رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفدهم 🎬:
روح الله تازه سرکار رفته بود، با اینکه قبل از اذان صبح به تبریز رسیده بودند، اما شغلش کلیدی و مهم بود و می بایست حتما سرکار حضور داشته باشد.
با رفتن روح الله هزاران فکر به ذهن فاطمه می رسید، حسی می خواست به او بفهماند که روح الله مرد زندگی او نیست و دیر یا زود به سمت شراره می رود و فاطمه می ماند با یک دنیا تنهایی و دربه دری ...
فاطمه دوست نداشت به اینگونه افکار بپردازد و برای خلاصی از این افکار بهترین راه، خواندن دو رکعت نماز وهدیه به روح یکی از ائمه یا پیامبران بود.
پس به سمت سرویس ها رفت تا وضو بگیرد، وارد سرویس شد، حس گرمایی ناخوشایند تمام وجودش را گرفت.
دست به شیر سرد آب برد تابازش کند اما انگار شیرآب قفل شده بود، هر چه تلاش کرد نتوانست دستگیره شیر آب را بچرخاند، پس دستش را به سمت شیر داغ برد که ناگهان چراغ دستشویی شروع به روشن و خاموش شدن کرد..
فاطمه که خیلی ترسیده بود، هراسان از سرویس ها بیرون آمد، بدون انکه بتواند وضو بگیرد.
پس به سمت آشپزخانه رفت و می خواست توی ظرفشویی وضو بگیرد، زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را باز کرد، آب جاری شد و فاطمه وضو گرفت.
همانطور که آب وضو از سرو صورتش میچکید داخل اتاق شد، به سمت کمد لباس کنار تختخواب رفت، درکمد را باز کرد و سجاده را به دست گرفت، دست برد چادر نمازش را از روی چوب داخل کمد لباس بردارد، اما هر چه می کرد چادر بیرون نمی آمد، انگار به جایی گیر کرده بود،فاطمه سرش را داخل کمد لباس برد تا علت بیرون نیامدن چادر را بفهمد که ناگهان سرش به شدت به دیواره کمد خورد، انگار کسی واقعا سر او را فشار میداد..
فاطمه به سختی سرش را بیرون آورد، پشت سرش را نگاه کرد اما کسی نبود، دستی به گونه اش کشید و زیر لب گفت: انگار خیالاتی شدم، روح الله که رفته سرکار و بچه ها هم که خوابن، آخه خسته بودن، پس هیچ کس نیست که سر منو هل بده، حتما فشارم افتاده و دوباره خواست چادرش را بیرون بکشد که صدای آهنگ پیام گوشی اش بلند شد..
فاطمه می خواست بی خیال دیدن پیام شود و اول دورکعت نمازی را که قصد کرده بود بخواند، اما انگار کسی کنار گوشش وزوز میکرد که گوشی را بردارد.
فاطمه، چادر را رها کرد و همانطور سجاده را در بغل داشت به سمت گوشی رفت...
صفحه اش را روشن کرد و با کمال تعجب اسم شراره روی صفحه نقش بسته بود...بله چند عکس به همراه چند پیام در صفحه مجازی برای فاطمه چشمک میزد.
فاطمه روی تخت نشست و سریع پیام ها را باز کرد...دو تا اسکرین شات..عکس ها را بزرگ کرد...باورش نمیشد...پیام های عاشقانه روح الله به شراره و شراره به روح الله... و بعد چند پیام از شراره: دیروز بال بال زدن روح الله را کنارم دیدم، منو روی بغل تا اورژانس برد، انگار میترسید تنها عشقش را از دست بدهد...
فاطمه هر چه بیشتر به صفحه شراره نگاه میکرد، ضربان قلبش شدیدتر می شد
باران اشک دوباره به جوشش افتاده بود و انگار طغیان کرده بود، آنقدر گریه اش زیاد بود که دیگر صفحه موبایل را نمیدید و صفحه تار و کدر شده بود
و صدایی در مغزش اکو میشد...زودتر خودت را از این زندگی لعنتی راحت کن...خودت را بکش و بگذار روح الله از عذاب وجدان بمیرد...تنها راه همین است...زندگی تو دیگر به پایان رسیده، روح الله عشقی به تو ندارد و از طرفی خانواده ات با دیده تحقیر به تو نگاه می کنند، پس بهترین زندگی برای تو ، زندگی ابدی است، خودت را راحت کن
فاطمه زیر لب زمزمه کرد: درسته! این زندگی دیگه هیچ لذتی برای من نداره، باید تمومش کنم و با زدن این حرف از جا بلندشدگوشی را روی تخت انداخت و سجاده هم از روی زانوهایش به زمین پرت شد..
فاطمه فراموش کرده بود که سالها در حوزه زیر گوش آنان خوانده اند که بزرگترین نعمت برای هر بنده، «حیات» است و بزرگترین گناه که غیر قابل بخشش است«خودکشی»ست..
فاطمه به سرعت خود را به آشپزخانه و قفسه داروها رساند، خشاب داروهای اعصاب را که روزگاری قبل دکتر برای رفع ناراحتی های روحی فاطمه به او داده بود، در دست جای میداد...یک خشاب..دوتا..سه تا، فک میکنم بس است، اما نیرویی از او می خواست که بیش از آن را بردارد، چهارمی و پنجمی..
همه را در مشت جای داد..
فاطمه پارچ شیشه ای روی کابینت هم پر از آب کرد و در دست گرفت، قرص ها را به سینه چسپانید و راهی اتاق شد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هجدهم🎬:
فاطمه خشاب قرص ها را جلویش ردیف کرد، انگار باید مثل تمام کارهایش همه چیز منظم باشد، چون میدانست که نمی تواند یک مشت قرص را با هم بخورد و امکان بالا آوردنش بود، باید یکی یکی قرص ها را می خورد...می خواست خودکشی اش هم با طمأنینه باشد.
دست برد خشاب اول قرص ها را برداشت دانه اول را درآورد که فکری به خاطرش رسید، باید سفارش بچه ها را به مادرش می گرفت
پس قرص را روی تخت گذاشت و گوشی را به دست گرفت، روی اسم مامان مریم کلیک کرد و وارد صفحه پیامک ها شد و یک پیام کوتاه نوشتم: سلام مامان! ببخش اگر فرزند خوبی برایت نبودم، حلالم کن و از طرف من از بابا و داداش و آبجی و همه خانواده و آشناها حلالیت بگیر.
مامان جان، بچه ها را اول به خدا و بعد به شما میسپرم تو را خدا مثل چشمات از عباس و زینب و حسین مراقبت کن، من بیش از این نمی تونم دنیا را تحمل کنم، روح الله هم شماتت نکنید، روح الله همسر بسیار مهربان و فهیمی بود و این بازی شراره بود تا مرا نابود کند که کرد وگرنه روح الله هیچ تقصیری ندارد.
بیش از این نمی توانست بنویسد چرا که اشک ها پشت سر هم سرازیر شده بود و صفحه موبایل قابل رؤیت نبود.
دکمه ارسال را لمس کرد، فاطمه گوشی را روی متکا کنارش انداخت، سرش را روی دستهایش قرار داد و شروع کرد به های های گریه کردن، انگار میخواست خودش اولین سوگوار مرگش باشد. در همین هنگام، نیرویی بغل گوشش میگفت: زود باش، شروع کن، زودتر...الان بچه ها بیدار میشوند، باید کار را تمام کرد.
فاطمه خشاب قرص را برداشت و می خواست قرص اول را در دهان بگذارد که انگار احساسات مادرانه اش به جوشش افتاد...بگذار برای آخرین بار فرزندانم را ببینم.
پس از جا بلند شد، به سرعت به طرف اتاق بچه ها رفت.
در اتاق را باز کرد، بچه ها مثل فرشته خوابیده بودند، خیلی عجیب بود، حسین که همیشه چندین بار از خواب میپرید، امروز صبح راحت خوابیده بود،انگار می خواست مادرش بدون مزاحمت به کارش برسد.
فاطمه پتوی روی حسین را که کنار رفته بود تا زیر گلویش بالا کشید، بوسه ای از گونه گرم حسین گرفت و به سمت تخت عباس رفت، خیره در چهره عباس که انگار چهره روح الله است در سنی کوچکتر، خم شد و بوسه ای از پیشانی عباس گرفت و بعد به سمت گوشه اتاق و تخت زینب رفت
زینب که انگار نوجوانی های فاطمه را به تصویر میکشید دستانش را طرف راست صورتش روی هم قرار داده بود و خواب بود، باران اشک چشم هایش باریدن گرفته بود، دل از بچه ها نمی کند اما انگار باید این کار را انجام میداد، خم شد روی صورت زینب تا از او هم بوسه ای بگیرد که اشک چشمانش روی صورت دختر ریخت...زینب که مثل پدرش روح الله در خواب هم هوشیار بود، سریع چشم هایش را باز کرد و تا مادر را اینچنین دید با هول و هراس از جا بلند شد و گفت: مامان! اتفاقی افتاده؟!
فاطمه دستش را روی سینه زینب گذاشت و گفت: نه مامان همه چی خوبه، بخواب...و گریه اش شدیدتر شد و بی آنکه زینب را ببوسد از اتاق بیرون آمد..
زینب گریه مادر را پای تمام گریه های این مدت گذاشت و دوباره دراز کشید و چشمانش را بست.
فاطمه وارد اتاق شد، به سمت میز کنار تخت رفت و قرآن کوچکی را که آنجا بود برداشت و به لبهایش نزدیک کرد،بوسه ای از ان گرفت و سرجای اولش قرار داد و برگشت روی تخت نشست.
عجله ای برای خوردن نداشت اما نیرویی در ذهنش او را به عجله وا میداشت، خشاب قرص را برداشت، بسم اللهی زیر لب گفت و قرص ها را یکی یکی جدا میکرد و در دهان می گذاشت و روی هر قرص جرعه ای آب مینوشید...خشاب اول تمام شد، دست برد خشاب دوم را بردارد که احساس کرد صدای قهقه ای زشت در گوشش پیچید، انگار واقعا کسی شاهد ماجرا بود و از دیدن این صحنه لذت میبرد، قرص اول را از خشاب دوم خورد،قرص دوم را بیرون آورد که ناگهان در به شدت باز شد و قامت مردانه و هراسان روح الله در چارچوب در ظاهر شد و تا قرص ها را جلوی فاطمه دید با شتاب به سمتش امد و گفت: چکار میکنی فاطمه؟! مگه ایمانت را از دست دادی؟! خودکشی؟! آخه برای چی؟! ما با هم قول و قرار گذاشتیم...قرار بود پشت هم باشیم...قرار نبود رفیق نیمه راه بشی...فاطمه که میخواست کار نصف نیمه اش را تمام کند، قرص ها را در دست پنهان کرد و آرام گفت: تو که رفیق نیمه راه شدی و با زدن این حرف دنیا دور سرش به چرخش افتاد و دیگر چیزی نفهمید....
روح الله دستپاچه تر از همیشه...جسم بیهوش فاطمه را روی دست های پهن و مردانه اش گرفت و به سرعت به طرف در خانه رفت، او باید تمام عشقش...تمام دنیایش....همه عمرش را نجات میداد..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartareen
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نوزدهم 🎬:
فاطمه گوشهٔ اتاق و روی سجاده نمازش چمپاتمه زده بود،زانوهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانوها گذاشت، دردی شدیدی در سرش تیر کشید، فاطمه چشمانش را روی هم گذاشت ومحکم فشار داد تا این درد فروکش کند.
ذهن فاطمه به دوماه پیش کشیده شد، همانموقع که می خواست با قرص خودکشی کند و چه کار قبیحی بود، فاطمه باز هم خدا را شکر کرد که قبل از انجام آن کار، به مادرش پیام داد و بازهم شکرگزار بود که مادرش احساس خطر می کند و همان لحظه به روح الله پیام میدهد و باز هم خدا را صد هزار بار شکر کرد که فاطمه به خاطر خداحافظی از بچه ها اندکی تعلل کرد و سرانجام روح الله سر بزنگاه رسید و او را از مرگی خود خواسته که میرفت دنیا و آخرتش را به آتش بکشد نجات داد.
