eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
446 دنبال‌کننده
633 عکس
165 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
دلنوشته ای برای غزه عزیز دلم ، ثمره عمرم بیا بیا سر کوچک و زیبایت را بگذار روی قلبم تا آرام شوی مثل آن هنگام که به دنیایی قدم گذاشتی که برایت غریب بود و تنها صدای قلب مادر را آشنا یافتی. بیا عزیزترین موجود عالم برای مادر، بیا و سر بگذار بر قلبی که به عشق تو می تپید ... تا آن هنگام که گفتند یا تو باید بمانی یا فرشته کوچکت. به فرشته مامور گفتم که تو باید بمانی. آرام باش و قوی. می دانم سخت است برایت ولی جان مادر باید یاد بگیری که بایستی، بمانی، زندگی کنی . تو بازمانده خاندانی هستی که قوم ظالمین می خواستند که نباشد ولی اراده خداوند آن است که بمانی ... پس محکم باش و حسرت نابودی ما را بر دل این ستمگران بگذار. بزودی دوباره به هم خواهیم پیوست. تا آن روز بمان چون کوه استوار. 🖊سهیلا کاشانی ۲۷ مهر ۱۴۰۲ 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از پشتیبانی بانوی پیشران
Mohr Shkast.mp3
7.95M
آهنگ "مُهر شکست" منتشر شد. ✌️🇵🇸✌️🇵🇸✌️🇵🇸✌️ مُهر شكست تا ابد، حک شده بر جبين‌تان كوچ كنيد غاصبان! جانب سرزمين‌تان 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
گور گهواره ت نخواهد شد اینقدر تکه تکه ای پسرم... من چگونه چطور جسم تورا...؟... آخ...اصلا "چه" را "کجا" ببرم؟... ذره ذره... چقدر آب شدی آه... لب تشنه ام... سراب شدی.. من که امن یجیب میخواندم ذبح گشتی و مستجاب شدی زخم هایت تمام خوب شدند؟ دردهایت تمام خوابیدند؟ اگر آن جا فرشتگان خدا از گناهت سوال پرسیدند... تو بگو "چون که زخمی و تشنه بی رمق بر زمین درمانگاه تک و تنها و بی پناه و امید غرق در بغض میکشیدم آه چون که از زیر کوهی از آوار جان ناسالمی به در بردم تا که اینبار مطمین بشوند بی برو بازگشت من مردم .. باز تدبیر موشک آوردند دشمنان تکه تکه ام کردند" تو بگو بلکه حاج قاسم ها به تب انتقام برگردند... 🖊ریحانه ترابی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
به‌نام‌او از استواری کوهی یا زلالی شبنم؟! اشک‌هایت اجتماع نقیضین است. @del_gooye 🖊فاطمه میری طایفه فرد 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
یا شهید در بغلش گرفته و رهایش نمی‌کرد. نه رها می‌کرد مادر را، و نه مادر را. برای آخرین بار، پشت مادر را نوازش کرد. و بوسه آخرش را هم بر پیشانی مادر زد. انگار فهمیده بود بار آخری است که مادر را در آغوش می‌گیرد. و دوباره محکم‌تر مادر را در بغل فشرد. و کسی چه می‌دانست که می‌رود و برگشتی در کار نیست.... و رفت... خودش گفته بود: "ما که رفتیم! اگر برنگشتیم، حلال کنید. انصافه سنگ تموم بذارید، یاد و خاطره‌ی منو زنده نگه دارید." و چطور باید باور کرد که رفت؟! شاید حاضری در جمع شهدا را امسال مشایه زده بود و کسی خبر نداشت.. ! را در آسمان‌ها به‌زودی جشن می‌گیری.... باور کن.... 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
تو خبرنگار جنگ بودی نه مرد جنگ که رفتی! تو داشتی دکترای علوم سیاسی‌ات را می‌گرفتی که قربانی سیاست کثیف شدی! تو رفته‌بودی به دنیا بگویی برای فلسطینی‌هاست، که رفتی! تو جنگ را شوخی گرفته‌بودی و اخبار جنگ را "tea of moqawama" می‌خواندی! ولی خیلی دقیق درک کرده بودی زن بودنت را! و جهادت را در جنگ، چه زیبا ترسیم کردی! "با موبایل‌هامون در سوشیال مدیا جهاد کنیم" اصلا تو بودی.... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
آخرهای ۲۰۰۸ بود. تقریبا شب سال نوی ۲۰۰۹ و همه دنیا آماده برگزاری جشن‌های سال نوی میلادی. مسلمان و غیر مسلمان مشغول خرید لباس نو و نصب درخت‌های کریسمس بودند و تزیین قرمز و سبز و سفید. توپ‌های رنگی و کادوهای رنگی و آقای که داشت شهر به شهر می‌چرخید و محله به محله می‌رفت و لنگه‌کفش‌های بچه‌های ساده‌انگار را که پشت در خانه گذاشته بودند، پر می‌کرد از کادوهای عجیب و غریب و شکلات‌های عصایی قرمز و سبز و سفید.. دنیا خوش بود که یکباره نوار اش ناخوش شد. درست مثل همین روزهای . جنگی که ۲۲ روز طول کشید در فضایی که دنیا سرگرم گوزن و سورتمه‌های بود، آغاز شد و موشک‌های های اسرائیلی بود که بر سر بچه‌های می‌ریخت و البته مقاومت کرد و باز صدالبته با کودکان و زنان شهید و خانه‌های ویران و سربلندی و ذلت‌ناپذیری و ..... و دست آخر هم التماس کرد بیایید آتش‌بس کنیم.‌ رسیدن خبر درخواست آتش‌بس، آبی بود بر آتشِ دل‌هایی که در تمام آن ۲۲ روز تلاش می‌کرد، پژواک صدای مظلومیت و حماسه اهالی باشد. آن روزها، کارمان بود بنشینیم پای خبر درست از روی سجاده و دست به دعا شویم. ولی اهالی خبر، ننشسته بودند و تمام قد ایستاده‌‌بودند جای ظالم و مظلوم عوض نشود و متجاوز جای مردم بی‌پناه را نگیرد. هرچه بود جنس یهود، تحریف کلمات است و بازی در زمین رسانه. و قصه، قصه است که با چشم برهم‌زدنی علم می‌شود و در آن می‌دمند. این روزها بر سر اهالی موشک می‌بارد و بر سر ما تحریف و تزییف و دروغ. نوار بستر جنگ است و فضای رسانه نیز. واقعی است یا نه، شهید شده یا نه، متولیان امر تایید کرده باشند و بعد متوجه خطا شده باشند یا نه، مراقب گوساله‌های این روزهای سامری‌ها باشیم. 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بخش اول من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. می‌گویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها می‌ترسم و بغل مادرم می‌پرم. حتی خواهر برادرهام هم می‌ترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگِ صورتی که مهره‌های رنگارنگ و یک سگ و گربه و موش، که جلوی من می‌نشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام می‌فرستند دنبال موش‌ها، راه بروم‌. گربه‌ها وقتی می‌دوند میو‌میو می‌کنند و من می‌خندم. گاهی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم می‌دوم. آن‌ها هم دنبال من. شیشه که می‌خورم، پاهایم را تکان می‌دهم و چشمان قلمبه‌ام دنبال خواهر برادرانم می‌کند، مبادا از بازی آن‌ها عقب بیفتم. آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه می‌کردم ولی مادرم سراغم نمی‌آمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمی‌گردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند. پشت پنجره از ظهر هم روشن‌تر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی..‌ آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم می‌خواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمی‌شد. هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیده‌بودم و با خودم می‌گفتم یعنی مادرم کجاست؟ دستم، سرم، و پاهایم درد می‌کرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمی‌دانم چطوری. من کنار اسباب‌بازی‌ها نشسته بودم و بازی می‌کردم. گشنه‌ بودم و منتظر شیشه یا حتی سرلاک. الان که فکر می‌کنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند. از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آب‌بازی کنم. ولی نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاد. سیف و عبدالله را نمی‌بینم. و هیفاء را. حتی اسباب‌بازی‌ها را هم. فکر می‌کنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمی‌آید. درست