💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_چهل_ودوم
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala💢
روناک در حالي که چهره به ظاهر خندوني داشت ، اومد جلو و با من دست داد و بعد با دست به شوکا اشاره کرد
که چند قدم از اون دورتر وايساده بود و گفت: خوب داداش اينم نامزد فراري شما !
شوکا که گونه هاش کمي گلگون شده بودن ، قدم جلو گذاشت و به آهستگي سلام کرد و منم به همون آرومي
جواب دادم .
روناک گفت: داداش ، شما که شرايط شوکا رو به خوبي مي دوني ! چون هنوز چيزهايي رو که بهش گفتم ، به ياد
نمي ياره از من خواسته اون صيغه نامه رو که مربوط به صيضه محرميتتون هست رو بهش نشون بدم ، تا خيالش
راحت بشه ، البته من کاملا حق رو به اون مي دم ، شما اون صيغه نامه رو کي مي ياري؟
در حالي که حسابي دستپاچه شده بودم و اصلا انتظار نداشتم روناک بتونه به اين سرعت موضوع رو تا اين قسمت
پيش ببره ، با ته ته پته گفتم : فردا با خودم مي يارمش.
شوکا که از جواب من راضي به نظر مي رسيد ، گفت: "آقاي سوادي ، هضم گفته هاي روناک برام خيلي خيلي
سخته و من احتياج به زمان دارم تا خوب اين موضوع رو حالجي ، شما خوب مي دونيد که من در چه شرايطي
هستم ، همه گذشته ، حال و آينده من رو هواست ! در ضمن ، من از شما يه خواهشي دارم "
در حالي که حس مي کردم خون به صورتم دويد ،؛ مشتاقانه گفتم : خواهش که خيلي کمه ، شما امر بفرماييد.
روناک که در حالي نتونست جلوي خنده اش رو بگيره گفت: اي داداش زن ذليل من ، از حاالا خودت رو لو دادي که
! يه کم از اين سامان ياد بگير. بعد رو به شوکا کرد گفت: ببخشيد ها پريدم وسط حرفتون ، نتونستم ساکت بمونمو
خواهر شوهر بازي در نيارم.
شوکا لبخند مليحي زد و رو به من گفت: مي خوام بعد از اينکه صيغه نامه رو ديدم، همه ماوقع اون زمان رو بي کم
وکاست برام بگين و افسردگي منو بهانه نکنين،
گفتم : چشم ، اگه شما هم نمي خواستين من مايل بودم همه چيز رو براتون بگم ، شايد براي برگشت حافظه شما
کمکي بکنه.
شوکا رو به روناک کرد و گفت: اگه اجازه بدين من برم داخل ، امروز خارج از توان روحي ام ماجرا داشتم و خيلي
خسته هستم. و وقتي موافقت من و روناک رو ديد ف خداحافظي کرد و رفت داخل ساختمان.
وقتي داخل ماشين نشستيم ، به روناک گفتم : ديوانه تو چطور تونستي تو اين زمان کم همه چيز رو بهش بگي؟
مشخصات شناسنامه ايش رو چيکار کردي؟ تونستي بياريش؟ زود باش جواب بده ديگه.
روناک در حالي که شيطون مي خنديد گفت : يه ناهار حسابي بهم بده تا بگم
گارسون منو رو گذاشت جلوي روناک و رفت ، روناک در حالي که شيطنت از چشماش مي باريد گفت: گرون ترين
غذاي اين رستوران رو انتخاب مي کنم چون حسابي کارت پيشم گيره نه؟
خيلي هيجان داشتم و دوست داشتم همه جريان رو مو به مو برام بگه واسه همين بي حوصله گفتم : روناک!
يه کم دلخور شد و گفت: بي جنبه بازي دربياري بهت نمي گم ها. عاشق هم عاشقاي قديم ، بابا يه کم سر کيسه
رو شل کن ديگه ناسلامتي پولت از پارو باالا مي ره!
ديگه حسابي کلافه شده بودم ،گفتم روناک جان ، خواهر عزيز من ، شما هرچي دوست داري سفارش بده . مگه
من حرفي زدم ، اصلا تا حال بين من و تو صحبت پول بوده؟ چرا منو اذيت مي کني؟ مي افتم سکته مي کنم بي
داداش مي شي ها! بگو ديگه جون راتين بگو بين شما چي گذشت.
روناک گفت: خوب ، چون تويي مي گم. همه ماجراهاي اون زمان و اتفاقات آشنايي شما رو طبق واقعيت براش
گفتم، آروم نگاهم ميکرد و گوش مي داد ،اما چهره اش نشون مي داد تو دلش چه غوغايي به پا شده ، بهش گفتم
که شب عروسي من ،تو اونو ديدي و خالصه بعد از چندين سال دربه دري پيداش کردي، به اينجا که رسيدم ديدم
وقتشه و موقعيت خوبه ، واسه همين گفتم : شوکا مي دوني مهمترين دليل برادرم براي اينکه دنبال تو بگرده و به
هيچ دختر ديگه اي فکر نکنه چيه ؟ مستاصل نگاهم کرد و گفت: نمي دونم شايد طبق گفته خودت عذاب وجدان
. گفتم : غير از اون عذاب وجدان موضوع ديگه هم هست که چون ديدم آمادگي اش رو داري ، بهت مي گم.
نبودي راتين ببيني چه وحشتي تو چشمهاي مشکيش موج مي زد ، خلاصه بدترين قسمت ماموريت و درواقع غير
انساني ترين مرحله اون رو شروع کردم وگفتم......
ادامه دارد.....
🔆اینجا جاده کربلا است ↙️
💢 @jadehkarbala💢
با ما همراه باشید 🌹