eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
120 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدرت جهان هستی فقط در دستان ☑️وصل شو به خدا ببین چیکار برات میکنه 🟣@baranbaranbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
VID_20230627_152154_362-mc.mp3
17.87M
✨🌟دوره 🌟✨ 🎙خانم ماریسا پیر 🖇هفته اول «جلسه چهارم» 🌹لطفا با دقت بشنوید و به تمریناتش عمل کنید تا شاهد نتایج خارق العاده آن باشید🙏😍 🔴🟠🟡🟢🔵🟣🟤 💯اختصاصی کانال باران عشق و ثروت ⚠️ارسال برای دیگران فقط با لینک کانال باران عشق و ثروت⚠️ 🆔@baranbaranbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🌸♥️🌸♥️🌸 از شیخ‌ بهایی‌ پرسیدند: خیلی‌ سخت‌ می‌گذرد! چه باید‌ کرد؟ شیخ‌ گفت: خودت‌ می‌گویی‌ سخت‌ می‌گذرد، سخت‌ که نمی‌ماند. پس‌ خدا را شکر که می‌گذرد‌ و نمی‌ماند. 🟣@baranbaranbb
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سطح ارتعاشتونو با این کلیپ زیبای ثروت حسابی ببرید بالا 😍🤩🤑 لحظات زندگیتون پول بارون 💰💰💴💴💴 عصرتون زیبا 🖐😍 ارسال برای دیگران=کارمای مثبت لطفا با لینک کانال ارسال کنید🙏♥️ 🟣@baranbaranbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ اعمال_شب_عرفه 📙براى شب عرفه چند عمل وارد شده است: 📜شب نهم ذی الحجه از شبهاى پر برکت و شب مناجات با خدا برآورنده حاجات است و توبه در آن شب پذیرفته و دعا در آن مستجاب است و کسیکه آن شب را به عبادت به سر آورد، اجر صدوهفتاد سال عبادت را دارد، و براى آن شب چند عمل است: 1⃣اوّل: این دعا را که روایت شده هرکه آن را در شب عرفه یا شبهاى جمعه بخواند، خدا او را بیامرزد: قرائت دعایی که با این عبارت آغاز می‎شود:" اَللّهُمَّ یا شاهِدَ كُلِّ نَجْوى وَ مَوْضِعَ كُلِّ شَكْوى وَ عالِمَ كُلِّ خَفِیَّةٍ وَ مُنْتَهى كُلِّ حاجَةٍ یا مُبْتَدِئاً... " 📖(رجوع به مفاتیح) 📝 كه روایت شده هر كس آن را در شب عرفه یا در شب‎هاى جمعه بخواند خداوند او را بیامرزد. 2⃣دوّم: هزار مرتبه تسبیحات عشر را که سیّد به نقل کفعمى ذکر فرموده بخواند، و این تسبیحات در اعمال روز عرفه بیاید. 3⃣سوّم: قرائت دعاى " اللّهُمَّ مَنْ تَعَبَّاَ وَ تَهَیَّاَ... " كه هم در شب عرفه و هم شب هاى جمعه وارد شده است. 4⃣چهارم: حضرت سیّد الشهدا علیه السّلام و زمین کربلا را زیارت کند، و تا روز عید قربان در آنجا بماند، تا از شرّ آن سال محفوظ باشد. 💎@baranbaranbb
💖💖💖 🔹نام رمان:بدون تو هرگز🔹 رمانی واقعی از زبان همسر و فرزند شهید بنام خدا چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ...و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود... اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود... و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ...نفس مون بود و امام بود ... با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون... هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حاال داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم... سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ... اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ...بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... -چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! .... ادامه دارد... 🔜🔜🔜 💖@baranbaranbb💖
💖💖💖 🔹نام رمان:بدون تو هرگز🔹 رمانی واقعی از زبان همسر و فرزند شهید بنام خدا چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت... -این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟... -علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ... صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم... -ساکت باش بچه ها خوابن ... صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید... -قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته... رفت توی حال و همون جا ولو شد... -دیگه جون ندارم روی پا بایستم ... با چایی رفتم کنارش نشستم... -راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... -اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن... -جدی؟ لای چشمش رو باز کرد... -رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم... و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش... -پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ...از حالتش خنده ام گرفت... -بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم... -آخ جون ... بالاخره خونت در اومد... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم... -مامان برو بخواب ... چیزی نیست... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود... -چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... -چیزی نشده زینب گلم ... بابایی یه مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد... سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ...هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ادامه دارد... 💖@baranbaranbb💖
💖💖💖 🔹نام رمان:بدون تو هرگز🔹 رمانی واقعی از زبان همسر و فرزند شهید بنام خدا علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه... زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد... -برو بگو یکی دیگه بیاد... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم... -میزاری کارم رو بکنم یا نه؟... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت... -خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم... -برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم... علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود... بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود... ادامه دارد.... 💖@baranbaranbb💖