💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_سی_وپنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
روناک سربه زير و آهسته گفت: منو يه بار سوار هواپيماش کنه !
يه لحظه سکوت حاکم شد و بعد شليک خنده آقا ابراهيم و نسرين خانم ،سکوت رو شکست .اونا تاجايي که مي
تونستن خنديدن و اشک از چشماشون سرازير شد.نسرين خانم با ته صداي خنده گفت: چه عروس کم توقعي !
من که حسابي کيف کردم ،تا حالا همچين مهريه اي نشنيده بودم .ولي از شما چه پنهون خيلي خوشم اومد . بعد
روکرد به سامان و گفت : مهريه اش رو مي توني بپردازي؟ سامان گفت:راضي کردن فرمانده يه کم مشکله ولي تا
روز عقد حلش مي کنم و قول مي دم اولين کار بعد از عقد ،اداي مهريه روناک خانم باشه.
آقا ابراهيم صلوات بلندي فرستاد و درحالي که از ظرف شيرني ،شيريني برمي داشت، مبارکه باشه رو گفت و
شيريني رو يکدفعه گذاشت تو دهن نسرين خانم. زن بيچاره از خجالت به هزار رنگ در اومد و چادر سفيدش رو
کشيد رو صورتش. حالا منو سامان و روناک بوديم که غش غش مي خنديديم.
روزها خيلي سريع رد ميشدن به زمان ازدواج روناک و سامان فقط دو روز مونده بود .همه در تکاپوي مراسم بوديم
و کمتر همديگه رو ميديدم . هرکس داشت به وظايف خودش که آقا ابراهيم تعيين کرده بود رسيدگي مي
کرد.انصافا اين زن و شوهر مهربون درست مثل يه بزرگتر دلسوز ، به ما که هر سه تامون از داشتن پدر و مادر
محروم بوديم لطف مي کردن و لحظه اي تنهامون نميذاشتن.قرار بود عقد و عروسي با هم باشه و روناک بعد از
مراسم به خونه سامان بره ،براي من که تازه از تنهايي در اومده بودم و خواهر دار شده بودم و تازه خوبي هاي
وجود يه زن رو تو خونه به خوبي احساس کرده بودم، خيلي سخت بود که به اين زودي و اين طور ناگهاني از
روناک جدا بشم ،اما دلم هم براي سامان مي سوخت . اون هم به روناک احتياج داشت و روناک بايد کنار اون مي
بود .بنابراين اين احساس دلتنگي غريب رو که با نزديکتر شدن به مراسم بيشتر بهم فشار مي آورد رو سعي مي
کردم کاملا پنهان کنم تا روناک و سامان با خيال راحت و بدون عذاب وجدان از تنها شدن من و با شادي به
کارهاي مراسمشون برسن ، اين دو تا بچه به اندازه يه زن و مرد 42 ساله ، بلا و مصيبت رو تو زندگيشون تجربه
کردن و حاالا نوبت اينه يه کم شاد باشن.
صبح روز مراسم ، روناک موقعي که داشت مي رفت آرايشگاه گفت: راستي داداش ، من يه بيمار دارم که پاياننامه
ام در مورد اونه، تا حاالا هم خوب تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم ،با مسئول بيمارستان حرف زدم و اون هم
قبول کرده واسه مراسم بياد . اون همراه سپيده دوستم مي ياد ، من ممکنه سرم گرم بشه نتونم بهش برم اگه مي
شه تو هواشو داشته باش. تا خواستم بپرسم اين بيمارت زنه يا مرد و اسمش چيه که ديدم روناک درو بست و
رفت.منم اونقدر سرم شلوغ بود که به کل موضوع رو فراموش کردمو سريع رفتم دنبال کاراي خودم.
جلوي در تالار ايستاده بودم و داشتم مهمانها رو به داخل راهنمايي مي کردم، وقتي دسته گل يکي از همکارا رو
جابه جا کردم و برگشتم سر پستم ، نزديک بود سکته کنم. چيزي رو که مي ديدم به هيچ وجه نمي تونستم باور
کنم .......
ادامه دارد......
🔆اینجا جاده کربلا است ↙️
💢 @jadehkarbala💢
با ما همراه باشید 🌹
💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_سی_وپنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
روناک سربه زير و آهسته گفت: منو يه بار سوار هواپيماش کنه !
يه لحظه سکوت حاکم شد و بعد شليک خنده آقا ابراهيم و نسرين خانم ،سکوت رو شکست .اونا تاجايي که مي
تونستن خنديدن و اشک از چشماشون سرازير شد.نسرين خانم با ته صداي خنده گفت: چه عروس کم توقعي !
من که حسابي کيف کردم ،تا حالا همچين مهريه اي نشنيده بودم .ولي از شما چه پنهون خيلي خوشم اومد . بعد
روکرد به سامان و گفت : مهريه اش رو مي توني بپردازي؟ سامان گفت:راضي کردن فرمانده يه کم مشکله ولي تا
روز عقد حلش مي کنم و قول مي دم اولين کار بعد از عقد ،اداي مهريه روناک خانم باشه.
آقا ابراهيم صلوات بلندي فرستاد و درحالي که از ظرف شيرني ،شيريني برمي داشت، مبارکه باشه رو گفت و
شيريني رو يکدفعه گذاشت تو دهن نسرين خانم. زن بيچاره از خجالت به هزار رنگ در اومد و چادر سفيدش رو
کشيد رو صورتش. حالا منو سامان و روناک بوديم که غش غش مي خنديديم.
روزها خيلي سريع رد ميشدن به زمان ازدواج روناک و سامان فقط دو روز مونده بود .همه در تکاپوي مراسم بوديم
و کمتر همديگه رو ميديدم . هرکس داشت به وظايف خودش که آقا ابراهيم تعيين کرده بود رسيدگي مي
کرد.انصافا اين زن و شوهر مهربون درست مثل يه بزرگتر دلسوز ، به ما که هر سه تامون از داشتن پدر و مادر
محروم بوديم لطف مي کردن و لحظه اي تنهامون نميذاشتن.قرار بود عقد و عروسي با هم باشه و روناک بعد از
مراسم به خونه سامان بره ،براي من که تازه از تنهايي در اومده بودم و خواهر دار شده بودم و تازه خوبي هاي
وجود يه زن رو تو خونه به خوبي احساس کرده بودم، خيلي سخت بود که به اين زودي و اين طور ناگهاني از
روناک جدا بشم ،اما دلم هم براي سامان مي سوخت . اون هم به روناک احتياج داشت و روناک بايد کنار اون مي
بود .بنابراين اين احساس دلتنگي غريب رو که با نزديکتر شدن به مراسم بيشتر بهم فشار مي آورد رو سعي مي
کردم کاملا پنهان کنم تا روناک و سامان با خيال راحت و بدون عذاب وجدان از تنها شدن من و با شادي به
کارهاي مراسمشون برسن ، اين دو تا بچه به اندازه يه زن و مرد 42 ساله ، بلا و مصيبت رو تو زندگيشون تجربه
کردن و حاالا نوبت اينه يه کم شاد باشن.
صبح روز مراسم ، روناک موقعي که داشت مي رفت آرايشگاه گفت: راستي داداش ، من يه بيمار دارم که پاياننامه
ام در مورد اونه، تا حاالا هم خوب تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم ،با مسئول بيمارستان حرف زدم و اون هم
قبول کرده واسه مراسم بياد . اون همراه سپيده دوستم مي ياد ، من ممکنه سرم گرم بشه نتونم بهش برم اگه مي
شه تو هواشو داشته باش. تا خواستم بپرسم اين بيمارت زنه يا مرد و اسمش چيه که ديدم روناک درو بست و
رفت.منم اونقدر سرم شلوغ بود که به کل موضوع رو فراموش کردمو سريع رفتم دنبال کاراي خودم.
جلوي در تالار ايستاده بودم و داشتم مهمانها رو به داخل راهنمايي مي کردم، وقتي دسته گل يکي از همکارا رو
جابه جا کردم و برگشتم سر پستم ، نزديک بود سکته کنم. چيزي رو که مي ديدم به هيچ وجه نمي تونستم باور
کنم .......
ادامه دارد......
🔆اینجا جاده کربلا است ↙️
💢 @jadehkarbala💢
با ما همراه باشید 🌹