🌨 باران غم
✍ بردیا محمدی
از غربت آیینهها آتش گرفتم
حتی نمانده چیزی از خاکستر من
ای کاش زائر،نه، کبوتر بودم امروز
تا لااقل یک سایبان میشد، پر من
حتی مجال گریهی کوتاه هم نیست
از بس نگهبان ریخته دور و بر من
هُل داد پیش چشمهایم مادرم را
آوار شد انگار دنیا بر سر من
یک لحظه داغ کوچه را احساس کردم
روی زمین افتاد وقتی مادر من
📌بخشی از شعر آقای محمدی
#شعر
#تخریب_بقیع
✍ باران قلم 🌧
https://eitaa.com/joinchat/2705195117Cd4879425c9