که فکر می‌کنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفه‌جویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد. بابا به مادر می‌گفت پیش‌بینی ما اینست که این بار محاصره جدی‌تر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرف‌ها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی." بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که را محاصره صد در صدی می‌کنند و هیچ چیزی به وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟" سیف گفت: "مثل معادله نوشته می‌شود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل می‌کنیم تا دیگر نامعادله‌ای نباشد." من دنبال موش و گربه‌ی روی چرخم بودم و اصلا نمی‌فهمیدم چه دارند می‌گویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق می‌کند!" نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه می‌کشد سرلاک‌های مرا بخورد ولی نقشه‌اش جدید است و احتمالا می‌خواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد. گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمی‌توانم تکانش دهم. انگار صدای خواهر و برادرانم را هم می‌شنوم ولی نمی‌فهمم چه می‌گویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمی‌دانم چرا صدای‌شان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریه‌های من محل نمی‌گذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟! چه بویی می‌آید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده می‌کنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی می‌داد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. می‌گفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است. نمی‌دانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر می‌شود. الان می‌توانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر می‌کنم همین حسی است که در پای من است. چقدر چشمم می‌سوزد مثل وقتی که مادر صبح‌ها اسفند و بخور دود می‌کرد و چشم من می‌سوخت و به سرفه می‌افتادم. الان هم دارم سرفه می‌کنم درست مثل بچگی‌هایم وقتی قلپ قلپ شیر می‌خوردم و می‌پرید توی گلویم. آن موقع مادر می‌زد پشتم و پیشانی‌ام را ماساژ می‌داد و فوری خوب می‌شدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانی‌ام خیلی سخت فشار می‌آورد. 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچه‌ها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانه‌اش را می‌گیرد. ولی صدای گنجشک‌های بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع می‌کند شروع به جیک‌جیک می‌کنند. انگار با من حرف می‌زنند، دوست‌شان دارم، مثل مادرم. دلم می‌خواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد می‌شود. مثل طعم آن شن‌هایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد. دلم می‌خواهد حالا که کسی نیست با این گنجشک‌ها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخواب‌ها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخواب‌ها را از روی تنم بلند می‌کند‌. درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده. خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود. بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر می‌داند: "اینجا است. بهشت. بدون محاصره و درد و البته بدون پدر." من پدر را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی" 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بسم الله الرحمن الرحیم این عکس را دیده ای؟اول چیزی که درگیرش می شوی و نمی توانی راحت از کنارش بگذری (لبخند) است. لبخندی که نه تنها بر چهره ی معصوم این سه کودک نشسته که حتی عمق چشمان شان را هم پر کرده. اصلا تو گویی این بار قرار بوده چشم ها بخندند. انگار این بار چشم ها گفته اند: سیییییب. صبر کن، بگذار توضیح دهم. عکاس، رفته گشته و گشته تا از لا به لای بساطش،یک پرچم کوچک و چفیه ی سفید پیدا کرده؛ پرچم را داده دست پسر بچه و چفیه را با وسواسی خاص بسته دور گردن کودک وسط تصویر. بعد هم با خودش گفته: پشت صحنه را خاکستری نشان می دهم و این سه کودک را رنگیه رنگی. آن قدر رنگی که هر دیده ای را میخکوب خود کنند. خب بچه ها! حاضرید؟ یک....دو.... لبخند بزنید.... سه. چیلیک. صبر کن، هنوز مانده. سه کودک، بعد شنیدن صدای مهیب بمباران،آژیر خطر،جیغ ،فریاد و بعد دیدن اشک و خون و جنازه ی بی سر و پیکر ،این طور با عکاس همکاری کرده اند! گرفتی چه گفتم؟! همکاری کرده اند تا لبخند سبز و آبی و قرمزشان را به جهان نشان دهند! اینها دیگر که هستند؟! کل قهرمان های پوشالی هالیوود را هم جمع کنی در این شرایط سخت محال بود چنین لبخندی تحویل دنیا بدهند.محال بود این طور راحت و بی چک و چانه به رنج لبخند بزنند و به سخره بگیرند همه معادلات رژیم غاصب کودک کش را. محال بود. 🖊م.رمضانی. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
یا منتقم هر شب همین موقع‌ها فیلترشکن را باز می‌کردم تا واتس‌آپ را با ترس و دلهره نگاه کنم و تا می دیدم مریم پیامی داده، نفس حبس شده در سینه‌ام را رها می‌کردم. بعد می‌رفتم سراغ بقیه. سائد، صالح، محمود، آمنه، یارا و .... تا به آخرین نفر در فهرست شماره‌هایم برسم و ببینم زنده‌اند یا نه، برخط شده‌اند یا نه، آنقدر بدنم منقبض می‌ماند که درد تمام وجودم را می‌گرفت‌. ‌خیلی خصوصی با مریم حرف نمی‌زدم. رویش را نداشتم. چه بگویم که حرف‌هایم تکراری نباشد؟ از آرزوی آزادی و دیدار در قدس و زیارت نیابتی ام از امام رضا و....؟ گمان من بر این بود که او زیر بمب و موشک است و حرف من که فقط حرف است و دور از دنیای عملیِ آزادسازی پس او را رنج می‌دهد ولی مریم دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت ما هرچه داریم از ایران است. مدیون حاج قاسم هستیم. نگران نباش ما مقاومت‌مان را نخواهیم شکست. این شب‌ها مریم بود که مرا دلداری می‌داد. از ۷ اکتوبر با هم خندیدیم با هم اشک ریختیم و با هم غصه خوردیم و حتی برای هم ولی امشب، شب سختی است. سخت و دردناک. سخت و پر دلهره. سخت و بی‌پایان. مریم زیر سخت‌ترین آتش و موشک‌باران و من در بی‌خبری از او و بقیه دوستانم، حس می‌کنم سلول‌های تنم دارد منفجر می‌شود. نمی‌دانم مردم دیگر چیزی برای از دست دادن دارند یا نه ولی من عاجزانه از همه می‌خواهم امشب کمی دیرتر بخوابیم و برای مریم‌‌های و خانواده‌هاشان دعای "اهل ثغور" بخوانیم. هرچه باشد اهالی یکه و تنها دارند از مرزهای غیرت وشرافت، از مرزهای انسانیت و آزادگی، و از مرزهای اقتدار و مقاومت دفاع می‌کنند. برای اهالی دعای جوشن بخوانیم و بسپاریم‌شان به آن مقتدری که لایغلب است. برای اهالی ختم "نادعلی" سر بگیریم. برای اهالی امشب نخوابیم.. یک امشب را با اهالی بگذرانیم شاید صبح فرج همین صبح باشد. یک امشب را بیدار باشیم شاید راه نفس کسی با دعای ما باز شود... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
Wael Al Dahdouh @WaelDahdi@BDON_SANSOR معارك ضاحية بين المجاهدين وقوات الاحتلال قرب حدود قطاع غزة، وأبناء أولية عن تدمير اكثر من 30 دبابة ومدرسة لقوات الاحتلال الصهيوني
