#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_شصت_وشــشـــمــ
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
از احساس سرماي شديد ،بيدار شدم . همه جا تاريک بود و تلوزيون هم برفک نشون مي داد . من همينطور با
حوله خوابيده بودم . همه تنم درد مي کرد. بلند شدم ،کش و قوسي به بدنم دادم تا برم لباس بپوشم وبخوابم که
صداي ناله ضعيفي از بالا شنيدم . اول فکر کردم توهمه ، اما با تکرار شدن صدا ، مطمئن شدم که درست شنيدم.
سريع بالا رفتم . صداي شوکا بود که داشت گريه مي کرد. از وقتي از مسافرت برگشته بوديم ، ديگه تو خواب گريه
نمي کرد . شايد هم من نميشنيدم.
وارد اتاقش شدم . آباژورش روشن بود و کل اتاق نور کافي داشت . رفتم بالاي سرش . تو خواب داشت ناله مي کرد
. موهاشو نوازش کردم و آروم صداش زدم .
شوکا جان ، خانومي ، عشق من ، بيدار شو خانومي!
شوکا از خواب پريد . نمي دونم از ديدن من تو اون لباس وحشت کرد يا از خوابش . وحشت از چشماش مي باريد.
دو طرف صورتش رو با دو تا دستم گرفتم و گفتم: عزيرم منم ، راتين ! نترس گلم !خودم پيشتم.
شوکا که ترس چند لحظه پيش ديگه تو صورتش نبود ، بلند شد و نشست.
گفتم: عزيز دل راتين باز همون خواب تکراري؟
گفت: آره ،نمي دونم چرا هر بار همون اندازه مي ترسم . اين خواب بايد برام تکراري مي شد اما هر بار زنده ست.
گفتم: حاالا بهتري عزيزم؟
گفت: بله ممنون.
شوکا گفت:
مي شه امشب تو اتاق من بخوابي؟
فکر کردم اشتباه شنيدم . برگشتم طرفش و گفتم: چي؟
گفت: من مي ترسم راتين ! نرو
شوکا که متوجه تعجب من شده بود ، گفت : من رو زمين مي خوابم .تو بيا رو تختم . فقط اينجا باش من مي ترسم.
گفتم: ديگه چي ؟ نه تو همونجا بخواب ، برم لباس بپوشم و پتو بيارم . من رو زمين مي خوابم . مثال نظاميها .
شوکا گفت: اينجا پتو هست نرو .
گفتم : لباس چي ؟ لباس هم داري؟ اشاره اي به حوله ام کردم
شوکا که تازه متوجه حوله شده بود شرمگين گفت: نه
ده جلسه فيزيوتراپي خيلي عملکرد کتفم رو بهتر کرده بود اما هنوز هم مثل سابق نبود. اون روز نحس دو بار
آزمايشي پرواز کردم که به نظر خودم و فرمانده خيلي عالي بود.
تو خونه هم اوضاع روز به روز بهتر مي شد و داشتم حس مي کردم شوکا داره عشق من رو قبول مي کنه . کمتر از
دو ماه و نيم به پايان دوره شش ماهه اي که شوکا ازم مهلت خواسته مونده بود و حس مي کردم اون هم از اين
شمارش معکوس بدش نمي ياد. يه چند باري هم روناک به شوخي حرف عقد و عروسي و مراسم و لباس عروس و
اينا رو پيش کشيده بود تا مزه دهن شوکا بفهمه که عکس العمل شوکا به طرز تعجب آوري خيلي ريلکس ، توأم با
رضايت بود که من و خواهرم رو به سر گرفتن اين ازدواج خيلي اميدوار کرده بود . تا اون روز ...
خوشحال از پرواز موفقيت آميزم به خونه برگشتم . سر راه شيريني و گل خريدم که با شوکاي عزيزم اين بازگشت
رو جشن بگيريم .طبق معمول در زدم ولي شوکا در رو باز نکرد. نگران شدم اما فکر کردم شايد سر نماز باشه
بنابراين با کليد در رو باز کردم و رفتم داخل . سريع خودم رو رسوندم بالا، اما .....
ادامـــهــ دارد.....