قابل توجه دوستان جدید الورودمون که در مورد جلسات حضوری سوال کردند👇👇👇
بنام خدا
سلام و درود به خواهرای گلم...🖐️😍
انشاءالله بشرط حیات کلاس حضوریمون روزهای دوشنبه برگزار میشه و بنده با عشق در خدمتتون هستم❤️
🌹موضوع جلسات امسال:
آگاهی و تحول....بعبارتی خودسازی در همه ابعاد اخلاقی و رفتاری با رویکرد روانشناسی مثبت نگر دینی😍
👈این سری جلسات رایگان نمیباشد و هر جلسه 25 هزار تومن شهریه هر نفر میباشد.
🌺این آموزش خاص فقط ویژه افرادیه که با عشق برای رشد خودشون هزینه میکنن و فقط سیاهی لشکر جلسات نیستن....😉
ساعت شروع جلسه از ۴ و نیم تا ۶....همراه با مشارکت و پرسش و پاسخ ابتدای کلاس...و مراقبه در انتهای جلسه...
❇️آدرس : خیابان معراج ۴ راه عباس آباد جنب قرض الحسنه مالک اشتر کنار چوب بری ملکوتی ...منزل خانم ملکوتی😍
🌸لطفا به سایر خواهران اطلاع رسانی کنید🖐😊
به امید دیدار شما خوبان مثبت اندیش😍
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
بنام خدا سلام و درود به خواهرای گلم...🖐️😍 انشاءالله بشرط حیات کلاس حضوریمون روزهای دوشنبه برگزار م
روز قبل جلسه یعنی یکشنبه مجدد اطلاع رسانی میکنم🖐😍
بلطف خدا روزهای شنبه یا چهار شنبه هم کلاس دوممون برگزار میشه...با موضوع ذهن ثروتمند....
ک بزودی فایل صوتیشو در کانال میذارم...فعلا منتظرم ببینم کدوم عزیزی لطف میکنن و منزلشون رو برای کلاس در اختیارمون میذارن🖐
لطفا عزیزانی که مشتاقید میزبان جلسات علم و آگاهی باشید به بنده پیام بدید...
ترجیحا محدوده خیابان معراج و شهید اول و خیابان گاز...
پیشاپیش سپاسگزارم...اجرتون با حضرت زهرا س🖐🌹
یادمون باشه با نیت درست از هر کاری میشه عبادت ساخت....نیتتون این باشه ک خانواده های شیعه ثروتمند بشن ...تا آرامش و رفاه زندگی کنند و بهتر بنده گی کنن...چون طبق فرمایش مولا وقتی فقر وارد بشه ایمان از در دیگه خارج میشه!!!
پس خدمت شما باقیات صالحات ارزشمندیه..چه بسا انواع مشکلات و گناهانی که ریشه در فقر دارند....
پس دست بدست هم بدیم و جامعه ثروتمندی بسازیم...به نیت فرج آقامون🌹🖐♥️
هر چی خوبه واسه بچه شیعه خوبتره!
ثروتمند شدن خوبه....پس واسه بچه شیعه خوبتره و حتی لازمه...واجبه...🤔
با نیت الهی خدمت کنیم🖐😍
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
بنام خدا سلام و درود به خواهرای گلم...🖐️😍 انشاءالله بشرط حیات کلاس حضوریمون روزهای دوشنبه برگزار م
اوناییکه تو فرصت تخفیف وویس جلسات پارسال رو تهیه نکردن بعدا حسرت میخورن...چون هر جلسه فقط ده تومن بود....امروز استادم کلی سرزنشم کرده ک چرا اینقدر هزینه کلاسها پایین بوده و هست!!!
پیشنهاد میکنم دوستان جدیدمون حتما وویس جلسات پارسالو تهیه کنن🌹🖐
💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
شروع:
اونقدر توي احوال خودم غرق بودم ، که اصلا متوجه توقف اتوبوس نشدم.
شاگرد راننده: آقا نمي خواي پياده شي ؟ رسيديم داداش.
گنگ و منگ پرسيدم : چي شده ؟
شاگرد راننده: باخنده گفت: رسيديم داداش ،نکنه مي خواي با ما برگردي تهران.
تازه متوجه اطرافم شدم، از تهران تا رشت اصلاً هيچي از راه نفهميدم. افکارم فقط دور و بر خبر وحشتناکي بود
که من حاملش بودم .توي دلم هزار بار مرور کردم که چجوري بگم ، ولي باز به بن بست رسيدم . ساک بدست با
گيجي از اتوبوس پياده شدم ، با وجود سرسبزي اطرافم دلم رنگ خزان داشت . اصلا نمي دونستم کجام و مي
خوام چيکار کنم . هزار بار خودمو لعنت مي کردم که چرا قبول کردم بيام .به طرف نماز خونه ترمينال رفتم وتو
وضوخونه وضو گرفتم و بعدش دو رکعت نماز خوندم . بعد از مرگ مادرم تنها راه آرامشم همين بود ، که اون رو هم
از اون خدابيامرز ياد گرفته بودم . نمازم که تموم شد دست بردم بالا و فقط از خدا يه چيز خواستم .شجاعت گفتن
شهادت تنها پسر يه پيرزن نابينا به مادرش. دلم مي خواست من جاي علي شهيد شده بودم ، مني که کسي
منتظرش نبود ، ولي حالا من اينجام و اون...
