💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_شصت_وچـهـارمـــ
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
پيشنهاد اينه که ، بيا جمع کنيم برگرديم تهران! تو که چيزي از اينجا يادت نيومد. اينجا هم امکانات نداره و
خلاصه همينا ديگه! نظرت چيه؟
شوکا لقمه کوچيکي گذاشت دهنش و رفت تو فکر.
نگران شدم نکنه ناراحت بشه. شايد دوست داره خونه پدريش بيشتر بمونه.
شوکا گفت: باشه من حرفي ندارم . شايد اينطوري بهتر هم باشه ، چون با در و ديوار اين خونه غريبي مي کنم .
تا موافقت شوکا رو گرفتم ، سريع شروع کردم به جمع کردن. دو ساعته همه چي رو جمع کرديم و راه افتاديم.
اول از صديقه خانم اينا تشکر و خداحافظي کرديم و با ردو بدل کردن شماره تلفن ،رفتيم سمت ترمينال. شوکا
دوست داشت اين مسير رو با اتوبوس بريم . منم حرفي نزدم.
تو راه همش به جريان صبح فکر مي کردم. اگه واقعاً شوکا گم مي شد ، من چه خاکي تو سرم مي ريختم و چه
جوري پيداش مي کردم
با شنيدن صداي همهمه بيدار شدم. همه داشتن پياده مي شدن . آروم بازوي شوکا رو تکون دادم که چشمهاي
خمار از خوابش رو باز کرد. گفتم: شوکا جان رسيديم. پاشو خانومم.
شوکا بيدار شد و پياده شديم .چمدونهامون رو که تحويل گرفتيم ، يه دربست گرفتم تا ما رو صاف برد دم در
خونه.
وقتي وارد خونه شديم ، هر دو همزمان يه نفس عميق کشيديم . شوکا گفت: درسته که خيلي اينجا زندگي نکردم
ولي دلم براش تنگ شده بود. بهش لبخند زدم و گفتم: معلومه که بايد تنگ شده باشه ، اينجا خونه توه و همه
دلشون واسه خونه شون تنگ مي شه.
چمدونها رو همونجا جلوي در هال ول کردم و رفتم سراغ تلفن . به روناک زنگ زدم و رسيدنمون رو خبر دادم . از
وضع شوکا و حافظه اش پرسيد که ماوقع رو خالصه براش گفتم. گفت که شب با سامان مي يان ديدمون .
رفتم تو اتاق که لباسام رو عوض کنم . به زحمت پالتو ، پيرهن و زير پيرهنم و کندم انداختم رو تخت. تا باز کردن
گچ دستم نزديک دو ماه مونده بود . داشتم ديوانه مي شدم . اينجوري خيلي سختم بود . مخصوصاً حالابا وجود
شوکا ، حموم رفتنم هم سختر شده بود . يه جورايي از بس خانوم بود ، ازش خجالت مي کشيدم
کلافه از افکار سردر گمم رو تخت ولو شدم و نمي دونم کي خوابم برد. با حس حرکت يه چيزي رو بدنم بيدار شدم
، يه دفعه مثل جن زده ها از خواب پريدم.پريدن من از خواب همان و جيغ شوکا همان.از ديدن اون تو اتاقکم
بيشتر ترسيدم. شوکا از کنار تخت بلند شد و چند قدم عقب عقب رفت. گفت: ببخشيد ترسوندمت. هر چي
صدات کردم ،جواب ندادي. اومدم ديدم در اتاقت نيمه باز ه ،تو هم خوابيدي . خواستم بيدارت کنم ،بياي ناهار
بخوريم . ساعت پنج عصره ،بعد از صبحانه هيچ چي نخوريدم
گفتم: تو برو ميز رو بچين اومدم.
شوکا سر به زير انداخت ، انگار که خودش از خودش خجالت کشيده باشه ، سريع از اتاق رفت بيرون.
دو ماه بعد ......
ادامــهـــ دارد....