💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ500
باشه آبجی ،تو آروم باش
توی همون حالت نشستم، کم کم بدنم گرم شد و با سنگینی پلک هام سرم رو روی بالشت گذاشتم و خوابم برد
نمیدونم چقدر گذشت که با احساس دست کشیدن توی موهام از خواب بیدار شدم ،چشم هام رو نیمه باز کردم و با دیدن عمو محمدعلی کنارم جا خورده نگاهش کردم
سلام عمو
دستش رو روی شونهم گذاشت، خم شد روی موهام رو بوسید و گفت
علیک سلام بابا ،راحت باش
غم عمیقی توی چشم هاش نشست و پرسید
بهتری باباجان ؟
معذب بودم ،نیم خیز شدم و توی جام نشستم
بهترم عمو
نفس صداداری کشید ،طوری که میخواست غم چشم هاش رو پنهون کنه ، لبخندی زد و گفت
خب الحمدلله بابا
نگاهش روی صورتم طولانی شد ،سرم رو پایین انداختم ،مهربون گفت
چیکار کردی با دل این پسر ما بابا
لب گزیدم و عمو ادامه داد
اومده میگه بابا حال حورا خوب نیست ،به منم گفته فعلا نمیخوام ببینمت ،شما برو پیشش نگرانشم
به بیرون از اتاق اشاره کرد
انگار اون همه آدم بیرون از اون اتاق حواسشون به ماه پسر ما نیست که فقط باید خودش باشه تا خیالش راحت بشه و بیاد خونه پیش مادرش
از کلمه به کلمه حرف هایی که عمو میگفت ،سرم بیشتر پایین میرفت و چونهم تقریبا به یقهم رسیده بود که گفت
دیدم موهات نصفه باز ،منم که عاشق موهای بلند دخترام ،قشنگ از هم بازشون کردم
لحنش غمگین شد
عزیز میگفت به خاطر بابات گذاشتی موهات بلند بشن آره بابا
بغض سنگینی به گلوم نشست و با تکون سرم تایید کردم و عمو با صدایی گرفته گفت
کاش مصطفی بود و میدید که دخترش چقدر دوستش داره
همین جمله کافی بود تا سد بغضم بشکنه و سیل اشک روی گونه هام جاری بشه ،دردم همین بود ،درد نبودن پدری که حقم بود و روزگار با گرفتن مامان فرزانه این حق رو به بی رحمانهترین شکل ازم گرفته بود و جای خالیشون روز به روز بیشتر روی قلبم سنگینی میکرد و غم نبودنشون لحظه به لحظه عمیق تر میشد
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