eitaa logo
برپا
568 دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.1هزار ویدیو
104 فایل
جایۍ‌براے آغاز آغاز یک حرکت؛ حرکتے در دلِ اکنون . . .❣🍃 برای آینده . . .🌱 •°|محلــ🗺ــی برای رشد دانش‌آموزانِ‌خوانساری|•° ‌📡اخبار و احوالات دانش آموزان ✎ ⤦آیدی ارتباطات☏: @khansar_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻 ✍🏻 نورا و مادربزرگ مادربزرگ زیر ماهیتابه را خاموش کرد و از آشپزخانه آمد بیرون و نشست رو به روی باد کولر: "وای خدا، نفسم سرحال اومد."😊 نورا سریع یه لیوان شربت آلبالو براش ریخت و برد. مادربزرگ گفت: "قربون دستت. یه دسته از آدما هم مثل این کولر می‌مونن. با خنکای وجودشون، سرحالت میارن و با کلام خوب، بهت انرژی میدن."😇 یه قلپ دیگر از شربت را سرکشید و سرش را به نشانه رضایت تکان داد. نورا گفت: "برعکس یه دسته دیگه که انقدر غر می‌زنن و غر می‌زنن که حال آدمو می‌گیرن. هیش، اصلا ضدحالن."😣 نورا گفت: "وای مادربزرگ خسته نشدی، چه حوصله‌ای داری‌ها. یه کم بشین استراحت کن، مامان بقیه کتلت‌ها رو سرخ می‌کنه. من به جات خسته شدم."🤕 مادربزرگ خندید و گفت: "کار را که کرد؟ آن‌که تمام کرد."🔚 بعد یه قاشق از مایه‌ی کتلت رو توی دستش مرتب کرد و گذاشت کف ماهیتابه: "نگفتی نورا جان. تو جز کدوم دسته‌ای؟"🤔 👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻 ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ 🔰شهید فهمیده خوانسار کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇 @shf_khansar 🎙ارتباط با ما: @khansar_sh
👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻 ماجراهای مادربزرگ و نورا قسمت 2⃣: "آبی یا نارنجی؟" یه ناخنش رو صورتی کرده بود، یکی آبی، یکی نارنجی... مادربزرگ گفت: "نورا جان. چرا همه ناخنا رو یه لاک نزدی؟"💅 نورا همینجور که به ناخن‌هاش فوت می‌کرد، گفت: "میخوام اونی رو انتخاب کنم که به دستم بیشتر میاد." مادربزرگ گفت: "جل الخالق! بعضیا واسه انتخاب رنگ ناخنشون وقت میذارن، بعضیا واسه انتخاب سرنوشت خودشون و بچه هاشونم وقت نمیذارن."‼️‼️ بعد یه نگاه چپ به ناخن‌های رنگارنگ نورا کرد. 🧐 نورا که خنده‌ش گرفته بود گفت: " از جشن تولد دوستم برگردم، بعد اذان همه رو پاک می‌کنم مادربزرگ. خیالت راحت. "😁 مادربزرگ جلوی خنده‌شو گرفت و گفت: "قربون نوه‌ی گلم برم. این دیگه تشخیصش با خودته!"😇 نورا دستاشو بالا گرفت و زیر نور نگاه کرد: "به نظر من که ناخن آبیه از بقیه قشنگتر شده‌." 😌 بعد دستاشو دراز کرد سمت مادربزرگ و نشون داد. مادربزرگ لب ورچید و چشاشو ریز کرد: "نارنجی، نارنجی بهتره. با رنگ لباستم سته." 😊 نورا گفت: " آفرین مادربزرگ. خوشم اومد. خوب حرفه‌ای شدی‌ها."✔️ مادربزرگ و نورا به هم نگاهی کردند و پقی زدند زیر خنده.😂 👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻 ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ 🔰شهید فهمیده خوانسار کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇 @shf_khansar 🎙ارتباط با ما: @khansar_sh
👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻 🎈ماجراهای نورا و مادربزرگ🎈 نورا، شلوار سفیدش رو هی می‌برد و هی می‌آورد: "خدا بگم  نوید رو چیکار نکنه. ببین امروز با دستای گیلاسیش چه بلایی سر شلوارم آورده."🍒 مادربزرگ چشاشو ریز کرد و نگاهی به لکه‌ها کرد: "به زحمت میره." 🤕 نورا گفت: "حالا اگه یه رنگ دیگه بود، یه چیزی. ولی رو شلوار سفید، خیلی ضایعه. تازه گرفتمش‌ها."😩 مادربزرگ گفت: " آره والا. وقتی زمینه سفید باشه، حتی یه لکه‌ی کوچیک خودشو به سرعت نشون میده ••• لباس سفید و روشن، مثل دل آدمای پاک میمونه.🤍 حالا اگه زمینه‌ش سیاه بود، لکه گیلاس زیاد به چشم نمیومد." 🖤 نورا مستاصل نشست رو زمین و خیره شد به شلوارش: "میکشمت نوید! "💣 مادربزرگ گفت: "تنها راهش اینه بذاری تو مایع سفیدکننده، چی میگن بهش؟ "🚿 -وایتکس. -آره مادر. بذار تو آب وایتکس، سفید میشه. درست مثل روز اول. اما اگه زمینه‌ش سیاه بود، تو وایتکس هم میذاشتی فایده نداشت. خراب میشد.💔 نورا شلوارشو برداشت و رفت تا وایتکسو امتحان کنه...❇️ 👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻👱🏻‍♀👵🏻 ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ 🔰شهید فهمیده خوانسار کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇 @shf_khansar 🎙ارتباط با ما: @khansar_sh
4⃣نورا و مادربزرگ 👵🏻👱🏻‍♀ نورا و نوید برای رفتن به میدان امام حسین آماده می‌شدند. عصر آن روز جشن ملی انتخابات ریاست جمهوری بود.🎊 نورا گفت: "یه کلاه سبز نداری تا با بلوز سفید و شلوار قرمزت ست بشه. وای نوید حالا چی کنیم؟"🤷🏻‍♀ مادربزرگ گفت: "حتما که نباید بچه مو شبیه پرچم ایران کنی مادر، یه لباس درست و حسابی براش بپوش، یه پرچم ایران هم بده دستش." 🇮🇷 _مادربزرگ همه پرچم می‌گیرن! می‌خوام داداشم یه چیز خاص باشه، حتما خبرنگاری‌ها میان ازش عکس می‌گیرن.📸 نورا با غصه گفت: "حالا اگر دختر بودی، خودم روسری سبز داشتم."😒 مامان گفت: " نورا پاشو. خان جون شما که هنوز حاضر نیستی؟" مادربزرگ گفت: "ننه من با این پا درد نمی‌تونم بیام. همین‌جا از تلویزیون می‌بینم."📺 بوق‌بوقِ ماشین از پنجره، خبر از رسیدن بابا می‌داد. نورا هنوز سرگردان اینور و آنور کمدها را می‌گشت. زنگ خانه به صدا درآمد.🔔 _نوراجان، ساک نوید رو بیار زودتر بریم که الان صدای بابا درمیاد. از دو ساعت پیش تا حالا چی کردی پس؟🧕🏻 نورا با ناراحتی نگاهی به سر خالی از کلاه سبز برادرش انداخت و ساک وسایل نوید را بلند کرد.☹️ مامان نوید را بغل کرد و گفت‌: "ما رفتیم خان جون! تلویزیون رو ببین شاید ما رو نشون داد.😄 خان جون کجایی؟"🤔 مادربزرگ باعجله از ته راهرو آمد، داشت می‌خندید: "نورا جان. نورا جان. پیدا کردم. پیشونی بند سبز. ببین. پرچم ایرانت کامل شد."🥰 چشم‌های نورا برقی زد، پیشانی بند سبز " یا امام رضا" را از دست مادربزرگ قاپید و پرید توی بغلش😍😌 ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ 🔰شهید فهمیده خوانسار کان
نورا و مادربزرگ 👱🏻‍♀👵🏻 نورا با احتیاط مسواک ژله‌ای رو روی دندونای نوید می‌کشید: "نچ نچ نچ. هنوز در نیومده، کرم خوردشون."😵 مامان‌بزرگ گفت: "دندونای شیری، اگه مراقبت نشه، زود پوسیده و سیاه میشه. باید ببریمش دندونپزشک. "👩🏼‍⚕ داداش کوچولو غرولند می‌کرد و دهنشو کج و کوله می‌کرد و می‌بست. _ببین مادربزرگ! حتی یه ذره هم سفید نشد. ☹️ نوید زد زیر گریه و انگشت نورا رو گاز گرفت. _آااااخ. انگشتم...😩 مامان از آشپزخونه داد زد: "خسته‌ش کردی پسرمو، خوب گازت گرفت."🙃🙂 نورا گفت: "دندونپزشک نمی‌خواد. چند روز براش مسواک بزنم، درست میشه."🤓 مادربزرگ گفت: "دخترگلم! این‌همه لکه با چند روز مسواک زدن که پاک نمی‌شه. تازه پوسیدگیشو چی می‌کنی؟ "😲 نورا گفت: "نمیدونم دیگه. باید از اول مراقب دندوناش بودیم!!!!!" مادربزرگ گفت: "نورا جان. کارای زشتی که ما آدما انجام می‌دیم درست مثل همین کرم خوردگی‌هاست. اثر عمیقش روی روح و جانمون باقی می‌مونه. انجام دادنش یه لحظه‌است. ولی پاک شدنش چی؟"❌❗️ نورا گفت: "ای بابا. حالا روح و جانو هم باید ببریم دندون پزشک‌؟"🤷🏼‍♀ نوید خندید و دوباره دندونای سیاهشو به همه نشون داد. 👦🏻 ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ 🔰شهید فهمیده خوانسار کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇 @shf_khansar 🎙ارتباط با ما: @khansar_sh
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم (۴ بخشی) 💭بخش اول: مهمان جدید/ "از زبان نورا" امیرمحسن و خاله رضوان همان روز صبح از شیراز رسیده بودند.👩‍👦 امیرمحسن هنوز از راه نرسیده، خودش را چپانده بود توی بغل مامان‌بزرگ و بلبل‌زبانی می‌کرد. صبر و حوصله‌ی مامان‌بزرگ😇 هم که تمامی نداشت!!!! بلند بلند حرف می زدند و سوال جواب می‌کردند.😬 -بسه امیرمحسن! سرم رفتتتتت. تو چقدر حرف می‌زنی پسر! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد⁉️🤪 -چکارش داری نورا جان؟ بذار بچه سوالاشو بپرسه. پسرم تو مهدکودک کلی چیزای جدید یاد گرفته.😌 مامان‌بزرگ که پشتش درمی‌آمد، بیشتر حرص😑 می‌خوردم. زیر کولر کنار هم لم داده بودند و میوه🍑🍇 می‌خوردند. من هم کمک مامان توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بی‌حوصله😕 به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. خلال‌های سیب‌زمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم.🥔🍟 خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد.😩 امیر محسن در کسری از ثانیه پرید توی آشپزخانه: "چی شد نورا؟"😲 دستم را گرفتم زیر آب سرد🚰: "از بس حرف می‌زنی"❗️ ♻️بخش دوم داستان، فردا دوشنبه...🤗 ┄┅┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┅┄ ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ 🔰شهید فهمیده خوانسار کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇 @shf_khansar 🎙ارتباط با ما: @khansar_sh
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش دوم: دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف می‌زنی!"🤯 امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃 زد زیر خنده و بی‌خیال برگشت توی هال: "مامان‌بزرگ! شما هم تا حالا کردین؟" - بله پسرم! مثلا چادر رنگی‌هایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن. -مربی مهدمون می‌گفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. می‌گفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشه‌ی همیشه برات ثواب می‌نویسن.😇 زیر ماهی‌تابه را خاموش کردم و سیب‌زمینی‌های برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرم‌کن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیب‌زمینی‌ها آماده شد."🍟😋 بابا که از سرکار می‌آمد، سفره را پهن می‌کردیم. کاسه‌های ماست🥣 را از کابینت درآوردم. -نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓 -اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا می‌دونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏 تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊 کاسه‌های ماست، کاسه‌های سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشته‌ام؟🤨 - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️ ♻️بخش سوم داستان، فردا سه‌شنبه...🤗 ┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش سوم: - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️ - امان از دست تو! یادته پارسال دفتر نقاشی و کتاب داستان📚 بردیم واسه بچه‌های بهزیستی؟ یواشکی انگشتش را می‌زند توی کاسه ماست🥣 و خیال می‌کند من نفهمیدم.😬 انگار حرف‌هایش ته‌کشیده یا زبانش خسته شده. بعد هم از سر سبد سبزی، یک تربچه بزرگ برمی‌دارد و خرچ خرچ شروع می‌کند به جویدن.😑 - دستاتو شستی؟ سرش را می‌اندازد پایین و بی‌صدا می‌رود سمت اتاقی که چمدان👜 و وسایل خاله رضوان آن‌جاست. یه نفس راحت می‌کشم. ماست‌ها را با پونه تزیین می‌کنم و سالادها🥗 را می‌کِشم توی کاسه. لوله را باز می‌کنم🚰 و انگشت سوخته‌ام را دوباره می‌گیرم زیر فشار آب سرد. -نورا جان بیا کمی بشین، خسته شدی دخترم!💓 من که پا ندارم بیام کمکت. -غذاها رو که مامان زرنگه آماده کرده.😊 یه سیب زمینی سرخ کردن و چند کاسه سالاد گرفتن که دیگه خستگی نداره.😇 ♻️بخش آخر داستان، فردا چهارشنبه...🤗 ┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄ ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ 🔰شهید فهمیده خوانسار کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇 @shf_khansar 🎙ارتباط با ما: @khansar_sh
نورا و مادربزرگ👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هشتم: "یک روز از آن هشت سال" 💭 از زبان مادربزرگ آفتاب نزده🌥، زنگ زد: "سلام خاتونم! ما راه افتادیم، خدا بخواد تا بعدازظهر خونه‌م🏠." بچه‌ها خواب بودن، نفهمیدم با چه سرعتی خونه رو مرتب کردم، قیمه بادمجون🍛 پختم و چای☕️ رو گذاشتم دم بکشه. نورا با اینکه دهمین باری بود که این خاطره را می‌شنید، ولی هنوز برایش تازگی داشت.😇 آنقدر که فکر می‌کرد همین الان، کنار جوانی مادربزرگ توی آن خانه قدیمی منتظر بابابزرگ نشسته.⏳❣⌛️ دلشوره داشتم، اشتیاق داشتم، نمی‌دونستم باید چی کنم؟ می‌نشستم، بلند می‌شدم، راه می‌رفتم... چخ چخ! چیزی به در فلزی حیاط سابیده شد. چند ساعتی بود که با گوشای تیز و صورتی خیس از سیاهی سرمه به در🚪 زل زده بودم. همیشه اول برای احتیاط در می‌زد و بعد کلید رو می‌نداخت توی قفل. اول به گوشام شک کردم. ولی وقتی دوباره همون صدای چخ‌چخ آروم رو شنیدم، پریدم توی حیاط و دویدم سمت در. خودش بود. با همون ریشای قهوه‌ای خوشگلش🧔🏽 که پُرپشت‌تر از همیشه بودن. گونه‌هاش گُل انداخته بود و آستین‌های خالی و بی‌جونش تکون تکون می‌خوردن!!! نورا گفت: "بعدش چی شد؟ چی گفت؟" اومد توی حیاط و با بازوهاش بغلم کرد. گفت: "خاتونم! خدا دستامو گرفت و خودمو برگردوند.✨ مال بَد بیخِ ریش صاحابشه."💘 مادربزرگ که تا آن لحظه بغض کرده بود، یک‌دفعه شروع کرد به گریه کردن. فقط خدا می‌دانست چقدر دلتنگ شوهرش بود و هوای دیدنش را داشت...💖 نورا اشک می‌ریخت و به عشقی که توی دل مادربزرگ بود غبطه می‌خورد...🦋 🔰شهید فهمیده خوانسار @shf_khansar @khansar_sh