براي دهمين بار دستم رو از رو زنگ برداشتم ، بدون اينکه صداش دربياد . سرم پايين بود که يکدفعه در با صداي
قيژ بدي باز شد و چهره سفيد دختري پيدا شد . هول کردم و با صداي خفه اي گفتم س ، سلام
با يه آهنگ دلنشين جواب داد و گفت امري داشتين ؟
آرامش صداش استرسم رو فرو کش داد و آهسته پرسيدم منزل آقاي علي آقايي؟
دختر با آرامش جواب داد : بله بفرماييد ، شما از طرف علي آقا اومدین ؟ نامه دارين؟
همه صورتم رو غم گرفت ، طوري که اون هم کاملا متوجه شد گفت :چيزي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟
تو دلم يا علي گفتم و پرسيدم: شما چه نسبتي با هاشون دارين؟ تا جايي که من مي دونم علي خواهري نداشت.
دختر گفت : من همسايه ديوار به ديوارشون هستم ، بعضي وقتا مي يام از مادرشون مواظبت مي کنم و کاراشون
رو مي کنم.
نفس راحتي کشيدم و گفتم: والا راستش من حامل خبر ناگواري هستم .
دختر بيچاره کم مونده بود سکته کنه . با چشمهاي پرسشگرش داشت نگاهم مي کرد ، حلقه اشک تو چشماش
نشون مي داد ، حدس زده من اينجا چه غلطي ميکنم و چه خبري مي تونم داشته باشم.
نفسم رو با صدا بيرون دادم و بدون اينکه نگاهش کنم ، گفتم.....
ادامه دارد....
💖@baranbaranbb💖
با ما همراه باشید 🌹
💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
نفسم رو با صدا بيرون دادم و بدون اينکه نگاهش کنم ، گفتم : علي جان شهيد شدن و من موندم چجوري اين
خبر رو به مادر بيمارش برسونم!
چهره اش به وضوح درهم رفت و آروم و بي صدا شروع کرد به گريه . از آستانه در اومد بيرون اومد و در رو آروم
پشت سرش بست و گفت: لطفا بيان منزل ما ، پيش پدرم ، حاج خانم قلبش ناراحته و همش چشمش به در ، نمی شه همينجوري يه دفعه اين خبر رو بهش داد . با اين قلب مريضش ، جا به جا سکته مي کنه بنده خدا . نمي دونيد
چقدر منتظر پسرشه ،هر پنج دقيقه اسم علي رو مياره و دائم از خوبي هاي اون مي گه.
بي صدا پشت سرش راه افتادم ، با کليد رو باز کرد و تعارف کرد تا برم داخل ، منم گفتم :شما اول بفرماييد ، خبر
بدين ، من هم دنبالتون مي يام . بي حرف وارد شد و من پشت سرش .خونه شون ساده بود و تميز ، نشستم تا نماز
حاج آقا تموم بشه ، ظاهراً دخترش که حالا فهميديم اسمش شوکاست ، داشت چيزاهايي به پدرش مي گفت :
چون صداش رو شنيدم که گفت: انا للله و انا اليه راجعون .
چند لحظه بعد ، حاج آقا اومد تو اتاق . به احترامش بلند شدم . با دستش منو دعوت به نشستن کرد و گفت :
پسرم شما همرزم اين شير مرد بودي؟
گفتم بله حاج آقا ، علي جان بهترين دوستم بود . من خيلي چيزا ازش يادگرفتم. اون شجاعترين خلبان اسکاتران
ما بود ، با شهادت اون ، من همه کسم رو از دست دادم .همه کسم رو ، بعد بدون خجالت شروع به گريه کردم .
حاج آقا و شوکا هم با من همراهي کردن. يه نيم ساعتي که گذشت ، همگي کمي آروم شديم. شوکا چاي آورد و
پدرش گفت: بهتره من خودم با فاطمه خانم حرف بزنم ، هر چي نباشه منم پدر يه شهيدم ، درد همو بهتر مي
فهميم .وقتي ديد دارم با گيجي نگاهش مي کنم گفت: پسر منم ارتشي بود، اوايل انقلاب خودش رو کنار کشيد،
ولي نذاشتن چون درجه دار دار بود و خيلي اطلاعات داشت ، شهيدش کردن با گفتن اين حرفها حلقه اشک توي
چشماي غمگينش برق زد و سريع بلند شد و گفت : من رفتم دعا کنيد اين پيرزن رنجور، طاقت بياره!
تا برگشتن حاج آقا رفتم توي حياط ، دل توي دلم نبود که در باز شد. با نگاهم چهره پيرمرد رو کاويدم ، دنبال
نشانه بودم که خودش گفت: از اين شير زن که اون ابر مرد رو زاييده ، کمتر ازاين انتظار نداشتم . برو پيشش
پسرم ، مي خواد با هات حرف بزنه . شوکا سريع گفت : منم مي يام ، مي خوام ببينمش .پدرش با سر باشه اي گفت
و رفت تو...
ادامه دارد....
💖@baranbaranbb💖
با همراه باشید 🌹