💠امیرالمؤمنین علیه السلام
🔺اذا قدّمت الفكر في جميع افعالك حسنت عواقبك في كلّ امر
🔰 هرگاه فكر را در همه كارهای خود جلو اندازي، سر انجام های تو در هر كاری نيكو گردد.
📙غررالحکم،باب التفکر
『 #دختران_چادری 』
هَمین را بِدان وبَس
صَدام وجَنگ ومین وتَرکش
هَمه اش بهانه بود......
~شهید~ فقط خواست ثابت کند
~چادر~ در این سرزمین تا بخواهی فَدایی دارد...
#یادگار حضرت زهرا
『 #دختران_چادری 』
#چادرانہ . . .
در عشق تو اقتدا بہ زهرا ڪردے😌
صد پنجره نور برجهان وا ڪردے✨
آرامش و رستگارے دنیا را
درخیمہ چادرت مهیا ڪردے🌿
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_189
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
با صدای باز شدن در خانه اش سرم را بلند کردم و تکیه ام را از دیوار برداشتم. چتری هایش را کنار زد و از خانه بیرون آمد که اخم های من در هم فرو رفت. هوای بیرون سوز داشت و آن وقت او با یک مانتوی ساده می خواست برود؟
روبه رویم ایستاد و با همان لبخند ساده اش به من خیره شد.
-بریم؟
فقط نگاهش کردم. این همه توی این مدت گوش زد کرده بودم چقدر مراقب خودش باشد، این همه به او گفتم نباید باز هم سرما بخورد چون من باز هم نمی گذارم او برای گشتن برود اما باز هم گوش نداد نفس کلافه ای کشیدم و پشت گردنم را ماساژ دادم.
متوجه ی کلافگی ام که شد لبخندش را پاک کرد.
-چیزی شده؟
-سرمای بیرون رو حس نمی کنی؟
-چرا.
-می خوای باز سرما بخوری؟
سرش را به نشانه ی نه تکان داد.
دست خودم نبود که، از فکر این که قرار است دوباره درد بکشد و آن همه قرص رنگ و رنگ را در معده اش فرو کند حالم بد می شد. حالم بد می شد چون من بیشتر از او درد می کشیدم و این چه حس تازه ای بود!
-پس برو یه چیز گرم بپوش.
-با همین خوبه امیرپاشا، باور کن لباس گرمیه.
پارچه ی آستینش را نشانم داد که بیشتر فهمیدم چقدر نازک است و به دردش نمی خورد.
اشاره ای به در کردم و بحث سر حال او که بود من عصبی ترین آدم دنیا می شدم.
-برو.
-امیر پاشا.
-برو نجلا.
پایش را عصبی رو زمین کوبید.
-یه امروز رو بریم، قول میدم از فردا لباس گرم بپوشم.
دستم کم کم پایین آمد.
این طور که می گفت انگار یک جای کار می لنگید، این طور مظلوم می شد یعنی بحث سر لجبازی نبود.
سوالی نگاهش کردم که سرش را پایین انداخت.
-حالا میشه بریم؟
-نه.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بانـ ـ ـ و |>
زیباترین
پنجرهےدنیا
قابِ |>
چادرټوسٺ|>
وقتےباغرورِچآدرٺ
ازانبوھِ نگاه
نامحرمانـ ـ ؛
عبورمیڪنے|>
『 #دختران_چادری 』
#پروفایل
ضامن لبخند مهـدے
چـادر مشکےِ🖤🍃 توستـــ
چهرهاتـ با #چادرتـ
مثل گل #ریحانہ شــد!😌
『 #دختران_چادری 』
نـگاهم بـہ `` تُ ``
گـࢪھ ڪہ مےخوࢪد
آࢪام مےشوم
سـاده بودنـټ،
دنیا مـےاࢪزد
مـشـڪےِ آࢪامِ مݩ...
『 #دختران_چادری 』
💗 #امام_حسین علیه السلام
🔰گریستن چشمها و ترسیدن قلبها، رحمتی از جانب خداست.
📙مستدرکالوسائل، ج۱۱، ص۲۴۵
『 #دختران_چادری 』
هدایت شده از تبلیغات
💠امیرالمؤمنین علیه السلام
🔺گواراترین زندگی را کسی دارد که از آنچه خدا قسمت او کرده خشنود باشد.
