💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ497
زیر لب غر زدم
رو تخت بیمارستان هم حق رو به همه میدن الی حورای بیچاره ،خوبه دارید میگید سردردم و باز فاز نصیحت برمیدارید،هیچ کدومتون حال من براتون مهم نیست
از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و بیرون رفت ،کمی بعد با پلاستیکی که داخل دستش بود برگشت ،نگاهش دلخوری و دلسوزی رو با هم داشت ،بوی کباب کل فضای رو پر کرد ،پلاستیک سفید رنگ رو روی میز کنارم گذاشت و گفت
همه به فکرت اند ،فقط تو نمیخوای ببینی ،رفته واسهت کباب خریده که عمه ظهر سر سفره حورا درست غذا نخورد ،سرمش که تموم شد ،براش لقمه بگیر
پوزخندی زدم و گفتم
کاش اینم میگفت ظهر میخواستم حورا رو بزنم
نگاهش رنگ تعجب گرفت
جل الخالق هزیون میگی عمه؟!این بچه جرئت داره طرف تو بیاد
برید از زن عمو بپرسید، پسره ی خودخواه ظهری بهم حمله ور میشد ،اگر زن عمو جلوش رو نمیگرفت، یه سیلی هم اون میخوابوند اینور صورتم ،حالا رفته واسهم کباب خریده ،نخورده ی مرگم بشه کباب خریدنش
عمه نگاهی به پشت سرش انداخت و آهسته گفت
آهان محسن رو میگی
مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد
اونم به فکرت ، همه صلاحت رو میخوان حورای عمه ،خدای بالا سر شاهده، به هیشکی نگفتم ولی الان به تو میگم چند سال زندگی کردم یه بار نشد شوهرم یه لقمه نون بزنه تو ماست بهم بده ،اونوقت این بچه پا شده رفته واسه تو کباب خریده آورده که بخوری ،خدا میدونه قدر بدون عمه، از اون رنج ها و دردهایی که خودم کشیدم میگم قدر این پسر رو بدون ،دل بده به دلش برو خوشبخت شو ،نذار مثل من تو این سن پرستار راه به راه بهت بگه مادرم ،مگه من چند سال دارم که یه دختر مثل تو دارم و یه داماد مثل امیرصدرا،چرا این بچه رو درک نمیکنی عمه
خیره نگاهش کردم و لب زدم
اینارو امیرصدرا آورده عمه
با تکون سرش تایید کرد ، از بین دندون های چفت شدهم گفتم
عمه برشون دار از جلوی چشمم دورشون کن تا خودم بلند نشدم و نریختمشون تو اون سطل آشغال
تاکیدی ادامه دادم
برشون دار عمه
سرم رو به جهت مخالفش برگردوندم
کسی منو درک میکنه که من بتونم بقیه رو درک کنم ،انداختینم رو این تخت دارم از سردرد میمیرم ،اونوقت اول شما داری دعوای اون یکی برادرزاده ات رو میدی ،الانم این ظرف غذارو بردارید ،برید بهش بدید ببره بده مادرش بخوره ،چون ناهار امروزم زهرمار مادرش شد ،من لب به این غذا نمیزنم
خاک عالم بر سرم با این لجبازیت عمه
پلاستیک رو برداشت و ادامه داد
اون طفلی به من گفت بهت نگم که اون آورده ،اونوقت تو اینجوری جواب زحمتش رو میدی
شما هم چقدر نگفتی
خیر سرم گفتم بدونی که به خاطرت اومده و برات غذا آورده که بلکم مهرش به دلت بشینه و کم خون به دلش کنی
لبخند تلخ تر از زهری زدم ،سرم رو برگردوندم، به صورتم و سرم توی دستم اشاره کردم و گفتم
عمو احمد مهرش رو به دلم و جونم انداخته نگران نباشید ،سفت ومحکمم انداخته جوری که تا عمق وجودم رفته عمه خیالتون راحت
دلواپس نگاهم کرد ، نفسش رو آه مانند بیرون داد
عموت خیر و صلاحت رو میخواد حورا بفهم عمه
از خیر و صلاحم که میگید ،اونم اینجوری، دلم میخواد این سوزن سرم رو از تو دستم بکنم و همراه با سرمش بزنم تو دیوار ،از خیر و صلاحم نگید ،بگید ترسیدید رو دستتون بمونم ،تا امیرصدرا اومد از هول حلیم انداختینم تو دیگ
متوجه به هم ریختگیم شد،متاسف سر تکون داد و گفت
خیلی خب آروم باش ،الان پرستار اومد گفت آروم باش
طلب کار گفتم
پرستار حرف های دیگه هم زد عمه ،شما هم بی خیال من بشید ، بذارید فعلا فقط یه درد داشته باشم ،خوب که شدم دوباره شروع کنید
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