eitaa logo
برگ طلایی
20.2هزار دنبال‌کننده
145 عکس
15 ویدیو
0 فایل
تولد دوباره به قلم :آرزو بانو نویسنده رمان "یلدای ستاره "و "تولد دوباره" عشق حقیقی (در حال نگارش) جمعه ها و تعطیلات برگ نداریم تعرفه تبلیغات👈https://eitaa.com/joinchat/657064842Ca78c6aabe7
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی نگاه ازش گرفتم دوستم گفت... در ادامه ی حرفم با کمترین صدای ممکن اضافه کردم ولی خودمم میخواستم مطمئن بشم برای خودم خواستیم نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم اصلا چی شد یهویی گفتی حورا ؟ نزدیک خونه ی بابا حسین نگه داشت، نگاه متفکرش رو توی صورتم چرخوند گفتم حورا چون دوسِت داشتم نه واسه اون دلیلی که تو به خاطرش عقد موقت میخوای ...نه برای درست کردنی که عمو احمد ازش میگه ...من به خاطر خودت اومدم ،خودت رو میخوام، همین حورایی که بغل دستم نشسته با همین ظاهر و خصوصیات اخلاقی، همین حورایی که راحت بهم گفت از آمپول میترسم، همین حورایی الان باهام صادق بود و گفت دوستم بهم این حرف رو گفته، همین حورایی که حتی توی بدترین لحظه ها و دلخوری‌هاش و حال بدی هاش از طرف مقابل سلام کردن یادش نمیره ،سلام میکنه حتی شده آهسته و سرد ولی اینقدر خانوم که سلام میکنه با دست نشونم داد من‌این حورا رو میخوام ،اینا دل منو بهت بند کرده حورا ،نه دلیلی که دوستت بهت گفته و یا حرف دیروز عمو ،یا آدمای دیگه ی اطرافت نفس سنگینش رو بیرون داد در رابطه با اون شرطت هم برای عقد موقت ،من قول میدم تا زمانی که تو نخوای و اجازه ندی حتی دستمم به دستت هم نخوره ،خوبه ؟ اینجوری راضی به عقد دائم میشی لحنش دلخور شد اگه خودمم قبول نداری، میتونی از بابا محمدعلی قول بگیری ،دیدی که گفت قول هام سخته کمی فکر کردم و گفتم قبلا هم گفتم قبولت دارم ولی همون جور که امروز به تو برخورد ،دیروزم به من برخورد ،یا عقد موقت یا نه امیرصدرا طوری که میخواد قانعم کنه گفت برای دلخوری و دلشکستگی دیروزت بهت حق میدم ،ولی برای نه محکمی که الان اینقدر راحت میگی نه ،چون میتونیم حرف بزنیم و با هم حلش کنیم حرف من همون که گفتم امیرصدرا ،من به خاطر سیلی دیروز از حرفم کوتاه نمیام چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد گفت برای اينکه تو راضی باشی یه روز عقد موقت بینمون خونده بشه ،بعدش عقدکنیم خوبه ؟ ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی اخم هاش توی هم رفت و ادامه داد بهت حق میدم، اون سیلی که دیروز عمو بهت زد به منم برخورده ،نتونستم بی تفاوت باشم ،دیدی که گفتم احترام به حورا احترام به منِ ،این موضوع راجع به همه صدق میکنه حورا ،هیچ کس حق بی احترامی کردن به خط قرمز هام رو نداره نفسش رو صدادار بیرون داد حتی عزیزترین هام مکث کوتاهی کرد اگه قبول کنی هم حرف ، حرف تو شده ،هم از حرف و حدیث های بعدش جلوگیری کردیم ،هم به هم محرم شدیم ،هم تو راضی میشی هم من یه تصمیم