📙گزیده غررالحکم،ج1،ص38
『 #دختران_چادری 』
💠 دعای غریق
🔸🔶 يا اَللّهُ يا رَحمنُ يا رَحيمُ، يا مُقَلِّبَ القُلوبِ ثَبِّت قَلبی عَلى دينِكَ
📎 ترجمه: خدايا! بخشايشگرا! مهربانا! اى دگرگونساز دل ها! دل مرا بر دينت استوار گردان
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_190
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
لپ هایش را پر از باد کرد و با کلافگی خالیشان کرد. چند قدمی نزدیک شدم و در چند سانتی صورتش ایستادم. دستم را زیر چانه اش گرفتم و آرام سرش را بلند کردم و گفته بودم موج چتری هایش روی مژه چه با دل من می کرد؟
-چی شده نجلا؟
-میشه امروز رو همین طور بریم؟
-جوابم رو می دونی.
-خیلی بدی.
-بگو چرا.
دستم را از روی چانه اش برداشتم که چشم هایش را به من دوخت.
-خب... من لباس زیادی از آمریکا نیوردم. در واقع دلم نمی خواست هیچ چیزی از خونه ی پدربزرگم بیارم، بعد هم خودم چند تا لباس خریدم این جا ولی همشون لباس های نازکه.
آهانی زیر لب گفتم. انگار او هم دلش می خواست یک قسمت از خاطراتش را پاک کند و حق داشت.
-حالا میشه بریم؟
سرم را تکان دادم که با هیجان لبخندی زد.
-قول میدم امروز برم برای خودم یه پالتو بخرم که خیالت راحت بشه.
-نیاز نیست، الان با هم میریم دیگه.
لبخند روی لب هایش خشک شد.
هزار تا دلیل هم می آورد گمان نمی کردم من می گذاشتم او به همین راحتی به راه بیفتد.
بی توجه به او به سمت آسانسور رفتم.
-امیرپاشا.
صدای قدم هایش را پشت سرم شنیدم. دکمه ی آسانسور را فشردم.
-یعنی چی حرفت؟
-یعنی الان میریم بازار.
پایش را عصبی روی زمین کوبید و من برایم سلامتی اش از همه چیز مهم تر بود.
-پس کی بریم بگردیم؟
من یک ماهه ایرانم بدون هیچ نشونی از اونا.
-یک ماه موندی، یک روز هم صبر کن چیزی نمیشه.
در آسانسور باز شد و هر دو وارد اسانسور شدیم.
نگاهی به قیافه اش کردم که در هم جمع شده بود.
-الان من ازت خواهش هم کنم کوتاه نمیای، درسته؟
سرم را تکان دادم که نفس کلافه ای کشید و به دیوار اسانسور تکیه داد. قیافه اش باز هم حرصی شده بود و من باز هم لب هایم به لبخند کوچکی باز شده بود. مشغول بازی با انگشت های دستش شده بود و من از همین الان لرزش آن ها را حس می کردم، آن وقت می خواست با این لباس ها راهی شود برای کارآگاه بازی؟
سرش را یک مرتبه بلند کرد.
-اصلا خودت چرا هیچی نپوشیدی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
نگاه مهرآميز فرزند به پدر و مادر، عبادت است
نَظَرُ الوَلَدِ إلى والِدَيهِ حُبّا لَهُما عِبادَةٌ
📚بحارالأنوار ج74 ص80
『 #دختران_چادری 』
🍃وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا
وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى ﴿۱۲۴﴾ 🍃
✨و هر كس از ياد من دل بگرداند
✨در حقيقت زندگى تنگ و سختى
✨خواهد داشت و روز رستاخيز او
✨را نابينا محشور مى كنيم (۱۲۴)
📗 سوره مبارکه طه
『 #دختران_چادری 』
چادرم هدیه ایست از تو
که صدایت بزنم
اللهم عجل الولیک الفرج
『 #دختران_چادری 』
•❥از دامن حیا مࢪد بـه معࢪاجــ میرود
اصلا شھیـــد حاصل پـࢪهاے چـادࢪ اسٺ
•❥بگذار تـا خلاصه بگویـم برایتانـ
در یڪ ڪــلام فاطـمہ معناے چادࢪ اسٺ
『 #دختران_چادری 』
☘ امام حسن عسکری (علیه السلام) :
🌷 با کسی جدال و نزاع نکن که بهاء و ارزش خود را از دست میدهی ، با کسی شوخی و مزاح ناشایسته و بی مورد نکن وگرنه افراد بر تو جریء و چیره خواهند شد.
