#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_پنجاه_وپنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
حس کردم با نگاه کردن به اين اتاق و ياد آوري روزهاي رنج و درد ، چهره اش در هم مي ره ، بنابراين سريع رفتم
جلو و ساکش رو گرفتم . خيلي سبک بود . معلوم بود وسايل زيادي نداره.
گفتم : بريم؟
روناک هم متوجه حاالت شوکا شده بود ، سريع گفت: آره ، محضر دير مي شه و دست شوکا رو گرفت و کشيد و
همگي راه افتاديم .
از اينکه تونسته بودم شوکا رو از اين زندان بيرون ببرم ،خيلي خيلي خوشحالي بودم و اين تو حرکاتم کاملا
مشخص بود. همين موضوع باعث شده بود، سامان هي بهم گير بده و با چشم و ابرو برام خط و نشون بکشه.
***
حال و هواي خاصي داشتم ، هم داشتم به عشقم مي رسيدم و هم نه . شايد خيلي کم باشن کسايي که سرنوشت
عجيبي مثل من داشته باشن. من هميشه همه چي داشتم ولي در واقع هيچ چي نداشتم. پدر و مادر داشتم ،اما
داشتنشون با نداشتنشون يکي بود . پول داشتم ، اما فرقي به حالم نداشت . حاالا هم تو خونه خودم عشقمو
داشتم ، اما ....
وقتي از محضر اومديم بيرون ، هوا حسابي باروني بود . روناک گفت: راتين بيان بريم خونه ما جشن بگيريم. مي
خواستم جوابشو بدم که سامان يهو پريد وسط و گفت: روناک جان مگه ما مهمون نيسيم خونه همکارم؟ روناک با
چشمهاي از حدقه در اومده از تو آينه ماشين به سامان چشم دوخت. چشماي روناک داد مي زد ، دروغگو ما کي
دعوت بوديم؟ اما با اشاره هاي سامان ، متوجه شد که سامان مي خواد ما تنها باشيم و از لحظه لحظه اين شش ماه
استفاده کنيم . بنابراين روناک يهو گفت: واي راس مي گي ها اصلاحواسم نبود ،خوب شد يادم انداختي . از
کارهاي اين دو تا خنده ام گرفته بود . اما شوکا تو عالم خودش بود ، سرش رو چسبونده بود به شيشه ماشين و
ظاهراً بيرون رو نگاه مي کرد ، اما حواسش جاي ديگه بود. خيلي دلم مي خواست مي دونستم االان داره به چي
فکر مي کنه.
سامان جلوي در خونه ترمز کرد و من و شوکا پياده شديم و جلوي در با سامان و روناک خداحافظي کرديم و
همونجا زير بارون مونديم تا ماشين سامان ناپديد بشه .
کليد رو چرخوندم و در و باز کردم . به شوکا تعارف کردم و اون هم داخل شد. در رو پشت سرم بستم . شوکا محو
تماشاي حياط مصفاي خونه شده بود که آروم کنار گوشش زمزمه کردم ، به خونه خودت خوش اومدي عشق من.
شوکا در حالي که از حرف من خجالت زده شده بود ، کمي خودش رو کنار کشيد و به طرف ساختمان به راه افتاد ،
من همونجا وايسادم و رفتنش رو تماشا کردم . باورم نمي شد که شوکا االان اينجاست ، تو خونه من . مني که اين
همه براي پيداکردنش دربه دري کشيده بودم ، حاالا اونو تو چند قدمي خودم داشتم ، باور اين موضوع به اين
آسوني ها نبود. صداي شوکا منو از حالت خلسه اي که درش فرو رفته بودم ،بيرون کشيد.
سريع به طرف ساختمان راه افتادم.گفتم: چرا نرفتي تو؟
گفت: در قفله.
خجالت زده در و باز کردم و راهنماييش کردم داخل.
ساک شوکا رو همونجا جلوي در گذاشتم و گفتم: بيا بريم خونه رو نشونت بدم . بعد ساکت رو مي برم باالا.
شوکا با سر باشه اي گفت و کنار من راه افتاد.
همه جاي طبقه پايين رو که نشونش دادم ، ساکش رو برداشتم و باهم رفتيم باالا.
اتاق خوابش رو نشونش دادم و گفتم: اينجا اتاق خوابته ، من انتخابش کردم چون از همه اتاقهاي باالا، نورگير تر و
دلبازتره ، البته مختاري هر کدوم ار اتاقها رو خواستي انتخاب کني . اگه نظرت اينه که اين نباشه بگو تا وسايل رو
جابه جا کنم.
شوکا وارد اتاق شد ،به طرف پنجره رفت و پرده رو کنار زد و حياط رو نگاه کرد. بعد از چند لحظه برگشت طرف
من و گفت: منظره خيلي زيبايي داره ، همينجا خوبه .
گفتم: خوشحالم سليقه ام رو پسنديدي و رفتم داخل و ساک رو گذاشتم تو کمد ديواري اتاق و رفتم کنار شوکا .
تا ديد دارم مي رم پيشش ، سرش رو انداخت پايين و گفت: خيلي برام زحمت کشيدين ،واقعا ممنون.
درست روبروش وايسادم و گفتم: شوکا سرت رو بلند کن.
شوکا آروم سرش رو آورد باالا.نگاهم تو نگاه جذابش قفل شد .با کمي مکث و با صدايي که انگار از ته چاه مي اومد
گفتم: با من راحت باش .من االان محرم و نامزد توام ، درسته شوهرت نيستم اما اينقدر با من شما شما نکن ،تو
عشق مني و خودت اينو خوب مي دوني ،تا حاالا هم بارها به اين علاقه اعتراف کردم و سعي کردم و ميکنم که
بهت ثابتش کنم .منو راتين صدا کن که از لفظ شما اونم از زبون تو بدم مي ياد . هر طور دوست داري لباس بپوش ،
من مجبورت نمي کنم ، اما فقط يه خواهش ازت دارم و منتطر نگاهش کردم.
شوکا که ازلفظ خودماني من کمي معذب به نظر مي رسيد ، با صداي خيلي آرومي گفت: بفرماييد خواهش مي کنم.
جلوي تلوزيون لم داده بودم و داشتن اخبار گوش مي دادم که شوکا با دو استکان چاي اومد و با فاصله نشست......
ادامه دارد....
✅اینجا جاده کربلا است ↙️
💢 @jadehkarbala💢
با ما همراه باشید 🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_پنجاه_وپنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
حس کردم با نگاه کردن به اين اتاق و ياد آوري روزهاي رنج و درد ، چهره اش در هم مي ره ، بنابراين سريع رفتم
جلو و ساکش رو گرفتم . خيلي سبک بود . معلوم بود وسايل زيادي نداره.
گفتم : بريم؟
روناک هم متوجه حاالت شوکا شده بود ، سريع گفت: آره ، محضر دير مي شه و دست شوکا رو گرفت و کشيد و
همگي راه افتاديم .
از اينکه تونسته بودم شوکا رو از اين زندان بيرون ببرم ،خيلي خيلي خوشحالي بودم و اين تو حرکاتم کاملا
مشخص بود. همين موضوع باعث شده بود، سامان هي بهم گير بده و با چشم و ابرو برام خط و نشون بکشه.
***
حال و هواي خاصي داشتم ، هم داشتم به عشقم مي رسيدم و هم نه . شايد خيلي کم باشن کسايي که سرنوشت
عجيبي مثل من داشته باشن. من هميشه همه چي داشتم ولي در واقع هيچ چي نداشتم. پدر و مادر داشتم ،اما
داشتنشون با نداشتنشون يکي بود . پول داشتم ، اما فرقي به حالم نداشت . حاالا هم تو خونه خودم عشقمو
داشتم ، اما ....
وقتي از محضر اومديم بيرون ، هوا حسابي باروني بود . روناک گفت: راتين بيان بريم خونه ما جشن بگيريم. مي
خواستم جوابشو بدم که سامان يهو پريد وسط و گفت: روناک جان مگه ما مهمون نيسيم خونه همکارم؟ روناک با
چشمهاي از حدقه در اومده از تو آينه ماشين به سامان چشم دوخت. چشماي روناک داد مي زد ، دروغگو ما کي
دعوت بوديم؟ اما با اشاره هاي سامان ، متوجه شد که سامان مي خواد ما تنها باشيم و از لحظه لحظه اين شش ماه
استفاده کنيم . بنابراين روناک يهو گفت: واي راس مي گي ها اصلاحواسم نبود ،خوب شد يادم انداختي . از
کارهاي اين دو تا خنده ام گرفته بود . اما شوکا تو عالم خودش بود ، سرش رو چسبونده بود به شيشه ماشين و
ظاهراً بيرون رو نگاه مي کرد ، اما حواسش جاي ديگه بود. خيلي دلم مي خواست مي دونستم االان داره به چي
فکر مي کنه.
