📚 #داستانک
✍گنجشکی به #خدا گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخواستی!🌺🌺
http://eitaa.com/shf_khansar
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
✍🏻 نورا و مادربزرگ
مادربزرگ زیر ماهیتابه را خاموش کرد و از آشپزخانه آمد بیرون و نشست رو به روی باد کولر: "وای خدا، نفسم سرحال اومد."😊
نورا سریع یه لیوان شربت آلبالو براش ریخت و برد.
مادربزرگ گفت: "قربون دستت. یه دسته از آدما هم مثل این کولر میمونن. با خنکای وجودشون، سرحالت میارن و با کلام خوب، بهت انرژی میدن."😇
یه قلپ دیگر از شربت را سرکشید و سرش را به نشانه رضایت تکان داد.
نورا گفت: "برعکس یه دسته دیگه که انقدر غر میزنن و غر میزنن که حال آدمو میگیرن. هیش، اصلا ضدحالن."😣
نورا گفت: "وای مادربزرگ خسته نشدی، چه حوصلهای داریها. یه کم بشین استراحت کن، مامان بقیه کتلتها رو سرخ میکنه. من به جات خسته شدم."🤕
مادربزرگ خندید و گفت: "کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد."🔚
بعد یه قاشق از مایهی کتلت رو توی دستش مرتب کرد و گذاشت کف ماهیتابه: "نگفتی نورا جان. تو جز کدوم دستهای؟"🤔
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🔰شهید فهمیده خوانسار
کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇
@shf_khansar
🎙ارتباط با ما:
@khansar_sh
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
ماجراهای مادربزرگ و نورا
قسمت 2⃣: "آبی یا نارنجی؟"
یه ناخنش رو صورتی کرده بود، یکی آبی، یکی نارنجی...
مادربزرگ گفت: "نورا جان. چرا همه ناخنا رو یه لاک نزدی؟"💅
نورا همینجور که به ناخنهاش فوت میکرد، گفت: "میخوام اونی رو انتخاب کنم که به دستم بیشتر میاد."
مادربزرگ گفت: "جل الخالق! بعضیا واسه انتخاب رنگ ناخنشون وقت میذارن، بعضیا واسه انتخاب سرنوشت خودشون و بچه هاشونم وقت نمیذارن."‼️‼️
بعد یه نگاه چپ به ناخنهای رنگارنگ نورا کرد. 🧐
نورا که خندهش گرفته بود گفت: " از جشن تولد دوستم برگردم، بعد اذان همه رو پاک میکنم مادربزرگ. خیالت راحت. "😁
مادربزرگ جلوی خندهشو گرفت و گفت: "قربون نوهی گلم برم. این دیگه تشخیصش با خودته!"😇
نورا دستاشو بالا گرفت و زیر نور نگاه کرد: "به نظر من که ناخن آبیه از بقیه قشنگتر شده." 😌
بعد دستاشو دراز کرد سمت مادربزرگ و نشون داد.
مادربزرگ لب ورچید و چشاشو ریز کرد: "نارنجی، نارنجی بهتره. با رنگ لباستم سته." 😊
نورا گفت: " آفرین مادربزرگ. خوشم اومد. خوب حرفهای شدیها."✔️
مادربزرگ و نورا به هم نگاهی کردند و پقی زدند زیر خنده.😂
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🔰شهید فهمیده خوانسار
کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇
@shf_khansar
🎙ارتباط با ما:
@khansar_sh
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
🎈ماجراهای نورا و مادربزرگ🎈
#قسمت_سوم
نورا، شلوار سفیدش رو هی میبرد و هی میآورد:
"خدا بگم نوید رو چیکار نکنه. ببین امروز با دستای گیلاسیش چه بلایی سر شلوارم آورده."🍒
مادربزرگ چشاشو ریز کرد و نگاهی به لکهها کرد: "به زحمت میره." 🤕
نورا گفت:
"حالا اگه یه رنگ دیگه بود، یه چیزی. ولی رو شلوار سفید، خیلی ضایعه. تازه گرفتمشها."😩
مادربزرگ گفت:
" آره والا. وقتی زمینه سفید باشه، حتی یه لکهی کوچیک خودشو به سرعت نشون میده •••
لباس سفید و روشن، مثل دل آدمای پاک میمونه.🤍
حالا اگه زمینهش سیاه بود، لکه گیلاس زیاد به چشم نمیومد." 🖤
نورا مستاصل نشست رو زمین و خیره شد به شلوارش:
"میکشمت نوید! "💣
مادربزرگ گفت:
"تنها راهش اینه بذاری تو مایع سفیدکننده، چی میگن بهش؟ "🚿
-وایتکس.
-آره مادر. بذار تو آب وایتکس، سفید میشه. درست مثل روز اول. اما اگه زمینهش سیاه بود، تو وایتکس هم میذاشتی فایده نداشت. خراب میشد.💔
نورا شلوارشو برداشت و رفت تا وایتکسو امتحان کنه...❇️
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#توبه
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🔰شهید فهمیده خوانسار
کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇
@shf_khansar
🎙ارتباط با ما:
@khansar_sh