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدمهدی را که خواباندم، طبق معمولِ این روزها، نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم... فکر بچه‌هایی که...😭🇵🇸 و یکهو نمی‌دانم چرا حالت دستش من را یاد دست‌های کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔 و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
راهبرد "سطل آب" مادربزرگ همسایه‌ها را دعوت کرده برای نجات مردم غزه از دست شاید اغلب دولت‌های دنیا ختم قرآن بگیرند. همین سر ظهر بود که مادربزرگ به مادرم می‌گفت: من پیرزن دلم می‌خواهد دانشجوی اون دانشگاه آمریکایی باشم که اسمش شبیه پنی سیلینه!" مادرم یک چشمک خیلی درشت به من زد و به مادر بزرگ گفت: "مادرجون پنسیلوانیا، پنی سیلین چیه قربونت برم؟ " مادربزرگ زیر چشمی به من و البته غضبناک نگاه کرد و غرغر کنان گفت: "دنیا، قشنگ فهمیده کی به کیه. جانی کیه مظلوم کیه! هر کی از دستش هر چی درمیاد، برای دفاع از فلسطینیا داره می‌کنه. بچه‌های ما باید یاد بگیرن. همین شاخ شمشادت چیکار کرده؟! همش نشسته پای اون تبله‌ش و می‌گه کار دارم. خدا یه عرضه‌ای و یه غیرتی به این بده" برق از سه فاز کله‌م پرید: "مادربزرگ مهربون من! اولا تبله نه، تبلت. ثانیا قربوتت برم منم یه کارایی دارم می‌کنم. نگران نباش. انقده سرکوفت نزن به شاخ شمشادت." تبلت را برداشتم آمدم توی اتاقم. در را که بستم با همان تبلت زدم توی سرم که: "خوب راست می‌گه دیگه پیرزن. خدایی هیچ غلطی نکردی." خودم را انداختم روی تختم و خاطراتم را مرور کردم. "چه حالی داشت اون روزها که این‌قدر همه چیز رو ساده می‌دیدم و توی مدرسه با بچه‌ها سطل آب پر می‌کردیم می‌ریختیم روی پرچم زیر پای‌مان جلوی در ورودی مدرسه و خیال می‌کردیم چه کار مهمی داریم می‌کنیم‌." با خودم می‌گویم: "چرا این‌قدر بی‌بخار شده‌ام؟" و می‌روم توی نخ همان استراتژی "سطل آب" و زیر لب می‌گویم: "امروز هم کار بزرگی است. فقط باید باز طراحی‌اش کنیم." تبلت را روشن کردم ببینم کدام از بچه‌ها برخط هستند. حمید برخط بود. سلام و علیکی کردم و برایش تعریف کردم که مادر بزرگم مرا شست و رُفت وخلاصه به غیرتم برخورد. او هم ناراحت بود و دنبال یک ایده بود. یک کاری که بتواند برای اهالی غزه بکند. قصه "سطل آب" را که گفتم، زد: "وای چه عالی همین الان اگر هر کدام ما یک پیام به رفقامون تو هر کجای دنیا بدیم و یه اقدام همزمان کنیم کلی کاره. اصلا خیلیا تو اروپا طرف اسرائیلند. هر کدام یک پست تو فیس و اینستا بذاریم یا یه توییت بزنیم همون سطل آبه که ریختیم رو سر این عنکبوت و نابودش کردیم.... پسر دنیا دنیای رسانه‌س و جنگ جنگ رسانه. پاشو فیلترشکن رو روشن کن بگم چه کنیم." گمانم دعای مادربزرگم در حق من هم اجابت شد. 🖋زهرا مرادیان 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ته کوچه بود خونه‌مون. درست کنار خونه مِتی اینا. ما بچه حاجی بودیم و اجازه نداشتیم تو کوچه بازی کنیم اونم قاتی بچه‌های احترام خانوم که همیشه از خونشون بوی عدس سوخته میومد. بهانه مادرمون این بود که احترام خانوم به مسخره می‌گه مخسره و شمام یاد می‌گیرین اشتباه حرف بزنین ولی بعدها فهمیدیم که به خاطر بوی عدس سوخته‌س که همیشه از خونه‌شون میاد و به خاطر داد و بیدادِ گاه و بیگاه شوهر احترام خانم وقتی باخت می‌داد‌‌! مِتی که بعدها فهمیدیم همون مَهدی خودمونه همیشه ی چوب داشت که یه چرخ کوچیک رو هل می‌داد و ما فکر می‌کردیم چه خسارتیه که مادر مِتی به مسخره میگه مخسره و ما نمیتونیم با این چوب و چرخ مِتی بازی کنیم. حتی یکی دوبار با داداشم بستیم بریم به احترام خانم یاد بدیم مسخره گفتن رو ولی راستش جرات نکردیم. خلاصه تا بزرگ شدیم در حسرت