سامان جلوي در خونه ترمز کرد و من و شوکا پياده شديم و جلوي در با سامان و روناک خداحافظي کرديم و
همونجا زير بارون مونديم تا ماشين سامان ناپديد بشه .
کليد رو چرخوندم و در و باز کردم . به شوکا تعارف کردم و اون هم داخل شد. در رو پشت سرم بستم . شوکا محو
تماشاي حياط مصفاي خونه شده بود که آروم کنار گوشش زمزمه کردم ، به خونه خودت خوش اومدي عشق من.
شوکا در حالي که از حرف من خجالت زده شده بود ، کمي خودش رو کنار کشيد و به طرف ساختمان به راه افتاد ،
من همونجا وايسادم و رفتنش رو تماشا کردم . باورم نمي شد که شوکا االان اينجاست ، تو خونه من . مني که اين
همه براي پيداکردنش دربه دري کشيده بودم ، حاالا اونو تو چند قدمي خودم داشتم ، باور اين موضوع به اين
آسوني ها نبود. صداي شوکا منو از حالت خلسه اي که درش فرو رفته بودم ،بيرون کشيد.
سريع به طرف ساختمان راه افتادم.گفتم: چرا نرفتي تو؟
گفت: در قفله.
خجالت زده در و باز کردم و راهنماييش کردم داخل.
ساک شوکا رو همونجا جلوي در گذاشتم و گفتم: بيا بريم خونه رو نشونت بدم . بعد ساکت رو مي برم باالا.
شوکا با سر باشه اي گفت و کنار من راه افتاد.
همه جاي طبقه پايين رو که نشونش دادم ، ساکش رو برداشتم و باهم رفتيم باالا.
اتاق خوابش رو نشونش دادم و گفتم: اينجا اتاق خوابته ، من انتخابش کردم چون از همه اتاقهاي باالا، نورگير تر و
دلبازتره ، البته مختاري هر کدوم ار اتاقها رو خواستي انتخاب کني . اگه نظرت اينه که اين نباشه بگو تا وسايل رو
جابه جا کنم.
شوکا وارد اتاق شد ،به طرف پنجره رفت و پرده رو کنار زد و حياط رو نگاه کرد. بعد از چند لحظه برگشت طرف
من و گفت: منظره خيلي زيبايي داره ، همينجا خوبه .
گفتم: خوشحالم سليقه ام رو پسنديدي و رفتم داخل و ساک رو گذاشتم تو کمد ديواري اتاق و رفتم کنار شوکا .
تا ديد دارم مي رم پيشش ، سرش رو انداخت پايين و گفت: خيلي برام زحمت کشيدين ،واقعا ممنون.
درست روبروش وايسادم و گفتم: شوکا سرت رو بلند کن.
شوکا آروم سرش رو آورد باالا.نگاهم تو نگاه جذابش قفل شد .با کمي مکث و با صدايي که انگار از ته چاه مي اومد
گفتم: با من راحت باش .من االان محرم و نامزد توام ، درسته شوهرت نيستم اما اينقدر با من شما شما نکن ،تو
عشق مني و خودت اينو خوب مي دوني ،تا حاالا هم بارها به اين علاقه اعتراف کردم و سعي کردم و ميکنم که
بهت ثابتش کنم .منو راتين صدا کن که از لفظ شما اونم از زبون تو بدم مي ياد . هر طور دوست داري لباس بپوش ،
من مجبورت نمي کنم ، اما فقط يه خواهش ازت دارم و منتطر نگاهش کردم.
شوکا که ازلفظ خودماني من کمي معذب به نظر مي رسيد ، با صداي خيلي آرومي گفت: بفرماييد خواهش مي کنم.
جلوي تلوزيون لم داده بودم و داشتن اخبار گوش مي دادم که شوکا با دو استکان چاي اومد و با فاصله نشست......
ادامه دارد....
✅اینجا جاده کربلا است ↙️
💢 @jadehkarbala💢
با ما همراه باشید 🌹