لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
❌ بهانههای بیشمار
🎙استاد عرشیانفر
.
❇️ برخی از ما به هر چیزی که در #زندگی نمیرسیم، فوراً #بهانه میتراشیم!
.
🔸 تا حالا از خودتون پرسیدین:
.
❓ آیا به اندازۀ کافی #عاشق بودم؟!
.
❓ آیا به اندازۀ کافی #منظم بودم؟!
.
❓ آیا به اندازۀ کافی #مسئولیت_پذیر بودم؟!
.
❓ آیا به اندازۀ کافی #متعهد بودم؟!
🌺ما اینجاییم تا شما را برای رسیدن به خواسته هایتان همراهی کنیم 🌺
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن 👇👇👇
💯@baranbaranbb
خانم ملکوتی خیلی خوشحالم ک کلیپ از خودتون میزارید خیلی عااالی درودبرشما اینجوری ادم بیشتر ذوق میکنه براتون من ک در هرموردی کلی ذوق میکنم براتون🙏🙏😍😍❤️❤️😘😘خیلی دوستتون دارم
ویک خبر دیگ اگر همیشه فرکانسمون بالا باشه وامیدمون بخدا
اونقدر حال خوب نصیبت میشه ک حدواندازه نداره این دوره هاچه حضوری چه مجازی هم حال دل خودما عااالی کرده و هم معجزاتش رو دارم اروم اروم تو زندگیم میبینم
پسرم برق کار ماهریه
خیلی ساله در این کاره اما همیشه استادکار داشته
از زمانیکه تکنیک های مختلف شکرگزاری نوشتن ارزوها نامه نوشتن بخدا توکل بخدا
پاکسازی تکنیک ای اف تی وخلاصه هرچه تکنیک عاالی وزیبابود ومن استفاده کردم خیلی جاها بهش معرفی شده ک بره و خودش اون ساختمان رو بعهده بگیره وخداراهزاران هزار مرتبه شکر هرروز تو کارش بیشتر پیشرفت میکنه
خیلی از این بابت خوشحالم خواستم ازتون تشکرو قدر دانی کنم واقعا بی نظیرید امیدوارم همانطور که دل دیگران رو شاد و گرم میکنید هزار برابر اون برگرده به زندگیتون
الهی دست بخاکستر میزنید طلا بشه 😊😊😍😍❤️
دیروز جایی بودم؛ طرف همه چیزش اوکی بود اما اونقدر نالید که حالم خراب شد و فهمیدم گاهی اوقات اطرافیان حتی تو کلمات منفی هاشونم ب ما درس میدند❤️❤️😘😘🌹🌹
سپاس بیکران بابت تمام دوره های بینظیرتون😍😍❤️💰💰🌺🌺🌸🌸
37.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عصر دل انگیز تون بخیر...🦋💐
تقدیم به باران عشقیهای نازنین و مثبت اندیش♥️😋
🆔@baranbaranbb
4_5915603330322664214.mp3
7.65M
تقدیم کن به خود دوست داشتنی و عزیزت❤️😘😍
Ali Lohrasbi - Ziba Jan (128).mp3
3.61M
منتظر نباش کسی بهت بگه دوستت دارم..
خودت برای خودت بهترین عاشق باش...
یه عاشق وفادار و پایه🌹❤️😘
💖💖💖
#پذیرش
اگر به من بگويند زيباترين واژه اي که يادگرفتي چيست؟
ميگويم #پذيرش است. یعنی:
🔸پذيرفتن شرايط با تمام سختي هاش....
🔸پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون....
🔸پذيرفتن اینکه مشکلات هست و بايد به مسير ادامه داد....
🔸پذيرفتن اينکه گاهي من هم اشتباه ميکنم....
🔸پذيرفتن اينکه من کامل نيستم...
🔸پذيرفتن اينکه هيچ کس مسئول زندگي من نيست....
🔸پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن....
پذیرفتن اینکه هرکسی یک مدار فکری مخصوص خودش داره و در مدارخودش درحال گردشه و من نمیتونم تغییرش بدم من فقط میتونم مدار فکری خودمو وباورهای خودمو تغییر بدم
و...
🔆داشتن پذيرش توي زندگي يعني پايان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها و ....
مشتاق تفکر 🖐
🆔 @baranbaranbb
💖💖💖
#رمان_عاشقانه_مذهبی
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️
(با اندکی ویرایش)
#پارت_شصت_وچـهـارمـــ
بسم الله الرحمن الرحیم
💢 @jadehkarbala
پيشنهاد اينه که ، بيا جمع کنيم برگرديم تهران! تو که چيزي از اينجا يادت نيومد. اينجا هم امکانات نداره و
خلاصه همينا ديگه! نظرت چيه؟
شوکا لقمه کوچيکي گذاشت دهنش و رفت تو فکر.
نگران شدم نکنه ناراحت بشه. شايد دوست داره خونه پدريش بيشتر بمونه.
شوکا گفت: باشه من حرفي ندارم . شايد اينطوري بهتر هم باشه ، چون با در و ديوار اين خونه غريبي مي کنم .
تا موافقت شوکا رو گرفتم ، سريع شروع کردم به جمع کردن. دو ساعته همه چي رو جمع کرديم و راه افتاديم.
اول از صديقه خانم اينا تشکر و خداحافظي کرديم و با ردو بدل کردن شماره تلفن ،رفتيم سمت ترمينال. شوکا
دوست داشت اين مسير رو با اتوبوس بريم . منم حرفي نزدم.
تو راه همش به جريان صبح فکر مي کردم. اگه واقعاً شوکا گم مي شد ، من چه خاکي تو سرم مي ريختم و چه
جوري پيداش مي کردم
با شنيدن صداي همهمه بيدار شدم. همه داشتن پياده مي شدن . آروم بازوي شوکا رو تکون دادم که چشمهاي
خمار از خوابش رو باز کرد. گفتم: شوکا جان رسيديم. پاشو خانومم.
شوکا بيدار شد و پياده شديم .چمدونهامون رو که تحويل گرفتيم ، يه دربست گرفتم تا ما رو صاف برد دم در
خونه.
وقتي وارد خونه شديم ، هر دو همزمان يه نفس عميق کشيديم . شوکا گفت: درسته که خيلي اينجا زندگي نکردم
ولي دلم براش تنگ شده بود. بهش لبخند زدم و گفتم: معلومه که بايد تنگ شده باشه ، اينجا خونه توه و همه
دلشون واسه خونه شون تنگ مي شه.
چمدونها رو همونجا جلوي در هال ول کردم و رفتم سراغ تلفن . به روناک زنگ زدم و رسيدنمون رو خبر دادم . از
وضع شوکا و حافظه اش پرسيد که ماوقع رو خالصه براش گفتم. گفت که شب با سامان مي يان ديدمون .
رفتم تو اتاق که لباسام رو عوض کنم . به زحمت پالتو ، پيرهن و زير پيرهنم و کندم انداختم رو تخت. تا باز کردن
گچ دستم نزديک دو ماه مونده بود . داشتم ديوانه مي شدم . اينجوري خيلي سختم بود . مخصوصاً حالابا وجود
شوکا ، حموم رفتنم هم سختر شده بود . يه جورايي از بس خانوم بود ، ازش خجالت مي کشيدم
کلافه از افکار سردر گمم رو تخت ولو شدم و نمي دونم کي خوابم برد. با حس حرکت يه چيزي رو بدنم بيدار شدم
، يه دفعه مثل جن زده ها از خواب پريدم.پريدن من از خواب همان و جيغ شوکا همان.از ديدن اون تو اتاقکم
بيشتر ترسيدم. شوکا از کنار تخت بلند شد و چند قدم عقب عقب رفت. گفت: ببخشيد ترسوندمت. هر چي
صدات کردم ،جواب ندادي. اومدم ديدم در اتاقت نيمه باز ه ،تو هم خوابيدي . خواستم بيدارت کنم ،بياي ناهار
بخوريم . ساعت پنج عصره ،بعد از صبحانه هيچ چي نخوريدم
گفتم: تو برو ميز رو بچين اومدم.
شوکا سر به زير انداخت ، انگار که خودش از خودش خجالت کشيده باشه ، سريع از اتاق رفت بيرون.
دو ماه بعد ......
ادامــهـــ دارد....