اما بعد از آن روز ، هرگز خوشی و آسایش وارد این خانه نشد، انگار تمام اندام فاطمه بیمار شده بود، یک روز سردرد امانش را میبرید و روز دیگر دل درد و روزی دیگر کمردرد و پادرد، شده بود مثل پیرزن های نود ساله و هرروز یک جایش را میگرفت و کاش به همین جا ختم میشد، روح الله..این پدر مهربان و دوست داشتنی خیلی بداخلاق شده بود، گاهی اوقات با بچه ها که جانش به جانشان وصل بود، انچنان با تندی برخورد می کرد که ببیننده فکر میکرد روح الله نه پدر بلکه ناپدری بچه هاست، حتی خبرهایی به گوشش رسیده بود که روح الله در محل کارش و با همکاران و زیر دستانش هم چنین رفتاری دارد و این از روح اللهی که صبر ایوب داشت بعید بود..
اینها که جای خود داشت، اوضاع بچه ها هم به کلی بهم ریخته بود و تا بیدار بودند مدام بهم میپریدند و وقت خواب هم هر لحظه با نالهٔ یکی از بچه ها از خواب میپرید..زینب گاهی در خواب با چشمان بسته راه میرفت، کاری که اصلا سابقه نداشت، عباس توی خواب مثل آدم های تبدار حرف میزد و حسین با ناله های جانکاه از خواب میپرید و مشخص بود کابووسی وحشتناک دیده..
فاطمه به همه چیز مشکوک بود، از دور و بریها شنیده بود اگر خانواده ای را سحر کنند، آرامش از آن خانه سلب می شود. فاطمه سرش را از روی زانو بلند کرد و با آرام زمزمه کرد: باید به روح الله بگویم...شاید واقعا دست ازمابهتران درکار باشد...ما انسانیم و زنده ایم، چرا نباید از این نعمت حیات به خوبی استفاده کنیم و چرا زندگیمان باید کسالت بار بگذرد؟!
کار طلاق شراره هم اصلا پیش نمی رفت، یعنی روح الله چون توی شهر تبریز سرشناس بود نمی خواست از آنجا دادخواست طلاق بدهد و هر بار که می خواست به شهری دیگه مثل تهران یا قم برود و این کار را انجام بدهد، کارش به نوعی گره می خورد، انگار نیرویی ماورایی اجازه این کار را نمی داد و قرار بود مثل فردا با فاطمه و بچه ها به قم بروند و همانجا دادخواست طلاق شراره به دادگاه تسلیم کند.
فاطمه دست برد قرآن کنار مهر را بردارد که ناگهان با صدای جیغ حسین از جا پرید..
فاطمه هراسان لبهٔ سجاده را روی هم داد و با شتاب چادرش را از سر درآورد و روی تخت گذاشت، احتمالا روح الله داخل هال مشغول ذکر بعد از نماز صبح بود..
فاطمه با سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند، حسین مثل همیشه روی تخت نشسته بود، دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود و جیغ می کشید و مابین جیغ هایش بریده بریده می گفت: با ....اون....چا...قو...منو نکش...
فاطمه با دیدن حسین سردرد خودش را فراموش کرد، بچه را به سینه اش چسپانید و همانطور که او را ناز و نوازش می کرد زیر لب زمزمه کرد: این درد، این کابوس ها برای حسینِ کوچک من، زیادی بزرگ است و اشکش جاری شد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیستم🎬:
شراره برای چندمین بار شماره ترانه را گرفت و بالاخره بعد از کلی بوق خوردن صدای خسته اش در گوشی پیچید: ا..الو جانم شراره؟!
شراره با عصبانیتی در صدایش گفت: سلام ترانه، چکار می کنی دختر؟! ببین چه مدت گذشته و هر هفته من تماس رو تماس که زودتر تمومش کن، آخه یه کار کوچولو واینهمه مدت؟!
ترانه گارد گرفت و گفت: عه یعنی کشتن یه کسی از نظرتو واقعا کار کوچکی هست؟!
شراره اوفی کرد و گفت: اگر پیگیر باشی چرا که نه؟ مگه خودکشی محمد شوهر منو ندیدی؟ روی یک هفته کلیدش زدم...
ترانه قهقه ای زد و گفت: تو موکل پر قدرت خودت را با موکل ریزه میزه من مقایسه کنی؟! بعدم مگه چی شده؟ موکل من که کار خودش را داره میکنه، مطمئن باش توی این مدت هزاران مشکل برای روح الله و زنش و خانواده اش پیش اومده که آخرش هم به نابودی فاطمه میرسه، چرا اینقدر عجله داری؟؛
شراره صدایش را بالا برد و گفت: چه ربطی داره؟! مهم پیگیری مطلب هست، احتمالا کوتاهی کردی، ترسوندن بچه های روح الله و مریضی های مختلف که به درد نمی خوره،باید کار ریشه ای باشه...وشوشه برام خبر آورده روح الله و فاطمه قراره فردا بیان طرف قم و دادخواست طلاق برای من تنظیم کنن..
ترانه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: پس من دیگه کاری نمی تونم بکنم، بهتره از موکل خودت کمک بگیری..
شراره آه کوتاهی کشید و گفت: خیلی خوب کاری نداری...خداحافظ
شراره گوشی را قطع کرد،یعنی باید چکار میکرد؟! یعنی از موکل خودش کمک میگرفت؟! نه...نه امکان نداره، اگر روح الله میفهمید که سحر هست و بعد به نوعی دست به دامن کسی میشد و ردگیری میکرد، اونموقع به من میرسه...من تا امیدم ناامید نشه از موکل خودم کمک نخواهم گرفت.
شراره روی صندلی پشت میز نشست و دستهایش روی میز قرار داد و در هم قفل کرد و ذهنش سخت درگیر شده بود، یکدفعه بشکنی زد و گفت: درسته خودشه روژینا میتونه کمکش کنه، روژینا دختری که توی سالن زیبایی همکارش بود، شراره مسؤل کراتین مو و روژینا مسؤل کاشت ناخن هست و ترانه به روژینا یاد داده بود که چگونه موکل شیطانی بگیره و اتفاقا این دختر زبر و زرنگ موفق شده بود، شراره سری تکان داد و گفت: کار کار روژینا هست و لاغیر و سپس گوشی را جلوی صورتش گرفت و اسم روژینا را لمس کرد..
با دومین بوق صدای شاد روژینا در گوشی پیچید: سلام عشقم خوبی؟! شیدا چطوره؟! چه خبرا....
و شراره پرده از نقشه ای که کشیده بود برداشت و روژینا قول کمک داد...کمکی همه جانبه تا رسیدن به هدف نهایی..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_یکم🎬:
اذان صبح را گفتند،فاطمه که شب گذشته حتی پلک روی هم نگذاشته بود، اما وانمود میکرد که خواب است،از جا بلند شد و زیر لب گفت: یاالله...امشب هم مثل دیشب، مثل پریشب و مثل شب های قبل با درد و غصه و هزار فکر گذشت،خدایا امروز را به حال من رحم کن و تقدیر بفرما که ما به راحتی به قم بریم و کار شراره را یکسره کنیم.
فاطمه احساس کرد با زدن این حرف کسی نیشخندش می کند، البته این اواخر گاهی صداهایی میشنید، صداهایی واقعی و ترسناک که اغلب کسی هم کنارش نبود و حتی چند بار سایه هایی شاخدار روی سرامیک های آشپزخانه انگار به او خیره شده بود میدید و همزمان صندلی آشپزخانه کشیده میشد و صدای ترق تروق و بسته شدن در یخچال بلند میشد، فاطمه از ترس اینکه به او برچسپ دیوانگی هم بزنند از این حالات به کسی چیزی نمی گفت، حتی به روح الله...البته روح الله روزها بود که در عالم خود غرق بود و هیچ کس،حتی بچه ها جرأت حرف زدن با او را نداشتند.
فاطمه داخل دسشویی شد، دوباره برق دسشویی شروع به پت پت کردن،نمود، واقعا اعصابش ضعیف شده بود، ترجیح داد با برق خاموش وضو بگیرد، شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب برد و ناله اش به هوا رفت، انگار اشتباهی شیر داغ را باز کرده بود، اما فاطمه با خود گفت من شیر سرد را باز کردم چرا آب داغ بود؟!...به هر زحمتی بود وضو گرفت و وارد هال شد.
در فضای نیمه تاریک هال، روح الله را میدید که به نماز ایستاده، دلش خواست به او اقتدا کند، سریع چادر سفید را از روی دسته مبل برداشت و مهر وجانماز هم از روی میز عسلی کنار مبل و می خواست با شتاب خود را به نماز جماعت برساند که انگار پایش به لبه قالی گرفت و فاطمه تلوتلو خوران جلو رفت و باسر به کمر روح الله خورد و روح الله هم دو قدم به جلو پرت شد اما توانست تعادلش را حفظ کند و مانع شکسته شدن نمازش شد.
انگار نیروی نمی خواست که فاطمه فیض نماز جماعت را ببرد، رکوع دوم بود که باز صدای نالهٔ حسین در گوشش پیچید، فاطمه نفهمید چه طور نمازش را تمام کند،اصلا متوجه نشد چی خوانده، نماز را خوانده نخوانده تمام کرد و به سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند.
زینب زودتر از او بیدار شده بود و مشغول نوازش حسین بود، اما حسین آرام نمی گرفت، فاطمه روی تخت نشست و حسین را به سینه چسپانید و حسین ناله میکرد و فاطمه اشک میریخت، حسین اشک میریخت و فاطمه ناله میکرد، انگار خسته شده بود از این زندگی، ناخوداگاه زیر لب گفت: کاش از این زندگی راحت میشدم، همه اش درد و غصه و اشک...
انگار اشک ها و قصهٔ غصهٔ مادر، لالایی خوبی برای پسر بود و حسین دوباره مثل فرشته ای پاک و معصوم خواب رفت.
فاطمه حسین را روی تخت خوابانید و به سمت اتاق خوابشان رفت، انگار چیزی ذهنش را قلقلک میداد که باید گوشی اش را به دست بگیرد.
روح الله داخل هال مشغول خواندن دعا و ذکر بود، فاطمه از هال گذشت و داخل اتاق شد و یک راست به سمت گوشی اش رفت
روی مبل چرمی کنار تخت نشست و ناخوداگاه نت گوشی را وصل کرد و بلافاصله چند پیام از شراره توی صفحه مجازی توجهش را جلب کرد...
مردد بود که پیام ها را باز کند یانه؟! اما خیلی عجیب بود بعد از اون اسکرین شات های دو ماه پیش دیگه تا امروز شراره به او پیام نداده بود، یعنی او از کجا میفهمید که امروز اسم شراره دوباره توی زندگیشون پیچیده و به خاطر وجود نحسش راهی قم هستند، درست همین امروز باید پیام بده؟!
فاطمه نمی خواست پیام ها را باز کند چون میفهمید اگر باز کند دوباره اعصابش بهم میریزد، اما انگار اختیاری در کار نبود و انگشت فاطمه خودمختار شده بود، وارد صفحه شراره شد..خدای من!! باورش نمیشد
هرچه بیشتر نگاه می کرد بیشتر روانش بهم میریخت، عکس هایی از روح الله و شراره...اونم توی حرم حضرت معصومه...توی مسجد جمکران...همه عکس ها را نگاه کرد تا رسید به عکسی که شراره و روح الله انگار توی یه باغ بودند، روح الله خیره در نگاه شراره در حالیکه دست در گردن او داشت به او لبخند میزد...
شراره روی عکس ریپ زده بود و نوشته بود، ببین چقدر روح الله خوشحاله، ببین چه عشقی از نگاهش میباره...تو یک آدم اشتباهی هستی توی زندگی روح الله...خودت را بکش کنار....من قول دادم که روح الله را مال خودم کنم ومیکنم چون روح الله من را عاشقانه دوست دارد اما تو را ازسر اجبار نگه داشته....
هق هق فاطمه شدید شد....شاید شراره راست میگه...شاید اون عابد زاهدی که الان روی سجاده نشسته و داره ذکر میگه، یه منافق بیش نیست...اگر منافق نیست این عکسا چی میگن؟! اصلا اینا را کی گرفته و زمزمه ای زیر گوشش میگفت: درسته...شراره مال روح الله ست تو اضافی هستی...
فاطمه درحالیکه از عصبانیت سرتا پایش میلرزید، گوشی را به کناری پرت کرد و با سرعت وارد هال شد
بدون اینکه نگاهی به روح الله بیاندازد یک راست به سمت آشپز خانه رفت، نگاهش خیره به سرویس کارد الماس نشان روبه رو بود و در یک چشم بهم زدن تیزترین چاقو را بیرون کشید و...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_دوم🎬:
فاطمه مثل انسان های مجنون دور خود میچرخید،بالاخره زیر سفره ای را پیدا کرد و انتهای آشپزخانه پشت صندلی نهارخوری زیرسفره ای را پهن کرد، انگار نمی خواست خون دستش روی زمین بریزد، روی زیر سفره ای نشست و چاقو را روی رگ دستش قرار داد، می خواست چاقو را حرکت دهد که زینب درحالیکه داشت چادر نمازش را تا می کرد و حرکات عجیب مادرش او را به آشپزخانه کشیده بود وارد آشپز خانه شد و چشمانش به دنبال مادرش همه جا را زیرو رو کرد و تا مادرش را در آن حال روی زمین دید شروع کرد به التماس کردن: مامان! تو رو خدا، تو رو جان حسین و عباس اینکار را نکن...مامان جون هرکی که دوست داری، جون خدا اینکار را نکن..
اما نیرویی محکم چاقو را در دست فاطمه فشار میداد و زیر گوشش وزوز میکرد،یک لحظه میشه، چاقو را بکش و خودت را از این زندگی راحت کن، آره باید همین کار میکرد چاقو را فشار داد و رد خون روی دستش ظاهرشد ناگهان روح الله درآستانه در ظاهر شد و تا قطره های خون را روی مچ دست فاطمه دید،بدون آنکه چیزی بگوید، دستش را روی قلبش گذاشت و درازبه دراز افتاد...
با افتادن روح الله،صدای تلپ مهیبی بلند شد و انگار فاطمه را از عالم خود بیرون کشید، فاطمه از جا بلند شد و تا روح الله را درآن حالتی که فکر میکرد اغما باشد دید، چاقو را روی ظرفشویی پرت کرد و خودش را به روح الله رساند،با دستش چند سیلی به دو طرف روح الله زد و با گریه شدید گفت: پاشو روح الله، غلط کردم، نفهمیدم چی شد..پاشو...جون فاطمه پاشو...اما روح الله حرکتی نمی کرد.
فاطمه سیلی محکمی به خود زد و دستانش را بالا برد تا بر سر خودش بکوبد که ناگهان دستان مردانه و گرم روح الله دستانش را در هوا گرفت و آرام از جا برخواست، روح الله دستان فاطمه را به لبهایش نزدیک کرد و گفت: چکار میخواستی بکنی تمام عمرم؟! چکار میخواستی بکنی عشقم؟! تو واقعا نمی فهمی که روح الله بدون تو میمیره؟!
روح الله از قالب مردی با آن هیکل و پرستیژ به قالب پسرکی در امده بود که انگار برای مادرش شیرین زبانی می کرد و می خواست به دامان امن مادرش پناه بیاورد.
فاطمه درحالیکه هق هق میکرد گفت: اگه من عشقتم، اگر من تمام عمرتم، پس اونهمه عکس که با شراره گرفتی چی؟! اصلا تو کی منو پیچوندی و شراره را بردی زیارت و مسجد جمکران و اونهمه عکس گرفتی؟!
روح الله زهر خندی زد و گفت: عجب زن پستی هست! حتما اون عکسها را برات فرستاده که مثل آدم های جنی شدی؟!
فاطمه سری تکان داد و زیر لب گفت: آره با همون عکس ها و کلی حرف ریز و درشت منو عصبی کرد...
روح الله که روبه روی فاطمه جلوی در آشپزخانه نشسته بود،با دو تا دستش صورت فاطمه را قاب گرفت و گفت: شراره خواستار ارتباط با من بود، اونم نه ارتباط سالم و شرعی، اون میخواست بدون خوندن محرمیت با هم درارتباط باشیم، من قبول نکردم و گفتم حداقل یه محرمیت موقت بخونیم، اما شراره از موقت بدش میومد، مجبور شدیم دائم بخونیم و اون عقد را قم خوندیم و اون عکس هایی را هم که برات فرستاده مال همون روز هست...درست یک ساعت بعد از عقدمون، روح الله در چشمان معصوم فاطمه خیره شد و گفت: من به جز یکی دو دیدار سرگذری، هیچ رابطه ای با شراره برقرار نکردم...هیچ...اصلا بعد از عقد تازه به خودم اومدم که چرا این اشتباه مهلک را انجام دادم ولی فاطمه، به خدا قسم! شراره دست بردار نبود، اگر عقدش نمیکردم این ارتباط حرام را ادامه میداد، انگار این ماموریتی بود که باید انجام میداد، من نمی دونم شراره از کجا خط میگیره اما شک ندارم هر مشکلی توی زندگیمون به وجود اومده همه زیر سر شراره هست و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: من فکر میکنم شراره همه ما را سحر کرده، چون حالت تو امروز درست مثل جن زده ها بود...اصلا حالات خودم که دنیا برام شده دو رنگ سیاه و خاکستری، حالات بچه ها همه مؤید همین موضوع هست..
فاطمه که انگار یک تلنگر خورده باشد گفت: راست میگی روح الله، این زن بدطینت ما را سحر کرده،باید با هم بریم پیش دایی جواد...
روح الله که بارها تعریف دایی جواد را که دایی مادر فاطمه بود از مامان مریم شنیده بود گفت: حتما...امروز که رفتیم قم میریم پیش دایی جواد، درسته که شنیدم دایی جواد میانه خوبی با روحانی جماعت نداره اما انگار تمام کارش با آیات قران هست و میتونه سحر ساحران را به خودشون برگردونه و کاش بتونه...
پس الان اینجا نشین و دوباره فکر خودکشی با ابزار دیگه ای نباش، پاشو برو خودت و بچه ها آماده شین که بریم قم...با این حرف هر دو زدند زیر خنده..
و وشوشه تمام این حرف ها را برای شراره خبر می برد و شراره...
ادامه دارد..
براساس واقعیت
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_سوم 🎬:
شراره مانند انسان مارگزیده به خود می پیچید، هر چه وشوشه بیشتر خبرها را میداد او عصبانی تر می شد و زیر لب می گفت: من قول دادم، من باید اینکار را میکردم، او از من خواسته بود روح الله را منحرف کنم و چون نتوانستم نقشه ام را عملی کنم می بایست فاطمه را از بین ببرم، اگر زیر قولم بزنم معلوم نیست چه سرنوشتی برایم پیش بیاید..
شراره طول و عرض اتاق را چندین بار طی کرد و بار آخر روی مبل قهوه ای رنگ کنار تخت نشست سرش را به پشتی مبل تکیه داد ذهنش او را به گذشته های دور می کشید، درست آن زمان که او نبود و مادربزرگش برای شراره چنین تعریف کرده بود:
شمسی، زن جوانی که دوسال بود عروس بزرگ حسن آقا شده بود، کنار قبری نشست و شروع به کندن چاله ای کوچک نمود و همانطور که زیر لب وردی می خواند، کاغذی که طلسمی خاص داخل ان نوشته بود را داخل چاله کرد و مشت مشت خاک روی ان میریخت و با هر مشتش وردی خاص میگفت و وقتی طلسم خوب پنهان شد از جا بلند شد با پاشنه پا چند بار روی خاک طلسم پنهان شده را فشار داد و گفت: مطهره را از چشم حسن و زنش بیاندازید، مهر بین مطهره و محمود را به دشمنی تبدیل کنید و روح الله پسر مطهره، جن زده و دیوانه شود..و سپس وردی دیگر خواند و فوتی به اطراف کرد و اززیر چشم همه جا را تا فاصله ای دورتر نگاه کرد و وقتی متوجه شد، کسی در اطرافش نیست از همان راهی که آمده بود به سمت روستا برگشت..
در راه برگشت شمسی با خود فکر میکرد،براستی تا وقتی که محمود ازدواج نکرده بود و مطهره عروس دوم خانواده حسن آقا نشده بود، همه چیز گل و بلبل بود و شمسی عزیز کردهٔ خانواده حسن آقا بود اما از وقتی مطهره آمد و محمود این سر حرف و ان سرحرفش خانم معلم، خانم معلم بود، انگار ستاره بخت و اقبال شمسی هم افول کرده بود، پس شمسی که حتی یک کلاس سواد هم نداشت در مقابل جاری اش که برای خود معلم بود، خودش را خیلی خرد و پست میدید،پس باید مطهره را از چشم همه بیاندازد...
شمسی سری تکان داد و زیر لب گفت: چنان مطهره ای بسازم که مرغان آسمان به حالش گریه کنند..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartareen
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_چهارم 🎬:
شمسی مانند انسان های برافروخته وارد خانه شد، صدای کودک کوچکش به آسمان بلند بود،همزمان با ورود شمسی به حیاط خاکی خانه، درچوبی اتاق نشیمن باز شد و مادر شمسی با چهره ای عصبانی از اتاق خارج شد و تا چشمش به دخترش افتاد جلو آمد، چشم هایش را ریز کرد و همانطور که حلقهٔ دستش را دور مچ شمسی محکم می کرد او را به طرف اتاق کوچکی در انتهای حیاط که تنور خانه در آنجا قرار داشت برد و زیر لب گفت: بیا ببینم کجا بودی...اینموقع روز، یه بچه کوچک را رها می کنی و کجا میری؟!
شمسی که حسابی غافلگیر شده بود با فشار دست مادرش وارد اتاق تاریک تنور شد ، پشتش را به تنور داد و در ذهنش دنبال جوابی بود که به مادرش بدهد، مادر دندان هایش را بهم سایید و گفت: دنبال این نباش که دروغی سر هم کنی، من خوب میدانم تو الان از قبرستان می آیی،سعی نکن من را گول بزنی، من خوب میفهمم که داری جادو جنبل می کنی اما برای چی؟!
شمسی که انگار رسوای عالم شده بود با تته و پته گفت: کی به شما گفته؟! اصلا من چرا...
مادر دست شمسی را گرفت و کشید و سعی کرد که روی زمین سیمانی و سرد اتاق بنشیند و بعد سرش را نزدیک گوش شمسی آورد و صدایش را آهسته کرد و گفت: ببین منم یک زن هستم و می دانم که گاهی سحر و ساحری لازم است، اما موندم تو چرا یه ذره عقل توی کله ات نیست و تمام پول های بی زبانی را که اسد بدبخت درمی آورد و توی دامن تو میریزه را یکباره میریزی توی حلق ملا غلام؟!
شمسی که خیلی متعجب شده بود گفت: خوب به نظرتون خودم برم درس رمالی بخونم ؟! و با این حرف زد زیر خنده...
مادر شمسی که حوصله اش از این حرفهای سبکسرانه شمسی سر رفته بود اوفی کرد و گفت: لازم نکرده درسش را بخونی، خیلی زرنگ بودی سیکلت را میگرفتی که بهت نگن بیسواد...و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: من موکل سفلی دارم که تمام کارها را برام انجام میده و میتونم این موکل را به تو انتقال بدم، یعنی این موکل یه جوری موروثی هست و با اشاره من به هر کدام از فرزندانم خدمت میکنه، اگر می خوای منتقلش میکنم به تو ،منتها یک سری خدمات باید براش انجام بدی...
شمسی که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: موکل یعنی همون که ملا غلام میگفت و....واقعا برای منم کار میکنه؟! من باید چکار کنم ؟!
مادرش سری تکان داد و گفت: آره همون هست که ملا میگه...کارهاش خیلی سخت نیست بین چند زن و شوهر جدایی بنداز و چند تا کار دیگه...
شمسی لبخندی مرموزانه زد و در ذهنش هزاران نقشه کشید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_پنجم🎬:
حالا شمسی احساس قدرت می کرد، با وجود موکل موروثی که مادرش به او هدیه کرده بود، دیگر احتیاج به مراجعه به ملا غلام نبود، او مطمئن بود که خانهٔ مطهره و محمود هر شب بحث و دعواست، اما تعهداتی را که داده بود باید عمل می کرد، حداقل بین چند زوج جدایی بیاندازد....
شمسی همانطور که آخرین چانه خمیر را پهن می کرد تا به تنور بچسپاند، ناگهان فکری به ذهنش رسید...درست است خودش است، چرا زودتر به فکرش نرسید.
شمسی نان های داغ را که هنوز بخار داغی از آنها بلند بود را داخل سفره چپاند، چادر سفید با گلهای ریز سیاه را روی سرش انداخت و همانطور که از در خانه خارج می شد بلند گفت: مادر،حواست به بچه من باشه، الان میام و از در خانه بیرون آمد و اصلا نشنید که مادرش از او چند سوال پرسید.
شمسی با شتاب پیش میرفت و با خود میگفت: احتمالا اینموقع روز خانه است،چرا از اول به فکرم نرسید...عه عه عه..
پاهای شمسی مانند درازگوشی که راه همیشگی اش را حفظ باشد، او را به پیش میبرد و کمتر از چند دقیقه به خانه ملا غلام رسید.
در خانه باز بود، شمسی تلنگر کوچکی به در زد و چون جوابی نشنید وارد خانه شد، اتاق های ردیف با درهای چوبی آبی رنگ مانند قطار به چشم می خورد، زن ملاغلام لب حوض مشغول شستن لباس بود و تا چشمش به شمسی افتاد، لبخندی زد و اتاق ملاغلام را نشان داد و گفت: ملا میهمان دارد و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: یه مشتری دم کلفت از ده بالا اومده...
شمسی که ذهنش درگیر چیز دیگه ای بود به میان حرف زن پرید و گفت: با او که کاری ندارم، دخترزاده تان، فتانه توی خانه هست؟!
زن که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت، اوفی کرد و از زیر چشم به اتاق روبه رو که اتاق فتانه و شوهرش بود نگاهی کرد و گفت: ما نه از بچه شانس آوردیم و نه از نوه، شوهر فتانه هم شده داماد سرخانه...
شمسی سری تکان داد و گفت: فتانه الان داخل اتاقشون هست؟ شوهرش هم هست؟!
زن سری تکان داد و گفت: شوهرش رفته سر زمین، فتانه هم مثل همیشه یه بهانه آورد و همراه شوهره نرفت و توی خانه موند، شمسی لبخند گله گشادی زد و گفت: خوب خدا را شکر،با فتانه کار دارم و با زدن این حرف به سمت اتاقی که محل زندگی فتانه و شوهرش بود رفت.
زن ملا غلام نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب گفت: معلوم این زن مکار چکار فتانه دارد؟! فتانه هنوز نزده میرقصد، وای به حال اینکه شمسی براش بزنه و اونم روی دور بیافته...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartareen
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_ششم 🎬:
شمسی تقه ای به در زد و صدای فتانه بلند شد: هااا، چی میگین؟! خو راحتم بزارین تا این صمد لندهور هست باید باهاش سرو کله بزنم، این نکبت که میره باید نصیحت های شما را گوش کنم..
شمسی خنده ریزی کرد و پرده زرد رنگ اتاق که گلهای سرخ درشت روی آن خودنمایی میکرد را کناری زد و داخل اتاق شد، در را پشت سرش بست و گفت: سلام فتانه، والله من نیومدم نصیحتت کنم، اومدم کمکت کنم
فتانه که خوب شمسی را میشناخت اوفی کرد و گفت: چه کمکی؟! حالا دیگه؟! اونموقع که هنوز برادر شوهرت مجرد بود و من بدبخت هم چشمم دنبالش بود و راز دلم را برات گفتم کاری نکردی، حالا می خوای چکار کنی هااا؟!
شمسی که دنبال حرفی میگشت برای باز کردن سرصحبت تا هم به عهدش وفا کنه و بین یک زوج جدایی بندازه و هم یه جورایی توی زندگی محمود اثر بد بگذاره، با این حرف فتانه خنده بلندی کرد، چرا که فتانه خودش ناخواسته سر حرف را باز کرد.
شمسی کنار کپه رختخواب ها که رویشان را با پارچه سفید رنگی که گلدوزی شده بود، گرفته بودند، نشست.
فتانه می خواست به سمت سماور گوشه اتاق برود و چای دم کند که شمسی دستش را گرفت و همانطور که مانع رفتنش میشد گفت: بشین فتانه، کار مهمی باهات دارم، تا کسی نیست بزار بگم.
فتانه که خیلی متعجب شده بود گفت: چه کار مهمی؟! زودتر بگو ممکنه صمد الانا بیادش
شمسی با نگاهی مرموز به اطراف،صدایش را پایین آورد و گفت: من تازگیا متوجه شدم، گلوی محمود هم پیش تو گیر بوده، حتی خبرایی برام رسیده که با اینکه ازدواج کردی، هنوز چشمش دنبال تو هست، از اونطرف را بطه اش با مطهره هم شکر آب هست و احتمالا به زودی از هم جدا میشن، تو هم اگر بتونی از صمد جدا بشی، من کمکت میکنم به عشق قدیمیت برسی....
فتانه که فکر میکرد شمسی داره مسخره اش میکنه، چشمهایش را ریز کرد و گفت:این حرفا را از کجا درآوردی شمسی؟!چی توی سرت میگذره؟! محمود که الان باید تو جبهه باشه، بعدم اگر دلش پی من بود یک بار یه اشاره ای چیزی می کرد...نه این حرفها به محمود نمیچسپه، اون چشم پاک تر ازاین حرفاست..
شمسی برای اینکه حرفهای دروغ خودش را راست جلوه بده اشاره ای به قران روی طاقچه انتهای اتاق کرد و گفت: حاضرم دست رو قرآن بزارم که هر چی گفتم همه درسته، تو فقط از صمد جدا بشو،بقیه کارا با من...
فتانه نگاهی به قران کرد و نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من از همون روز اول صمد را نمی خواستم ، منو زوری شوهر دادن، الانم که اصلا رسم نیست طلاق بگیریم، بعدم توی طایفه ما از این حرفا نیست و از طرفی صمد هم آدم موجهی هست، نه بد زبون و بد دهنه نه دست بزن داره، خیلی هم منو دوست داره، آخه چه عیبی روش بزارم که بهانه ای کنم برای جدایی...
لحظه ای سکوت بینشون حکمفرما شد و باز فتانه شروع به حرف زدن کرد: وقتی مطهره و بچه هاش میان خونه پدر شوهرت، اینقدر با حسرت نگاهشون میکنم،آخرش یه قلوه سنگ گلوم را میگیره و تا یه دل سیر گریه نکنم راه گلوم باز نمیشه...
شمسی دستش را گذاشت رو دست فتانه و گفت: تو موافقت کن، من کمکت میکنم تا هر طورشده از شر صمد خلاص شی و در ذهنش نقشه ها میکشید تا زندگی صمد را از هم بپاشد و مطهره را دربه در کند و فتانه را سر جاش بنشاند چون فتانه نه زیبایی داشت و نه هنری ،یک دختر روستایی بی سواد درست مثل شمسی ولی مطهره هم خوشگل بود و هم خانم معلم و اگر توی زندگی محمود میموند، شمسی همیشه زمان زیر دست این جاری میبایست باشد و با وجود مطهره نمی توانست عرض اندام کند اما فتانه عددی نبود و اصلا رقیبی براش محسوب نمیشد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_هفتم🎬:
همه چیز طبق نظریه شمسی پیش میرفت و شمسی و فتانه تمام راه ها را امتحان کرده بودند برای اینکه از شر صمد خلاص بشوند، اما انگار این بشر باید تا ابد به دنبال فتانه میبود.
شمسی آخرین تیر ترکشش هم رها کرد و به فتانه گفته بود که چکار کند و از آن طرف خودش هم مشغول کارهایی شد که آنها را به هدفشان نزدیک تر می کرد.
صمد خسته از روزی پر از مشغله دم دمه های عصر، وارد تنها اتاق زندگیشان شد، همه جا را به دنبال فتانه جستجو کرد اما انگار فتانه نبود، با خودش گفت: نکند تهدیدش را عملی کند؟! دیروز که ناگهان سر زمین پیدایش شده بود ، از صمد خواسته بود که دنبال طلاق برود و صمد را تهدید کرده بود که اگر تا فردا اقدامی نکند، خودش را به جاده ای که از کنار روستا میگذشت، میرساند تا با پرت کردن خود جلوی ماشین، خودش را بکشد.
صمد تا یاد حرفهای فتانه افتاد،به سرعت از جا برخواست و به طرف در رفت و روی حیاط با صدای بلند فتانه را صدا زد.
مادربزرگ فتانه، سرش را از بین دو لنگهٔ چوبی در اتاقشان بیرون آورد وگفت: چی شده پسرم؟!
صمد اشاره ای به اتاق کرد و گفت: فتانه نیست شما ندیدینش؟!
مادربزرگ سری تکان داد و گفت: یه نیم ساعت پیش بیرون رفت وگفت اگر صمد اومد بهش بگین من رفتم سر جاده...مگه میخوایین برین شهر؟!
صمد با دستپاچگی، پاشنه های کفشش را بالا کشید و گفت: ممنون ننه جان، شایدم رفتیم شهر و با زدن این حرف به سرعت از خانه بیرون رفت.
صمد همانطور که با دوو به سمت جاده پیش میرفت با خودش فکر میکرد چرا اوضاع اینجوری شد؟ من که نازکتر از گل به فتانه نگفتم؟! اصلا چرا حالم این روزها اینجوریاست؟ مدام توی سرم تیر میکشه، گاهی از زندگی خسته میشم، آخه این چه زندگی هست؟! نه زن تحویلت میگیره و نه بچه ای داریم که دلمون خوش باشه، کاش این زندگی به سر میرسید و ناگهان انگار کسی زیر گوشش زمزمه می کرد: آره خودت را راحت کن،به جای فتانه تو خودت را بینداز جلوی ماشین، مگه تو از اون زن کمتری؟! بزار بفهمه چقدر دوستش داری، شاید...
در همین حین به سر جاده رسید، هر چه اطراف را نگاه کرد خبری از فتانه نبود اما نمی دانست که فتانه و شمسی، کمی ان طرف تر از پشت درختی که از جاده فاصله داشت او را زیر نظر داشتند.
صمد انگار در دریایی عمیق و بی هدف، سرگردان بود،بغضی گلویش را چنگ میزد ، ناگهان بنز باری نارنجی رنگی از دور پیدا شد..
صمد همانطور که اشک میریخت صدایی در سرش اکو میشد: خودت را بنداز جلوی بنز...خودت را بنداز و در یک لحظه صمد اشک های چشمهایش را با آستین پیراهنش پاک کرد و زمزمه کرد: آره بهتره خودم را از این زندگی راحت کنم...شایدم...شایدم فتانه فهمید که چقدر خاطرش را می خوام..
و در همان لحظه ای که بنز به روبه روی صمد رسید، در چشم بهم زدنی خودش را به جلو پرتاب کرد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