💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_پنجاه_ودوم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala💢
گفتم: در مورد درخواست من چه تصميمي گرفتي؟
سرش رو بلند کرد و آروم چرخيد طرف پنجره و روبه حياط گفت: من جوابم به شما مثبت هست ولي ...
طاقتم تموم شد و گفتم ولي چي شوکا ؟ چي مي خواي بگي ؟ من نشنيده قبول مي کنم
لبخند شيريني زد و گفت: نبايد هيچ شرطي رو نشنيده قبول کنيد ، اين اصلا عاقلانه نيست.
اينبار من خنديدم و گفتم ، تو داري براي يه ديوانه ، حرف از عقل مي زني ؟ من االان اونقدر از شوق بودن تو مستم
و سرخوش که اگه بگي يه کوه آتشفشان رو از بکنم با جان و دل مي پذيرم .
چهره شوکا در هم رفت و متفکرانه رو به حياط گفت: شرط من در مورد همين مستي شوق رسيدنه.
واقعا متوجه حرفهاش نمي شدم ، بنابراين سکوت کردم که صحبتهاشو ادامه بده بلکه منم يه چيزي حاليم بشه.
شوکا گفت: من مي خوام يه فرصت به خودم بدم که شايد با ياد آوري گذشته و با کوله باري از خاطره ها ازدواج
کنم . حضور و وجود شما هم مي تونه خيلي کمکم کنه ، من با اين ديد تاريک نسبت به گذشته ، واقعاً نمي تونم
نسبت به آينده خوش بين باشم. من از شما يه خواهش دارم .
گفتم : با وجود اينکه تا اينجاي حرفات ، منظورت رو متوجه نشدم ، اما ازت مي خوام با من راحت باشي و اينطور
رسمي صحبت نکني ، هر خواسته اي داشته باشي من، در انجام اون کوتاهي نمي کنم.
شوکا گفت: ازتون مي خوام با من ازدواج نکنيد و اجازه بدين ، شش ماه در کنار شما باشم ، بدون اينکه همسرتون
باشم ، از من هيچ خواسته مشروع و نامشروعي نداشته باشين و مثل خواهرتون باهام برخورد کنيد ، منو ببرين به
زادگاهم و کمکم کنيد تا حافظه ام رو بدست بيارم ، اگه در عرض اين مدت من بتونم به اين تاريکي، که روي
گذشته ام سايه انداخته با کمک شما پيروز بشم و بتونم حافظه ام رو بدست بيارم که با يه ديد بهتر و با يه پيشينه
عشقي محکمتري با شما ازدواج مي کنم ، در صورتي هم که حافظه من برنگشت و اين شش ماه هم به 5 سال
تاريک زندگي من اضافه شد ، حداقل تو اين مدت ، نسبت به شما شناخت پيدا مي کنم و يه مقدار با ديد باز تر
وارد زندگي مشترک مي شم .
شوکا نفسي تازه کرد و برگشت به طرف من و رخ به رخ من ايستاد و گفت: شما مختاريد در موردش فکر کنيد ،
قبول دارم که براي شما خيلي سخته ولي اينطوري ازداواج کردن و در عرض يه ماه به يکي علاقمند شدن هم براي
من خيلي خيلي سخته.
به سختي آب دهنمو فرو دادم و پرسيدم : اگه بعد از اين مدت حافظه ات برنگشت و با شناختي هم که از من پيدا
کردي ، از من خوشت نيومد و من هم تو اين مدت بيشتراز قبل عاشقت شدم چي؟
در حالي که هنوز رخ به رخ من ايستاده بود ، تو صورتم نگاه کرد و گفت: تحمل اين مدت و نتيجه اون از کندن
کوه آتشفشان سختره؟
در حالي که به خاطر حرفي که زده بودم هزار بار به خودم لعنت فرستادم ، گفتم: بودن در کنار معشوق و ديده
نشدن توسط اون از جابه جا کردن کره ماه هم سختره
شوکا لبخند مليحي زد و گفت: شما نگران چي هستين؟ مگه من يک بار شما رو انتخاب نکردم ؟ مگه من قبلا با
شما نامزد نکردم؟ پس براي بار دوم اين کار رو مي کنم ، اين شش ماه براي محکم تر شدن يه عشقه نه ريشه کن
شدن اون .
در حالي که از درخواست شوکا حسابي مستاصل شده بودم و هيچ چاره اي به جز قبول کردن اون نداشتم ، نفسم
رو با صدا بيرون دادم و گفتم : من حرفي ندارم ، حاالا چه جوري اجازه مرخص شدن شما رو از بيمارستان بگيريم .
دکتر که مرخصتون نمي کنه ، قيمي هم نداريد که خودش درخواست مرخص شدنتون رو بکنه ، ازدواجي هم که
در کار نيست ، اين شش ماه رو چه طور در کنار من مي مونيد؟
شوکا گفت: من با دکتر اديب صحبت کردم و همه ماجرا رو گفتم : اون قول داد به خاطر شرايط ويژه من و اينکه
خودم و شما تعهد بدين که من دارو هامو مصرف مي کنم ، تو کمسيون پزشکي که آخر اين هفته تشکيل مي شه
موضوع منو مطرح کنه به مدت شش ماه به من مرخصي مشروط بدن.
گفتم : مرخصي مشروط يعني چي؟
شوکا گفت: لطفا بشينين ، شما از موقعي که اومدين سرپا هستين ، تازه مرخص شدين بايد استراحت کنيد.
کنار تخت ، روي تنها صندلي اتاق نشستم ، شوکا هم نشست روي تخت و ادامه داد: هم من و هم شما به عنوان
ضامن من ، بايد تعهد محضري بياريم که من دارو هامو به موقع بخورم و در صورت بروز
هر مشکلي براي من و براي ديگران از طرف من، شما مسئول هستين و بيمارستان هيچ مسئوليتي نداره .
شوکا لبخند زد و گفت: تو مي خواي يه ديوونه رو ببري بيرون از اين قفس و اين کار مسئوليت داره.
گفتم : اين آخرين باريه که اين کلمه رو استفاده مي کني ، هر کس دیگه هم جاي تو بود همينطور مي شد ، همين . اين رواني ها هم هر
کجا رو بگن من امضا مي کنم و هر تعهدي لازم باشه مي دم ، من تو رو مي برم بيرون و مطمئن باش همه جوره
حمايتت مي کنم ، حتي اگه ...
ادامه دارد....
💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_پنجاه_ودوم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala💢
گفتم: در مورد درخواست من چه تصميمي گرفتي؟
سرش رو بلند کرد و آروم چرخيد طرف پنجره و روبه حياط گفت: من جوابم به شما مثبت هست ولي ...
طاقتم تموم شد و گفتم ولي چي شوکا ؟ چي مي خواي بگي ؟ من نشنيده قبول مي کنم
لبخند شيريني زد و گفت: نبايد هيچ شرطي رو نشنيده قبول کنيد ، اين اصلا عاقلانه نيست.
اينبار من خنديدم و گفتم ، تو داري براي يه ديوانه ، حرف از عقل مي زني ؟ من االان اونقدر از شوق بودن تو مستم
و سرخوش که اگه بگي يه کوه آتشفشان رو از بکنم با جان و دل مي پذيرم .
چهره شوکا در هم رفت و متفکرانه رو به حياط گفت: شرط من در مورد همين مستي شوق رسيدنه.
واقعا متوجه حرفهاش نمي شدم ، بنابراين سکوت کردم که صحبتهاشو ادامه بده بلکه منم يه چيزي حاليم بشه.
شوکا گفت: من مي خوام يه فرصت به خودم بدم که شايد با ياد آوري گذشته و با کوله باري از خاطره ها ازدواج
کنم . حضور و وجود شما هم مي تونه خيلي کمکم کنه ، من با اين ديد تاريک نسبت به گذشته ، واقعاً نمي تونم
نسبت به آينده خوش بين باشم. من از شما يه خواهش دارم .
گفتم : با وجود اينکه تا اينجاي حرفات ، منظورت رو متوجه نشدم ، اما ازت مي خوام با من راحت باشي و اينطور
رسمي صحبت نکني ، هر خواسته اي داشته باشي من، در انجام اون کوتاهي نمي کنم.
شوکا گفت: ازتون مي خوام با من ازدواج نکنيد و اجازه بدين ، شش ماه در کنار شما باشم ، بدون اينکه همسرتون
باشم ، از من هيچ خواسته مشروع و نامشروعي نداشته باشين و مثل خواهرتون باهام برخورد کنيد ، منو ببرين به
زادگاهم و کمکم کنيد تا حافظه ام رو بدست بيارم ، اگه در عرض اين مدت من بتونم به اين تاريکي، که روي
گذشته ام سايه انداخته با کمک شما پيروز بشم و بتونم حافظه ام رو بدست بيارم که با يه ديد بهتر و با يه پيشينه
عشقي محکمتري با شما ازدواج مي کنم ، در صورتي هم که حافظه من برنگشت و اين شش ماه هم به 5 سال
تاريک زندگي من اضافه شد ، حداقل تو اين مدت ، نسبت به شما شناخت پيدا مي کنم و يه مقدار با ديد باز تر
وارد زندگي مشترک مي شم .
شوکا نفسي تازه کرد و برگشت به طرف من و رخ به رخ من ايستاد و گفت: شما مختاريد در موردش فکر کنيد ،
قبول دارم که براي شما خيلي سخته ولي اينطوري ازداواج کردن و در عرض يه ماه به يکي علاقمند شدن هم براي
من خيلي خيلي سخته.
به سختي آب دهنمو فرو دادم و پرسيدم : اگه بعد از اين مدت حافظه ات برنگشت و با شناختي هم که از من پيدا
کردي ، از من خوشت نيومد و من هم تو اين مدت بيشتراز قبل عاشقت شدم چي؟
در حالي که هنوز رخ به رخ من ايستاده بود ، تو صورتم نگاه کرد و گفت: تحمل اين مدت و نتيجه اون از کندن
کوه آتشفشان سختره؟
در حالي که به خاطر حرفي که زده بودم هزار بار به خودم لعنت فرستادم ، گفتم: بودن در کنار معشوق و ديده
نشدن توسط اون از جابه جا کردن کره ماه هم سختره
شوکا لبخند مليحي زد و گفت: شما نگران چي هستين؟ مگه من يک بار شما رو انتخاب نکردم ؟ مگه من قبلا با
شما نامزد نکردم؟ پس براي بار دوم اين کار رو مي کنم ، اين شش ماه براي محکم تر شدن يه عشقه نه ريشه کن
شدن اون .
در حالي که از درخواست شوکا حسابي مستاصل شده بودم و هيچ چاره اي به جز قبول کردن اون نداشتم ، نفسم
رو با صدا بيرون دادم و گفتم : من حرفي ندارم ، حاالا چه جوري اجازه مرخص شدن شما رو از بيمارستان بگيريم .
دکتر که مرخصتون نمي کنه ، قيمي هم نداريد که خودش درخواست مرخص شدنتون رو بکنه ، ازدواجي هم که
در کار نيست ، اين شش ماه رو چه طور در کنار من مي مونيد؟
شوکا گفت: من با دکتر اديب صحبت کردم و همه ماجرا رو گفتم : اون قول داد به خاطر شرايط ويژه من و اينکه
خودم و شما تعهد بدين که من دارو هامو مصرف مي کنم ، تو کمسيون پزشکي که آخر اين هفته تشکيل مي شه
موضوع منو مطرح کنه به مدت شش ماه به من مرخصي مشروط بدن.
گفتم : مرخصي مشروط يعني چي؟
شوکا گفت: لطفا بشينين ، شما از موقعي که اومدين سرپا هستين ، تازه مرخص شدين بايد استراحت کنيد.
کنار تخت ، روي تنها صندلي اتاق نشستم ، شوکا هم نشست روي تخت و ادامه داد: هم من و هم شما به عنوان
ضامن من ، بايد تعهد محضري بياريم که من دارو هامو به موقع بخورم و در صورت بروز
هر مشکلي براي من و براي ديگران از طرف من، شما مسئول هستين و بيمارستان هيچ مسئوليتي نداره .
شوکا لبخند زد و گفت: تو مي خواي يه ديوونه رو ببري بيرون از اين قفس و اين کار مسئوليت داره.
گفتم : اين آخرين باريه که اين کلمه رو استفاده مي کني ، هر کس دیگه هم جاي تو بود همينطور مي شد ، همين . اين رواني ها هم هر
کجا رو بگن من امضا مي کنم و هر تعهدي لازم باشه مي دم ، من تو رو مي برم بيرون و مطمئن باش همه جوره
حمايتت مي کنم ، حتي اگه ...
ادامه دارد....
💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_پنجاه_ودوم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala💢
گفتم: در مورد درخواست من چه تصميمي گرفتي؟
سرش رو بلند کرد و آروم چرخيد طرف پنجره و روبه حياط گفت: من جوابم به شما مثبت هست ولي ...
طاقتم تموم شد و گفتم ولي چي شوکا ؟ چي مي خواي بگي ؟ من نشنيده قبول مي کنم
لبخند شيريني زد و گفت: نبايد هيچ شرطي رو نشنيده قبول کنيد ، اين اصلا عاقلانه نيست.
اينبار من خنديدم و گفتم ، تو داري براي يه ديوانه ، حرف از عقل مي زني ؟ من االان اونقدر از شوق بودن تو مستم
و سرخوش که اگه بگي يه کوه آتشفشان رو از بکنم با جان و دل مي پذيرم .
چهره شوکا در هم رفت و متفکرانه رو به حياط گفت: شرط من در مورد همين مستي شوق رسيدنه.
واقعا متوجه حرفهاش نمي شدم ، بنابراين سکوت کردم که صحبتهاشو ادامه بده بلکه منم يه چيزي حاليم بشه.
شوکا گفت: من مي خوام يه فرصت به خودم بدم که شايد با ياد آوري گذشته و با کوله باري از خاطره ها ازدواج
کنم . حضور و وجود شما هم مي تونه خيلي کمکم کنه ، من با اين ديد تاريک نسبت به گذشته ، واقعاً نمي تونم
نسبت به آينده خوش بين باشم. من از شما يه خواهش دارم .
گفتم : با وجود اينکه تا اينجاي حرفات ، منظورت رو متوجه نشدم ، اما ازت مي خوام با من راحت باشي و اينطور
رسمي صحبت نکني ، هر خواسته اي داشته باشي من، در انجام اون کوتاهي نمي کنم.
شوکا گفت: ازتون مي خوام با من ازدواج نکنيد و اجازه بدين ، شش ماه در کنار شما باشم ، بدون اينکه همسرتون
باشم ، از من هيچ خواسته مشروع و نامشروعي نداشته باشين و مثل خواهرتون باهام برخورد کنيد ، منو ببرين به
زادگاهم و کمکم کنيد تا حافظه ام رو بدست بيارم ، اگه در عرض اين مدت من بتونم به اين تاريکي، که روي
گذشته ام سايه انداخته با کمک شما پيروز بشم و بتونم حافظه ام رو بدست بيارم که با يه ديد بهتر و با يه پيشينه
عشقي محکمتري با شما ازدواج مي کنم ، در صورتي هم که حافظه من برنگشت و اين شش ماه هم به 5 سال
تاريک زندگي من اضافه شد ، حداقل تو اين مدت ، نسبت به شما شناخت پيدا مي کنم و يه مقدار با ديد باز تر
وارد زندگي مشترک مي شم .
شوکا نفسي تازه کرد و برگشت به طرف من و رخ به رخ من ايستاد و گفت: شما مختاريد در موردش فکر کنيد ،
قبول دارم که براي شما خيلي سخته ولي اينطوري ازداواج کردن و در عرض يه ماه به يکي علاقمند شدن هم براي
من خيلي خيلي سخته.
به سختي آب دهنمو فرو دادم و پرسيدم : اگه بعد از اين مدت حافظه ات برنگشت و با شناختي هم که از من پيدا
کردي ، از من خوشت نيومد و من هم تو اين مدت بيشتراز قبل عاشقت شدم چي؟
در حالي که هنوز رخ به رخ من ايستاده بود ، تو صورتم نگاه کرد و گفت: تحمل اين مدت و نتيجه اون از کندن
کوه آتشفشان سختره؟
در حالي که به خاطر حرفي که زده بودم هزار بار به خودم لعنت فرستادم ، گفتم: بودن در کنار معشوق و ديده
نشدن توسط اون از جابه جا کردن کره ماه هم سختره
شوکا لبخند مليحي زد و گفت: شما نگران چي هستين؟ مگه من يک بار شما رو انتخاب نکردم ؟ مگه من قبلا با
شما نامزد نکردم؟ پس براي بار دوم اين کار رو مي کنم ، اين شش ماه براي محکم تر شدن يه عشقه نه ريشه کن
شدن اون .
در حالي که از درخواست شوکا حسابي مستاصل شده بودم و هيچ چاره اي به جز قبول کردن اون نداشتم ، نفسم
رو با صدا بيرون دادم و گفتم : من حرفي ندارم ، حاالا چه جوري اجازه مرخص شدن شما رو از بيمارستان بگيريم .
دکتر که مرخصتون نمي کنه ، قيمي هم نداريد که خودش درخواست مرخص شدنتون رو بکنه ، ازدواجي هم که
در کار نيست ، اين شش ماه رو چه طور در کنار من مي مونيد؟
شوکا گفت: من با دکتر اديب صحبت کردم و همه ماجرا رو گفتم : اون قول داد به خاطر شرايط ويژه من و اينکه
خودم و شما تعهد بدين که من دارو هامو مصرف مي کنم ، تو کمسيون پزشکي که آخر اين هفته تشکيل مي شه
موضوع منو مطرح کنه به مدت شش ماه به من مرخصي مشروط بدن.
گفتم : مرخصي مشروط يعني چي؟
شوکا گفت: لطفا بشينين ، شما از موقعي که اومدين سرپا هستين ، تازه مرخص شدين بايد استراحت کنيد.
کنار تخت ، روي تنها صندلي اتاق نشستم ، شوکا هم نشست روي تخت و ادامه داد: هم من و هم شما به عنوان
ضامن من ، بايد تعهد محضري بياريم که من دارو هامو به موقع بخورم و در صورت بروز
هر مشکلي براي من و براي ديگران از طرف من، شما مسئول هستين و بيمارستان هيچ مسئوليتي نداره .
شوکا لبخند زد و گفت: تو مي خواي يه ديوونه رو ببري بيرون از اين قفس و اين کار مسئوليت داره.
گفتم : اين آخرين باريه که اين کلمه رو استفاده مي کني ، هر کس دیگه هم جاي تو بود همينطور مي شد ، همين . اين رواني ها هم هر
کجا رو بگن من امضا مي کنم و هر تعهدي لازم باشه مي دم ، من تو رو مي برم بيرون و مطمئن باش همه جوره
حمايتت مي کنم ، حتي اگه ...
ادامه دارد....
.