eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.8هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
140 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
قابل توجه دوستان جدید الورودمون که در مورد جلسات حضوری سوال کردند👇👇👇
بنام خدا سلام و درود به خواهرای گلم...🖐️😍 انشاءالله بشرط حیات کلاس حضوریمون روزهای دوشنبه برگزار میشه و بنده با عشق در خدمتتون هستم❤️ 🌹موضوع جلسات امسال: آگاهی و تحول....بعبارتی خودسازی در همه ابعاد اخلاقی و رفتاری با رویکرد روانشناسی مثبت نگر دینی😍 👈این سری جلسات رایگان نمیباشد و هر جلسه 25 هزار تومن شهریه هر نفر میباشد. 🌺این آموزش خاص فقط ویژه افرادیه که با عشق برای رشد خودشون هزینه میکنن و فقط سیاهی لشکر جلسات نیستن....😉 ساعت شروع جلسه از ۴ و نیم تا ۶....همراه با مشارکت و پرسش و پاسخ ابتدای کلاس...و مراقبه در انتهای جلسه... ❇️آدرس : خیابان معراج ۴ راه عباس آباد جنب قرض الحسنه مالک اشتر کنار چوب بری ملکوتی ...منزل خانم ملکوتی😍 🌸لطفا به سایر خواهران اطلاع رسانی کنید🖐😊 به امید دیدار شما خوبان مثبت اندیش😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بلطف خدا روزهای شنبه یا چهار شنبه هم کلاس دوممون برگزار میشه..‌.با موضوع ‌ذهن ثروتمند.... ک بزودی فایل صوتیشو در کانال میذارم...فعلا منتظرم ببینم کدوم عزیزی لطف میکنن و منزلشون رو برای کلاس در اختیارمون میذارن🖐 لطفا عزیزانی که مشتاقید میزبان جلسات علم و آگاهی باشید به بنده پیام بدید... ترجیحا محدوده خیابان معراج و شهید اول و خیابان گاز...‌ پیشاپیش سپاسگزارم...اجرتون با حضرت زهرا س🖐🌹 یادمون باشه با نیت درست از هر کاری میشه عبادت ساخت....نیتتون این باشه ک خانواده های شیعه ثروتمند بشن ...تا آرامش و رفاه زندگی کنند و بهتر بنده گی کنن...چون طبق فرمایش مولا وقتی فقر وارد بشه ایمان از در دیگه خارج میشه!!! پس خدمت شما باقیات صالحات ارزشمندیه..چه بسا انواع مشکلات و گناهانی که ریشه در فقر دارند.... پس دست بدست هم بدیم و جامعه ثروتمندی بسازیم...به نیت فرج آقامون🌹🖐♥️ هر چی خوبه واسه بچه شیعه خوبتره! ثروتمند شدن خوبه....پس واسه بچه شیعه خوبتره و حتی لازمه...واجبه...🤔 با نیت الهی خدمت کنیم🖐😍
نگران نباشید...بر اساس قولی ک داده بودم دوره از تا به نفس در دستور کار کلاسهامون هست...انشاءالله تابستون🖐😉🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
بنام خدا سلام و درود به خواهرای گلم...🖐️😍 انشاءالله بشرط حیات کلاس حضوریمون روزهای دوشنبه برگزار م
اوناییکه تو فرصت تخفیف وویس جلسات پارسال رو تهیه نکردن بعدا حسرت میخورن...چون هر جلسه فقط ده تومن بود....امروز استادم کلی سرزنشم کرده ک چرا اینقدر هزینه کلاسها پایین بوده و هست!!! پیشنهاد میکنم دوستان جدیدمون حتما وویس جلسات پارسالو تهیه کنن🌹🖐
از امشب یه رمان خوشگل براتون میذارم👇👇👇
💖💖💖 ◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم شروع: اونقدر توي احوال خودم غرق بودم ، که اصلا متوجه توقف اتوبوس نشدم. شاگرد راننده: آقا نمي خواي پياده شي ؟ رسيديم داداش. گنگ و منگ پرسيدم : چي شده ؟ شاگرد راننده: باخنده گفت: رسيديم داداش ،نکنه مي خواي با ما برگردي تهران. تازه متوجه اطرافم شدم، از تهران تا رشت اصلاً هيچي از راه نفهميدم. افکارم فقط دور و بر خبر وحشتناکي بود که من حاملش بودم .توي دلم هزار بار مرور کردم که چجوري بگم ، ولي باز به بن بست رسيدم . ساک بدست با گيجي از اتوبوس پياده شدم ، با وجود سرسبزي اطرافم دلم رنگ خزان داشت . اصلا نمي دونستم کجام و مي خوام چيکار کنم . هزار بار خودمو لعنت مي کردم که چرا قبول کردم بيام .به طرف نماز خونه ترمينال رفتم وتو وضوخونه وضو گرفتم و بعدش دو رکعت نماز خوندم . بعد از مرگ مادرم تنها راه آرامشم همين بود ، که اون رو هم از اون خدابيامرز ياد گرفته بودم . نمازم که تموم شد دست بردم بالا و فقط از خدا يه چيز خواستم .شجاعت گفتن شهادت تنها پسر يه پيرزن نابينا به مادرش. دلم مي خواست من جاي علي شهيد شده بودم ، مني که کسي منتظرش نبود ، ولي حالا من اينجام و اون... براي دهمين بار دستم رو از رو زنگ برداشتم ، بدون اينکه صداش دربياد . سرم پايين بود که يکدفعه در با صداي قيژ بدي باز شد و چهره سفيد دختري پيدا شد . هول کردم و با صداي خفه اي گفتم س ، سلام با يه آهنگ دلنشين جواب داد و گفت امري داشتين ؟ آرامش صداش استرسم رو فرو کش داد و آهسته پرسيدم منزل آقاي علي آقايي؟ دختر با آرامش جواب داد : بله بفرماييد ، شما از طرف علي آقا اومدین ؟ نامه دارين؟ همه صورتم رو غم گرفت ، طوري که اون هم کاملا متوجه شد گفت :چيزي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟ تو دلم يا علي گفتم و پرسيدم: شما چه نسبتي با هاشون دارين؟ تا جايي که من مي دونم علي خواهري نداشت. دختر گفت : من همسايه ديوار به ديوارشون هستم ، بعضي وقتا مي يام از مادرشون مواظبت مي کنم و کاراشون رو مي کنم. نفس راحتي کشيدم و گفتم: والا راستش من حامل خبر ناگواري هستم . دختر بيچاره کم مونده بود سکته کنه . با چشمهاي پرسشگرش داشت نگاهم مي کرد ، حلقه اشک تو چشماش نشون مي داد ، حدس زده من اينجا چه غلطي ميکنم و چه خبري مي تونم داشته باشم. نفسم رو با صدا بيرون دادم و بدون اينکه نگاهش کنم ، گفتم..... ادامه دارد.... 💖@baranbaranbb💖 با ما همراه باشید 🌹
💖💖💖 ◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم نفسم رو با صدا بيرون دادم و بدون اينکه نگاهش کنم ، گفتم : علي جان شهيد شدن و من موندم چجوري اين خبر رو به مادر بيمارش برسونم! چهره اش به وضوح درهم رفت و آروم و بي صدا شروع کرد به گريه . از آستانه در اومد بيرون اومد و در رو آروم پشت سرش بست و گفت: لطفا بيان منزل ما ، پيش پدرم ، حاج خانم قلبش ناراحته و همش چشمش به در ، نمی شه همينجوري يه دفعه اين خبر رو بهش داد . با اين قلب مريضش ، جا به جا سکته مي کنه بنده خدا . نمي دونيد چقدر منتظر پسرشه ،هر پنج دقيقه اسم علي رو مياره و دائم از خوبي هاي اون مي گه. بي صدا پشت سرش راه افتادم ، با کليد رو باز کرد و تعارف کرد تا برم داخل ، منم گفتم :شما اول بفرماييد ، خبر بدين ، من هم دنبالتون مي يام . بي حرف وارد شد و من پشت سرش .خونه شون ساده بود و تميز ، نشستم تا نماز حاج آقا تموم بشه ، ظاهراً دخترش که حالا فهميديم اسمش شوکاست ، داشت چيزاهايي به پدرش مي گفت : چون صداش رو شنيدم که گفت: انا للله و انا اليه راجعون . چند لحظه بعد ، حاج آقا اومد تو اتاق . به احترامش بلند شدم . با دستش منو دعوت به نشستن کرد و گفت : پسرم شما همرزم اين شير مرد بودي؟ گفتم بله حاج آقا ، علي جان بهترين دوستم بود . من خيلي چيزا ازش يادگرفتم. اون شجاعترين خلبان اسکاتران ما بود ، با شهادت اون ، من همه کسم رو از دست دادم .همه کسم رو ، بعد بدون خجالت شروع به گريه کردم . حاج آقا و شوکا هم با من همراهي کردن. يه نيم ساعتي که گذشت ، همگي کمي آروم شديم. شوکا چاي آورد و پدرش گفت: بهتره من خودم با فاطمه خانم حرف بزنم ، هر چي نباشه منم پدر يه شهيدم ، درد همو بهتر مي فهميم .وقتي ديد دارم با گيجي نگاهش مي کنم گفت: پسر منم ارتشي بود، اوايل انقلاب خودش رو کنار کشيد، ولي نذاشتن چون درجه دار دار بود و خيلي اطلاعات داشت ، شهيدش کردن با گفتن اين حرفها حلقه اشک توي چشماي غمگينش برق زد و سريع بلند شد و گفت : من رفتم دعا کنيد اين پيرزن رنجور، طاقت بياره! تا برگشتن حاج آقا رفتم توي حياط ، دل توي دلم نبود که در باز شد. با نگاهم چهره پيرمرد رو کاويدم ، دنبال نشانه بودم که خودش گفت: از اين شير زن که اون ابر مرد رو زاييده ، کمتر ازاين انتظار نداشتم . برو پيشش پسرم ، مي خواد با هات حرف بزنه . شوکا سريع گفت : منم مي يام ، مي خوام ببينمش .پدرش با سر باشه اي گفت و رفت تو... ادامه دارد.... 💖@baranbaranbb💖 با همراه باشید 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا