💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_پنجاه_وششم
بسم الله الرحمن الرحیم
جلوي تلوزيون لم داده بودم و داشتن اخبار گوش مي دادم که شوکا با دو استکان چاي اومد و با فاصله نشست رو
مبل و سيني رو گذاشت رو ميز .
خواستم برگردم طرفش که کتفم حسابي درد گرفت و آخم در اومد .
شوکا شوکه گفت: چي شد راتين؟
بعد يه دفعه دستشو گذاشت جلوي دهنش و سرشو انداخت پايين.
قهقه زدم و گفتم: هر دردي بود ارزش راتين گفتن تو رو داشت. حالاچرا خجالت مي کشي؟ مگه چي گفتي؟
*
صبح قبل از بيدار شدن شوکا رفتم حمام . چون کتفم تو گچ بود و از دست چپم نمي تونستم استفاده کنم يه کم
حموم رفتنم مشکل بود واسه همين زود رفتم که شوکا منو تو اون وضعيت نبينه.
بالاخره بعد از دو ساعت حموم سخت و حشتناک اومدم بيرون ، حسابي از کت و کول افتاده بودم ،اولين بار بعد از
اون حادثه بود که تنها مي رفتم حموم . هميشه سامان کمکم مي کرد .صداي شوکا از آشپزخونه مي اومد . رفتم
اونجا ،پشتش به من بود و داشت زير لب چيزي زمزمه مي کرد . بدون اينکه خلوتش رو به هم بزنم ، اومدم بيرون
و رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم .
شوکا ميز صبحانه رو چيده بود و منتظر نشسته بود تا من بيام. با سلام بلندي وارد آشپزخونه شدم . بلند شد و
سلام کرد . لباسش همون لباس ديروزي بود
گفتم : سلام خوبي؟ چه زود بلند شدي
با لبخند اغواکننده اي گفت: شما که زودتر بيدار شدين.
نشستم پشت ميز و شروع کردم به لقمه گرفتن و گفتم : قرصاتو خوردي؟
گفت: بله اين مورد هيچ وقت فراموشم نمي شه مطمئن باش.
بعد از تموم شدن صبحانه گفتم: مياي امروز بريم خريد ؟
شوکا در حالي که ظرفها رو جمع مي کرد گفت: براي خريد چي؟
گفتم : مي خوام براي تو چند دست لباس بخرم. وسايل ديگه اي هم اگه احتياج داشتي بگو .
گفت: نه نياز نيست ، خودتون رو به زحمت نندازين . من چيزي نمي خوام .
بلند شدم تو جمع کردن ميز کمکش کردم و گفتم: من مي گم هست . تو هم برو حاضر شو ، بعداً ظرفها رو مي
شوريم.
دوشادوش هم تو مرکز خريد قدم مي زديم ،شوکا طبق معمول ساکت بود ،اما نگاه جستجوگرش تشنه ديدن.
بهش حق مي دادم که به همه چيز اينطور زل بزنه اون چند سالي رو تو اون بيمارستان ، به کمک داروهاي خواب
آور همش تو خلسه بوده و از دنياي بيرون دور بوده .
از جلوي يه بوتيک که رد مي شديم چشمم افتاد به يه بلوز و شلوار آبي آسماني خيلي زيبا و ساده. گفتم : اون
چطوره شوکا؟
شوکا رد نگاهم رو گرفت و متوجه لباس شد . از لبخند زيباش فهميدم پسنديده . باهم وارد شديم ، از فروشنده
لباس رو خواستم و دادمش به شوکا که امتحانش کنه
فروشنده پرسيد : پسنديديد خانم؟
شوکا با متانت ، بله اي گفت و من پولش رو حساب کردم و از مغازه بيرون اومديم .چند جاي ديگه هم سر زديم و
چند لباس ديگه هم براش خريدم و رفتيم به يه رستوران براي ناهار .
موقع خوردن غذا پرسيدم : بهترين غذايي که دوست داري چيه؟
شوکا گنگ نگاهم کرد و گفت: تو نامزدم مگه نبودي؟ يعني باور کنم نمي دوني؟
بد سوتي اي داده بودم ، با هزار بدبختي لب و لوچه آويزونم رو جمع کردم و گفتم.......
ادامه دارد.....
✅اینجا جاده کربلا است ↙️
💢 @jadehkarbala💢
با ما همراه باشید 🌹
💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_پنجاه_وششم
بسم الله الرحمن الرحیم
جلوي تلوزيون لم داده بودم و داشتن اخبار گوش مي دادم که شوکا با دو استکان چاي اومد و با فاصله نشست رو
مبل و سيني رو گذاشت رو ميز .
خواستم برگردم طرفش که کتفم حسابي درد گرفت و آخم در اومد .
شوکا شوکه گفت: چي شد راتين؟
بعد يه دفعه دستشو گذاشت جلوي دهنش و سرشو انداخت پايين.
قهقه زدم و گفتم: هر دردي بود ارزش راتين گفتن تو رو داشت. حالاچرا خجالت مي کشي؟ مگه چي گفتي؟
*
صبح قبل از بيدار شدن شوکا رفتم حمام . چون کتفم تو گچ بود و از دست چپم نمي تونستم استفاده کنم يه کم
حموم رفتنم مشکل بود واسه همين زود رفتم که شوکا منو تو اون وضعيت نبينه.
بالاخره بعد از دو ساعت حموم سخت و حشتناک اومدم بيرون ، حسابي از کت و کول افتاده بودم ،اولين بار بعد از
اون حادثه بود که تنها مي رفتم حموم . هميشه سامان کمکم مي کرد .صداي شوکا از آشپزخونه مي اومد . رفتم
اونجا ،پشتش به من بود و داشت زير لب چيزي زمزمه مي کرد . بدون اينکه خلوتش رو به هم بزنم ، اومدم بيرون
و رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم .
شوکا ميز صبحانه رو چيده بود و منتظر نشسته بود تا من بيام. با سلام بلندي وارد آشپزخونه شدم . بلند شد و
سلام کرد . لباسش همون لباس ديروزي بود
گفتم : سلام خوبي؟ چه زود بلند شدي
با لبخند اغواکننده اي گفت: شما که زودتر بيدار شدين.
نشستم پشت ميز و شروع کردم به لقمه گرفتن و گفتم : قرصاتو خوردي؟
گفت: بله اين مورد هيچ وقت فراموشم نمي شه مطمئن باش.
بعد از تموم شدن صبحانه گفتم: مياي امروز بريم خريد ؟
شوکا در حالي که ظرفها رو جمع مي کرد گفت: براي خريد چي؟
گفتم : مي خوام براي تو چند دست لباس بخرم. وسايل ديگه اي هم اگه احتياج داشتي بگو .
گفت: نه نياز نيست ، خودتون رو به زحمت نندازين . من چيزي نمي خوام .
بلند شدم تو جمع کردن ميز کمکش کردم و گفتم: من مي گم هست . تو هم برو حاضر شو ، بعداً ظرفها رو مي
شوريم.
دوشادوش هم تو مرکز خريد قدم مي زديم ،شوکا طبق معمول ساکت بود ،اما نگاه جستجوگرش تشنه ديدن.
بهش حق مي دادم که به همه چيز اينطور زل بزنه اون چند سالي رو تو اون بيمارستان ، به کمک داروهاي خواب
آور همش تو خلسه بوده و از دنياي بيرون دور بوده .
از جلوي يه بوتيک که رد مي شديم چشمم افتاد به يه بلوز و شلوار آبي آسماني خيلي زيبا و ساده. گفتم : اون
چطوره شوکا؟
شوکا رد نگاهم رو گرفت و متوجه لباس شد . از لبخند زيباش فهميدم پسنديده . باهم وارد شديم ، از فروشنده
لباس رو خواستم و دادمش به شوکا که امتحانش کنه
فروشنده پرسيد : پسنديديد خانم؟
شوکا با متانت ، بله اي گفت و من پولش رو حساب کردم و از مغازه بيرون اومديم .چند جاي ديگه هم سر زديم و
چند لباس ديگه هم براش خريدم و رفتيم به يه رستوران براي ناهار .
موقع خوردن غذا پرسيدم : بهترين غذايي که دوست داري چيه؟
شوکا گنگ نگاهم کرد و گفت: تو نامزدم مگه نبودي؟ يعني باور کنم نمي دوني؟
بد سوتي اي داده بودم ، با هزار بدبختي لب و لوچه آويزونم رو جمع کردم و گفتم.......
ادامه دارد.....
✅اینجا جاده کربلا است ↙️
💢 @jadehkarbala💢
با ما همراه باشید 🌹