👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
✍🏻 نورا و مادربزرگ
مادربزرگ زیر ماهیتابه را خاموش کرد و از آشپزخانه آمد بیرون و نشست رو به روی باد کولر: "وای خدا، نفسم سرحال اومد."😊
نورا سریع یه لیوان شربت آلبالو براش ریخت و برد.
مادربزرگ گفت: "قربون دستت. یه دسته از آدما هم مثل این کولر میمونن. با خنکای وجودشون، سرحالت میارن و با کلام خوب، بهت انرژی میدن."😇
یه قلپ دیگر از شربت را سرکشید و سرش را به نشانه رضایت تکان داد.
نورا گفت: "برعکس یه دسته دیگه که انقدر غر میزنن و غر میزنن که حال آدمو میگیرن. هیش، اصلا ضدحالن."😣
نورا گفت: "وای مادربزرگ خسته نشدی، چه حوصلهای داریها. یه کم بشین استراحت کن، مامان بقیه کتلتها رو سرخ میکنه. من به جات خسته شدم."🤕
مادربزرگ خندید و گفت: "کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد."🔚
بعد یه قاشق از مایهی کتلت رو توی دستش مرتب کرد و گذاشت کف ماهیتابه: "نگفتی نورا جان. تو جز کدوم دستهای؟"🤔
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🔰شهید فهمیده خوانسار
کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇
@shf_khansar
🎙ارتباط با ما:
@khansar_sh
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
ماجراهای مادربزرگ و نورا
قسمت 2⃣: "آبی یا نارنجی؟"
یه ناخنش رو صورتی کرده بود، یکی آبی، یکی نارنجی...
مادربزرگ گفت: "نورا جان. چرا همه ناخنا رو یه لاک نزدی؟"💅
نورا همینجور که به ناخنهاش فوت میکرد، گفت: "میخوام اونی رو انتخاب کنم که به دستم بیشتر میاد."
مادربزرگ گفت: "جل الخالق! بعضیا واسه انتخاب رنگ ناخنشون وقت میذارن، بعضیا واسه انتخاب سرنوشت خودشون و بچه هاشونم وقت نمیذارن."‼️‼️
بعد یه نگاه چپ به ناخنهای رنگارنگ نورا کرد. 🧐
نورا که خندهش گرفته بود گفت: " از جشن تولد دوستم برگردم، بعد اذان همه رو پاک میکنم مادربزرگ. خیالت راحت. "😁
مادربزرگ جلوی خندهشو گرفت و گفت: "قربون نوهی گلم برم. این دیگه تشخیصش با خودته!"😇
نورا دستاشو بالا گرفت و زیر نور نگاه کرد: "به نظر من که ناخن آبیه از بقیه قشنگتر شده." 😌
بعد دستاشو دراز کرد سمت مادربزرگ و نشون داد.
مادربزرگ لب ورچید و چشاشو ریز کرد: "نارنجی، نارنجی بهتره. با رنگ لباستم سته." 😊
نورا گفت: " آفرین مادربزرگ. خوشم اومد. خوب حرفهای شدیها."✔️
مادربزرگ و نورا به هم نگاهی کردند و پقی زدند زیر خنده.😂
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🔰شهید فهمیده خوانسار
کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇
@shf_khansar
🎙ارتباط با ما:
@khansar_sh
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
🎈ماجراهای نورا و مادربزرگ🎈
#قسمت_سوم
نورا، شلوار سفیدش رو هی میبرد و هی میآورد:
"خدا بگم نوید رو چیکار نکنه. ببین امروز با دستای گیلاسیش چه بلایی سر شلوارم آورده."🍒
مادربزرگ چشاشو ریز کرد و نگاهی به لکهها کرد: "به زحمت میره." 🤕
نورا گفت:
"حالا اگه یه رنگ دیگه بود، یه چیزی. ولی رو شلوار سفید، خیلی ضایعه. تازه گرفتمشها."😩
مادربزرگ گفت:
" آره والا. وقتی زمینه سفید باشه، حتی یه لکهی کوچیک خودشو به سرعت نشون میده •••
لباس سفید و روشن، مثل دل آدمای پاک میمونه.🤍
حالا اگه زمینهش سیاه بود، لکه گیلاس زیاد به چشم نمیومد." 🖤
نورا مستاصل نشست رو زمین و خیره شد به شلوارش:
"میکشمت نوید! "💣
مادربزرگ گفت:
"تنها راهش اینه بذاری تو مایع سفیدکننده، چی میگن بهش؟ "🚿
-وایتکس.
-آره مادر. بذار تو آب وایتکس، سفید میشه. درست مثل روز اول. اما اگه زمینهش سیاه بود، تو وایتکس هم میذاشتی فایده نداشت. خراب میشد.💔
نورا شلوارشو برداشت و رفت تا وایتکسو امتحان کنه...❇️
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#توبه
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🔰شهید فهمیده خوانسار
کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇
@shf_khansar
🎙ارتباط با ما:
@khansar_sh
4⃣نورا و مادربزرگ 👵🏻👱🏻♀
نورا و نوید برای رفتن به میدان امام حسین آماده میشدند. عصر آن روز جشن ملی انتخابات ریاست جمهوری بود.🎊
نورا گفت: "یه کلاه سبز نداری تا با بلوز سفید و شلوار قرمزت ست بشه. وای نوید حالا چی کنیم؟"🤷🏻♀
مادربزرگ گفت: "حتما که نباید بچه مو شبیه پرچم ایران کنی مادر، یه لباس درست و حسابی براش بپوش، یه پرچم ایران هم بده دستش." 🇮🇷
_مادربزرگ همه پرچم میگیرن! میخوام داداشم یه چیز خاص باشه، حتما خبرنگاریها میان ازش عکس میگیرن.📸
نورا با غصه گفت: "حالا اگر دختر بودی، خودم روسری سبز داشتم."😒
مامان گفت: " نورا پاشو. خان جون شما که هنوز حاضر نیستی؟"
مادربزرگ گفت: "ننه من با این پا درد نمیتونم بیام. همینجا از تلویزیون میبینم."📺
بوقبوقِ ماشین از پنجره، خبر از رسیدن بابا میداد. نورا هنوز سرگردان اینور و آنور کمدها را میگشت. زنگ خانه به صدا درآمد.🔔
_نوراجان، ساک نوید رو بیار زودتر بریم که الان صدای بابا درمیاد. از دو ساعت پیش تا حالا چی کردی پس؟🧕🏻
نورا با ناراحتی نگاهی به سر خالی از کلاه سبز برادرش انداخت و ساک وسایل نوید را بلند کرد.☹️
مامان نوید را بغل کرد و گفت: "ما رفتیم خان جون! تلویزیون رو ببین شاید ما رو نشون داد.😄
خان جون کجایی؟"🤔
مادربزرگ باعجله از ته راهرو آمد، داشت میخندید: "نورا جان. نورا جان. پیدا کردم. پیشونی بند سبز. ببین. پرچم ایرانت کامل شد."🥰
چشمهای نورا برقی زد، پیشانی بند سبز " یا امام رضا" را از دست مادربزرگ قاپید و پرید توی بغلش😍😌
#جشن_ملی
#نورا_و_مادربزرگ
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🔰شهید فهمیده خوانسار
کان
نورا و مادربزرگ 👱🏻♀👵🏻
نورا با احتیاط مسواک ژلهای رو روی دندونای نوید میکشید:
"نچ نچ نچ. هنوز در نیومده، کرم خوردشون."😵
مامانبزرگ گفت:
"دندونای شیری، اگه مراقبت نشه، زود پوسیده و سیاه میشه. باید ببریمش دندونپزشک. "👩🏼⚕
داداش کوچولو غرولند میکرد و دهنشو کج و کوله میکرد و میبست.
_ببین مادربزرگ! حتی یه ذره هم سفید نشد. ☹️
نوید زد زیر گریه و انگشت نورا رو گاز گرفت.
_آااااخ. انگشتم...😩
مامان از آشپزخونه داد زد:
"خستهش کردی پسرمو، خوب گازت گرفت."🙃🙂
نورا گفت:
"دندونپزشک نمیخواد. چند روز براش مسواک بزنم، درست میشه."🤓
مادربزرگ گفت:
"دخترگلم! اینهمه لکه با چند روز مسواک زدن که پاک نمیشه. تازه پوسیدگیشو چی میکنی؟ "😲
نورا گفت:
"نمیدونم دیگه. باید از اول مراقب دندوناش بودیم!!!!!"
مادربزرگ گفت:
"نورا جان. کارای زشتی که ما آدما انجام میدیم درست مثل همین کرم خوردگیهاست. اثر عمیقش روی روح و جانمون باقی میمونه. انجام دادنش یه لحظهاست. ولی پاک شدنش چی؟"❌❗️
نورا گفت:
"ای بابا. حالا روح و جانو هم باید ببریم دندون پزشک؟"🤷🏼♀
نوید خندید و دوباره دندونای سیاهشو به همه نشون داد. 👦🏻
#پوسیدگی
#پاکی
#نورا_و_مادربزرگ
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🔰شهید فهمیده خوانسار
کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇
@shf_khansar
🎙ارتباط با ما:
@khansar_sh
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم (۴ بخشی)
💭بخش اول: مهمان جدید/ "از زبان نورا"
امیرمحسن و خاله رضوان همان روز صبح از شیراز رسیده بودند.👩👦
امیرمحسن هنوز از راه نرسیده، خودش را چپانده بود توی بغل مامانبزرگ و بلبلزبانی میکرد.
صبر و حوصلهی مامانبزرگ😇 هم که تمامی نداشت!!!!
بلند بلند حرف می زدند و سوال جواب میکردند.😬
-بسه امیرمحسن! سرم رفتتتتت. تو چقدر حرف میزنی پسر! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد⁉️🤪
-چکارش داری نورا جان؟ بذار بچه سوالاشو بپرسه. پسرم تو مهدکودک کلی چیزای جدید یاد گرفته.😌
مامانبزرگ که پشتش درمیآمد، بیشتر حرص😑 میخوردم.
زیر کولر کنار هم لم داده بودند و میوه🍑🍇 میخوردند.
من هم کمک مامان توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بیحوصله😕 به حرفهایشان گوش میدادم.
خلالهای سیبزمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم.🥔🍟
خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد.😩
امیر محسن در کسری از ثانیه پرید توی آشپزخانه: "چی شد نورا؟"😲
دستم را گرفتم زیر آب سرد🚰: "از بس حرف میزنی"❗️
#ادامه_دارد
♻️بخش دوم داستان، فردا دوشنبه...🤗
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┅┄
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🔰شهید فهمیده خوانسار
کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇
@shf_khansar
🎙ارتباط با ما:
@khansar_sh
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم
💭بخش دوم:
دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف میزنی!"🤯
امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃
زد زیر خنده و بیخیال برگشت توی هال: "مامانبزرگ! شما هم تا حالا #وقف کردین؟"
- بله پسرم! مثلا چادر رنگیهایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن.
-مربی مهدمون میگفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. میگفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشهی همیشه برات ثواب مینویسن.😇
زیر ماهیتابه را خاموش کردم و سیبزمینیهای برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرمکن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیبزمینیها آماده شد."🍟😋
بابا که از سرکار میآمد، سفره را پهن میکردیم. کاسههای ماست🥣 را از کابینت درآوردم.
-نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓
-اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا میدونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏
تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊
کاسههای ماست، کاسههای سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشتهام؟🤨
- جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️
#ادامه_دارد
♻️بخش سوم داستان، فردا سهشنبه...🤗
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم
💭بخش سوم:
- جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️
- امان از دست تو! یادته پارسال دفتر نقاشی و کتاب داستان📚 بردیم واسه بچههای بهزیستی؟
یواشکی انگشتش را میزند توی کاسه ماست🥣 و خیال میکند من نفهمیدم.😬
انگار حرفهایش تهکشیده یا زبانش خسته شده.
بعد هم از سر سبد سبزی، یک تربچه بزرگ برمیدارد و خرچ خرچ شروع میکند به جویدن.😑
- دستاتو شستی؟
سرش را میاندازد پایین و بیصدا میرود سمت اتاقی که چمدان👜 و وسایل خاله رضوان آنجاست.
یه نفس راحت میکشم.
ماستها را با پونه تزیین میکنم و سالادها🥗 را میکِشم توی کاسه.
لوله را باز میکنم🚰 و انگشت سوختهام را دوباره میگیرم زیر فشار آب سرد.
-نورا جان بیا کمی بشین، خسته شدی دخترم!💓 من که پا ندارم بیام کمکت.
-غذاها رو که مامان زرنگه آماده کرده.😊 یه سیب زمینی سرخ کردن و چند کاسه سالاد گرفتن که دیگه خستگی نداره.😇
#ادامه_دارد
♻️بخش آخر داستان، فردا چهارشنبه...🤗
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
🔰شهید فهمیده خوانسار
کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇
@shf_khansar
🎙ارتباط با ما:
@khansar_sh
نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هشتم: "یک روز از آن هشت سال"
💭 از زبان مادربزرگ
آفتاب نزده🌥، زنگ زد: "سلام خاتونم! ما راه افتادیم، خدا بخواد تا بعدازظهر خونهم🏠."
بچهها خواب بودن، نفهمیدم با چه سرعتی خونه رو مرتب کردم، قیمه بادمجون🍛 پختم و چای☕️ رو گذاشتم دم بکشه.
نورا با اینکه دهمین باری بود که این خاطره را میشنید، ولی هنوز برایش تازگی داشت.😇
آنقدر که فکر میکرد همین الان، کنار جوانی مادربزرگ توی آن خانه قدیمی منتظر بابابزرگ نشسته.⏳❣⌛️
دلشوره داشتم، اشتیاق داشتم، نمیدونستم باید چی کنم؟
مینشستم، بلند میشدم، راه میرفتم...
چخ چخ!
چیزی به در فلزی حیاط سابیده شد.
چند ساعتی بود که با گوشای تیز و صورتی خیس از سیاهی سرمه به در🚪 زل زده بودم. همیشه اول برای احتیاط در میزد و بعد کلید رو مینداخت توی قفل. اول به گوشام شک کردم. ولی وقتی دوباره همون صدای چخچخ آروم رو شنیدم، پریدم توی حیاط و دویدم سمت در.
خودش بود.
با همون ریشای قهوهای خوشگلش🧔🏽 که پُرپشتتر از همیشه بودن. گونههاش گُل انداخته بود و آستینهای خالی و بیجونش تکون تکون میخوردن!!!
نورا گفت: "بعدش چی شد؟ چی گفت؟"
اومد توی حیاط و با بازوهاش بغلم کرد.
گفت: "خاتونم! خدا دستامو گرفت و خودمو برگردوند.✨ مال بَد بیخِ ریش صاحابشه."💘
مادربزرگ که تا آن لحظه بغض کرده بود، یکدفعه شروع کرد به گریه کردن. فقط خدا میدانست چقدر دلتنگ شوهرش بود و هوای دیدنش را داشت...💖
نورا اشک میریخت و به عشقی که توی دل مادربزرگ بود غبطه میخورد...🦋
#نورا_و_مادربزرگ
🔰شهید فهمیده خوانسار
@shf_khansar
@khansar_sh