eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.8هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
132 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💖💖 ◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم 💢 @jadehkarbala پيشنهاد اينه که ، بيا جمع کنيم برگرديم تهران! تو که چيزي از اينجا يادت نيومد. اينجا هم امکانات نداره و خلاصه همينا ديگه! نظرت چيه؟ شوکا لقمه کوچيکي گذاشت دهنش و رفت تو فکر. نگران شدم نکنه ناراحت بشه. شايد دوست داره خونه پدريش بيشتر بمونه. شوکا گفت: باشه من حرفي ندارم . شايد اينطوري بهتر هم باشه ، چون با در و ديوار اين خونه غريبي مي کنم . تا موافقت شوکا رو گرفتم ، سريع شروع کردم به جمع کردن. دو ساعته همه چي رو جمع کرديم و راه افتاديم. اول از صديقه خانم اينا تشکر و خداحافظي کرديم و با ردو بدل کردن شماره تلفن ،رفتيم سمت ترمينال. شوکا دوست داشت اين مسير رو با اتوبوس بريم . منم حرفي نزدم. تو راه همش به جريان صبح فکر مي کردم. اگه واقعاً شوکا گم مي شد ، من چه خاکي تو سرم مي ريختم و چه جوري پيداش مي کردم با شنيدن صداي همهمه بيدار شدم. همه داشتن پياده مي شدن . آروم بازوي شوکا رو تکون دادم که چشمهاي خمار از خوابش رو باز کرد. گفتم: شوکا جان رسيديم. پاشو خانومم. شوکا بيدار شد و پياده شديم .چمدونهامون رو که تحويل گرفتيم ، يه دربست گرفتم تا ما رو صاف برد دم در خونه. وقتي وارد خونه شديم ، هر دو همزمان يه نفس عميق کشيديم . شوکا گفت: درسته که خيلي اينجا زندگي نکردم ولي دلم براش تنگ شده بود. بهش لبخند زدم و گفتم: معلومه که بايد تنگ شده باشه ، اينجا خونه توه و همه دلشون واسه خونه شون تنگ مي شه. چمدونها رو همونجا جلوي در هال ول کردم و رفتم سراغ تلفن . به روناک زنگ زدم و رسيدنمون رو خبر دادم . از وضع شوکا و حافظه اش پرسيد که ماوقع رو خالصه براش گفتم. گفت که شب با سامان مي يان ديدمون . رفتم تو اتاق که لباسام رو عوض کنم . به زحمت پالتو ، پيرهن و زير پيرهنم و کندم انداختم رو تخت. تا باز کردن گچ دستم نزديک دو ماه مونده بود . داشتم ديوانه مي شدم . اينجوري خيلي سختم بود . مخصوصاً حالابا وجود شوکا ، حموم رفتنم هم سختر شده بود . يه جورايي از بس خانوم بود ، ازش خجالت مي کشيدم کلافه از افکار سردر گمم رو تخت ولو شدم و نمي دونم کي خوابم برد. با حس حرکت يه چيزي رو بدنم بيدار شدم ، يه دفعه مثل جن زده ها از خواب پريدم.پريدن من از خواب همان و جيغ شوکا همان.از ديدن اون تو اتاقکم بيشتر ترسيدم. شوکا از کنار تخت بلند شد و چند قدم عقب عقب رفت. گفت: ببخشيد ترسوندمت. هر چي صدات کردم ،جواب ندادي. اومدم ديدم در اتاقت نيمه باز ه ،تو هم خوابيدي . خواستم بيدارت کنم ،بياي ناهار بخوريم . ساعت پنج عصره ،بعد از صبحانه هيچ چي نخوريدم گفتم: تو برو ميز رو بچين اومدم. شوکا سر به زير انداخت ، انگار که خودش از خودش خجالت کشيده باشه ، سريع از اتاق رفت بيرون. دو ماه بعد ...... ادامــهـــ دارد....