📖 اعیان الشیعه ج ۲ ص ۴۱
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_191
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اشاره ای به بازوهایم کردم. من ورزشکار کجا و او یک دختر ضعیف کجا؟ منی که تمام این سال ها بی پرستار و همراه از سختی ها بالا آمدم کجا و این دختر کجا؟
او هم دست هایش را بالا اورد و اشاره ای به بازویش کرد. نیشخندی زدم، حالا این همه ظرافتش را به رخ نمی کشید نمی شد؟
-چند وقت رفتی باشگاه خانم بروسلی؟
دستش را به کمرش زد و با حرص نگاهم کرد. ای کاش هیچ وقت این حرص خوردن هایش را ترک نمی کرد، من هم قول می دادم پا بگذارم روی تمام عادت ها و رفتارهای این چند سالم و می شدم یک امیرپاشای دیگر. همینی که شوخی می کرد و سربه سر یک دختر جوان می گذاشتم. منی که تمام دانشجوها از جدیتم می گفتند.
-خودت رو مسخره کن اقای جکی جان.
زبانش را برایم در آورد که این بار با صدای بلند تری خندیدم. فکر کن یکی کنارت باشد این طور مسخره بازی در بیاورد و تو بخواهی از خنده ریسه بروی.
در آسانسور باز شد که همین طور که می خندیدم از آسانسور خارج شدیم. او هم همین طور حرص می خورد و زیر لب غر می زد که نمی شنیدم. مثلا یکی باشد که طوری بخندانت که حتی صداهای اطرافت را نشنوی.
سرمای جانسوز و باد که به صورتم برخورد کرد خنده ام را جمع کردم. سویچم را از جیبم در آوردم و از همان دور در ماشین را باز کردم.
-با عجله برو تو ماشین تا سرما نخوردی.
-نمی خوام.
شماتت بار نگاهش کردم که پایش را با حرص روی زمین کوبید و به سمت ماشین رفت. سرم را تکان دادم، هم نگرانش بودم و هم از این کارهایش کیف می کردم. حس های دوگانگی بدی بود.
من هم سوار ماشین شدم و در سکوت به راه افتادیم. من که جایی از فروشگاه های تهران را به خاطر نداشتم. اگر هم داشتم که مطمئنا تغییر کرده است. موبایلم را از روی داشبورد برداشتم، آرش حتما آدرس چند فروشگاه خوب را داشت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_192
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
شماره اش را روی موبایل گرفتم و...آرش؟
من که خیلی وقت بود قیدش را زده بودم، اصلا قرار نبود من دیگر نامش را بیاورم او برای همیشه رفته بود. باید فراموش می شد، باید از یاد می رفت. دقیقا مانند آن زنی که ادعا می کرد خاله اش هست.
-امیرپاشا حواست هست؟
با صدای ترسان نجلا به خودم آمدم. نگاه نگرانش را به من دوخت و اشاره ای به خیابان کرد. حواسم را جمع رانندگی کردم. هیچ دوست نداشتم نحسی آن زن دامن نجلا را هم بگیرد و باعث شود تصادفی به راه بیفتد.
-تو فکر ارش بودی؟
با تعجب به سمتش برگشتم که سرش را به زیر انداخت.
-خب فکر کنم دعوا افتادید، درسته؟
محکم و قاطع گفتم:
-نه..
دعوا برای دوست ها بود، من و او که دیگر دوست نبودیم. به قول خودش پسرخاله بودیم و من از هر گونه نسبت فامیلی بیزار بودم.
-پس چرا جواب تلفنش رو نمی دادی؟ اصلا آرش هر روز خونه ات بود، چرا دیگه نیست؟
فقط سکوت کردم. حرفی نبود که بخواهم به او بزنم، که او درک کند، که بفهمد کینه را.
سنگینی نگاه منتظرش را حس می کردم اما من بی هیچ عنوان دوست نداشتم فعلا حرفی به او بزنم. شاید بعد ها... نه، اگر بعدی هم برای من و نجلا وجود داشت هم نمی خواستم با گذشته ی تلخ من خراب شود.
نگاهم به پاساژ بزرگی افتاد. همین بهترین راه نجات برای سوال هایش بود.
-من که جایی رو نمی شناسم، بهتره همین جا پیاده بشیم و مغازه ها رو بگردیم.
نگاهی به اطراف انداخت و من منتظر جوابش نشدم. همان نزدیکی پارک کردم و دوتایی پیاده شدیم.
تا به حال با یک دختر به خرید نرفته بودم. خیال می کردم مانند هر بار وارد مغازه ای می شویم، تمام لباس هایی که می خواهیم از همان مغازه می خریم و همه چیز تمام می شود اما... انگار با نجلا بودن با همیشگی های زندگی ام خیلی فرق داشت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 امام جعفر صادق علیه السلام :
زن مومنه در بهشت هزار بار از حورالعین زیباتر است.
📚 شهاب الاخبار ص ۲۴۶.
『 #دختران_چادری 』
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
🌸 امام جعفر صادق علیه السلام :
زن مومنه در بهشت هزار بار از حورالعین زیباتر است.
📚 شهاب الاخبار ص ۲۴۶.
『 #دختران_چادری 』
▪️ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم :
هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود.
『 #دختران_چادری 』
🔹 امام رضا علیه السلام :
صدقه بده هرچند كم باشد زيرا هر كار كوچكى كه صادقانه براى خدا انجام شود، بزرگ است.
『 #دختران_چادری 』
🔸 عالم همه جسم است و تو جانی، مهدی
يعنی تو همان جان جهانی، مهدی
🔸 تنها نه گذشته، حال و آينده ز توست
حقا که تو صاحب الزمانی، مهدی
『 #دختران_چادری 』
🔹 تعجیل کن به خاطر صدها هزار چشم
ای پاسخ گرامی "امّن یجیب"ها
🔸 برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج) صلواتی هدیه کنیم.
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_193
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
مغازه ی اول چیزی نخرید و مغازه ی دوم و مغازه ی سوم و...
تمام مغازه های خیابان را متر کرده بودیم اما حتی یک پالتوی ساده هم انتخاب نکرده بود. ایرادهایی که روی لباس ها می گذاشت آدم را به تعجب وا می داشت. واقعا راست می گفتند که خرید رفتن زن ها جز عجایبه.
اما بر خلاف افکارم اصلا خسته نشده بودم. این که گمان می کردم زود حوصله ام سر می رود اما دیدن نجلا توی لباس های مختلف اصلا حوصله سر بر نبود. هر بار که او را در رنگ جدیدی می دیدم لبخندی از رضایت روی لب های می نشست و من نمی فهمیدم نجلا از کجای لباس ها می توانست ایراد بگیرد. شاید هم آن همه زیبایی از لباس ها نبود... از کسی بود که آن ها را بر تن می کرد.
-امیرپاشا، امیرپاشا.
از پشت پیراهنم را می کشید و با ذوق به نقطه ای اشاره می کرد. با تعجب به نقطه ای که دست هایش نشان می دادند نگاه کردم که خرس بزرگی پشت ویترین را نشان می داد. در میان آن همه اسباب بازی دنبال لباس های پاییزیی گشتم، خیال می کردم چشمش به هودی، ژاکتی یا هر چیز دیگری بیفتد اما دست های او روی مغازه ی اسباب بازی فروشی بزرگی متمرکز بود
-امیرپاشا نگاه کن.
-چی رو؟
-اون خرسه رو.
چشم هایم بیش از حد گرد شد و کامل به سمتش برگشتم. نگاهی به او کردم که همین طور با ذوق به خرس اشاره می کرد. باورم نمی کشد او با این سن و قد هنوز هم برای عروسک این طور ذوق کند. هر چند که او و کارهایش بچگانه بود اما آخه عروسک...
-امیرپاشا نگاه کن توروخدا چه نازه.
دوباره به سمت عروسک خرسی برگشتم. حتی کمی از خود نجلا هم بزرگ تر بود اما... به هر حال اسمش عروسک بود و برای بچه های کم سن و سال.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