب بهم می‌خندید. نفس کلافه ای کشیدم و روبروش نشستم. چند روز گذشته با نزدیک تر شدن بهش روزام رو شب کرده بودم و حالا... ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── انگشتاش رو توی دستم گرفتم و آروم فشار دادم. پوستش اونقدر یخ بود که یه لحظه ترسیدم. فشارش بدجوری پایین بود و رنگش بیش از حد پریده به نظر میرسید. اون همه سال صبر و تحمل بیطاقتم کرده بود. دلم می‌خواست مثل بقیه ی مردا یه زندگی معمولی داشته باشم. زن و بچه و یه خونه که شبا خسته برگردم و بچه هام رو کول کنم و بهشون سواری بدم. باید پرونده ی اون انتقام رو زودتر می‌بستم. گرشا به زودی تمام حال بدم و تجربه میکرد. یعنی انتقام نمیگیره؟🤔 با صدای در اتاق تموم کوچکی خوردم و خواب آلود زمزمه کردم: - بیا تو رایان چند ثانیه بعد در باز شد ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── با صدای در اتاق تکون کوچیکی خوردم و خواب آلود زمزمه کردم: -بیا تو رایان چند ثانیه ی بعد در باز شد و صدای پاشنه های بلندی که روی سرامیک ها خورده میشد به گوشم رسید و پشت بندش صدای پر نازی که گفت: -ببخشید قربان...آقای شاهی تشریف آوردن میدونم که گفتید قرارا رو کنسل کنم ولی میگن واجبه بهشون چی بگم؟ صدای استاد رو که شنیدم ابروهام بالا پرید. شایدم خواب میدیدم: -بهشون بگو تو اتاق جلسه منتظر باشن تا ۲۰ دقیقه دیگه میبینم شون ازشون پذیرایی هم بشه سفارش و هم که آوردن بفرست داخل منشی که از اتاق خارج شد که دوباره صدای استاد به گوشم رسید: -بلند شو تنبل خانوم میدونم بیداری آب دهنم رو به سختی قورت دادم و آروم لای یکی از پلکام رو باز کردم و چهره ی استاد رو روبروم دیدم که با تفریح بهم نگاه میکرد. سلام زیر لبی گفتم. استاد تک خنده ی جذابی تحویلم داد و گفت: -علیک سلام حبیبی! ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
دست بوس پدر وبِالوالدَینِ اِحْسانا.... وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ (سوره اسراء آیه۲۴ در مورد اهمیت مقام پدر و مادر ) به پدر و مادر نیکی کن ...و همیشه پر و بال تواضع و تکریم را با کمال مهربانی نزدشان بگستران شرکت کننده شماره (۱۷): کیانا غلامی درود بر شما که قدردان پدر بزرگوار هستید، 📣برای شرکت در پویش «دست بوس» پدر با در کانال زیر عضو بشین👇👇👇 🆔 @hasansabbaghian