دوتایی که فقط بین من وتوعه،خودمم پشتت وایمیسم ،اینقدر را رو هم مردانگی تو وجودم هست که زیر قولی که بهت دادم نزنم نگاهش رو پایین انداخت حتی اگه تو این مدت عروسی گرفتیم و زیر یه سقف رفتیم ،همه چی همونطوری پیش میره که تو میخوای لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم ،از دیروز کلی کلنجار رفته بودم که از حرفم کوتاه نمیام ،حالا کنار امیرصدرا نشسته بودم و مردد شده بودم ،تو گیر دار افکارم بودم که با صدای امیرصدرا سرم رو بلند کردم حورا این حرف هارو نگفتم که حق انتخاب رو از تو بگیرم یا محدودت کنم تو میتونی انتخاب کنی ،من سر داشتن تو سخت ایستادم ،چه با عقد دائم چه عقد موقت ،انتخاب با توعه چون حق توعه حرف هام رو زدم که بگم این راه‌حل ها هم هست و برام مهمی ،غرورت برام مهم ،پس با خیال راحت و فکر آزاد تصمیم بگیر من به هر تصمیمی که تو بگیری احترام میذارم و همه جوره پشتتم همونطور که امروز صبح قول دادم حواسم بهت باشه ،فقط خواهش میکنم قبل از اینکه با کسی مطرح کنی با خودم در میون بذار باشه ؟ باشه ی آرومی گفتم و همزمان با هم پیاده شدیم در عقب رو باز کرد جعبه های شیرینی رو بیرون آورد و گفت ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی باشه ی آرومی گفتم و همزمان با هم پیاده شدیم در عقب رو باز کرد جعبه های شیرینی رو بیرون آورد و گفت باید سه تا می آوردم واسه عمه فرشته نیاوردم به جعبه ی شکلات توی دستم اشاره کردم اینا هست ،فقط یه دونه ازش برداشتی اخم ساختگی کرد این مال خودته ،اصلا فکرش رو هم نکن نگاه ازش گرفتم و همراه با هم به طرف خونه ی بابا حسین رفتیم، امیرصدرا خواست زنگ رو بزنه ،دستش نرسیده به زنگ متوقف شد و گفت منتظر قول دادنت به خودم هستم سوالی نگاهش کردم انگشت کوچیکه اش رو بالا آورد و با لبخندی شرمگین به دستم اشاره کرد ولی هر وقت که خودت خواستی و اجازه دادی ،تو هم بهم قول بده نفس توی سینه‌م حبس شد و نگاهم رو به زمین دادم ،با کیه گفتن عمه فرشته ،امیرصدرا جواب داد و در باز شد ،همین که وارد شدیم طوری که میخواد جو رو عوض کنه گفت ببخش که از مدرسه‌ت هم باز شدی اینقدر آشفته بودم که حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم ،صدای زنگ گوشیش بلند شد ،دست کرد داخل جیبش گوشی رو بیرون آورد ،نگاهی به صفحه کرد و تماس رو وصل کرد الو جانم سبحان سلام چشم ریز کرد و گفت تو از کجا میدونی حورا پیشمه؟ نگاه مبهمی بهم کرد و گوشی رو روی حالت آیفن قرار داد و صدای سبحان توی گوشی پیچید تو بزن رو آیفن میگم بهت زدم ،حالا بگو سبحان گفت میگم بهت صبر کن طوری که مخاطبش منم خنده ی بلندی کرد و ادامه داد به به سلام دختر دایی خوشتیپ خودم ،باز کن اون اخم ها رو ،هزار بار گفتم اخم بهت نمیاد صدای خنده اش بلند شد امیرصدرا از جعبه های توی دستت و اون شکلات توی دست حورا معلومه که تونستی مخ این بچه مدرسه ای سرتق روبزنی ،مبارکه پسر دایی حالت صورت امیرصدرا متعجب شد و نگاه کنجکاوش رو تو حیاط و پنجره های خونه چرخوند ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی سبحان با خنده گفت الکی چشم نچرخون اونجا نیستم امیرصدرا متعجب تر از قبل گفت کجایی الان پیش سجادم ، اومدم یه نگاه به ماشینم بندازه ،یهویی دیدمتون گفتم حال و احوالی کنم و تبریکی گفته باشم امیرصدرا تیز سرش رو بلند کرد و به نقطه ای از گوشه ی حیاط خیره شد و گفت سبحان خجالت بکش ،این چه کاریه تو کردی؟ رو کرد بهم دوربین های خونه رو وصل کرده رو گوشیش نگاهم سمت دوربین مداربسته ی گوشه ی دیوار کشیده، سبحان دوباره خندید بابا کامپیوتر محسن خراب بود نشد دوربین هارو روش وصل کنم ،منم فعلا وصل کردم به گوشیم تا کامپیوتر اون عتیقه درست بشه ،دیروز هم به اهالی اون خونه اطلاع دادم ،فقط تو و این بچه مدرسه ایت خبر نداشتید که سوژه شدید واسه امروزم صبر کن صبر کن سجاد هم اومد ،جان من همینجوری وایسید بهش نشونتون بدم داداشمم غافل گیر کنم مخاطب جمله ی بعدش سجاد بود سجاد بیا ببین کیا اینجان رو به امیرصدرا ادامه داد معرفی میکنم بفرمایید سجاد برادرم ...سجادجان ، امیرصدرا و دختر مدرسه ایش زد زیر خنده و ادامه داد نه نه بخشید ، حورا ،عروس و دوماد خونه ی بابا حسین ،ان شا الله نفر بعدیش من باشم بلند بگو الهی آمین امیرصدرا خندید و گفت الهی آمین بلافاصله صدای سجاد توی گوشی پیچید و خوشحال گفت سلام داداش تبریک میگم امیرصدرا تشکری کرد و گفت ممنون ،ان شا الله نفر بعدی خودت سبحان بلند گفت اینم بلند بگید الهی آمین و صلوات بفرست که بلکم عمه فرخنده تون واسه ما آستین بالا بزنه امیرصدرا سرش رو تکون داد، آمینی گفت ،صلواتی فرستاد و رو بهم بی صدا لب زد بمون الان با هم میریم د... هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای محیا توی حیاط پیچید الهی قربون دوتاتون برم من ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی سرم رو برگردوندم ،نگاه پر از ذوقش بینمون جا به جا شد ،امیرصدرا تا خواست لب باز کنه محیا دمپایی های عزیز رو پوشید و به طرفمون اومد ،جلوم ایستاد، نگاهش رو توی صورتم چرخوند، بغلم کرد ،بوسه ای روی گونه‌م زد و گفت مبارکت همدیگه باشید ،بمونید برای هم و به پای هم ازم فاصله گرفت دستش رو دور گردن امیرصدرا حلقه و گفت الهی آبجیت دورت بگرده ،ان شا الله چشم بد ازتون دور باشه و همیشه همینجوری بخندی امیرصدرا متقابلا خواهرش رو بوسید و گفت قربونت برم آبجی جونم سرش رو به طرف دوربین برگردوند و نگاهش به صفحه ی گوشی افتاد که تماس قطع شد ،احتمالا سجاد محیا رو دید و تماس رو قطع کرد با کشیده شدن دستم سرم رو برگردوندم ،همین که چشمم به هادی افتاد گل از گلم شکفت ،بغلش کردم و روی سرش رو بوسیدم ،ازم فاصله گرفت ،جلو رفت و باذوق به امیرصدرا دست داد و با تکون سرش سلام کرد، امیرصدرا با لبخند گفت علیک سلام گل پسر هادی لبخند زد و کنارش ایستاد ، امیرصدرا به هادی اشاره کرد و لبخندش کش اومد و رو بهم گفت هم تیمی منه ،نفوذش کم از نفوذ اون هم تیمی قَدَرِت نداره هادی خوشحال به امیرصدرا نگاه کرد ، لبخندش پهن شد و با اشاره گفت دیروز کباب هارو با هم خوردیم امیرصدرا خندید آفرین پسر ،فقط با تو حریف حورا و اون هم تیمی قدرشم لب هام رو داخل دهنم کشیدم ، با گرفته شدن دستم توسط محیا نگاهش کردم و گفت منم نخودی ام ،این وسط مال هر دوتا تیم همزمان در ساختمان باز شد و زن و عمو و عزیز ،خوشحال و شاداب به طرفمون اومدند ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی جو سنگینی توی خونه حاکم بود ،عمو احمد با اخم نشسته بود و نگاهش به گره ی دست هاش بود ،بر خلافش عمو محمدعلی با لبخندی دلنشین نگاهمون می‌کرد،عمه بدری نگاهش رو توی جمعیت چرخوند و گفت حرف هاتون رو بزنید ،مهریه رو همین الان تعیین کنید ،روز بله برون حرفتون یکی باشه ،تاریخ عقد رو هم مشخص کنید به سلامتی دست به دست کنید این دوتا جوون رو عمو احمد باغیظ گفت ما نباید حرف بزنیم عمه نگاه تندش رو به چشم هام داد ایشون باید دستور بدن ،ما اطاعت کنیم عمه بابا حسین با ملاحظه عمو رو صدا کرد احمد جان بابا؟! عمو احمد سرش رو تکون داد چشم آقاجون چشم بابا حسین نفس بلندی کشید و گفت کاش این چشم رو دیروز گفته بودی بابا جان عمو احمد نگاهش رو پایین انداخت و عمو محمدعلی گفت اجازه میدید آقاجون ؟ صاحب اجازه ای بابا بسم الله عمو محمدعلی تشکری کرد ،نگاهش بین من و امیرصدرا جا به جا شد و گفت چیکار کنیم بابا ،تصمیمتون رو برای عقد گرفتید ؟ امیرصدرا سرش رو بلند کرد و منتظر نگاهم کرد از طرز نگاهش یاد جمله ای که قبل وارد شدن تو خونه بهم گفته بود افتادم تصمیمت رو نگرفتی ؟الان اگه بابا و عمو بپرسند چی بگم ؟ نگاهم پایین بود وقفل کیف رو به بازی گرفته بودم ، تکرار کرد حورا هر تصمیمی تو بگیری باهاتم ،چه بهم اعتماد کنی چه نکنی ،پشتتم ،فقط قبلش به خودم بگو باشه ؟ با کمی مکث با تکون سرم تایید کردم ،با سنگینی نگاهی به خودم اومدم و امیرصدرا همچنان منتظر نگاهم می‌کرد ،تا باهاش چشم تو چشم شدم بی صدا لب زد چی بگم موافقی ؟ تموم حرف ها و حرکات صبح تا الانش توی ذهنم مرور شد،وقتی به قول اون خانم تو آزمایشگاه اون همه نگرانم بود ،وقتی گفته بود که به‌ خاطر خودم پا پیش گذاشته و دلش بند من، وقتی از روز قبل برام گل گرفته بود و توی کافه بهم گفته بود من غلط کنم تورو تنها بذارم ،اصلا مگه دیوونه ام که تورو اینجا تنها بذارم و برم ،اصلا همه ی این هارو هم که فاکتور بگیریم وقتی که هادی و هدی رو هم پذیرفته بود و با هادی اونقدر صمیمی بود احساس کردم قلبم تند تر میزنه ،تند تر از حد معمول ،تمام تنم داغ کرد ،از بعد رد و بدل شدن اون حرف های داخل کافه که به‌ خاطرش عصبانی شده بود و منم حسابی خجالت کشیده بودم، توی چشم هاش نگاه نکرده بودم، اصلا حالا دیگه احساس میکردم نمیتونم مستقیم نگاهش کنم قبل از اینکه دست دلم بیشتر از این رو بشه با گذاشتن آروم پلک هام روی هم موافقتم رو اعلام کردم بلافاصله لبم رو به دندون گرفتم و نگاه ازش گرفتم ولی زیرچشمی دیدم که نفس آسوده اش رو بیرون داد ،چند دقیقه ای سرش رو پایین انداخت ،نفس عمیقی کشید ،سرش رو بلند کرد ، با لحنی ملایم و خجول گفت قرار شد یه روز عقد موقت باشیم ،بعد عقد دائم بینمون خونده بشه آهسته نگاهم رو بالا کشیدم ،عمو احمد تیز سرش رو بلند کرد و نگاه ناباور و مشکوکش بینمون جا به جا شد اون یه روز عقد موقت دیگه برای چیه عمو ؟ امیرصدرا ملایم تر از قبل گفت برای اینکه به حورا ثابت کنم برام مهم و نظرش برام اولویت عمو ،ممنون میشم شما هم حمایتم کنید ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی عمو احمد نفس سنگینی کشید و بی حرف نگاه از امیرصدرا گرفت ،رگه هایی از کلافگی و عصبانیت توی چشم هاش نشسته بود، عمو محمدعلی نگاه قدردانی بهم انداخت و رو به عمو احمد گفت راجع به مهریه هم حورا دختر منِ ،اگر پدرش زنده بود میگفتم هر چی مهریه دخترام هست مهریه حورا هم باشه ولی حالا که برادرمون به رحمت خدا رفته ،هر مهریه ای که شما و بقیه تعیین کنید به روی چشم چون اون دنیا نمیتونم مدیون برادرم باشم لب هام از بغض لرزید ،برای لحظه ای حضور بابا مصطفی رو کنار بابا حسین تصور کردم ،کاش بود و الان چهارزانو نشسته بود و مثل اون موقع هاش دست هاش رو از روی زانوهاش آویزون می‌کرد ،نگاهی به ناخن های کشیده‌‌م انداختم لبخند تلخی زدم ،ناخن هام دقیقا مثل ناخن های بابا مصطفی‌م کشیده بود با احساس خیسی گونه هام از فکر بیرون اومدم،نمیدونم کی اشک از چشم هام سرازیر شده بود ،لب هام رو داخل کشیدم ،دستم رو بالا بردم و اشک هام رو پاک کردم ،به محض بلند کردن سرم عزیز چهارقدش رو جلوی صورتش گرفت و اشک از چشم هاش گرفت گریه نکنید صلوات بفرستید عمه بدری با لحنی بغض کرده این رو گفت و صدای صلوات توی خونه طنین انداز شد ،تلاش عزیز برای مهار گریه اش بی فایده بود وبی صدا اشک می‌ریخت ،با تصور بابا با کت چرمی قهوه ایش کنار بابا حسین، آهی سینه سوز از روی قلبم بلند شد , دلم گریه کردن میخواست ولی نمی‌خواستم هادی اشک هام رو ببینه ،احساس ضعفی که خودم داشتم رو نمی‌خواستم هادی هم داشته باشه ،به اندازه ی کافی این روزها گریه کردنم رو دیده بود ، دست محیا روی دستم نشست و گفت میخوای بری یه آب به دست و صورتت بزنی برگردی عمو محمدعلی بلند شد ،خم شد مقابلم و دستم رو گرفت آره بابا پاشو به کمک عمو ایستادم و همراهش از راهروی ورودی گذشتم و از خونه خارج شدیم ،به محض بیرون رفتنمون عمو به طرفم برگشت سرم رو به آغوش گرفت ،با این کارش مجوزی صادر شد برای آزاد کردن گریه‌م ،با صدای بلند و بی مهابا گریه کردم و عمو صبورانه در سکوت دستش رو پشت شونه‌م می‌کشید کمی که گذشت سرم رو بلند کردم ،عمو عمیق نگاهم کرد و گفت ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی میفهمم چقدر ناراحتی بابا ،درک میکنم سنگینی دردی رو که روی قلبت سنگینی میکنه نفس پر از حسرتی کشید بهت حق میدم چون هیچ کدوم از ماها نمیتونیم حتی برای لحظه ای جای خالی پدر و مادرت رو برات پر کنیم ولی اینو بدون کنارتون هستیم نگاهش رو توی صورتم چرخوند ،مهربون و محکم ادامه داد روی مردونگی پسر خودمم شک ندارم که اگر ذره ای شک داشتم اجازه نمی‌دادم پاش رو از درگاه در این خونه اینورتر بذاره ،چه برسه به اینکه دلش رو گره بزنه به دل دخترِ خانوم و فداکار این خونه دستش رو گرد شونه‌م کرد خدا میدونه هیچ فرقی با مائده و محیا برام نداری لبخند پر از محبتی زد تازه عزیز ترم برام هستی ،میدونی که چرا؟ اشک هام رو پاک کرد بوسه ای روی پیشونیم زد و ادامه داد چون عزیز امیرصدرامی خجالت زده سرم رو پایین انداختم و عمو ادامه داد پسرمم که قراره بشه عزیزت دیگه چی از این بهتر بابا یعنی خدا لطف بی انتها و رحمتش رو در حق من تموم کرد با این وصلت قدردان عروسمم هستم که به پسرم اعتماد کرده برای عقد دائم ،میدونم این ازدواج هم حاصلش رحمتِ خداوندِ بابا از لفظ عروسی که عمو برام استفاده کرد ،آب دهنم رو پایین دادم و تیزی دندونم رو بیشتر روی لبم فشار دادم، عمو متوجه معذب بودنم شد ،بوسه ی دیگه ای روی سرم زد ،به شیر آب اشاره کرد و گفت برو یه آب به دست و صورتت بزن برگرد تو خونه بابا چشمی گفتم و به طرف شیر آب رفتم ،روی یه زانو نشستم سر شیلنگ رو توی دستم گرفتم و شیر رو باز کردم ،قطره های آب انگار سعی داشت التهاب به وجود اومده ی توی وجودم رو التیام ببخشه ،چون با هر بار آب زدن خنکای آب نفسم رو آزاد می‌کرد من عذرخواهم بابت تاخیر 🌷 ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی لبه ی باغچه نشستم و نگاهم رو به دست هام دادم ،کاش میشد دیگه داخل نرم ،این روزها نشستن توی جمع رو اصلا دوست نداشتم ،چون تهش به اشک ریختن من ختم میشد ،دست هام رو تکیه ی پاهام کردم و سرم رو میون دست هام گرفتم حورا جان خوبی ؟ با صدای آهسته ی محیا سرم رو بلند کردم ،بشقاب به دست کنارم ایستاده بود ،لیوانِ توی بشقاب رو برداشت و به طرفم گرفت آب ولرمِ حالت رو بهتر میکنه لیوان رو از دستش گرفتم و تشکر کردم با کمی فاصله کنارم نشست و گفت نوش جونت لبخند مهربونی زد جرعه جرعه بخور ،با هر جرعه هم یه نفس عمیق بکش جرعه ای از آب خوردم و لیوان رو توی دستم گرفتم و محیا غمگین ادامه داد اوایل که بغض میکردم ،میرفتم یه لیوان آب از شیر پر میکردم میخوردم ،تاثیری نداشت و بغضم بالاخره می‌ترکید و پیمان وقتی میدیدم کلی باهام دعوا می‌کرد تا اینکه گلاره بهم این آب گرم رو پیشنهاد داد ... برای توضیح بیشتر ادامه داد دخترِ شریکِ پیمان ،باهاشون رفت و آمد داریم ، یه سری بهم گفت بغض که میکنی آب گرم رو جرعه جرعه بخور، بعدشم با هر بار خوردن یه نفس عمیق بکش ،اینجوری بغض توی گلوت آروم میشه و راحت میشی ،امتحان کردم دیدم آره چقدر تاثیر داره صداش بغض آلود شد و مردک چشم هاش لرزید از اون روز عادت کردم ،هر سری که دلم گریه میخواست و نمیشد راحت گریه کنم ،یه لیوان آب ولرم میگرفتم توی دستم و همونجوری میخوردم و آروم میشدم قطره اشکی روی گونه اش سر خورد ،لب هاش رو داخل کشید،حلقه ی سفید پر از نگینش رو توی دستش تابی داد و ادامه داد دیگه هم پیمان باهام دعوا نمیکرد لحنش آروم بود ولی غمگین ،بغضی که سعی داشتم با این آب پس بزنم به چشم هام هجوم آورد و روی صورتم سرازیر شد، محیا نگاهم کرد ،قطره‌ی دیگه ای از چشمش ریخت ،زد زیر خنده و میون اشک ریختنش گفت ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی مثلا از قلب پر از آشوب داداشم با خبر بودم و واسه خاطرش اومدم نامزدش رو آروم کنم ،خودمم نشستم کنارش و حسابی اشکش رو در آوردم ،امیرصدرا بفهمه منو میکشه حورا ،بخور اون آب رو خنده ی اشک آلودش شدت گرفت و در حالیکه اشک هاش رو پاک می‌کرد گفت حالا کی بره واسه من آب بیاره لبخند تلخی زدم ،لیوان روبه طرفش گرفتم یه کم از همین بخور مهربون نگاهم کرد فدای قلب مهربونت بشم من ،تو بخور بعدش بده به من کمی آب خوردم و لیوان رو به طرفش گرفتم ،همینطور که لیوان رو میگرفت گفت امیرصدرا رو باور کن حورا ،داداشم زیر قولش نمیزنه لبخند پر از ذوقی زد راستش رو بخوای شنیدم که بهت چه قولی داد ،مطمئن باش صادقانه و محکم پای قولش وایمیسه ،دوست داره حورا ، عاشقته که نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره ،‌ خاطرت رو میخواد که دیروز سر گل خریدن واسه‌ت اون همه وسواس به خرج می‌داد که بتونه باهاش ازت دل ببره ، یه دل شو باهاش سرم رو پایین انداختم، جرعه ای از آب داخل لیوان خورد ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد بی بیم همیشه میگه، مادر اگه میخواید مسیر زندگیتون هموار بشه صدقه بدید ،اگه با نیت خالص و قلبتون همراه باشه دیگه چه بهتر ،مطمئن باشید اثر میکنه دستش رو دستم گذاشت امروز صبح قبل اینکه بیایم اینجا واسه هر دوتاتون صدقه دادم ، با نیت خالص و قلبمم داد حورا، میدونم خوشبخت میشید با اومدن زن عمو به طرفمون نگاه هر دومون به طرفش کشیده شد ،کنارمون ایستاد،نگاهش بینمون جا به جا شد و رو بهم پرسید خوبی مادر نفس بلندی کشیدم و گفتم خوبم الهی شکر ،پس پاشو بریم داخل میخوان راجع به مهریه‌ات صحبت کنند ،آقا محمدعلی تاکید داره خودت هم باشی با اینکه اصلا دوست نداشتم و برام مهم نبود،به ناچار بلند شدم ،محیا هم بلند شد ،همراه با زن عمو به طرف ساختمان رفتیم ،همین که وارد شدیم با صدای امیرصدرا که مخاطبش عمو احمد بود زن عمو دستم رو گرفت و بی صدا ازم خواست که وایسم ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی امیرصدرا ملایم گفت عمو من میدونم شما حق پدری گردن حورا دارید و قطعا صلاحش رو میخواید ،ولی راستش دیروز راجع به برخوردتون با حورا ازتون دلخور شدم ، احساس کردم همزمان که دستتون توی صورت حورا پایین اومد، روی صورت منم نشست ،از اون سیلی ازتون دلگیرم عمو لحنش محکم شد و خواهشانه دوتا خواهش ازتون دارم ،ممنون میشم منت بذارید سر من و قبول کنید صدای نفس سنگین عمو احمد توی خونه پیچید و گفت بگو عمو می‌شنوم امیرصدرا تشکری کرد و گفت اول اینکه خواهش میکنم راجع به مهریه بذارید خودش نظرش رو بگه و هر مهریه ای خودش دوست داره تعیین کنه کمی سکوت شد و ادامه داد دوم اینکه عاجزانه ازتون خواهش دارم دیگه هیچ وقت دست روی حورا بلند نکنید ،نه خودتون ،نه اجازه بدید دست هیچ کسِ دیگه روی ناموس من توی این خونه بلند بشه ...از فردای خودم خبر ندارم ،شاید امروز باشم و فردا نباشم ،حتی اگر روزی من مردم و نبودم خواهش میکنم اجازه ندید هیچ وقت دست هیچ احد الناسی روی ناموسم بلند بشه... هیچ وقت رو غلیظ ادا کرد و ادامه داد و جلوی کسی تحقیر بشه ،یا تحقیرش کنید حتی اگر صلاح و مصلحتش رو میخواید عمو حس بدی بهم دست داد ،آب دهنم رو به شدت قورت دادم ، لب های محیا لرزید و اشک از چشم هاش سرازیر شد و زیر لب آهسته گفت خدا نکنه عزیز دل خواهر ،این چه حرفیه میزنی قربونت برم همزمان صدای گریه ی عزیز بلند شد خدا نکنه مادر چرا این حرفا رو میزنی ،کدوم دومادی تو مجلس بزمش این حرفارو میزنه که تو داری میگی ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی قربونت برم عزیزجونم ،از موقعی که اومدم اشک از چشم هات خشک نشده دور چشات بگردم احتیاط شرط عقل میخوام از بابت حورا چه وقتی هستم ... عزیز پرید وسط حرفش بگو خدای نکرده که قلب من نگیره امیرصدرا چشمی گفت و لب زد چه خدای نکرده اگر اتفاقی برام افتاد و نبودم خیالم راحت باشه ،یه قول از عموم میخوام ،فقط همین عزیز با گریه گفت دارم میدمش دست تو که تو بشی حامیش و خودت حواست بهش باشه و هواش رو داشته باشی ،این چه حرفایی که میزنی ،چرا قلب منِ مادر رو میرنجونید با حرفاتون و رفتارهاتون خدا نکنه فدات بشم، خودم که نوکرشم هستم قربونت برم ،قول میدم یه جوری حواسم بهش باشه که حواس یه پدر به دخترش هست ،ولی باید خیالم از اطرافیانمم راحت بشه ،باید از عمو قول بگیرم که تا زمانی حورا اینجاست و پیش خودم نیست ، مدام جون به سر نباشم شدت گریه ی محیا بیشتر شد و بی صدا اشک می‌ریخت که عزیز گفت قول بده به بچه ام مادر ،قول بده تا بیشتر از این خون به جیگر نشدم صدای گرفته ی عمو احمد بلند شد چشم مادرم طوری که مخاطبش امیرصدراست ادامه داد خدا نکنه عمو ،خدا حفظت کنه برای همه ی ما ،خودت هم داری میگی حورا بچه‌مِ به قول خودت صلاحش رو میخوام ،این یکی دو باری هم که از کوره در رفتم خودت شاهد بودی چه اتفاق هایی افتاد و بیشتر از همه در جریانی ،ولی بازم باشه عمو ،چشم چشمتون سلامت عمو خدا خیرتون بده زن عمو زیر لب ناراحت گفت خیالم از بابت تو که راحت شد ،اگه یکی هم به خوبی امیرصدرا قسمت هدی بشه دیگه شرمنده ی مادرت نیستم ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