#روایت_دوازدهم
بهناماو
گذرگاه مهران
انگار اربعین زودتر از هر زمانی به تو نزدیک میشود و باید خودت را مهیا کنی برای رسیدن به اقیانوسی از ارادت ارباب بیکفن.
خوب عزاداری میکنی در محرم، دل را پاک نگه میداری، تا شاید تو هم اجازه پیدا کنی برای عرض ارادتِ ارباب و عرض اندام برای هرکه تو را خوار و خفیف میخواهد.
دلت حال و هوای خانهپدری دارد. تپش قلب جز ارادت به آن دریای پر عظمت چیزی نمیگوید.
...و تو در اوج امنیت وارد کشور دیگری میشوی. کشوری که هشت سال با آن جنگیدهای.
من؟ من کجا و جنگ کجا؟ اصلا شناسنامه من به آن سالها قد نمیدهد.
باید بگردم در خورجین خاطرات بچگی تا شاید چیزی پیدا کنم.
اما جنگ برای بعضیها وظیفه شد. تکلیف شد. جنگ آنقدر مهم شد برایشان که در دوئل زندگی، شهادت را برگزیدند.
در اوج شعف بار و بندیل را سوار ماشین میکنم و به سمت مهران میروم.
هیچ چیزی نمیتوانست حال مرا خراب کند و تذکری باشد برای من که سر مست از زیارت اربعین بودم. مگر ورودی مهران.
۵ کیلومترمانده به شهر تا چشم کار می کند ماشین است.
حواسم پرت راه است ولی مقصد همین رفتن است. به هرچیزی فکر میکنم غیر از آنانی که راه را هموار کردند. کسانی که لحظهای نگاه به گنبد نورانی ابا عبدالله برایشان حسرت شد.
ورودی مهران خودش برایم کربلایی جدید بود. جایی که هشت شهید تازه تفحص شده کنار هم آرمیده بودند. با همان بدنهای رنجورشان آمدهبودند به استقبال زائران اربعین. بدنهایی که بیش از ۳۰سال گرمای جنوب به آنها تابیده بود. حال مادرانشان خیلی عجیب است. نه! به خدا خیلی دست نیافتنیست. مادران دلشان برای هم میسوزد چون درد مادر شدن را چشیدهاند. سختی بزرگکردن بچه را لمس کردند. با هربار تب کردن بچه مردهاند و زندهشدند.
مادران برای آفتاب سوختگی صورت فرزندانشان غصه میخورند. گاهی کِرِم میزنند. گاهی کلاه بر سر فرزند میگذارند تا نکند پوستش تیره شود. نکند گرما زده شود.
من هم میخواستم برای بچهام مادری کنم در اربعین.کلی وسیله با خودم آوردم.
اما معراج الشهدای مهران حالم را خراب کرد.
فقط یک لحظه خودم را جای مادر یکی از این شهدا گذاشتم. نه کار من نیست. خدا به داد دلشان برسد. داد دلی که نجیبانه است، آنقدر که صدایش به گوش کسی نمیرسد.
اربعین برای من همانجا شروع شد. جایی که باید برای حسین علیهالسلام از خودت بگذری، از فرزندت بگذری. اما خدا اهل حساب و کتاب است. با کریم معامله کردن جز منفعت چیزی ندارد. شهدا و مادرانشان با خدا معامله کردند و حالا در ثواب تکتک قدمهای زائران شریکند. چه خوش معاملهای! و چه خوش محبوبی!
از اربعین نگفتم از مهماننوازیها نگفتم چون در ورودی مسیر بهشت، در بهشت معراجالشهدای مهران گرفتار شدم. دلم گرفتار زیست عالمانه شهدا شد. شاید اگر اهل دل بودم صدای قهقههی مستانهشان را میشنیدم. کاش ما را هم روزی خور خوان با برکت ارباب کنند. مرگی چنین میانه میدانم آرزوست.
🖊فاطمه میری طایفه فرد
#برای_زینب
#اربعین
#مهران
#ایران
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۲۲
به قلم:
یک #هموطن
یک #همسایه
یک #همدم
ما با عمویم خوش نبودیم. از وقتی ما قد و نیمقد، بچه بودیم و فقط میدیدیم و میشنیدیم پدرم مریض بود. عمویم برایمان عمویِ خوبی بود که هوایمان را داشت. اما این تا وقتی بود که هنوز ازدواج نکردهبود.
تا وقتی آقایم مریض بود و میافتاد یک جای خانه، عمویم بود. کمک خرجمان بود. مادرم نذر میکرد پدرم را چهار تا چهارشنبه ببرند جمکران، عمویم هم میرفت. جانبازِ چند درصد بود نمیدانم. اما جانبازی سختی بود. نه از دست نه از پا که از بخش روان و مغزش بود.
آدمی که مختل شده بود از جنگ.
حالا به هر نحوی که بود عمویم کنارِ پدرم بود. مثلا گاهی پیش میآمد مثل یک انتحاری تشنج کند. یا یکهو توهم بزند و از دست کسی که نیست یا هست فرار کند.
آن وقتها عمویم بود، وقتی هیچکس نبود.
آقایم که سرپا شد ما هنوز با هم زندگی میکردیم. هنوز یکی بودیم. آقایم خوب شدهبود.
برای عمویم زن گرفتیم و تمام خرج عروسی با آقام بود. آن وقتها عروسی یک شب که نبود. ما هفت شب عروسی گرفتیم. هفت شب برای عمویم سور دادیم.
ازآن وقت کمکم عمویم برایمان خوراکی نیاورد، کمکم لُپِ برادرم را نکشید. کمکم عمویم بدخُلق شد. با ما ننشست، گرم نگرفت. کمکم زنش گوش ما را پیچاند و کسی نفهمید. کمکم دعوا شد. پدرم و عمویم. دو تا برادر.
بعد جدا شدند. عمویم رفت و ما دیگر خرجیشان را ندادیم. شدیم دو دیگ جدا از هم.
حالا یک چیزی وجود داشت که تفرقه میافکند. یک چیزی به عمویم گفته میشد، عمویم پُر میشد. سر پدرم خالی میکرد. پدرم مریض میشد. عصبی میشد.
تمامِ آن وقتها اگر کسی از ما، چیزی میگفتیم مادرم میگفت: "بزغاله از بز پیش نمیخزه."
حالا این جملهاش چه معنی میداد، آن وقتها ما از لحن مادرم میفهمیدیم اما بعدها متوجه شدیم یعنی تا وقتی بزرگتر هست، کوچکتر نباید چیزی بگوید. خب ما چیزی هم نمیگفتیم. ناراحت اما، چرا میشدیم.
ما از عمویم انتظار نداشتیم با ما بدی کند چون ندیده بودیم. اصلا به عمویم نمیآمد که بد شود. عمویم مهربانتر از این حرفها بود. اما امان از نفاق، امان از تفرقه. بعد از آن پای عمویم از خانهی ما قطع شد. نیامد که نیامد. زنش میآمد ها. زنش مردمدار بود، نه که بودهباشد، اینطور مینمود.
من یادم میآید که کنار ماشین نیسان چطور خفتام کرد، چطوری گفت: "دیگر حق نداری با دخترم بازی کنی."
چطور شد که من ترسیده بودم و لال ماندم. هنوز هم به مادرم چیزی نگفتهام. اما گریه کردم.
حالا ما اگر از عمویمان گله کنیم مادرم میگوید بیانصافی نکنیم، عمویم روزهای بد باهامان بوده.
راستش ما نمکخورِ نمکنشناس نیستیم.
تمام این حرفها را گفتم و گفتم که برسم به امروز. برسم به جریاناتی که تازگی به گوش میرسد.
#ایران و #افغانستان روزی یکی بودهاند، به قول مادرم، سرِ یک سفره نان و آب خوردهاند.
بعدها انگلیسی آمد و نانها را از هم جدا کرد.
بعدترهایش کشور ما #افغانستان، جنگ شد. یکهو کشور مریض شد و از پا افتاد. یکهو انتحاری شد، یکهو کشور تشنج کرد و مردم همه ترسیدند.
باید به یکجا پناه میبردند، یکی که نان و آب مشترک خوردهباشند، یکی که خودی باشد، یکی که از خونت باشد. مثلا یک عمو، یک همزبان، یکی که آداب و فرهنگشان بهت بخورد. یکی که بهخاطر این پناهآوردن، دین و آیینت را نگیرد.
مردم #افغانستان، پناه آوردند به #ایران. مهاجران آمدند #ایران. خرجیخور از خاک #ایران شدند.
#ایران، روزِ بد مردم #افغانستان باهاشان ماند. ما ریاست جمهوری آقای خاتمی بود که #ایران آمدیم. #ایران به ما مردم، مدرک داد که بتوانیم توی این سرزمین زندگی کنیم. پدرهامان سرکار رفتند و ما توانستیم آب و نان داشتهباشیم و تا این که پدرمان بهبود یابد، ما به وطنهامان برگردیم. اما راستش را بخواهید #افغانستانمان هنوز خوب نشده، راستترش را اگر بخواهید "ما اگر روزی به اجبار آمدهایم #ایران، حالا به اشتیاق ماندهایم."
آداب و رسومِ این کشور درون ما حل شده. بندِ ناف ما کوچکترها به دست ماماهای ایرانی بریده شده و ما فرق الف از ب را از زبان ایرانی ها فهمیدهایم. من همین نوشتن را از استادهای ایرانیام یاد گرفتهام، استادهایی که واقعا تمام عمرم مدیون آنهایم و از خوبیشان هرچه بگویم کم است.
ما پای روضههای همین ملت بزرگ شدهایم. ما در #ایران زندگی کردهایم و صبحها توی مدرسه سرود این کشور را خواندهایم. ما هرصبح گفتهایم: "پاینده باد #ایران." درست بعداز هرسرود.
ممکن است خیلی از ماها حتی سرود کشور خودمان را از حفظ هم نباشیم.
ما با ایرانیها عقد اخوت خواندهایم.
ما توی کوچههای این سرزمین خاطرههای خوبی داریم. ما از برکت این کشور کربلایی شده ایم.
🖋نرگس نوری
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
💊«بلای عظیم»
توی کوچه پس کوچه های دمشق زن ها و دخترهای سوری را با یک الله اکبر بر خودشان حلال می کردند و مردها و پسرها را تیرباران .اثری از زندگی نمانده بود.کأنه مصداق این آیه بودند که یذبحون ابنائکم و یستحیون نسائکم!
صدای مخالفان مردمی دولت بشار که تا چند وقت قبل خیابان ها را قرق کرده بودند خاموش شده بود. آخر یا کشته شده بودند یا آواره....برای داعش و خارجی ها توده ی مردم اعم از #موافقین و #مخالفین بشار فرقی نداشت.حالا سوری ها مصداق و فی ذالکم بلاء من ربکم عظیم بودند.اختلاف و لجبازی بلای عظیمی بود که دامن همه مردم را گرفت. داعش از زمین و اسراییل از آسمان شهر را ویران کرد. رد چکمه غریبه ها همه جای شهر بود حتی روی دیوارها و هوایی که نفس میکشیدند.
شب های زیبای دمشق شده بود جهنمِ ارواح....
مسلمان و مسیحی و ایزدی همه پایمال شدند. این سرنوشت طبیعی سرزمینی بود که ملت پشت حاکمیتش را خالی کردند.
اگر خواستید #رأی ندهید! ندهید
فقط چند سال بعد ملت های دنیا برای درس عبرت شدن مردمشان چیزی شبیه این متن را می نویسند، فقط به جای دمشق می گذارند تهران، شیراز، اصفهان...و به جای #سوریه می نویسند #ایران.
✍طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab