💊«سیاست در گردش»
ظاهرا پیش از آنکه من سوار شوم بحث داغ شده و من درست وسطهای دعوا رسیده بودم. راننده با حرص دنده را عوض کرد و گفت: " من سر حرف خودم هستم رأی بده نیستم مگه رأی من یه نفر کاری از پیش میبره؟"
مسافری که کنار دست من نشسته بود نگاهش را از داخل آینه به راننده دوخت:
مثل اینکه مرغت یه پا داره، بالأخره از ما گفتن هر یه رأی یه انتخابه و وقتی رو هم جمع شه میتونه تأثیر بذاره.
مردی کنار خیابان دستش را بالا کرد و با نیش ترمز راننده سوار شد. محکم در را کوبید و نشست. راننده شاکی شد:
__ آقا یواش چه خبره!
مرد هم که دست کمی از راننده نداشت بلافاصله گفت: " بی خیال آقا با یه بار اتفاقی نمیافته."
راننده کلافه گفت: " تا شب صد نفر مثه تو سوار میشن اگه بخوان همه این در و بکوبن که کار ما دراومده و باید هر شب هرشب بریم در رو روغن کاری کنیم."
مرد کنار دست من انگار پاس گُل را گرفته باشد سریع گفت: " دیدی آقای راننده همین یه بار یه باره که یه اتفاق بزرگ رقم میزنه"
✍نرگس ایرانپور
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
💊 ایستگاه سیاسی
من که رأی نمیدم.
این را گفت و نگاهش را انتهای خیابان کشید.
گفتم: " خوش به حالت، حتما هیچ مشکل و ایرادی نمیبینی که بخوای درستش کنی."
شاکی شد و با عصبانیت برگشت و به صورتم نگاه کرد:
_ مشکل نمیبینم؟ از کجای مشکلاتم بگم، شوهر دیالیزی و پسر دانشجوی بیکار و...
گفتم: خب بخشی از اینا که میتونه حل بشه به شرطی که همه همت کنیم.
زیر لب غرغر کرد که اتوبوس چقدر دیر کرده و ادامه داد:
_ این همه سال رفتیم و انتخاب کردیم چی شد پاشون گذاشتند رو دوش بدبخت بيچارههایی مثه ما و قد کشیدن و زیر پاشون هم ندیدن.
گفتم: " خب میشه با تغییر ملاک و درس گرفتن از تجربهها یه انتخاب بهتر کرد. حل مشکلات، قدرت میخواد قدرت هم فقط و فقط در دستان ما مردمه. اگه بخواییم درست میشه.
عصبانیت در نگاهش فروکش کرده و حرفهایش رنگ گلایه گرفت:
_ آخه کدومشون راست میگن الان هزار تا وعده میدن خرشون که از پل گذشت یادم تو رو فراموش.
گفتم: " حق داری مادر من ولی تنها راه علاج خواستن و انجام وظیفه است ما کار خودمون رو میکنیم دیگه بقیهاش با اونیه که تکتک رأیهای مردم رو به امانت میگیره. سرنوشت هیچ ملتی تغییر نمیکنه مگر اینکه یک به یکیشون دست به زانو بگیرند و بخوان که اوضاع بهتر بشه."
با آمدن اتوبوس دست به زانو گرفت و بلند شد:
__ رأی میدیم این دفعه رو به امید بهتر شدن رأی میدیم.
✍نرگس ایرانپور
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
💊خط مقدم
_ من که هر جور شده میرم.
این را پارسا گفت و لگد محکمی زیر توپ زد. علیرضا پوزخندی زد و گفت: " چیه خیال کردی پشت لبت سبز شده و صدات کلفت شده دیگه همه جا قبولت دارن؟"
پارسا سمت دروازه رفت و وسط آن، روی زمین تخت شد. کیان نگاهی به علیرضا کرد:
_ میگم علیرضا، پارسا بدم نمیگهها به امتحانش که میارزه.
علیرضا گفت: " بی خیال داش کیان مگه میشه فردا سه میشه، میشیم سوژه خنده تو محل."
کیان، شانهای بالا انداخته و سمت خانه رفت. با رفتن کیان، پارسا هم توپ را نوک پایش انداخته و از علیرضا خدا حافظی کرد. علیرضا صدایش را بلند کرد:
چه میکنه پارسا بازیکن خوش نام کوچه لاله. ببینم فردا چه میکنیا نبینم زیر حرفت بزنی.
پارسا از کنار شانه نگاهی به علیرضا کرد:
خواهی دید.
صبح که شد علیرضا، بیشتر از پارسا بی قرار بود. از کله سحر هزار بار با دوچرخه کوچه را بالا پایین کرد تا بالأخره سر و کله پارسا پیدا شد. علیرضا با دیدن پارسا در هیبت کت و شلواری که چهار پنج سال سنش را بالاتر نشان میداد پقی زد زیر خنده. پارسا با قدمهایی محکم و بلند خودش را به پیچ کوچه رساند و از گوشه چشم نگاهی به علیرضا کرد. علیرضا رکاب زد و خودش را به پارسا رساند:
پس چی شد آقا پارسا تشریف نمیبری کار مهمت رو انجام بدی؟
پارسا با دست اشاره کرد که آرام حرف بزن:
ساکت بابا این محل که همه من میشناسن میرم مدرسه خیابون بالایی.
این را گفت و به سرعت از خیابان رد شد.
پارسا از انتهای صف گردن کشید و به اول صف نگاه کرد. ده دوازده نفری تا نوبتش مانده بود. این پا آن پا کرد. دانههای عرق از پشت گردنش سر میخورد و کلافهاش کرده بود. نگاهی به ساعت استیلی کرد که هر لحظه ممکن بود از دستش سر بخورد. ساعت پدر به دستش سنگینی میکرد. عقربهها کش آمده و تازه از هشت گذشته بودند. صف به آرامی جلو رفته و حالا پارسا بود که شناسنامه اش را به دست مردی میداد که با نگاهی صورتش را زیر و رو میکرد. پارسا دستی به یقهاش کشید و سرفهای کرد. مرد در صورتش دقیقتر شد:
بهبه آقا، دو سه سالی زودتر اومدی که پسرم.
انگار کوهی از یخ روی سر پارسا آب شده باشد، عرق سردی از گوشههای پیشانیش دویدن گرفت.
مرد سالخوردهای که پشت سر پارسا بود دست دراز کرد و شناسنامه را از مردی که پشت میز بود گرفت و در جیب پارسا گذاشت.
مرد پشت میز نگاهی به مرد سر صف کرد:
میبینی حاجی، آقا پسر عجله داره.
مرد لبخندی زد و گفت:
__ این با غیرتا از نسل همونایی اند که دست تو شناسنامه شون میبردن تا برن جبهه. خط مقدم همونه فرقی نکرده اون روز دفاع از خاک و امروز دفاع از حریم.
✍نرگس ایرانپور
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
💊«بلای عظیم»
توی کوچه پس کوچه های دمشق زن ها و دخترهای سوری را با یک الله اکبر بر خودشان حلال می کردند و مردها و پسرها را تیرباران .اثری از زندگی نمانده بود.کأنه مصداق این آیه بودند که یذبحون ابنائکم و یستحیون نسائکم!
صدای مخالفان مردمی دولت بشار که تا چند وقت قبل خیابان ها را قرق کرده بودند خاموش شده بود. آخر یا کشته شده بودند یا آواره....برای داعش و خارجی ها توده ی مردم اعم از #موافقین و #مخالفین بشار فرقی نداشت.حالا سوری ها مصداق و فی ذالکم بلاء من ربکم عظیم بودند.اختلاف و لجبازی بلای عظیمی بود که دامن همه مردم را گرفت. داعش از زمین و اسراییل از آسمان شهر را ویران کرد. رد چکمه غریبه ها همه جای شهر بود حتی روی دیوارها و هوایی که نفس میکشیدند.
شب های زیبای دمشق شده بود جهنمِ ارواح....
مسلمان و مسیحی و ایزدی همه پایمال شدند. این سرنوشت طبیعی سرزمینی بود که ملت پشت حاکمیتش را خالی کردند.
اگر خواستید #رأی ندهید! ندهید
فقط چند سال بعد ملت های دنیا برای درس عبرت شدن مردمشان چیزی شبیه این متن را می نویسند، فقط به جای دمشق می گذارند تهران، شیراز، اصفهان...و به جای #سوریه می نویسند #ایران.
✍طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
💊 وقتی انتخاب نکنی...
یادش بخیر! وقتی ما دهه شصتیا دبستانی بودیم، ایام دهه فجر رنگوبوی خاصی داشت. از هفته اول بهمنماه، شور و شوق عجیبی در مدرسه به پا میشد و بچهها با اشتیاق فراوان تلاش میکردند تا مسئولیتی را برای دهه فجر بر عهده بگیرند؛ از تهیهی وسایل تزیینی مثل کاغذ رنگی، پرچم کاغذی و بادکنک گرفته تا شرکت در گروه سرود، تواشیح و پذیرایی...
اینهمه شور و شوق بچهها تا پایان جشن ۲۲ بهمن هر سال ادامه داشت، بعد هم با یک فاصلهی کوتاه، دوباره بچهها با حالوهوای عید نوروز و پیک شادی نوروزی، شاداب و سرحال و سرزنده بودند و برای تعطیلات لحظهشماری میکردند. آن ایام، شور و نشاط و هیجان در مدرسه غوغا میکرد و البته معلمها، خصوصاً مربی پرورشی همیشه سکاندار اصلی بود و بچهها را برای برگزاری هرچه بهتر مراسم هدایت میکرد، اما در سالهای اخیر خصوصاً بعد از ایام کرونا که دانشآموزان خصوصا بچههای دهه هشتادی به بهانهی آموزش مجازی، با فضای مجازی خو گرفتند و شادیشان هم مجازی شده، جشنهای دهه فجر دیگه مثل دهه فجرهای قدیم برگزار نمیشود. بچهها هم مثل قدیمترها، اشتیاقی برای حضور در کارهای فرهنگی ندارند، مگر با تشویق و امتیاز ...
من که به عنوان یک مادر، هنوز کودک درونم را شاداب و فعال میبینم و دلم میخواهد بچههای این آب و خاک با هویت ملی و فرهنگیشون آشنا بشوند و رشد کنند ، با معلم پرورشی مدرسه دخترم صحبت کردم و برای کمک در کارهای فرهنگی جشن پیروزی انقلاب در مدرسه، اعلام آمادگی کردم؛ اما انگار ایشون هم بدجوری در فضای جدید غرق شده بود و بعد از اینکه صحبتهای پر از حرارت من را شنید ، با آرامش گفت: « خانم عزیز! الان دیگه مثل قدیمها نیست. نه فقط مدرسهی ما، بلکه بقیهی مدارس هم همین اوضاع رو دارن. نهایتا روز ۲۲بهمن برای بچهها یک جشن درنمازخانه میگیریم. تزئینات برای همونجا کافیه، پذیرایی هم شیرکاکائو و کیک ... »
اما من قانع نشدم و مصمم شده بودم حتما این اوضاع کسلکننده را تغییر بدهم، تا شروع دهه فجر چند بار دیگر به مدرسه رفتم و گفتم که میتوانم برای جشنها در تزیینات کمک کنم و یا متن سرود آماده کنم و برای پذیرایی با کمک مادرهای دیگه ساندویچ یا آش بپزم، حتی پیشنهاد دادم که خودم برای جشن مسابقه طراحی میکنم، اما استقبال چندانی نشد ...
من ناامید نشدم و موضوع را با مسئول انجمن مطرح کردم. بعد از صحبتهای طولانی، بالاخره علت را جویا شدم و خواستم که رسما در کارهای اجرایی سهیم بشوم، اما پاسخ مسئول انجمن من را تکان داد. ایشون با صراحت گفتند: «اگر دوست دارید در تصمیمات مؤثر باشید، بهتره عضو انجمن مدرسه بشید یا اگر میتونید سال دیگه افرادی رو انتخاب کنید که برای کارهای فرهنگی اولویت قائل بشن. اعضای فعلی انجمن که با رأی اکثریت انتخاب شدن، بیشتر برای تعمیر ساختمان مدرسه و امور رفاهی هزینه میکنن نه کارهای فرهنگی و این مورد اعتراض خیلی از مادرهای شبیه شماست که دوست دارن بچههاشون با انقلاب و فرهنگ ملی کشورشون آشنا بشن. اما متاسفانه موقع انتخابات انجمن معمولا والدینی که دغدغهی فرهنگی دارن، یا کاندید نمیشن یا رای بالایی ندارن...»
با این صحبتهای نماینده انجمن یادم افتاد که من در انتخابات انجمن مدرسه، چون تحقیق نکرده بودم و کسی را نمیشناختم رأی ندادم و به خاطر مشغله کاری زیاد، خودم هم کاندید نشدم. همین موقع بود که یاد این جملهی معروف افتادم که «وقتی انتخاب نکنی، دیگه حق اعتراض نداری، چون دیگران برات انتخاب میکنن و تو مجبوری تبعیت کنی!»
🖋آمنه عسکری منفرد
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
💊
نشسته بودم پای تلوزیون برنامهی مربوط به انتخابات رو نگاه میکردم که همسرم یه قلوپ چایی خورد و گفت من که رای نمیدم .
گفتم : چرا؟ چی شده مگه؟
گفت: آخه این دولت و مجلس برای ما چکار کردن؟ سی ساله بی خونه ام
یه نگاهی بهش کردم و منم گفتم اگر بخوای رای ندی منم طلاق می گیرم
گفت خیلی مسخره بود حرفت ...
گفتم با ورکن جدی میگم 😳
یهو با تعجب گفت چرا؟
گفتم : به خاطر اینکه خونه نداری
همسرم که داشت کم کم عصبانی میشدگفت: چه ربطی داره؟
گفتم: به خاطر اینکه هیچ کاری نکردی که من خونه داشته باشم
یهو صداشو برد بالا و گفت : تو که خودت شاهدی من ۳۰ سال کار کردم و هنوز بی خونه ام 🤯
منم با یه ژست قهرمانانه گفتم: من هم می بینم که دولت چقدر شبانه روز تلاش میکنه و زحمت میکشه ولی انقدر اوضاع آشفته اس که تلاشهاش کمتر به نتیجه میرسه
شما که شهروند این مملکتی قدر زحمات دولت رو نمیدونی چه انتظاری داری از من؟
منم قدر زحمات سی ساله تو رو نادیده می گیرم و طلاق می خوام
همسرم که فهمید موضوع اونقدرا جدی نیست😮💨
گفت: خانوم حرفشم نزن ، حرف جدایی آثار بدی روی بچه هامون داره
گفتم آفرین، رای ندادن شما هم آثار بدی روی جامعهمون داره.حتی حرفشم باعث میشه یه عده بی رغبت بشن به انتخابات
یه لبخندی زد و گفت من که حریف زبون تو نمیشم الحمدلله توی #انتخاب همسرم اشتباه نکردم
پس به عشق خودت و سه برادرت که برای این مملکت خون دادن
رای میدم😊
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
...........................✍راوی: زهرا باقری
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
💊
هر جا را نگاه می کردیم دیوار بود. ما دویدن دلمان می خواست. یک دشت شیب دار و صاف که به دامنه قله برسد. ما دوست داشتیم وقتی می دویم دست دوستانمان هم توی دست هایمان باشد. با هم بدویم. با هم برسیم. ولی همه جا دیوار بود. مثل مازی بزرگ باید از لای راهروهای باریکِ بین دیوارها، همدیگر را و راهمان را پیدا می کردیم. از روی نقشه کلی بدون جزئیات، با احتیاط قدم برمی داشتیم که گم نشویم. پایمان توی چاله نرود. گاهی که به انتهای راهرویی بن بست می خوردیم. لب و لوچه مان آویزان می شد. عده ای همانجا می نشستند که "ولش کن. بی فایده است. ما راه به جایی نمی بریم." و عده ای ادامه می دادیم. از روی همان نقشه قدیمی بدون جزئیات. با راهنمایی های گاه به گاه دیده بان هایمان. دیده بان هایی که اگر هم بین مان نبودند، ولی ما مثل چشم هایمان بهشان ایمان داشتیم. سالهای سال که ما و دشمن مشغول ساختن این دیوارها و چاله ها بین خودمان و قله بوده ایم، یکی شان بیرون دیوارها به خاطر ما جنگیده بود. جلوی ماشین هایی که می خواست بیاید و دوباره دیوار سازی کند برایمان ایستاده بود. بارها با بیل و کلنگ و قیچی هرس، وسط دیواری، میانبری ساخته و راه خیلی ها را نزدیک کرده بود. همه راه ها را شناسایی میدانی کرده و بارها از بالا موقعیت ما را لابه لای دیوارها رصد کرده و گزارش داده بود. روزی که پهپادهای دشمن آمدند کورش کنند، نامه ای را با مهربانی به سمت ما انداخت و گفت نکند دچار اشتباه محاسباتی شوید. نکند دیوارها حوصله تان را تنگ کنند. نکند خسته شوید. نکند حرف های دشمن رویتان اثر کند که شما هیچ کاره اید، شما نمی توانید، شما به قله نمی رسید، بدبختید.... توی نامه اش صریح و مهربان برایمان نوشته بود:
* برادران و خواهران، پدران و مادران، عزیزان من!
جمهوری اسلامی، امروز سربلندترین دوره خود را طی میکند. بدانید مهم نیست که دشمن چه نگاهی به شما دارد، دشمن به پیامبر شما چه نگاهی داشت و چگونه با پیامبر خدا و اولادش عمل کرد؟... مذمت دشمنان و شماتت آنها و فشار آنها، شما را دچار تفرقه نکند* .
ما گله داشتیم. اما نه از موقعیت جمهوری اسلامی که در مسیر قله بود. از چاله هایی که خودمان در مسیر کنده بودیم. از دیوارهایی که دشمن با کمک خودمان سر راهمان ساخته بود. اما گله مندی که انتهای دلگیر بن بستی بنشیند و غر بزند به کجا می رسد؟ باید بلند می شدیم. مثل دیده بان، میانبر می ساختیم. نقشه تمدنی ای که از پیامبران بهمان رسیده بود را دنبال می کردیم. گم می شدیم، پیدا می شدیم، غر می زدیم، امیدوار می شدیم، رای می دادیم،دشمن را ناامید می کردیم، ماشین دیوارسازی اش را با تصمیماتمان از نیمه راه برمی گرداندیم. ما باید به قله می رسیدیم. قله ای که به گفته *پیرِ راه* نزدیکش بودیم. تا آخر دیوارها راهی نمانده بود. بعدش یک دشت شیبدار و سبز بود که ما به نصرت الهی دست در دست هم فتحش می کردیم. این وعده خدا و پیامبران بود.
✍ دنیای یک مادر زائر نویسنده
#نصر_من_الله_و_فتح_قریب
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
" هوالفتاح"
💊*درد و دل انتخابات*
سن و سال زیاد مرد پشت موهای رنگ شده پنهان شده. انگشت اشاره را به نشانه اتهام سمتم هدف می گیرد:
- شک ندارم بهت پول دادن.
- این طور نیست.
سری به تاسف تکان می دهد:
- تو این چهل سال مسئولین جز این که خوردن و بردن کاری کردن؟
سوز سرما استخوانم را مثل بی کفایتی برخی مسئولین می خورد:
- یه سریا خراب کردن به خاطر همین کارایی که انجام شده دیده نمیشه.
انگشتش را محکم توی هوای اما انگار توی صورت فلان نماینده می کوبد:
- ایران این همه منابع داره. چیمون از امارات کمتره؟
- وضعمون می تونست خیلی بهتر از این باشه ولی مقایسه امارات با ایران درست نیست. امارات جمعیتش چقدره؟
-من منی می کند. نمی خواهم ندانستنش را به رویش بیاور:
- یک میلیون نفر ولی ما هشتاد و پنج میلیون نفریم
پسری بور جلو می آید:
- منابع ایران چقدره؟
- اتفاقا منابع امارات دو و نیم برابر ایرانه ولی بدهیش پانزده برابره کشور ماست.
مرد بادی در گلو می اندازد:
من خودم کارافرینم. برای یه مجوز کسب و کار کلی سنگ جلو پات می ندازن.
از تصویب قانون جدید مجلس خبر دارم:
- اتفاقا اخیرا سایتی طراحی کردن این کاغذ بازیا جمع شده. می تونین سه روزه مجوز بگیرین.
- نه کسب و کار من که مجوز سیب سلامتم گرفته
دل من به حال این جوونا می سوزه.
جوانی در سینی بزرگی عدسی نیمه شعبان تعارف می کند. مرد یکی بر می دارد:
- یعنی شما می گین همه چی گل و بلبله؟
- قطعا نه. فساد هست، کم کاری هست...
عدسی را هورت می کشد:
- پس چرا رای بدیم؟
- اگه تو هوافضا و نانو و موشکی و هسته ای و پزشکی و.... تونستیم پیشرفت کنیم توی اقتصاد هم می تونیم.
بوی جگرکی پیاده روی مترو معده ام را به هم ریخته. مرد کاسه عدسی را در سطل پشت سر می اندازد:
- آقای خامنه ای باید همه این مسئولینو بار بزنه بندازه بیرون از نو بسازه
نوری در دلم سوسو می زند:
- ایشونو قبول دارین؟
- فقط آقا رو
امیدوار می شوم:
- به نظر شما این کارو کنن مردم نمی گن دیکتاتوره؟
- از نظر من کار درست همینه.
آستین های ژاکتم را روی دستم می کشم:
- ولی از نظر مردم چی؟ چهل و پنج ساله از همه جناح ها، رئیس جمهور و نماینده داشتیم بازم میگن نظام دیکتاتوریه.
چشمم به ماشین می افتد. پسرم بیدار شده، بیرون می آورمش:
چشمش به محمد مهدی که می افتد انگار حس می کند منم از همین مردمم:
- تو این سرما بچه یخ می کنه.
- لباس زیاد پوشیده.
هنوز نگاه نگرانش به بینی قرمز محمد مهدی است:
- حالا شما کیا رو برای رای پیشنهاد می کنید؟
توی قلبم شعف می ریزد:
- حقیقتش هنوز بررسی نکردم. فقط می گم رای بدیم. دوست ندارم مشارکت بیاد پایین و مثل سال هشتاد و هشت تحریم حقوق بشری بشیم و امنیتمون به خطر بیفته.
صدایش آرام شده. شاید درد و دل، قلبش را هم سبک کرده:
- به هر حال من کسب و کارم تو حوزه زعفرونه. اگر کمکی نیاز داشته باشین در خدمتم.
سرم را مودبانه پایین می اندازم:
- ان شاالله خدا بهتون برکت بده. دعامون کنید.
مهم نیست این مرد رای می دهد یا نه. مهم این است از تصور پول گرفتن، به گفتگویی رسید که نهایتا با پرس و جو درباره کاندیدای اصلح تمام شد.
کافیست گوش های شنوایی باشند برای درد و دل های دلمه بسته بر سینه مردم، آرام می شوند، در میدان می مانند.
✍معصومه حسین زاده
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
💊 تخمهخور تنها!
تمام شب پنبهزنی مهربان، در آسمان سرخفام، بر ابری سیاه نشسته بود و تکههای سفید پنبه، بر سرو کول شهر میریخت.
حدود هشت صبح بود که کارت خروج زدم؛ ولی مگر میشد رفت؟ ماشین زیر یکی دو وجب برف پنهان شده بود. صبح بود و با سایهای که چادر برفی بر ماشین کشیده بود، آسمان داخل ماشین به شب میماند.
برفپاککن دو سانت بیشتر تکان نخورد! با جعبه دستمال کاغذی افتادم به جان برفهایی که با چنگ و دندان چسبیده بودند به شیشه و چراغ و بدنه ماشین.
فرشتهای تِیبهدست را از دور دیدم که به هر ماشینی میرسید، لبخند بر لبان رانندهاش مینشاند. به من که رسید نیمه باقی مانده برف را هم روفت و توانستم دنده عقب، از پارک خارج شوم.
سانت سانت چرخ جلو میرفت. همه جا یخبندان بود. فرمان را محکمتر از همیشه گرفتم و نزدیکترین راه را انتخاب کردم. به کوچه خودمان که رسیدم نفس راحتی کشیدم؛ غافل از اینکه اصل مشکل اینجاست.
سطح شیبدار پارکینگ، شده بود بلای خانمانسوز. لاستیکها سر جای خودش هزار دور میچرخید و سُر میخورد و بدون توجه به خواست راننده، برای خودش این طرف و آنطرف میرفت. بیلی در پارکینگ پیدا کردم و به جان برفها افتادم تا مسیر پاک شود و بتوانم ماشین را داخل پارکینگ ببرم.
چندین بار مجبور شدم برای گذر ماشینها دنده عقب روی برفها سُر بخورم و کنار کوچه پارک کنم و دوباره تلاش را شروع کنم؛ اما از همه جالبتر زن میانسالی بود که از ته کوچه پیدایش شد.
بیمحابا گاز میداد و با سرعت به من نزدیک میشد. با پژوی رنگ و رورفته عهد عتیقش میخواست از کنار ماشینم بگذرد و به جای گذشتن، رفت توی شکم ماشین من.
آه از نهادم بلند شد. صدا زدم: «خانم مگه نمیبینی کوچه سُره؟ چرا انقدر تند میری؟»
تنهاش را تکان نداد. به جای آن مدام سرش لَق میخورد و چیزی زیر لب تکرار میکرد. درِ راننده به گِلگیر ماشین من گیر کرده بود و نمیتوانست خارج شود. چند دقیقهای طول کشید تا از در مقابلش خارج شد. آمد پایین و بدون اینکه به بلایی که سر ماشین آورده نگاه کند چشمش را بُراق کرد و گفت: «دیدی که یواش میرفتم. اگه رانندهای که باید بدونی!!»
کارد به من میزدند، خونم در نمیآمد! چیزی نگفتم. به رانندهای که در ماشین پشت سرش نشسته بود، اشاره کردم که برای کمک بیاید. بنده خدا سریع آمد. یک راننده دیگر را هم خدا رساند. حاجی هم از خانه پیدایش شد و جمعمان جمع شد.
در حالی که ما تلاش میکردیم که دو ماشین گلاویز شده را از هم جدا کنیم، زن تنها، بیخیال، به ماشینش تکیه داده بود و تخمه میشکست! هرازگاهی هم به ما نگاه میکرد و شاید هم در دلش به ما میخندید.
هر چه بود با کمک چند نفر بالاخره ماشین به پارکینگ رسید و در کمال تعجب خط هم به ماشین نیفتاد؛ ولی من یک درس گرفتم، نه دو درس:
اولاً اینکه اگر به دیگران کمک کنی؛ مثل همان رانندگانی که با کمک آنها مسیر یخی آماده عبور شد، راه پیشرفت و نجات برای خودت هم باز میشود.
ثانیاً اگر چند نفر با هم دست در دست هم بدهند؛ حتی عابرینی آنچنان پرتوقع و از خودراضی هم نمیتوانند خللی در پیشرفت و نجات جمع ایجاد کنند.
و اما حرف آخر
شمایی که دغدغه پیشرفت فردیات را داری؛ چه دنیوی، چه اخروی، باید ابتدا دست در دست همفکرانت، برای پیشرفت جمع، تلاش کنی.
با جمع که باشی؛ حتی اگر چند نفری هم، ضدحال و ناجوانمرد پیدا شوند، یارای مقابله با دست قدرتمند جمع را ندارند؛ چرا که یدالله مع الجماعة.
✅ همه با هم برای ساختن ایرانی آباد، تلاش میکنیم؛ به کوری چشم تخمهخوران از خودراضی😉
📌قرار جمع شدنمان، پای صندوقهای رأی، 11 اسفند 1402
#پهلوانی_قمی
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab.
بهناماو
هرکس که قد وسعش در نزد خدا سوال و جواب میشود. خیلی وقتها وسع خودمان را دست کم میگیریم. توانایی خود را، علم خود را، قلم خود را، اثر خود را و هزار چیز دیگری که داریم و در وقتش استفاده نمیکنیم، درست مثل آبرویی که هست، احیانا مالی اگر هست.
اما خدا به بعضیها عجیب برکت داده، به فکرشان، به مالشان و حتی به آبرویشان...
یک مغازه دار خوش ذوق به قد خودش، سعی در یارگیری برای امام زمانش داشت، حتی به قاعده یک نفر.
پینوشت عکس:
اگر به شما پیشنهاد بدن که آیینه کاری حرم امام حسین علیهالسلام رو شما نصب کنی و یا برای چند دقیقه خادم حرم باشی رد میکنی؟
حاج قاسم فرمود: جمهوری اسلامی حرم است، اگر بماند بقیه حرمها هم میمانند.
آیینه کاری این حرم ۱۱ اسفنده، با تکتک رایهای ما، ریز به ریز، قشنگی تو همین کارهای کوچکه که کنار هم بزرگ میشه. نکنه آیینه کاری سهم شما و اطرافیانت نرسه و جاش خالی بمونه؟!
یک آیینه هم نباشه تلألو نور کم میشه...
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab.
مامان یادش رفته شناسنامه و کارت ملی را کجا گذاشته. هرچه کشو داخل خانه داریم گشتیم. چقدر حرص خوردم نکند شناسنامهها را پیدا نکنیم و امروز دشمن شاد شویم. بعد از یک ربع بلاخره پیدا شدند با سه تا صلوات مامان که هر گمشدهای را همین شکلی پیدا میکند.
مامان چند ماهی است حال خوبی ندارد. چند قدم راه رفتن هم برایش سخت است.
محل رایگیری با ما دوتا کوچه فاصله دارد، دوتا کوچه نه آدم دلش میآید ماشیناینترنتی بگیرد نه مامان میتواند پیاده برود.
از مامان خواستم روی ویلچر بنشیند ولی مامان عصازنان با پای خودش آمد و چند جایی نشست.
به پای صندوق که رسیدیم نفس نفس زد و خانم پشت باجه حیرت کرد که مامان و همسنهایش هنوز پای کار هستند.
رای دادیم و مامان چند بار دیگر نشست و برگشتیم.
من دختر این مادرم و پای کار هستم
تا این رنگ سرخ روی انگشتم رنگ کل
پیکرم باشد.
✍محدثه قاسم پور
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab.
💊
اون پیامی که درباره انتخابات فرستاده بودید رو دیدم، ولی متاسفانه فراموش کردم و دیروز عصر تازه یادم آمد 😔
با خودم فکر کردم که چه جوری اون کاری که شما گفتید رو بکنم با پدر و مادرم مشورت کردم و کاری که به ذهنم رسید این بود:
بعد نماز مغرب و عشاء کیف کولیمو بردارم و برم به سمت سوپریای محل که منو نمیشناسن برم و یه چیزی بردارم برای خرید و بعد ازشون بپرسم که میشه بدونم شما فردا تو انتخابات شرکت میکنید یا نه ؟!
اگه گفتن: بله ، می گفتم: دست شما درد نکنه چون آینده ما و کنکور ما و سربازی ما و ... به قانونایی ربط داره که این مجلس تعیین میکنه.😊 اگه هم شما در نوجوانیتون از قوانین راضی نبودید به خاطر شرکت نکردن یا انتخاب درست نکردن آدمای قبل از شما بوده از اینکه شما شرکت میکنید و در آینده من تاثیر دارید متشکرم. 😇
و اگر گفتن: نمیدونیم شرکت کنیم یا نه!!! بهشون میگفتم: از شما خواهش میکنم که شرکت کنید؛ چون قوانینی که تو این مجلس تصویب میشه به آینده ما و به اتفاقاتی که برای ما قراره بیفته ربط داره؛ و اگر نماینده اصلح رو شما انتخاب کنید، آینده من و نوجوون های دیگه ساخته میشه و ما میتونم برای این ملت و برای کشورمون خدمتگزاری کنیم 😌
و اگر کسی گفتش که من فردا شرکت نمیکنم به اون میگفتم از شما خواهش میکنم که شرکت کنید چون قوانینی که قراره برای آینده من تصویب بشه باید توی این مجلس تصویب بشه و رای دادن شما و انتخاب درست شما به آینده من و تمام نوجوانای ایران کمک میکنه در آخرم تشکر میکنم و خریدمو حساب میکنم و میام بیرون؛🙂
کاری ندارم که اون آقا چه چیزی به من بگه؛ اون به من توهین کنه، یا یا بگه که من فردا میرم رای میدم، نه اینکه اونجا هیچ عکسالعملی نشون ندم ، چرا اگه بگه که من فردا رای میدم ازش تشکر میکنم؛ اما نتیجه برام فرقی نمیکنه چون من به خاطر برخورد آنها نرفتم من وظیفهام امر بقیه به رای دادن و اینکه من بقیه رو امر کنم به رای دادن فرمان فرماندهام مقام معظم رهبری بوده.
بعد از نماز مغرب راه افتادم و دوری در محله زدم تا ته کوچه و بعد به سمت زنبیل آباد و بعد هم تا بلوار امین آمدم و بعد به خانه رفتم چون دیگه دیر وقت بود، به خانه برگشتم. از این کار چیز هایی هم عایدم شد: یه بیسکویت، یه چیپس، یه پفک، یه گلدون پلاستیکی، یک کیلو هویج، کره و چیزایی که تو منزل لازم داشتیم😁😁
من از این کاری که کردم راضیم. امیدوارم تاثیر هم داشته باشه و کسانی که قصد رای دادن نداشتند ، امشب رای بدن
و از همه مهم تر ، خدا از من راضی باشه🥰
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab.
۲ ماهش بود ... مامانش نمیخواست از قافله سربازای آقا جا بمونه .... پاش رو استامپی کردو محکم زد روی کاغذ ... منم سربازتم آقا.....و چید از همین کودکی زندگیش رو .....
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab.
🔖"هوالخیر"
*پرچم دار*
کلاس که تمام می شود بدو بدو آماده می شوم. در گوش محمد مهدی یک ساله ام می گویم: "آقا گفته مردم رو دعوت کنیم توی انتخابات شرکت کنن، پدرمون یه حرفی می زنه نباید زمین بمونه"
محمد مهدی چشم هایش را از خنده ریز می کند به سمت در تاتی تاتی می رود:
- مامان مامان، دَدَر
چادر را سر می کنم. احتیاطا به همسرم زنگ می زنم. می گوید: "سه ساعته رفته و دارد بر می گردد." اصرار می کنم بماند اما جواب می دهد: "خیلی ها آمده اند روشنگری می کنند، هوا وحشتناک سرد است توان ماندن ندارد."
کوله طوسی محمد مهدی را روی زمین رها می کنم، احساس می کنم خرگوش هایش به این طرف و آن طرف فرار می کنند. ذوق و شوقم کور شده است.
تا همسرم بیاید حسابی خودم را سرزنش می کنم.
بافتنی لیمویی محمد مهدی را در می آورم، زیر لب می گویم: "واقعا کلاس فرزندپروری اولویت بود؟ ارزش داشت نرسم؟"
من کجای تاریخ ایستاده ام؟ کدام کار زمین مانده سهم من است؟
یاد حضرت زهرا می افتم. هنوز از شهادت پدر چند روز نگذشته، در خانه انصار و مهاجر را در کوچه پس کوچه های مدینه می کوبید تا مردم را برای یاری امامش بیدار کند. تنها و با طفلی در شکم. آن قدر پای ولایت ایستاد تا میخ های به پهلو نشسته، کمرش را خم کرد و محسنش را آسمانی.
صدای زنگ در، افکارم را پاره می کند.
همسرم مثل یک تکه چوب خشک، سرمازده شده است. دست روی گوش هایش می گذارم گرم شود. محمد مهدی آویزان پالتوی سرمه ای اش می شود. آن قدر دست و لباسش سرد است بغلش نمی کند.
تا برود دوش بگیرد زیر شعله عدس پلو را روشن می کنم. هُرم آتش خانه علی ع توی صورتم می پاشد. خجالت قلبم را مچاله می کند.
من به نهال به بار نشسته اسلام رسیده ام. فقط مانده مثل زهرا و زینب س، آفت های به جان بصیرت مردم نشسته را حرص کنم. زبانی می خواهد دلسوز و منطقی. نه جان می خواهد و نه فرزند و مال.
همسرم پای سفره می نشیند. دیس سفید عدس پلو را زمین می گذارم. هنوز یک قاشق غذا نخورده، زبان درد و دلم باز می شود: "کار برای امام زمان زمین نمی مونه. مهم اینه این بار رو کی برداره." نگاهم می کند، غذا از گلویش پایین نمی رود.
محمد مهدی را از وسط سفره جمع می کنم:
"می ترسم جای این که باری از دوش امام زمان سبک کنم، عافیت طلبی دنیا زمین گیرم کنه"
محمد بشقاب را جلویم می گذارد:
- همه بدنم می لرزید نتونستم بمونم. حق با شماست. فردا من از شرکت می رم شما هم بیاین.
فردا می رسد. یک صفحه قرآن هدیه می کنم به شهدا تا گره به زبانم نیفتد. خودم را با مترو به تریبون گفتگوی انتخابات می رسانم. امید دارم پرچمدار خیابان ولیعصر امام زمان شوم.
✍معصومه حسین زاده
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab.
آخرین ساعت رای گیری خسته از کار طاقت فرسای روزانه اومدن پای صندوق رای..میگفت روی شیروانی کار میکردیم ولی آمدیم تا به تکلیفمون عمل کنیم.. اومدیم تا از قافله ی سربازان آقا جا نمونیم ما فقط به عشق سید علی اومدیم نمیخواستیم حرف آقا روی زمین بمونه
باید برای اینها جان داد😭
✍: مریم عباسی
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab.
پیرمرد، روی دو صندلی آن طرفتر نشست و برگهای از جیب در آورد.
شروع به نوشتن روی ورقهی رای کرد.
گاهی سرش را بالا میآورد و به در اتاقی که ثبت مشخصات میکردند، نگاه میکرد.
برگهی رای را نوشته بودم و به حرکات او نگاه میکردم.
پیرزنی با چادری دور کمر جمع شده، از اتاق بیرون آمد.
پیرمرد بلند شد و صندلی کناریاش را بیرون کشید و به پیرزن اشاره کرد تا بنشیند.
مرد برگهی خودش را نصفه پر کرده بود، اما سمت همسرش کج شده و اسامی نمایندگان را یکی یکی میخواند تا پیرزن برگهاش پُر شود.
✍: مهدیه مقدم نیکو
#عشق
#انتخابات۱۴۰۲
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab.
#حلالیت
با صدای پسرکم از خواب پریدم.
چشمهایش بستهبود، اما ناله میکرد.
دستم را از زیر لحاف بیرون آوردم و با داغی پیشانیاش، درجا نشستم.
چند سیسی شربت تببر دادم و دست و پا و صورتش را تَر کردم.
دماسنج را زیر بغلش گذاشتم. تب داشت اما خطرناک نبود.
نفسم را با کمی آسودگی بیرون فرستادم.
امیر حسین "نارنگی" را با بیحالی گفت.
برایش آوردم و میوه را دانه، دانه به او دادم. جان که گرفت، یکبار با صدای آرام "پدر" گفت.
از این فرصت الهی استفاده و فقط و فقط با کمی خباثت مخلوطش کردم.
شیرش کردم تا ساعت ۶و نیم صبح جمعه، پدرش را از خواب هفت پادشاه بیرون بکشد.
طفلکِ بیخبرم، با چشمان قرمز از تب، پدرش را صدا میکرد.
_پدر، پدر بلند چو
همسر جان، دیشب حرف آخرش را زد و به کام خواب فرو رفت:"نه،من رای نمیدم. تو برو ، اگر این دفعه خوب بودن من بار دیگه رای میدم."
مثلِ پانزده سال پیش که برای انتخابات ریاست جمهوری هم همین را گفته بود.
آخر سر با شوخی و هزار جور ترفند برده و رایَش را خودم نوشته بودم.
اما ایندفعه با این همه تلاشی که در این چند هفته خرج یک رای کرده بودم، راضی نمیشد.
حالا صبح علیالطلوع جنابِ همسر با صدای زیبایِ پسر کوچکمان بلند شده بود.
نقطه ضعفش روی حلالیت و حق الناس را خوب میدانستم.
کمی که پسرکم دلبری کرد و خواب را از سر پدر پراند.
آخرین تیر را از کمانم بیرون کشیدم و به سمت قلبش پرتاب کردم:"مممم، اگه بیای رای بدی، تمام حقی که بیست ساله گردنت دارم حلال میکنم."
سرش، سریع تا صورتم بالا آمد:"همه رو؟"
آره، به خدا . هر چی ناراحتی تا حالا داشتیم حلالِ، حلال.
بلند شد:" برم هلیم بگیرم، بعد بریم رای بدیم."
دستش را از آستین کاپشن بیرون کشید و درِ خانه را باز کرد:"قول دادیا، یادت نره"
خندیدم و سرم را رو به سقف گرفتم:"خدایا به خاطر تو از نَفسم میگذرم."
همسرم قهقهه زد:"حالا انگار من باهاش چقدر بد رفتاری کردم. حواسم هست تو از این حساسیت من سواستفاده میکنیا"
رای مان را توی صندوق انداختیم و پا توی حیاط گذاشتیم. همسرم، دستهایش را توی جیب کاپشن سورمهایش هُل داد:"خدایا شکرت. الان مثل یه بچهی تازه به دنیا اومده شدم."
خندیدم و با مشت پشت کمرش زدم:"یعنی فقط از من حلالیت میخوای؟"
_آره فقط تو
✍: مهدیه مقدم نیکو
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab.