#روایت_۱۴۱
از روز شنبه که آمد خانه ماجرا برایش خیلی جدی شده!
همان روز معلم از فلسطین برایشان گفته بود خوشحـال بود با افـتخـار از ایـنکه جـنگیده اند و اسـرائیلی هـای اشغالگر را کشته اند حرف زد.
با چشمانی که برق میزد و با جملاتی که پشت هم و بی وقفه میگفت.
من اما مات مانده بودم فقط نشستم به تماشا و با جان حرفهایش را شنیدم ...
پسر کوچکم هم که ماجرا را شنید خودش را رساند. او اما در نقطه ای دیگر ایستاد.
نقطه ای کنار رجزهای خواهرش جنگاوری ماجرا را حسین تعریف کرد، با شور و حرارتی که نمیدانم از کجا آمده بود حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و بعد با عجله رفت.
دیدم بین اسباب بازی هایش دنبال چیزی می گشت.
لگوهایش را پیدا کرد.
رنگها را جدا کرد و بلند بلند رنگها را صدا میکرد.
آبی
سفید
قرمز
و سبز
با عجله روی هم چید و کنار گذاشت.
دوباره دست به کـار شد با دست های کوچکش و با عجله چیز دیگری درست کرد و کنار قبلی گذاشت.
آمـد کنارم با همان چیـزی کـه با رنگ آبی و سفیدو قرمز و سبز درست کرده بود.
گفت مامان می دونی این چیه؟
نه مامان نمی دونم!
پرچم فلسطینه دیگه!
نتونستم کامل درستش کنم آخه بین لگوهام رنگ سیاه نبود به جاش آبی گذاشتم.
اینم موشک فلسطینی هاست ...
نابودشون میکنن... با این موشکها ....
اسرائیلی ها رو نابود میکنن...
حالا زینب دوباره از راه رسید با دفتر املا. گلی میان دفترش کشید و گفت مامان دیکته بگو!
حالا نوبت من بود.
جمله به جمله
با بغضی که راه گلویم را بسته بود.
غم انگیزترین و پرامیدترین دیکته را گفتم ...
این روزها برای پیروزی مردم فلسطین خیلی دعا میکنم...
گفتم و او بلند خواند و خط به خط نوشت...
#طوفان_الاقصی
#قدس_آرمان_ماست
#فلسطین
#پیروزی
#مقاومت_تنها_راه_پیروزی
#جهان_بدون_اسرائیل
https://ble.ir/elalhossein
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab