❤️ #داستانک / من
.
ظهر رفته بودم دنبال #فاطمه_خانوم.
.
+ آقا جون!
- بله؟
+ از عضویت در گروه سرود مدرسه انصراف دادم.
- چرا؟!😳(آخه فاطمه خانوم در برنامههای مدرسه خیلی فعاله و انصرافش جای تعجب داشت.)
+ چون قرار بود با گروه سرودمون در برنامهای خارج از مدرسه اجرای برنامه داشته باشیم.
- خب؟
+ هیچی دیگه. معلم پرورشیمون پرسید کی نمیخواد توی گروه سرود باشه؟
منم گفتم: من.
- حتما گفتی چون آقا جونم وقت نداره بعد از ظهر بیاد دنبالم انصراف میدم.
+ نه؛ برنامهشون در ساعت مدرسه بود.
- پس چی؟!
+ چون اولا باید در هنگام اجرا چادرامونو در میاوردیمو با مانتو اجرا میکردیم؛ دوما ممکن بود اونجا مردی باشه و صدامونو بشنوه.
+ و🤔.
@barkat313
فروشگاه برکت
🌸 #شام_لاکچری 👇 سیب زمینی گوجهشو بگو از کجا خریدی؟
🌸 #داستانک / غذای طلبگی
.
ظهر رفتم دنبال #فاطمه_خانوم.
ما با این عظمتمون😉 شدیم سرویس این خانوم خانوما.
.
کمی زودتر رسیده بودم.
دوشنبههای هر هفته توی شهرک مهدیه طلاب دوشنبه بازار برقراره.
پیاده شدم تا لیستی رو که اون خانوم خانومای دیگه( مادر محمد حسن😁) چند روزی داده بودنو هنوز وقت نکرده بودم تهیهش کنمو تهیه کنم.
.
کمی سیب زمینی(کیلویی ۴ تومن)، هویج(کیلویی ۴ تومن)، فلفل دلمهای برداشتم.
قبل از من یک طلبهی خارجی، فِک کنم عرب بود، چند دونه سیب زمینی و ... خریده بود.
از فروشنده پرسید:
+ الچند؟
- ۱۸ تومن.
+ اَل ۱۸ توووومان؟!
من تا این صحنه رو دیدم به فروشنده گفتم ما با هم حساب داریم؛ خریدای ایشونو بیار رو حساب من.
.
خریدامو گذاشتم توی ماشین.
.
هنوز ۱۰ دقیقه وقت داشتم.
دوباره برگشتم تو بازار.
از یِ فروشندهی دیگه یِ کم گوجه فرنگی خریدم.
کیلویی ۴ هزار تومن.
اومدم حساب کنم که یِ طلبهی آفریقایی یِ پلاستیک سیب زمینی رو گذاشت رو ترازو.
+ چند میشود؟
- ۲۵ تومن.
+ ۲۵ هزااااار توووومان؟؟؟!!!
مردّد شده بود که بخره؟ یااااا که نخره؟
باز همون کلک قدیمی رو اجرا کردم.
+ حاجی ما با هم حساب داریم؛ پول جنسای ایشونو بیار رو حساب من.
اون طلبِهِ با تعجب نگام میکرد.
شاید داشت فکر میکرد ما با هم از کجا حساب داریم؟!
شایدم داشت به این فکر میکرد که ۲۵ تومنشو که داد، پس بقیه حسابمون که میمونه رو کی تسویه میکنه؟😁
.
خداحافظی کردم.
رفتم سمت ماشین.
.
همون طور که داشتم میرفتم سمت ماشین با خودم میگفتم: "سیب زمینی هم دیگه غذای طلبگی نیست".
.
🌐 @barkat313
🌸 #داستانک / ماژیک فسفری
.
ظهرها میرم دنبال #فاطمه_خانوم.
شدیم سرویس خانوم خانوما.
همون اوائل که قیمتا هی داشت میکشید بالا یِ روز رفته بودم دنبالش.
در برگشت وقتی نزدیک خونه رسیدیم #فاطمه_خانوم گفت:
+ آقا جون!
- بله؟
+ میشه سر راه بریم فروشگاه؟
- چرا؟
+ میخوام یک ماژیک فسفری بخرم.
- چرا؟
+ میخوام باهش زیر نکات مهم کتابمو خط بکشم.
- چرا؟
+ اینطوری نکاتِ مهم بهتر توی ذهن آدم میمونه.
- آااااادم؛ نه شما.
+ آاااااا...قا جون!
- چیه؟
+ یعنی من آدم نیستم؟
- نه.
+ پس چیم؟
- فرشته. هِر هِر هِر.
+ حالا میشه بریم؟
- نه.
+ آخه لازم دارم.
- نه.
+ خودم پولشو میدم.
- باشه.😁
.
رفتو برگشت.
.
- خریدی؟
+ نه.
- چرا؟
+ آخه برای یک ماژیک فسفری ۴۵۰۰ تومن میخواست بگیره!
- خُب؟
+ خُب به جمالتون.
- نداشتی؟
+ چرا.
- پس چی؟
+ با خودم گفتم با مداد رنگیای کهنهای که دوروبر خونه ریخته هم میشه کار ماژیک فسفری رو انجام داد.
- آفففففرین! حالا شدی دختر خوب.
.
🌐 @barkat313
❤️ #امام_خامنهای(حفظه الله تعالی):
اگر در یک جملهی کوتاه از من بپرسند که از جوانان چه میخواهید، خواهم گفت: " #تحصیل، #تهذیب، #ورزش"
🌐 @barkat313
احکام قهرمانی #فاطمه_خانوم در والیبال و دومیدانی.
فروشگاه برکت
❤️ #فاطمه_خانوم
🌸 #داستانک / بدو تا برسی
.
1⃣ #آقا_محمد_مهدی در بیشترِ شبهای ماه رمضون، بعد از افطار، میرفت دفتر حضرت آقا، پای درسِ اخلاقِ آیت الله مصباح یزدی.
بعدشم هیئت.
بعدشم تا نزدیک سحر سرِ مزارِ شهدای گلزارِ علی بن جعفر(علیهالسلام) برای پاکسازی و زیباسازی سنگ مزار شهدا.
شبی که میخواستم بِهِش برسونم که حواست به درساتم باشه و ... گفتم:
+ آقاجون! شهدا چه نیازی دارن به این کارها. شما باید راه اونا رو ادامه بدی. اونا رفتن برای حفظ اسلام، مکتب و انقلاب؛ و شما باید در این بُرهه با خوب درس خوندنت در این راه قدم برداری.
- آقاجون! اونا به من نیاز ندارن. من به اونا نیاز دارم.
.
2⃣ اون شب که رفته بودیم حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها)، و در حقیقت رفته بودیم برای وداع، (برای تشریف فرمایی #آقا_محمد_حسن میخواستیم بریم مشهد. الآنم مشهدیم و نائب الزیارهتون)، در برگشت از حرم از جلوی مزار #شهید_مبارک گذشتیم.
شهید مبارک تا مدتها شهید گمنام بود و بعد از مدتی هویتش مشخص شده بود.
وقتی با ماشین از جلوی مزار شهید رد شدیم #فاطمه_خانوم گفت: "آقا جون! خوب بود برای وداع با شهید هم میرفتیم."
تا این حرفو زدو و منم توی ذهنم، برای چند صدم ثانیه، دو دو تا چهارتا کردمو، بِرَمو نَرَم کردم، حدود دویست سیصد متر از مزار شهید رد شده بودیم.
با خودم گفتم هر چند بچهها خستَنو، خانومم حال نداره، ولی برای این که حرف #فاطمه_خانوم شهید نشهئو، به ارزشهای ذهنیش ارزش قائل شده باشیمو ... ماشینو کشیدم کنارو، زدم رو دنده عقبو، ویژژژژژژژژژژژژ، تا خود مزار شهید دنده عقب رفتیمو، اومدیم پایینو، برای چند لحظه رفتیم سر مزار شهیدو با شهید وداع کردیم.
.
.
👈 #نتیجهش این بود که فهمیدم منِ طلبهی مُعَمّمِ درس خوندهی بچه حزباللهیِ بسیجیِ ولایتیِ انقلابیِ ... تا به بچههای دهه هشتادیم برسم حالا حالاها باید بدوم.
.
مواظب باشیم عقب نیفتیم.
.
🌐 @barkat313
🌸 #داستانک / مستحبات
.
امروز ساعت ۸ میبایست برای ثبت نام #فاطمه_خانوم در دبیرستان علوم و معارف اسلامی شهید مطهری حاضر میشدیم.
ساعت ۷/۳۵ بود، و ما تازه نشسته بودیم پای سفرهی صبحانه.
+ آقاااااا جوووون! دیر شد. حالا صبحانه که واجب نیست.
- مستحب که هست. دُرُستَم نیست دیگه آدم تمام مستحبات رو ترک کنه.😁
🌸 امشب ساعت ۸ در حرم مطهر رضوی #فاطمه_خانوم در سن ۱۴ سالگی به جُرگهی متاهلین پیوست.
👈 لطفا در قسمت نظرات لینک زیر برای خوشبختی و عاقبت به خیریش دعا کنین.
👈 یکی از تجربیات زندگی مشترکتونو براش بنویسین.
#ازدواج
#پدر_زن_شدم
https://basalam.com/user/aGG/posts/1252402?sh=copy-aGG-post-app