eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
450 دنبال‌کننده
593 عکس
162 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم: یک یک یک ما با عمویم خوش نبودیم. از وقتی ما قد و نیم‌قد، بچه بودیم و فقط می‌دیدیم و می‌شنیدیم پدرم مریض بود. عمویم برای‌مان عمویِ خوبی بود که هوای‌مان را داشت. اما این تا وقتی بود که هنوز ازدواج نکرده‌بود. تا وقتی آقایم مریض بود و می‌افتاد یک جای خانه، عمویم بود. کمک خرج‌مان بود. مادرم نذر می‌کرد پدرم را چهار تا چهارشنبه ببرند جمکران، عمویم هم می‌رفت. جانبازِ چند درصد بود نمی‌دانم. اما جانبازی سختی بود. نه از دست نه از پا که از بخش روان و مغزش بود. آدمی که مختل شده بود از جنگ. حالا به هر نحوی که بود عمویم کنارِ پدرم بود. مثلا گاهی پیش می‌آمد مثل یک انتحاری تشنج کند. یا یک‌هو توهم بزند و از دست کسی که نیست یا هست فرار کند. آن وقت‌ها عمویم بود، وقتی هیچ‌کس نبود. آقایم که سرپا شد ما هنوز با هم زندگی می‌کردیم. هنوز یکی بودیم. آقایم خوب شده‌بود. برای عمویم زن گرفتیم و تمام خرج عروسی با آقام بود. آن وقت‌ها عروسی یک شب که نبود. ما هفت شب عروسی گرفتیم. هفت شب برای عمویم سور دادیم. ازآن وقت کم‌کم عمویم برای‌مان خوراکی نیاورد، کم‌کم لُپِ برادرم را نکشید. کم‌کم عمویم بدخُلق شد. با ما ننشست، گرم نگرفت. کم‌کم زنش گوش ما را پیچاند و کسی نفهمید. کم‌کم دعوا شد. پدرم و عمویم. دو تا برادر. بعد جدا شدند. عمویم رفت و ما دیگر خرجی‌شان را ندادیم. شدیم دو دیگ جدا از هم. حالا یک چیزی وجود داشت که تفرقه می‌افکند. یک چیزی به عمویم گفته می‌شد، عمویم پُر می‌شد. سر پدرم خالی می‌کرد. پدرم مریض می‌شد. عصبی می‌شد. تمامِ آن وقت‌ها اگر کسی از ما، چیزی می‌گفتیم مادرم می‌گفت: "بزغاله از بز پیش نمی‌خزه." حالا این جمله‌اش چه معنی می‌داد، آن وقت‌ها ما از لحن مادرم می‌فهمیدیم اما بعدها متوجه شدیم یعنی تا وقتی بزرگ‌تر هست، کوچک‌تر نباید چیزی بگوید. خب ما چیزی هم نمی‌گفتیم. ناراحت اما، چرا می‌شدیم. ما از عمویم انتظار نداشتیم با ما بدی کند چون ندیده بودیم. اصلا به عمویم نمی‌آمد که بد شود. عمویم مهربان‌تر از این حرف‌ها بود. اما امان از نفاق، امان از تفرقه. بعد از آن پای عمویم از خانه‌ی ما قطع شد. نیامد که نیامد. زنش می‌آمد ها. زنش مردم‌دار بود، نه که بوده‌باشد، این‌طور می‌نمود. من یادم می‌آید که کنار ماشین نیسان چطور خفت‌ام کرد، چطوری گفت: "دیگر حق نداری با دخترم بازی کنی." چطور شد که من ترسیده بودم و لال ماندم. هنوز هم به مادرم چیزی نگفته‌ام. اما گریه کردم. حالا ما اگر از عموی‌مان گله کنیم مادرم می‌گوید بی‌انصافی نکنیم، عمویم روزهای بد باهامان بوده. راستش ما نمک‌خورِ نمک‌نشناس نیستیم. تمام این حرف‌ها را گفتم و گفتم که برسم به امروز. برسم به جریاناتی که تازگی به گوش می‌رسد. و روزی یکی بوده‌اند، به قول مادرم، سرِ یک سفره نان و آب خورده‌اند. بعدها انگلیسی آمد و نان‌ها را از هم جدا کرد. بعدترهایش کشور ما ، جنگ شد. یک‌هو کشور مریض شد و از پا افتاد. یک‌هو انتحاری شد، یک‌هو کشور تشنج کرد و مردم همه ترسیدند. باید به یک‌جا پناه می‌بردند، یکی که نان و آب مشترک خورده‌باشند، یکی که خودی باشد، یکی که از خونت باشد. مثلا یک عمو، یک هم‌زبان، یکی که آداب و فرهنگ‌شان بهت بخورد. یکی که به‌خاطر این پناه‌آوردن، دین و آیینت را نگیرد. مردم ، پناه آوردند به . مهاجران آمدند . خرجی‌خور از خاک شدند. ، روزِ بد مردم باهاشان ماند. ما ریاست جمهوری آقای خاتمی بود که آمدیم. به ما مردم، مدرک داد که بتوانیم توی این سرزمین زندگی کنیم. پدرهامان سرکار رفتند و ما توانستیم آب و نان داشته‌باشیم و تا این که پدرمان بهبود یابد، ما به وطن‌هامان برگردیم. اما راستش را بخواهید هنوز خوب نشده، راست‌ترش را اگر بخواهید "ما اگر روزی به اجبار آمده‌ایم ، حالا به اشتیاق مانده‌ایم." آداب و رسومِ این کشور درون ما حل شده. بندِ ناف ما کوچک‌ترها به دست ماماهای ایرانی بریده شده و ما فرق الف از ب را از زبان ایرانی ها فهمیده‌ایم. من همین نوشتن را از استادهای ایرانی‌ام یاد گرفته‌ام، استادهایی که واقعا تمام عمرم مدیون آن‌هایم و از خوبی‌شان هرچه بگویم کم است. ما پای روضه‌های همین ملت بزرگ شده‌ایم. ما در زندگی کرده‌ایم و صبح‌ها توی مدرسه سرود این کشور را خوانده‌ایم. ما هرصبح گفته‌ایم: "پاینده باد ." درست بعداز هرسرود. ممکن است خیلی از ماها حتی سرود کشور خودمان را از حفظ هم نباشیم. ما با ایرانی‌ها عقد اخوت خوانده‌ایم. ما توی کوچه‌های این سرزمین خاطره‌های خوبی داریم. ما از برکت این کشور کربلایی شده ایم. 🖋نرگس نوری 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
به قلم: یک یک یک یک خرابی‌ها دیر آباد می‌شوند. باز خوب است که می‌شود سنگ روی سنگ بگذازی و ملات بریزی و سقف بسازی بشود خانه. اما خانواده را که از اول نمی‌شود ساخت. می‌شود به نوزادت بگویی زنده شو! یا پدرت را بخوانی آن وقت که مفقود شده و هیچ خبری ازش نیست! می‌شود از نو زنی آبستن شود و همان بچه را بزاید و به همان قد و قامت برساند؟ نمی‌شود که... حتی اگر زن توی این اوضاع داغان گیریم که زنده باشد باز هم ممکن نیست. خانه اگر مخروبه شود آباد کردنش سخت می‌شود سخت. تا حدی غیر ممکن. یک روزی توی ایام محرم بود. با فرشته رفته‌بودیم هیئت خانگی‌شان. زنی پرسوز گریه می‌کرد. همه چیز گنگ بود تا وقتی که فهمیدیم جوان از دست داده. آرام که شد می گفت زمانه آنقدر خراب شده که مردم به حق و روزی خودت هم تنگ نظرند. آدم‌ها بخیلی می‌کنند به زحمت و تلاش خودت، به آن‌چه خودت به دست آورده‌ای یا اصلا از قبل مال تو بوده. اگر همه چیز در دنیا سند زدنی بود مال مردم خودش بود و هم دخلی نداشت که آب را قطع کند و برق را. دخلی نداشت که خانه‌ی آدم‌ها را خراب کند. خانه‌هایی که اهل و عیالش خانه‌ای دیگر برگزینند و سقف‌شان بشود لحد. اگر دنیا هم سندزدنی بود را نمی‌توانست تسخیر کند. امروز دنیا به دو قسمت شده. خبرها تمام دو نیم شده‌اند. هر دو از خسارت بر باد رفتن جان آدم‌ها می‌گویند، هرکدام به نوعی. هرات را زلزله آوار کرده و سقف خانه‌ها لحدِ اهل و عیال شده. را اسراعیلی ها. زلزله حکم خداست و به آدم‌ها دخلی ندارد. آدم‌ها فقط حالا می‌توانند شال عزا سر کنند و مرده‌ها را به خانه ابدی‌شان بسپارند. آدم‌های زنده حالا تنها وظیفه‌شان کمک است. حالا وقت تنگ است. آن‌ها که زنده مانده‌اند باید حین گریه و عزاداری جسد بیرون بیاورند از خاک. باید نقصانِ نسل‌شان را روی دست‌های‌شان ارباً اربا ببینند. حالا اگر دیگر مردم به یاری بروند مَرد اند، اینجاست که دلاوری و مردانگی زنده می‌شود. را اگر زمین و خانه ها خیانت کرده‌باشد و زیر پای‌شان را خالی، را اسرائیلی ها. من نمی‌دانم بی‌شرمی تاکجا! چطور می‌شود بمب بیندازی توی خانه‌هاشان و بخواهی نسل اندر نسل را سَقَط کنی! آن هم کجا؟ درست توی خانه خودشان. امروز که روز را روز نمی‌شناسد و شب را شبش، آدم‌ها به مال یکدیگر بخیل شده‌اند. به خاک بخیلی می‌کند و می‌خواهد از کف‌شان در بیاورد. از آن طرف کرور کرور معادن را به تاراج می‌برند. من این دو سرزمین را در حالتی می‌بینم که روزی ققنوس‌وار برخیزند. این آوارگی‌هروله‌ها تمام شود و بقیه نسل بفهمند امنیت را، بفهمند آبادی را و سقف خانه ها. باید برای ظهور آماده شد. توی این قسمت از تاریخ باید جان بکنی تا نام و آبادی کشورت بماند و بقیه‌اش را بسپاری به صاحبِ تمام سندهای دنیا. تا آن وقت باید تلاش کنی تا نسل اسلام را سَقَط نکنند. باید بجنگی... این رزمایشِ قبل از ظهور است. به پاخیز! 🖋نرگس سادات نوری از 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab