eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
464 دنبال‌کننده
555 عکس
152 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
دو چیز را نمی شود باور کرد: یکی اینکه آن مردی که میان شعله ها فریاد کشید فری پالستین، با هزار کپسول ضد حریق اطفا شدنی باشد. یکی اینکه این جنگ به نفع آمریکا و اسرائیل باشد. بر مبنای جمله اول حس می کنم آرون بوشنل سراغ نهصد و نود و نه تا از هم قطارهایش می رود و گردان ققنوسها را تشکیل می دهد. بعدا ممکن است در اخبار بشنوید یک هواپیمای ناشناس بمبش را جای غزه، توی دریا خالی کرد. یا جای بمب غذا ریخت یا اصلا فرمان را گرد کرد و به حیفا و اورشلیم و تلاویو حمله کرد. روح آرون هنوز هم پیگیر مساله فلسطین هست. شبها خصوصا می آید و قبل خواب حسابی بالشهای مردم را خیس اشکهایشان می کند. اصلا آرون خودش الان نیروی قدس است. فرمانده گردانی که دستور رسید باید تشکیل شود. همان دستور علنی توی سخنرانی را می گویم. همانجا که سیدعلی خامنه ای گفت: باید هزار سرباز آمریکایی خودشان را بسوزانند... ✍: @mavaghaa هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
*مادرها یادشان نمی‌رود...* نوروز بود. یادم می‌آید عمه‌جان، دخترکم را با هزارویک وعده و وعید سوار ماشین کرد تا بروند گوش‌هایش را سوراخ‌کنند. من دلم نمی‌آمد. می‌گفتم بچه را گول نزنید که درد ندارد، بگذارید بزرگ‌شود خودش بخواهد. ولی گوششان پی گوشواره بود و به حرف‌های من بدهکار نبود: «زینب بیا بریم دوتا ستاره بچسبونیم رو گوشت، بعد هم اسباب بازی بخریم.» برق چشم‌های دخترک، چشمم را زد. می‌دانستند طاقت دیدن درد کشیدنش را ندارم، گفتند تو نیایی بهتر است، بغض می‌کنی بچه فکر می‌کند چه خبر است، ولی رفتم. دستش را گرفتم، جیغ زد و اشک ریخت. گفت که گوش دوم را نمی‌خواهد سوراخ کند، چقدر التماس نگاهش افتاد توی چشم هایم، ولی درد دومی هم به جانش نشست، و به جان من. حتی گوشواره ستاره‌ای هم نداشتند. یک دایره‌ی صورتی بود فقط. حالا از آن روز خیلی گذشته، دخترک یادش رفته، ولی من نه... مادرها یادشان نمی‌رود. هنوز از عمه‌جان دلخورم. گوشواره ارزش گریه‌ی بچه را نداشت. اصلا نمی‌دانم چرا گوشواره‌ها اسم رمز همه روضه‌ها می‌شوند‌. داغ می‌شوند و داغ برجا می‌گذارند، چه آن‌وقت که از نرمه‌ی گوش دخترکان کشیده‌شدند و گوش را دریدند، و چه حالا که نشانه‌شدند و دل را آتش‌زدند. هی فکر می‌کنم به عمه ای که شاید گوش بچه را سوراخ کرده و حالا دارد هی محکم می‌زند روی پایش و روضه می‌خواند. عزیز دل عمه... عزیز دل مادر... عزیز دل همه‌ی مادرهای این سرزمین... ریحانه‌ی کاپشن صورتی، گوشواره قلبی ما! ✍: مریم راستگوفر هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: مریم راستگوفر هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
🪴🪴 سه‌شنبه هفته پیش بود؛ ۲۴ بهمن ۱۴۰۲. صبح رفت دسته گل نرگس را از گل‌فروشی تحویل گرفت. رفتیم حرم و زیر سایه حضرت خانم نشستیم سر سفره عقد. گفتم: به اذن الله و به اذن مولانا صاحب الزمان، با اجازه حضرت خانم فاطمه معصومه و با اجازه پدر و مادرم و بقیه بزرگ‌تر‌های جمع «بله». آن «بله» را برای تمام عمرم گفتم. تمام عمری که نمی‌دانستم چقدر است؛ یک هفته دیگر؛ یک ماه دیگر؛ یک یا چند سال دیگر... عبدالله هم صبح ۴ روز پیش برای مریم دسته گل گرفت. یعنی هنوز گل فروشی در غزه سر پا مانده؟! یا گل‌های مصنوعی گلدان شکسته‌ای است که از روی آوار خانه‌ای پیدا کرده، تکانده و به مریم داده؟! پدر و مادر، خواهر، برادر یا رفیقی بوده که خوشحالِ حال خوش‌شان باشد؟! کت و شلوارش را هم پیدا نکرده. شاید گفته مهم نیست. اما مریم زیر بمباران، لباسش را جای امنی گذاشته بوده که انقدر تمیز و سفید مانده بوده. مطمئنا عکاس هم نداشته‌اند، عکس باید کار خبرنگار باشد... اولین سه‌شنبه‌ی بعد از سه‌شنبه‌ی عقدمان دیروز بود؛ ۱ اسفند ۱۴۰۲. سه‌شنبه‌ی آن هفته ولادت پدر بود و سه‌شنبه‌ی این هفته شب تولد جوانش؛ حضرت علی اکبر. بعد از زیارت حضرت خانم، پایان اولین هفته‌ی دو نفره‌مان را در کافه گذراندیم. شاید اگر آن‌ها هم به هفته‌ی عقدشان می‌رسیدند، می‌نشستند کنار هم و برای آینده‌شان برنامه می‌ریختند. شاید عبدالله دوباره گل می‌گرفت یا پیدا می‌کرد و برای مریم می‌برد. دلم می‌گوید مریم سر عقدش زندگی جاودانه با عبدالله را خواسته که دعایش به این زودی مستجاب شده. شهادت که مرگ ندارد دیگر! زنده باد شهادت! نمی‌دانم اشک بریزم یا حسرت بخورم؛ نمی‌دانم دندان را از بغض دشمن بیش‌تر روی هم بفشارم یا دلم تندتر بتپد برای فلسطین آزاد و پیچیدن عطر گل نرگس. فقط می‌دانم دلم از بد جایی سوخت؛ مریم مثل من تازه عروس بود... ✍حُرّه.عین ۲ اسفند ۱۴۰۲ هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غزه ؛ داغ ؛ وداع 😭😭💔🖤 لعنت بر يهود لعنت بر اين دنیای تاریک… ✍: خانم جعفری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگو اسرائیلی هستم تا بهت گوشت بدم مردونه گفت: نه و رفت مرد تویی پسر بقیه اداتم نمیتونن در بیارن... 🇵🇸 هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
1⃣ بی بی صدیقه داروی مخصوصش را به پیشانیم مالید و دستمال سرم را چفت کرد. صدای رقصیدن قاشق توی استکان شده بود اهنگ پیش زمینه‌‌ی صدایش: «قدیما سر زائو رو از این داروهای مخصوص میزدن و محکم دستمال پیچ می‌کردن،میگفتن سر زائو خالی شده. بخور دخترم، سر دردت بهتر میشه، حالا که شوهرت دخترات رو برده بیرون، بگیر بخواب، این یکی دخترتم که خوابه؛ اسمش فاطمه چی چی بود؟!» پرده‌ی سنگین مشکی پلکها را به زور کنار زدم:«فاطمه حسنا» با صدای قناد، خاطرات گذشته رهایم کرد: «روی کیک چی بنویسم خانوم؟» شمع دوسالگی تاج دار را از قفسه برمی‌دارم و توی دست می‌چرخانم: «فاطمه حسنا جان تولدت مبارک. فردا ساعت چهار، میام تحویل می گیرم.» کلید را توی قفل می‌چرخانم و زمان هم پایش می‌چرخد: «مادر بس که سردی میخورین همش دختر دار میشی، از بچگیت به مامانتم میگفتم انقده لواشک و ترشی بهش نده، دخترزا میشه ولی گوشش بدهکار نبود که نبود، به خودش رفتی تو یک‌دندگی!» دوباره پرده‌ی سنگین مشکی پلک هایم را روی چشم کشیدم تا سر دردم آرام بگیرد، اما نه نباتِ توی گل گاو زبان، قصد حل شدن داشت و نه بی بی، قصد بی خیال شدن از بحث دختر زایی؛ هر دو با هم، فرهاد شده بودند و به نوبت تیشه میزدند به ریشه‌ی اعصابم. مادرم به موقع رسید: «بی‌بی،تازه زایمان کرده، خوبه خودتون میگی سرش خالیه،خواهشا باز حرفای قبلی رو پیش نکشید. مریم واسه جنسیت،بچه نمیاره،خوبه هزار بار شنیدین که میگه اینا سرباز ظهورن، فرقی نداره دختر یا پسر،مهم اینه سربازای ظهور زیاد بشن. » بی بی که این حرف ها برایش حکم توجیه داشت، قاشق را از دل دمنوش گل گاو زبانم بیرون کشبد و ابرو به هم گره زده، با یک هورت، سر کشید. «چه حرفا،دختر رو چه به سربازی! آقا هم که بیاد میگه پسراتون رو بفرستین واسه جنگ،دخترا بمونن کارای پشت جبهه رو انجام بدن! واسه همون سربازی ظهور هم که شده،باید پسر بیاری.» در خانه را باز می‌کنم. فاطمه حسنا می‌پیچد توی چادرم و دست هایش را دور پاهایم قلاب می‌کند: «شلام مامانی!» چقدر عاشق مربع های پهن و کوچک پوشیده از شیر بین لب هایش هستم، مرا یاد چند ماه قبل و شیر خوردن های وقت و بی وقتش می‌اندازد. کلید را از جا کلیدی آویزان می‌کنم و بوسه ای از گونه های نرم و گرمش می‌گیرم، بوی نوزادیش را می‌دهد. صدای گریه اش بلند شده بود،در آغوش گرفتم و زیر گلویش را بوییدم، سردردم آرام گرفت؛ کاش می‌شد از این بو، عطری ساخت برای روزهایی که دیگر نوزاد نیست و من دلتنگ بویش می‌شدم. کمی خودم را روی بالشت بالا کشیدم و گلبرگ نازکم را در آغوش گرفتم ؛ آرام مشغول شیر خوردن شد: «بی بی جان، شهادت وسربازی که فقط مخصوص پسرا نیس. مگه کم شهیده‌ی خانم داریم، مهم‌ترینش حضرت زهرا؛ اصن به این امید اسم دخترام رو فاطمه و زهرا میزارم که مثل حضرت، سرباز ولایت و امام زمانشون باشن.» بی بی، پوف کشداری کشید، بلند شد و زیر لب غرولندگویان با استکان خالی به سمت آشپزخانه رفت. لب‌های مادر،گونه هایش را بالا کشاند: «به دل نگیر مادر،بی بی حرفای قدیمیا رو تکرار می‌کنن،با گوشت و خونشون قاطی شده،دست خودشون نیس.» لبخند زدم و فاطمه حسنا را آرام روی شانه گذاشتم و با سر انگشتان به کمرش چند ضربه‌ی کوچک زدم تا درد کولیک به جانش چنگ نزند. تلفن را برمی‌دارم: «الو...سلام مامان، خوبین؟... همه خوبیم... میگم شما با بی‌بی میاین یا من برم دنبالشون؟» عقربه‌ی کوچک دست به شماره‌ی پنج رسانده؛ چشمم را دورتا دور خانه می‌چرخانم؛ همه‌ی اسباب و اثاث خانه، مرتب مثل دانه های انار، نشسته‌اند و ارامش زیر پوست خانه خزیده. بچه ها لباس ‌های مهمانی به تن، زیر ریسه های رنگی نشسته اند و بادکنک برای بعد از مراسم، نشان می‌کنند... میوه هارا یکبار دیگر توی میوه خوری بلوری لب طلایی جابجا میکنم که مهمان ها از راه می رسند. دخترها خودشان را به آغوش مادرم می اندازند و دختر کوچکم گونه‌ی نرم مادرم را می‌بوسد: «مامان جونی تبلُّدمه،بادکنکام رو نیگاه،برام چی جایژه حلیدی...» همه می‌خندند. دخترکم دستش را روی گونه، جای بوسه‌ی پدرم می‌کشد تا به قول دخترها، جای سوزش تیغ‌های ته ریش پدرم را ارام کند. فاطمه حسنا،دو لپی، فوت کش‌داری، راهی شمع عدد «دو» می کند و خودش برای خودش قبل از همه دست می‌زند: «هولا...تبلُّدم مبالک...دست بذنین.» زیر نگاه بچه ها مشغول برش کیک می شوم که دارند برش هارا میلیمتری اندازه می زنند تا مبادا «مثقال ذرهٍ» سهمشان از دیگری کمتر باشد. پدر تلویزیون را روشن می‌کند و دستش را روی دکمه‌ی شش کنترل نگه‌ می‌دارد. چاقو توی دستم روی کیک می‌رود.(ادامه👇) ✍: آرزو نیای عباسی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
2⃣ زیر نویس قرمز، جلوی چشمم رژه می‌رود:«خبر فوری،حادثه‌ی تروریستی در گلزار شهدای کرمان...» توت فرنگی زیر چاقو میلغزد ورنگ قرمزش می‌پاشد روی لباسم. دلم خون می‌شود. کیک از گلوی هیچکداممان پایین نمی رود و تمامش سهم بچه ها می‌شود. خشم و غم،اشک می شود و از چشمانم سر میخورد روی شمع دوسالگی که توی دستم خشکش زده. اسامی و تصاویر شهدا تمام فضای حقیقی و مجازی را پر کرده اما یک تصویر پررنگ تر از همه، قاب تلویزیون را می‌گیرد : «دختـــر کاپشن صورتی گوشواره قلبی شهیده‌ی دوساله...» ناخودآگاه نگاهم به نگاه لرزان بی بی صدیقه گره می خورد... شرم از چشمانش سر می‌خورد روی روسری سفیدش... نگاهش را از من می گیرد و به دختر دوساله‌ام زل می‌زند که مات و مبهوت به لکه های قرمز روی لباسم خیره شده؛ لب های چروکیده‌اش آرام بالا و پایین می روند: «راست میگفتی،دخترا هم به سربازی میرن،یه روز به فرماندهی حاج قاسم،یه روز به فرماندهی امام زمان...» بغض می کند دست هایش را که چون دریای طوفانی، موّاج است،بالا تر از سرش میاورد و نگاهش را به سقف می‌دوزد: «دخترای گلم، سرباز ظهور باشین به حق علی،مثل دختر کاپشن صورتی گوشواره قلبی...» پایان ✍: آرزو نیای عباسی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: آرزو نیای عباسی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
| 🔹سرکارخانم زینب شریعتمدار 🔸مدرس جامعه المصطفی ⏰شنبه ۱۹ اسفندماه ماه ساعت۱۰:۰۰ "گفتگوی زنده" در کانال: 🦋به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab و همزمان از کانال بانوی پیشران 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز چینی است جز شجاعت که در فلسطین ساخته می شود...!😎 هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab برای_زینب
🛑 کاملا گویای ماجرا هست البته از قبل هم معلوم بود هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
کلید خانه به نام خدا حامد را مدرسه گذاشته ام و به خانه برمیگردم که تازه یاد سفارش همسرم می‌افتم. نمیدانم از گذشت سن است یا چی که  همه چیز را قرو قاطی می‌کنم.  انگار عقل و هوش ازسرم رفته. نمی‌دانم کلید خانه را کجا گذاشته‌ام. باید برگردم خانه و برای رفتن آماده بشوم. اما هر قدر که جیب و کیفم را میگردم نیست که نیست‌. گوشه‌ای کنار خیابان می‌ایستم. با خودم می‌گویم من که آدم محتاطی بودم. پس کلیدم را کجا گذاشته‌ام. لااله الاه اللهی می‌گویم و خودم را به باد سرزنش میگیرم: آخر زن حسابی حالا اگر شوهرت زنگ بزند و بگوید مگر نمیخواستی روز مادر پیش مادرت باشی. بیا ساک  و وسایلت را بردار بیا می‌خواهی چه بگویی؟ بگویی که کلید را گم کرده‌ام اصلا چه فکری خواهد کرد؟ بیچاره شوهرت اینقدر خودش را به این در و آن در زد تا از اداره مرخصی بگیرد. آن وقت حالا..‌. لبم را گاز میگیرم. با صدای بوق ماشینی به خودم می‌آیم که دارد چند بچه در صندلی عقب ماشین نشسته اند و برای من دست تکان میدهند. تازه یاد سفارش حامد می‌افتم که گفته بود: مامان اومدنی تبلتم یادت نره. الان مدرسه است و میدانم که منتظر است. حتما وقتی به دنبالش بروم سراغ تبلتش را خواهد گرفت. با خودم میگویم: این طوری نمی‌شود. باید زنگ بزنم همسرم و اطلاع بدهم که کلید خانه را گم کرده‌ام. باید سرزنشهایش را به جان بخرم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. اما چاره‌ای ندارم. موبایلم را از توی کیف بیرون میکشم.‌ می‌خواهم تماس بگیرم. اما میترسم دعوایم بکند. با خودم می‌گویم برایش پیغام می‌گذارم. اینطوری بهتره. اینترنتم را روشن می‌کنم و  پیام می‌فرستم. میدانم به خاطر کارش آنلاین است.  آنجا زودتر پیامم را خواهد دید. توی همه کانالها و گروه ها خبر فوری زده‌اند. متحیر و کنجکاو یکی از کانالها را باز می‌کنم. و می‌خوانم: حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان. قلبم تند می‌زند. کی،چطوری؟ علامت سوال بزرگی توی مغزم وول می‌خورد. خشکم می‌زند. تکیه می‌دهم به دیوار و عکسها و خبرها را بالا و پایین می‌کنم. نگاهم به  دست  زنی که کلید خانه‌اش را در دست دارد می‌افتد. به زمین افتاده و خونی است. اما کلید خانه‌اش را محکم  در دست نگه داشته. پایم سست می‌شود. حتما مادری است که در راه خانه بوده و نگران فرزندانش. حتما مادری بوده که به گلزار شهدا رفته و  قرار بوده شب فرزندانش برای تبریک روز مادر به دیدنش بیایند و او باید خودش را سریع می‌رسانده به خانه. به عکس زل میزنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. خانه‌ و زندگی‌اش را دوست دارد. مثل خیلی چیزهای دیگر که عاشقشان است. خاک،وطن، حاج قاسم و ... اشک از چشم‌هایم روی صورتم می‌غلتد. با خودم زمزمه میکنم: وای از این غم. دوباره زل میزنم به کلید و عکس زن و دستهای خونی‌اش: چه روز مادری شد امسال. دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما زنها و بچه‌هایمان از این کارهای او می‌ترسیم. آیا به همین راحتی از علاقه‌ها و اسطوره‌هایمان دست می‌کشیم؟ زهی خیال باطل! ✍: فرانک انصاری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab