💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_سیزدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
برای قدم زدن به باغ رفتم...
روزها همينطور بي هدف مي گذشت.
بعد از اون مهماني چند
مهماني معرفي ديگه هم رفتيم که اهميت کمتري داشت . ولي بايد مي رفتيم که دورو بري هاي شفيقه به حضور
برادرش عادت کنند ، تا روز عمليات ، براي حضور من درجشن مخصوص ، مشکلي وجود نداشته باشه . زمان به
سرعت گذشت ، تا اينکه زمان عمليات رسيد. شفيقه اومد تو اتاق من و گفت آماده اي ؟ نترسيدي که ؟و مليح
خنديد. لبخند زدم وگفتم : من مامورتهاي خطرناک زياد داشتم ، مثل اينکه يادت رفته من خلبان جنگنده هستم
.من يه نظامي ام وبرام ترس معني نداره . اون گفت: پس بريم مرد پرواز .
وقتي زمانش رسيد ، با نگاهم از شفيقه خداحافظي کردم و وارد راهروي منتهي به محوطه پايگاه شدم. غير از من
دو نفر نفوذي خودي هم قرار بود که را س ساعت مقرر خودشون رو به آشيانه برسونن و همراه من سوار هواپيما
بشن . به محل قرار رسيدم از دور ديدمشون که با احتياط نزديک مي شن .اسم شب رو پرسيدم و بعد از جواب
سريع به طرف آشيانه شماره 3 حرکت کرديم . محوطه دائما در حال کنترل با چراغ بود و ما بايد طبق زمانبندي
پنج دقيقه قبل از پرواز خودمون رو به هواپيما مي رسونديم .هر سه مسلح بوديم و هر کسي رو که سر مي رسيد
رو با اسلحه مجهز به صدا خفه کن ، خاموش مي کرديم . ولي هر چه تعداد کشته ها بيشتر مي شد ،ريسک بالا ميرفت.
بالاخره به آشيانه رسيديم و برخلاف تصور ما ، به جاي چهار مامور ده مامور مسئول امنيت هواپيما بودن . يه
لحظه عرق سردي رو پيشونيم نشست .هواپيما آماده حرکت بود و سوختگيري تموم شده بود ،که راشد يکي
مجاهد ها گفت : ازاون طرف ،به پشت هواپيما برين ! زود باشين ! من از اين ور تيرا ندازي مي کنم و حواسشون رو
پرت مي کنم . زمان براي فکر کردن به ميزان موفقيت فکرش وجود نداشت . اون داشت رسما خودکشي مي کرد ،
تا عمليات به اتمام برسه . من و بشير سريع حرکت کرديم . درگيري شروع شد و همه به طرف راشد شليک مي
کردن با پرت شدن حواس نگهبان نزديک پله ، بشير اون رو از پا در آورد و سريع با هم وارد هواپيما شديم بشير
اسلحه رو به طرف اون دو تا جاسوس و مرد همراشون گرفت ومن به کابين خلبان رفتم و اسلحه رو شقيقه خلبان
گذاشتم و ازش خواستم کابين رو ترک کنه . خلبان بلند شد در حالي که دستاش رو سرش بود از کابين بيرون
رفت . بشير خلبان و مرد نگهبان رو از هواپيما بيرون کرد و من در رو بستم اما همون موقع به بازوي بشير تير
اصابت کرد . اما در بسته شد ومن سريع حرکت کردم داشتن به طرف هواپيما تير اندازي مي کردن .سرعت
هواپيما رو زياد کردم و از آشيانه خارج شدم . از حال و روز بشير خبر نداشتم .همه تلاشم رو مي کردم که از اونجا
خارج بشم . اعلام وضعيت قرمز کرده بودن با تانک جلوي باند رو بستن . با حداکثر سرعت به طرف تانکها حرکت
مي کردم .درست در لحظه برخورد ، با وجود اينکه هنوز هواپيما آماده نبود ، يا علي گفتم و هواپيما رو به طرف بالا
کشيدم . به طرف هواپيما تير اندازي مي کردن .همه ضد هوايي هاي پايگاه به کار افتاده بود ، ولي همونطور که تا
خدا نخواد يه برگ هم از درخت پايين نمي افته ، اگه خدا نخواد ، هيچ کدوم از اون گلوله ها به هدف برخورد نمي
کنه . حالا اوج گرفته بوديم و از منطقه خارج شده بوديم . جايي که قرار بود فرود بيايم نزديک بيروت بود ، يه
فرودگاه متروکه. موقع فرود هوا گرگ و ميش شده بود . آروم و بدون مشکل تو محل مورد نظر فرود اومديم . حال
بشير زياد خوب نبود . خون زيادي ازش رفته بود اما به هر حال کارش رو خيلي خوب انجام داده بود .خسته بودم
از شمعون حال شفيقه و راشد رو پرسيدم .
غمگين جواب داد راشد که همونجا شهيد شد . اما شفيقه مجبور شد....
ادامه دارد.....
💢 @baranbaranbb💢
با ما همراه باشید 🌹
💖💖💖
#رمان_مذهبی
🔹نام رمان:بدون تو هرگز🔹
رمانی واقعی از زبان همسر و فرزند شهید
#پارت_سیزدهم
بنام خدا
چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم
و زل زدم بهش... خنده اش گرفت...
-این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟...
-علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم...
-ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید...
-قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی
پیشونیت نوشته...
رفت توی حال و همون جا ولو شد...
-دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم...
-راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی
نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
-اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن...
-جدی؟
لای چشمش رو باز کرد...
-رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش...
-پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و
وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ...از حالتش خنده ام گرفت...
-بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم...
کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد...
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3
صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم...
-آخ جون ... بالاخره خونت در اومد...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه
می کرد ... خندیدم و گفتم...
-مامان برو بخواب ... چیزی نیست...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود...
-چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان
مایی؟ ... و حمله کرد سمت من...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
-چیزی نشده زینب گلم ... بابایی یه مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد...
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ...
حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ...هر دو دست علی ...
سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت
ادامه دارد...
💖@baranbaranbb💖