همین قِسم چوب و چرخ‌ بودیم‌. امروز که این عکس رو دیدم‌ با خودم گفتم یحتمل اینم مثل ما تو حسرته. حسرت دمپایی داشتن... حسرت چرخ داشتن... حسرت یه زمین صاف که چرخش ی دفه کله نشه... حسرت شاید یه مادر که حتی به مسخره بگه مخسره.... حسرت یه پدر حتی از اونا که بوی عدس سوخته می‌ده یا اهل باخت دادنه‌. عکس رو بزرگ کردم که روایتش رو می‌نویسم ببینم حسرت چی داره و نداره یا حسرت چیا رو می تونه داشته باشه. تا رسیدم به اون دوتا تیله‌ که خدا وسط صورتش کاشته بود‌. هرچی نگاه کردم حسرت ندیدم. نگاش بهم می‌گفت: "ببین داداش! هیچ وخ‌ یادت نره. ما شهید میدیم ولی باخت نمی‌دیم. " 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
✳️ پژوهشکده تاریخ معاصر با همکاری موسسه فرهنگی منتظران منجی علیه‌السلام و مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب اسلامی برگزار می‌کند؛ همایش ملی نفوذ و سلطه؛ مروری بر روابط بدفرجام ایران و آمریکا از آغاز تا پیروزی انقلاب اسلامی دبیر علمی همایش : دکتر زمان : چهارشنبه ۱۰ آبان ماه ۱۴۰۲ ساعت ۹ تا ۱۸ مکان: تهران، میدان بهارستان، نرسیده به چهارراه سرچشمه، انتهای کوچه شهید صیرفی پور، مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب اسلامی آخرین مهلت ارسال چکیده مقالات : ۶ آبان ماه ۱۴۰۲ info@iichs.ir برای اطلاع از محورهای همایش به تصویر پیوست مراجعه کنید! دبیرخانه همایش: الهيه، خيابان شهيد فياضی (فرشته)، نبش خيابان چناران، شماره ۱۵ شماره تماس دبیرخانه ۲۲۶۰۲۰۹۶ ـ
هو المقتدر آماده کن هر شب سپاهی از شیاطین را در هم بکوبان قبله پاک نخستین را انگورها را خوشه خوشه لِه کن و بشکن آن جام‌های مستی افزای بلورین را از شاخه‌های سبز زیتون پُشته‌ای هیزم آماده کن‌ آتش بزن باغات وَ التین را هر شب بکِش روی سلیمان و شعیب و نوح شمشیر تیز مانده در زهرابه کین را تو تشنگی‌های کبوتر را نمی‌فهمی گِل کن تمام چشمه‌های آب شیرین را در چشم‌های غنچه‌ها با توپ و خمپاره بر هم بزن آرامش یک خواب رنگین را با اسب‌های نعل کرده زیر پا لِه کن جسم سوار زخمی افتاده از زین را اما بدان در بامدادانی که در راه است می‌گیرم از آن چشم‌هایت خواب نوشین را یوسف میان چاه مکر تو نخواهد ماند عالم شنیده وصف آن نیرنگ خونین را آغوش من گهواره سربازهایی که یک روز بر فرق تو می‌کوبند پوتین را پس می‌دهی با ذلت و با عشق می‌سازیم آجر به آجر کشور پاک را مرضیه براتی خراسان شمالی ۴۰۲/ ۸/ ۸ 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
29.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای کِل کشیدن آن عزیز خواهر فلسطینی در گوشم مثل یک موزیک روی دور تکرار، می‌پیچد. نمی‌دانم می‌خندید یا گریه می‌کرد، زمانی که نگاهش به همسرش افتاد که بر دست جوانان مقاومت تشییع می‌شد. چفیه‌ای به سر کرده بود، گویا می‌خواست پیامی را برساند، اینکه درست است عزیز دلم را فدای مقاومت کرده‌ام، داغدارم، اما این‌جا با وجودِ تقدیم کردن این شهید، باز هم پای مقاومت و پس‌گرفتن کشورم می‌مانم... کِل می‌کشید و همسرش به استقبالش می‌آمد دست بر روی گونه‌هایش می‌کشید وداع می‌کرد... به خودم که آمدم متوجه شدم گونه‌هایم غرق اشک است از این تصاویر پر از درد و مقاومت ... پر از غم و ایستادگی .... پر از اشک و لبخند .... تیر خلاص برای من، آن‌جایی بود که کودکی چهار یا پنج ماهه را آورند برای وداع با پدر همان چفیه‌ی معروف را به دور کودک هم انداخته بودند. این پارچه‌ی چهارخانه سیاه و سفید با صدای بلند به دنیا می‌گوید همسران‌مان و پدران‌مان و فرزندان‌مان فدای مقاومت.. آن‌ها دنیا داشتند زن بودن را یاد گرفته بودند‌. نمی‌دانم چرا اما با دیدن این صحنه‌ها یاد این شعار و معنای واقعی‌اش افتادم ... زن، زندگی، آزادگی 🖋ندا واحدپناه _ سیستان و بلوچستان 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
امن یجیب... ظلم به اوجش رسیده است امن یجیب... رنگ زمانه پریده ست امن یجیب.. گرگ به انسانیت زده امن یجیب... حنجر طفلان دریده است... مضطر شدیم و صبر به فریاد آمده شاید که دست غیب به امداد آمده این غزه است شعله به شعله درون خون این غزه است عشق کنان در تب جنون این غزه است، سینه سپر، غرق در غرور کوه است گرچه دامنش اینگونه لاله گون... صبح تو خصم را به سیاهی کشانده است عالم به ایستادگی ات خیره مانده است ای سرزمین غیرت و ای خاک قهرمان برخیز و در میانه ی میدان رجز بخوان زن های تو فداشده ی مام میهنند اطفال تو چگونه رجزخوان شدند؟ هان! هرقدر زیر و رو بشوی قهرمان تری با صبر از دشمن خود زهره میبری... صهیون اگرچه خون شما را حلال کرد خود را به دست پست خودش در زوال کرد اما کجاست غیرت اسلام و مسلمین باید ازین یزید زمانه سوال کرد... با مشرکان نشسته و لیوان به هم زدید سفیانیان چگونه به دین محمدید؟... آزادگان عالم امکان بایستید آری. به احترام شهیدان بایستید ای سرو های تازه نفس قد علم کنید ای بیدها به حال پریشان بایستید چیزی دگر نمانده فقط مانده چند آه دارد سوار منتقمی میرسد ز راه ر. ابوترابی 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت، متن و سروده های شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاره ساده ای که می شود امروز در حاشیه برنامه های ضد استکباری ۱۳ آبان انجام داد. اگر همراهی کردید فیلم خامش رو برامون بفرستین تا موزیک روش بذاریم و در کانال های پرمخاطب داخلی و غیر ایرانی بازنشر بدیم فیلم‌ها رو به شناسه @esrazanjani بفرستین
سلام و نور همراهان گرامی بنا داریم با ارائه برخی مستندات، از شما دعوت کنیم تا روایت متناسب را بازگو بفرمایید. اولین تصویر، رویای همه ماست که امیدواریم به زودی به تحقق برسد. با هم رویامان را روایت کنیم.... 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
نگاه میکنم بابای بچه ها نماز میخواند، زهرا و مهدی هردو قهقهه زنان خودشان را انداخته اند روی سجده ی پدرشان! دوره اش کرده اند. با خنده هایشان، با شیطنت هایشان... نمیتواند بلند شود. هزار بار دیگر هم سبحان الله بگوید بعید است بتواند بلند شود. حس پدری اش نمیگذارد. چشم هایم را میبندم پدری دختر شش هفت ساله اش را روی تخت بیمارستان خوابانده و بلند بلند گریه میکند و التماس میکند. بابا چشم هایت را باز کن. بابا رانگاه کن. دخترک خواب خواب است. یک خواب عمیق. یک خواب ناگهان. بین چشم هاش باز است. موهای فرفری اش غرق خاک است. سرش به راحتی این طرف و آن طرف می افتد. لبش در حالت خشکی و غم تثبیت شده و هرگز نمیخندد. هرگز جواب نمیدهد. بابا بلند شو. تورو خدا بلند شو نگاهم کن... .... دخترک از دست رفته مثل 4هزار کودک دیگر... بغض مرد از هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آوار و خون، ابر میشود، راه می افتد، تا اینجا، تا چشم من ، اشک میشود روی گونه ام... دوست دارم فریاد بزنم دوست دارم بمیرم دوست دارم بی جانِ فرزندش را در اغوش بگیرم و هق هق کنم دوست دارم غزه باشم دوست دارم موشک باشم تکه ای نان باشم قطره ای آب باشم کیسه ای خون باشم... هیچ نیستم یک آه م در زندان این طرف مرزهای زمینی. یک آه که هرروز صبح به آسمان میرود و به میلیون ها آه دیگر میپیوندد... 🖊ریحانه ترابی https://eitaa.com/otaghekonji 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab